هر کرا کن مکن و هوش و خرد در کار است
هر کرا کن مکن و هوش و خرد در کار است
مشنو از وی سخن عشق که او هشیار است
هر کرا کن مکن و هوش و خرد در کار است
هر کرا کن مکن و هوش و خرد در کار است
مشنو از وی سخن عشق که او هشیار است
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
ستمی کز تو کشد مرد ستم نتوان گفت
ستمی کز تو کشد مرد ستم نتوان گفت
نام بیداد تو جز لطف و کرم نتوان گفت چون منی باید تا باورش آید غم من
تو که دیوانه و مستی بتو غم نتوان گفت غازیی از پی دین برهمنی را میکشت
گفت از بهر سری ترک صنم نتوان گفت
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
سرآن قامت چون سرو روان خواهم گشت
سرآن قامت چون سرو روان خواهم گشت
خاک آن سلسلهی مشکفشان خواهم گشت بنده عشقم و آنانکه درین غم مردند
تازیم گرد سر تربتشان خواهم گشت
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
خبری ده به من ای باد که جانان چون است؟
خبری ده به من ای باد که جانان چون است؟
آن گل تازه و آن غنچهی خندان چون است؟ رخ و زلفش را میدانم باری که خوشند
دل دیوانهی من پهلوی ایشان چون است؟ هم به جان و سرجانان که گمانیش مگوی
گو همین یک سخن راست که جانان چون است؟
با که میخورد آن ظالم و در خوردن می
آن رخ پرخوی و آن زلف پریشان چون است؟ چشم بد خوش که هشیار نباشد مست است
لب می گونش که دیوانه کند آن چون است؟ روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند
یارب آن یوسف گمگشته بزندان چون است؟ خشک سالی است درین عهد وفا را ای اشک
زان حوالی که تومیآیی یاران چون است؟ پست شد خسرو مسکین به لگد کوب فراق
مور در خاک فرو رفت سلیمان چون است
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل دردست
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل دردست
چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست
هر نهالی که نشاندند به بستان بنشست
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
صفتی است آب حیوان ز دهان نو شخندت
□
صفتی است آب حیوان ز دهان نو شخندت اثری است جان شیرین ز لبان همچو قندت به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم که دراز ماند دردل هوس قد بلندت منم و هزار پیچش زخیال زلف در دل به کجا روم که جانم دهد از خم کمندت؟ ز تودور چند سوزم بمیان آتش غم ؟ همه غیرتم زعودت همه رشکم از سپندت
لحظهیی با بنده بنشین کاینقدر زندگانی را عجب سرمایهیی است
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
ای نسیم صبحدم یارم کجاست؟
□
ای نسیم صبحدم یارم کجاست؟
غم ز حد بگذشت غمخوارم کجاست؟ خواب در چشمم نمیآید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟ دوست گفت آشفته گرد و زار باش
دوستان آشفته و زارم کجاست؟ نیستم آسوده از کارش دمی
یارب آسوده از کارم کجاست؟ تا به گوش او رسانم حال خویش
نالههای خسرو زارم کجاست؟
میگدازد لبت از بوسه زدن
چه توان کرد از آن نمک است چشم من بین ز خیال لب تو
که شب و روز میان نمک است
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
نرگس مست تو خواب آلودست
نرگس مست تو خواب آلودست
لب لعلت به شراب آلودست آگه از ناله من کی گردد
چشم مست تو که خواب آلودست
لب تو دردل من بنشسته است
نمکی را به کباب آلوده است از تری خواست چکیدن آری
لب تو کز می ناب آلودست بنده خسرو چه گنه کرد امروز ؟
که حدیثت به عتاب آلودست
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
عمر به پایان رسید در هوس روی دوست
□
عمر به پایان رسید در هوس روی دوست
برگ صبوری کراست؟ بی رخ نیکوی دوست؟ گر همه عالم شوند منکر ما گو شوید
دور نخواهیم شد ما ز سرکوی دوست ؟ قبله اسلامیان کعبه بود در جهان
قبلهی عشاق نیست جز خم ابروی دوست ای نفس صبحدم گر نهی آنجا قدم
خسته دلم رابجو در شکن موی دوست جان بفشانم زشوق در ره باد صبا
گربرساند بما صبح دمی بوی دوست روز قیامت که خلق روی به هر سو کنند
خسرو مسکین نکرد میل بجز سوی دوست
□
خصم بسی طعنه زد دوست بسی پند داد
چشم به سوی تو بود گوش بدیشان نرفت
بوسه به قیمت دهد جان ببرد رایگان
قیمت بوسیش هست منت جانیش نیست
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
در چمن جان من سرو خرامان یکی است
در چمن جان من سرو خرامان یکی است
نرگس رعناش دو غنچهی خندان یکی است گفت به غمزه لبش جان ده و بوسی ستان
کاش دو صد جان بدی وه که مرا جان یکی است من ز غم گلرخی ژاله فشانم چو اشک
ابر درین واقعه با من گریان یکی است
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)