دیگر به کجا می‌رود این سرو خرامان

چندین دل صاحب نظرش دست به دامان


مردست که چون شمع سراپای وجودش

می‌سوزد و آتش نرسیدست به خامان


خون می‌رود از چشم اسیران کمندش

یک بار نپرسد که کیانند و کدامان


گو خلق بدانید که من عاشق و مستم

در کوی خرابات نباشد سر و سامان


در پای رقیبش چه کنم گر ننهم سر

محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان


دل می‌تپد اندر بر سعدی چو کبوتر

زین رفتن و بازآمدن کبک خرامان


یا صلح متی یرجع نومی و قراری

انی و علی العاشق هذان حرامان