حسین حاشا به غیرتت. دیروز که دسته از توی کربحوچه رد می شد اعظم سرش رو از پنجره بیرون کرده تا دسته راتماشا کنه.
‏حسین که مردی از خود متشکر و بی منطق، بود بدون اینکه حتی زحمت تحقیق دراین مورد را بدهد به جانم می أفتاد وگاهی کتکم می زد.
‏کم کم پی بردم حسین با ‏مریم زن همسایه، یعنی همان کسی که روز عروسی انار را گرفته بود سر و سری دارد. مریم زنی بلندبالا و باریک اندام بودکه همراه شوهر ش دیواریه دیوار منزل سید محمد زندگی می کرد. برخلاف چهره نازیبایش دارای اندام قشنگی بود و راه رفتن و صحبت کردنش با اطوار خاصی همراه بود. شوهر مریم بیست سال از ‏خودش بزرگتر بود و از سر و صدای داد و فریاد شان که از مرز دیوارها می گزشت معلوم بود با هم سازگاری ندارند. یک بار خواهر شوهرم که بر عکسر مادرش خیلی سأده و خوش قلب بود برایم تعریف کرد که پیش از عروسی حسین. مریم خیلی به پر و پای او می پیچیده و هر وقت که شوهرش برای کسب وکار از ده خارج می شده مریم با انداختن سنگی از بالای دیوار او را خبر می کرده. حسین هم به بهانه اینکه کار دارد از منزل خارج می شده. وقتی این موضوع را فهمیدم خیلی غصه خوردم ، ولی چون حسین را خیلی دوست دأشتم خودم را گول زدم و به خودم گفتم این موضوع مربوط به پیش از ازدواج ماست و برای مردی به وجنات حسین طبیعی أست هواخواه زیاد داشته باشد. بیچاره من که حتی خودم هم می دانستم تا چه حد خود فریبی می کنم.
یک سال از عروسی مان گذشت که صاحب پسری شدم بسیار نحیف ‏لاغر. نامش را مجید گذاشت. با وجودی که پسرم خیلی رنجور و مریض احوال بود، ولی خیلی زیبا بود. او درست شیبه پدرم بود. رنگ پوستش سفید و حتی رنگ چشمان پدرم را به ارث برده بود. هم زمان با تولد مجید مادر شوهرم نیز صاحب پسری شد به نام علی. هیچ تجربه ای از بچه و بچه داری نداشتم و حتی نمی دانستم کهنه بچه را چطور باید عوض کنم. علاوه بر آن بنیه کافی ناداشتم تا بتوانم بچه را یا شیر خودم تغذیه کنم به همین خاطر شیرم زود خشک شد. یک بچه گرسنه و ضعیف که مرتب بی تابی می کرد روی دستم ماند. به ناچار با شیر رقیق شده بز و چای شیرین طفل رنجورم را تغذیه می کردم و البته این چیزها نمی توانست برای طفل رنجوری چون او تغذیه مناسبی باشد. مجید آن قدر ضعیف بود که مرتب مریض می شد و دائم نق نق می کرد. شاید طفلکم گرسنه بود و شاید هم دردی در و وجودش داشت که ناله می کرد، اما من چه می فهمیدم درد بچه از چیست. مادر شوهرم که خودش تازه زایمان کرده بود و أحتیاج داشت کسی از او وکودکش پرستاری کند. مادر هم که گرفتاربدبختی خوش ش بود. دارو ودرمان هم نبود و بایستی با همان حکیم محلی و داروهای خاله و خانباجیها می ساختیم.
‏هنوز از سر زأیمأن اولم درست و حسابی جان نگرفته بودم که احساس کردم حامله ام و چند ماه بعد پسر دیگری به دنیا آوردم که برخلاف مجید درشت و قوی بود. نامش را مرتضی گذاشتم. مرتضی چشم و ابرو مشکی و نسخه دوم حسین بود. مرتضی سه ماهه نشده بود که مادر شوهرم نیز پسر دیگرن به دنیا أومد که نامش را مصطفی گذاشتند.
‏با دو بچه خردسال هنوز جیره خور پدرشوهرم بودیم. حسین کار درست و حسابی نداشت و هر چند وقت یک بار سرش به کاری گرم بود و پول مختصری درمی آورد، ولی همان هم برای رسیدگی به سر و وضع خودش کافی نبود، چه رسد به اینکه بتواند خرج سه نفر دیگر را هم بپردازد.