فصل اول
قسمت 3
فردای آن روز به شهر برگشت. وقتی بدرقه اش می کردم شنیدم که با خودش می گوید: نمی دونم ، نمی دونم چرا این طوری شد! آبروم پیش آقا رفت. تا به حال یک چنین کوفته ای نپخته بودم.
حرفش مرا به یأد ایران خانم در شب عروسی ام اند اخت. راستی چرا اینطور شده بود. ترس وجودم را گرفته بود. با خودم فکرکردم این دوبار نکند اجنه و از ما بهتران به سراغ دیگ غذأ می روند و این بلا را سر غذا درآورند؟ بیچاره اجنه واز ما بهتران.
حسین دوران خدمتش را در تهران می گذراند.گاهی نامه هأیش به دستم می رسید و گاهی خودش برای یکی دو روز به مرخصی می آمد و تا چند روز بعد از رفتنش مرا هوایی می کرد. دلتنگیهایم برای او پایانی نداشت. گویی نمی تو انستم به أین فقدان عادت کنم. یک شب گرم تابستانی همراه بچه ها روی پشت بام خوابیده بودم. همان طور که به ستاره های آسمان چشم دوخته بودم با خودم گفتم: ای کاش حسین اینجا بود و می تو انستیم با هم ستأره ها را تماشا کنیم. همان طور که در آسمان به دنبال ستاره خودم و حسین می گشتم ناگهان دیدم یکی از بالای سرم داخل رختخوأب شد.کم مانده بود جیغ بکشم که دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت: هیس... اعظم منم.
با دیدن حسین سر از پا نشناختم. چشمان سیاهش در زیر نور ماه می درخشید.گفت: همین الآن، از تهران رسیدم. دلم برای تو وبچه ها خیلی تنگ شده بود.
از خوشحالی پر درآورده بودم. او را می بوسیدم و می بوییدم. حسین از جیبش گوشواره ای طلا برایم آورده بودکه بعدفهمیدم آن را پانزده هزار ترمان خریده. آن شب یکی از شبهای فراموش نشدنی بود که به حساب زندگی ام نوشته شد. حسین صبح روز بعد به تهران بازگشت و مرا با دلتنگیهایم تنهأگذاشت. البته چاره ای هم نبود. او در تهران به عنوان گماشته در منزل سرهنگی دوران خدمتش را می گذراند. از خیلی جهتها موقعیت خوبی داشت. یکی از خو بیهایش این بودکه هر وقت می خواست می توانست بهانه ای بتراشد و مرخصی بگیرد. ولی افسوس که از نهران تا ده خیلی فاصله بود. به همین خاطر نمی توأنست زیاد به دیدن ما بیاید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)