وقتی أز پدر شوهرم شنیدم که حسین به خدمت سربازی فرا خوانده شده گویی دنیا روی سرم خراب شد. از وقتی که این خبر را شنیدم گریه و زاری کردم تا زمانی که حسین بار و بنه اش رأ بست و با مبلغ دوازده تومان عازم تهران شد. حسین رفت و اشک و زاری من هم به هیچ جا نرسید. من ماندم و تنهایی و غم فراق او و بدتر ازهمه اسارت.
‏چند ماه پس از رفتن حسین یک روز مادرم از شهر به دیدنم آمد. مقداری سوغات برای من و بچه ها آورده بود. پدر شوهرم خیلی به مادرم احترام می گذاشت و همیشه از او به خوبی یاد می کرد. یکی دو روزکه از آمدن مادر به خانه مان گزشت روزی پدر شوهرم روکرد به مادر وگفت: ماه سلطان خانم، شنیده ام کوفته های خوشمزه ای درست می کنی. اگه میشه ‏امروز بر ایمان یک کوفته بپز چون که بدجوری دلم هوای کوفت کرده. هنوز مادرم کلمه چشم آقا رإ نگفته بودکه شوکت خانم با حرص و بدون ملاحظه مادرم گفت: وا، مگه کوفته پختن هم کاری داره که داری جلوی ماه سلطان خانم آبروی مرا می بری.
‏سیدمحمد خنده نیشه اری کرد وکفت:گفتم کوفته، نه آش.
‏در این طعنه خیلی حرف بود. شوکت خانم قرمز شد و مادرم سرش را پایین اند اخت و وانمود کرد متوجه حرف سیدمحمد نشده. خلاصه ان روز قرار شد مادر کوفته بپزد. همراه خواهر شوهرم مهین،کنار او إیستاده بودیم تا ماهم طرز طبخ کوفته را یاد بگیریم. مادر با سلیقه گوشت را در هاون کوبید و مواد را ورز داد. لای کوفته هاکشمش و پیازداغ گذاشت و آنها را در دیگ قرار داد. من و مهین به هم لبخند زدیم. می دانستم او هم به چه فکر می کرد. خودم از اینکه آن روز مطابق معمول آبگوشت نخواهیم خورد خیلی خوشحال بودیم. با آب و تاب به کمک هم سفره را آماده کر دیم. سبزی و ترشی و ماست را در ظرفها چیدیم. نانهای خشک محلی را آب زدیم تا برای خوردن نرم شوند. مادر خوشحال و سرحال روی تخت نشسته بود و با شوکت خانم از هر دری صحبت می کردند. من بی صبرانه منتظر آماده شدن غذا بودم.با ورود سیدمحمد وقت خوردن غذا شد. به سرعت سفره پهن شد و مخلفات داخل سفره گذاشته شد. طفلی مادر با لبی خندان به سراغ دیگ رفت تا کوفته ها را داخل دیس غذا بچیند که با صحنه ای باور نکردنی روبرو شد. تمام کوفته ها وا رفته و تبدیل به آشی سفت شده بود. هیچ چیز به اندازه چهره رنگ پریده و وارفته مادر دلم را نلرزاند.
‏آن روز کوفته آش مانند خوردیم. طفلی مادرکه گویی گناه نابخشودنی مرتکب شده بود فقط با غذایش بازی کرد و از خجالت سرش را بالا نکرد.

پایان صفحه 25