فصل اول
قسمت 2

مدتی پس از این ماجرا یک روز که حسین از جلوی قهوه خانه ده رد می شده هأشم را می بیند که روی تخت نشسته و در حال کشیدن قلیان است. حسین بدون اینکه به او سلا‏م کند می خواسته رد شود که هاشم به او تعارف می کند. حسین از موی سفید هاشم خجالت می کشد و به او سلام می کند. هاشم با لبخند او را دعوت به نشستن می کند و برایش دستور چای و قلیان می دهد و پس از بوسیدن صورت او می گوید:
حسین، من از تو خیل یخوشم اومده، تو جوون با دل و جراتی هستی ،درست مثل جوونی خودم. به خاطر همینم هست که دلم میخواد با من وصلت کنی. حالا اگه دوست داشته باشی خودم دختر دم بخت دارم، اگه آره بسم الله، اگر هم نخواستی دختر برادرم هست. لب ترکنی واست عقدش میکنم.
حسین در پاسخ او تاملی میکندو میگوید: اگه راست میگی برو دختر سید را برای من خواستگاری کن.
هاشم متفکر می پرسد: کدام دخترش؟
حسین در جواب میگوید: دختر شهری اش را می خوام.
‏هأشم که تازه متوجه منظور حسین شده بود با خنده سر تکان می دهد و موأفقت میکند تأ موضوع را با سید جواد در میان بگذارد. بدین ترتیب گلیدم بخت من بافته می شود. این شد سرآغاز زندگی مشترکم با حسین.
‏پدر در جواب خواستگاری هاشم به او می گوید اجأزه دخترم دست مأدرش ماه سلطان است. بروید پیش او.گویا پدر خودش هم می دانست فقط نامی از او در زندگی من وجود دارد. هاش أز خدا خواسته پیش مادرم می آید. و پس از به میان کشیدم، اصل و نصب فامیلی خواسته پسر سید محمد را مطرح می کند. مادر بدون، اینکه حتی از من بپرسد، که آ یا میدانم شوهر چیست و فقط برحسب اطمینانی که به هاشم داشته او را اختیاردار من می کند و به این ترتیب به این خواستگاری پاسخ مثبت ‏می دهد. هاشم با لبی خندان منز لمان را ترک کرد تأ هرچه زود تر این خبر رإ به خانواده سیدمحمد برساند و مژدگانی اش را دریافت کند.
‏چند روز بعد سیدمحمد و شوکت خانم به منزلمان آمدند و مرا خواستگاری کردند. در طول این مدت طبق دستور مادرم در إندرونی منزل در یکی از اتاقها مخفی شدم. خوب به خاطر دارم مادر می گفت:ذلیل مرده اگر یک وقت رو نشون بدی گیس به سرت نمی زارم. می ری تو اندرونی و تا وقتی که اینا نرفتن بیرون نمی آیی. حالا چرا، دلیلیش هیچ وقت برای خودم معلوم نشد.
ماجرای خواستگاری حسین از من در تمام ده پیچید. بعضی از اقوام که برای سر سلامتی به منزلمان می آمدند به مادر گفتند داماد خیلی خوش قیافه است. فکل کراواتیه، شیک می پشوه، برازنده است. تک و تو ک مادر را از این ازدواج بر حذر می کردند و می گفتند: ماه سلطان، نکنه عقلت رو از دست دادی. حسین پسر آسید ممد دیوانه است. عقل تو کله اش نیست...و خلاصه از این صحبتها که تعریفشان قند را در دلم آب می کرد و تکذیبشان تخم ترس را در دلم میکاشت. ادر نه در مقابل تعریف واکنش نشان میداد و نه در مقابل تکذیب و هر بار که چیزی می شنید فقط میگفت: چی بگم واللهو باید دیدن قسمت چیه. این کلام مرا نیز متقاعد می کرد که قسمت هر چه باشد پیش می آید. البته ته قلبم دوست داشتم شوهرم خوش قیافه و شیک پوش باشد. فک پف بدهد و کراوات بزند و در اداره کار کند. راستش از اینکه زن مردی شوم که در باغ و سر ِ زمین بیل بزند و یا پشت دخل دکان بیاستد بیزار بودم. خلاصه قسمت کار خودش را کرد و قرارها گذاشته شد. با یک دست لباس و شاخه ای نبات و یک دانگ از منزل شهری سید محمد که پشت قباله ام انداخت به عقد حسین در آمدم. بدون اینکه تا آن احظه با همدیگر روبرو شده باشیم. چند ماه از عقدمان می گذشت، ولی هنوز او
را ندیده بودم. هر بار که حسین برای دیدنم به منزلمان می آمد او رو ترشی می کرد و به سراغم می آمد و می گفت: سر سیاه مرده ،گیس بریده، می ری تو اندرونی قایم می شی، سرک هم نمی کشی تا حسین بره.