آوردهام شفیع دل زار خویش را
□
آوردهام شفیع دل زار خویش را
پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را ایدوستی که هست خراش دلم از تو
مرهم نمیدهی دل افکار خویش را آزاد بندهیی که به پایت فتاد و مرد
وآزاد کرد جان گرفتار خویش را بنمای قد خویش که از بهردیدنت
تربر کنیم بخت نگونساز خویش را سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل
از سر رواج ده روش کار خویش را دشنام از زبان توام میکند هوس
تعظیم کن به این قدری یار خویش را □
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند
کردند رها دامن صد پاره ما را
هر طرفی و قصهیی ورچه که پوشم آستین
پرده راز کی شود دامن چاک چاک را
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)