از آن شب زندگی مشترک من و حسین آغاز شد. عاشقش بودم و همین باعث می شد مشکلاتی را که سر راهم وجود داشت ندیده بگیرم.
‏با خانواده شوهرم در یک خانه زندگی می کردم و سر یک سفره می نشستم. شوکت خانم، مادر شوهرم، زیاد در بند زندگی و تمیزی نبود. دست پخت خوبی هم ندئاشت. هرروز ناهار آبگوشت داشتیم که با مقداری گوشت و نخود و لوبیا و سیب زمینی فراوان پخته می شد و بین ما تقسیم می گردید. اکثر اوقات نخود و لوبیای غذا خوب پخته نمی شد و سید محمد به آن ایراد می گرفت، اما من به حدی گرسنه بودم که متوجه چیزی نمی شدم، زیرا جیره صبحها دو استکان چای کم رنگ و تکه أی نان و دو حبه قند بودکه بایستی تا ظهر با آن می ساختیم. چیز دیگری نبود که بتوا نیم با آن رفع گرسنکی کنیم به همین خاطر همان آبگوشت آبکی و نپخته برای من بأ بهترین غذای دنیا برابری می کرد وچنان با ولع و اشتها آن را می بلعیدم که گاهی حسین به شوخی می گفت: یعنی راست راستی این قدر دست پخت مادرم خوب است وما نمی دونستیم.
از همان هفته اول کار بین من و دختران تقسیم شد. وقتی شوکت خانم وظایف مرا ردیف کرد کم مانده بود بزنم زیر گریه. با خودم فکرکردم چرا باید سخت ترین کارها را به من واگذار کند در حالی که میداند از هیچ کدام از آنها سر رشته ندارم. وظایف من پس أز صبحانه از این قرار بود: دوشیدن بزها وگوسفندان ، جمع کردن هیزم، آوردن آب از چشمه، تمیزکردن آغلی گوسغندان که این کار بیش از همه برایم دشوار بود. خب تقصیر نداشتم، دختر شهری بودم و به این کارها عادت نذاشتم. اوایل به خاطر آشنایی نداشتن با وظایفم نمی تو انستم کارها را به نحو شایسته ای انجام دهم و همین موجب می شد شرکت خانم سرم فریاد بکشد ومرا دست و پأ چلفتی و تنه لش بخواند، اماکم کم به آن کارها خو گرفتم و خود به خود آنها را انجام می دادم.
‏تمام این سختیها را تحمل می کردم و دم نمی زدم ، زیرا عاشق شوهرم بودم. تمام لذت زندگی ام در این خلاصه می شدکه پس از سرانجام دادن به کارها منتظر بمانم حسین به خانه برگردد و به اتفاق او به اتاق کوچکمان برویم. ‏حسین نیز به من محبت داشت و آن را ابراز می کرد، غافل از اینکه این کار باعث بخل و حسادت مادر شوهرم می شد. زیرا هم پسر اولش بود و هم اینکه از تمام فرزندانش بیشتر او را دوست داشت.گاهی از فرط حسادت کارهایی می کرد و چیزها یی می گفت که مرا از چشم حسین بیاندازد. همیشه این حرفها وا در غیاب من عنوان می کرد. وقتی حسین عصبانی و رو ترش کرده وارد اتاق می شد _در حالی که تا پیش از آن سرحال و خوشحال بود _می فهمیدم شورکت خانم باز چیزی گفته که او را حسابی شاکی کرده است. أنقدر حسین را دوست داشتم که وقتی اخم می کرد گویی دنیأ سرم خراب می شد. دور و برش می پلکیدم و مرتب قربان صدقه اش می رفتم و می پرسیدم: حسین جأن چته؟ چی شده؟ چرا اخم کردی؟ از دست من دلخوری؟کاری کردم که باعث شده برنجنی؟
‏در این جور مواقع حسین به اصرار و التجای من توجهی نشان نمی داد وگاهی ازکوره درمی رفت و سرم فریاد می کشید. من که طاقت تشر او را نداشتم به گریه می افتادم. اوایل، حیسن دلش به حالم می سوخت وکنارم مینشست و برای اینکه از دلم در بیاورد با من صحبت می کرد و آن وقت بودکه می فهمیدم چه موضوعی باعث شده از من برنجد. دروغهای شوکت خانم حد و مرز نداشت و برای اینکه میان من و حسین شکر اب شود. هر چیزی می گفت و برایش فرق نمی کرد که این حرفها ممکن است حتی سرکسی را به باد دهد.
‏حسین کلاهت رو بزار بلاتر. اعظم تو عروسی فلان کس بلند شده رقصیده.