شاید همین سخت گیریهای مادر بود که حسین را ترغیب کرد به خانواده اش فشاربیاورد تا هرچه زود تر مراسم عروسی را برگزارکنند. سیدمحمد برای عروسی مان سنگ تمام گذاشت. هفت شبانه روز عروسی گرفت و هر شب فوج فوج مهمان داشت.
‏عصر روز آ خر عده ای از طرف سیدمحمد به منز لمان آمدند و پس از ‏بزک کردن من لباسی از جمس ساتن به رنگ ارغوانی تنم کردند و منتظر شدند تا کاروان داماد برای بردنم بیاید. تا خارج از شهر را با درشکه طی کر دیم و چند کیلومتر به ده مانده بودکه مرا از درشکه پیاده کردند وسوار الاغی نمودند که با زین و یراق منگوله دار تزثینش کرده بودند. بماند که چقدر سختی کشیدم تا تو انستم تعادلم را روی الاغ حفظ کنم تا مبادا بیفتم. آن زمان اول کشف حجاب بود. دختر خاله ها و فامیل مادرم با درشکه پشت سرم می آمدند، مردها کت فراگ پوشیده وکراوات زده بودند و زنها همگی کت و دامن به تن داشتند و به جای چارقد موهایشان را با کلاه پوشانده بودند. به نظر مردم ده که هنوز از قضیه اطلاع دقیقی نداشتند همگی خیلی عجیب به نظر می رسیدند. وقتی از الاغ پیاده شدم نفس عمیقی کشیدم. عمه ام جلو آمد و چادر را تا روی سینه ام پایین کشید وکس دیگری آینه ای به دستم داد. نمی دانستم با چادری که جلوی دیدم را گرفته بود و باری که حمل می کردم چطور راه سخت و ناهموار ده را طی کنم. وقتی پدر زیر بازویم را گرفت خیالم راحت شد که دست کم زمین نمی خورم. تا به آن لحظه منزل سیدمحمد نرفته بودم و نمی دانستم کدام نقطه از ده واقع شده است. باکفشهای پاشنه بلندی که به پا داشتم به سختی از روی سنگها و ‏پستی بلندی رأه گأم برمی داشتم. هرچه راه می رفتیم نمی وسیدیم. با خود فکرکردم منزل سیدمحمد چقدر دور است ، ولی بعد فهمیدم طبق سنت و به خاطر شگون راه را از قصد دور کرده اند و مرا ازکوچه پس کوچه عبور میدهند تا به منزل سید محمد برسانند. همسأیه ها جلو ی پایم اسپند دود می کردند. جو أنترها روی بامها رفته بودند تا بهتر بتوانند کاروان دیدنی عروس را ببینند. صدای کل کشیدن زنها میان صدای صلوات مردها و کف زدن جوانها می پیچید. گاهی احساس می گردم پارچه ای روی سرم انداخته می شود. لحظه به لحظه که به منزل نزدیک تر می شدم تعداد این پارچه ها بیشتر و بیشتر می شد به طوری که وقتی به منزل رسیدیم احساس می کردم سرم را زیر لحاف کرده ام. حسین که شیک تر از همیشه لباس پوشیده بود و خود را به نحو شایسته از آراسته بود بأ چند تن از جوانان هم سن و سالش به استقبالمان آمدند. صدای سا ز و نقاره قلبم را به تپش می اند اخت و صدای طبل گویی مستقیم به قلبم ضربه می زد. شوق و اشتیاق تمام وجودم راگرفته بود. دلم می خواست خودم رااز آن همه بارکه بر سرم سنگینی می کرد خلاص کنم و به دور و برم نگاهی بیاندازم. جند متر مانده به منزل سیدمحمد با فشار دست پدر از حرکت بازماندم. می دانستم اینجا باید سیدمحمد به من پاگشا بدهد. لحظه از بعد احساس کردم کاغذی میان دستم که آینه را سفت نگه داشته بود چپانده شد. بعد فهمیدم اسکناسی است به عنوان پاگشا که از طرف سیدمحمدبه من حواله شده. با صدای لی لی بقیه فهمیدم این سنت اجرا شده و مانعی برای رفتن من به منزل حسین وجود ندارد. أخرین سنت قبل از پاگذاشتن به منزل داماد این بودکه حسین به طرفم سیب و اناری پرت کردکه انار را زنی که پشت سرم بود گرفت و در حالی که با صدای بلند غش غش می خندید گفت: انارش نصیب ما شد. بعد فهمیدم او همسایه دیوار به دیوار ‏شوکت خانم می باشد و نامش مریم است.
‏با سلا‏م و صلوات مرا به اندرونی برده و پارچه ها و روسری های رنگارنگ را از روی سرم برداشتند و چادرم را پس زدند تا اهالی ده که برای دیدن عروس به منزل سید محمد هجوم آورده بودند مرا ببیند و بعد به دنبال کار خود بروند. با وجودی که هوا زیاد گرم نبود عرق از سر و رویم روان بود. کپه ای پارجه رنگی و روسری جلوی پایم افتاده بود که فهمیدم روز بعد باید با شیرینی و نقل به صاحبشان بازگردانده شود. پس از ساعتی مرا به اتاق خود هدایت کردند. عده ای از زنان فامیل برای دیدن اتاقم همراه من آمدند. خودم نیز برا اولین بار اتاقم را مرم دیدم. جهیزیه مختصرم در اتاق چیده شده بود. همه چز تمیزی بره می زد. هنوز باورش برایم سخت بودکه از آن پس بااید با حسین که هنوز ندیده بودمش در این اتاق به طور مشترک زندگی کنم. از ایز فکر احساس ترس و هیجان قلبم رإ فشردأ می کرد.