(82) من يا تو؟ مردى از ابو عمرو فرزند علا حاجتى خواست . ابو عمرو وعده داد حاجت او را بر آورده سازد. اتفاقا مانعى پيش آمد او نتوانست به وعده خود عمل كند. مرد ابو عمرو را ديد و گفت : ابوعمر! تو به من وعده دادى ولى وفا نكردى . ابوعمر: درست است . اكنون بگو ببينم كدام يك از ما بيشتر ناراحت و غمگين هستيم ، من يا تو؟
مرد: البته كه من ، چون حاجتم بر آورده نشد.
ابوعمرو: نه ، چنين نيست ، بلكه من بيشتر از تو ناراحت و غمگينم .
مرد:
- چرا و چگونه ؟
ابوعمرو: براى اين كه من به تو وعده دادم حاجتت را بر آورده سازم ، تو به خاطر وعده من شب را با شادى و سرور گذراندى ، اما من شب را در فكر و غم انجام وعده به سر بردم كه چگونه به وعده خود وفا كنم و قضا و قدر مانع از آن شد و اينك به ديدار يكديگر رسيديم ، تو مرا با ديده حقارت مى بينى و من تو را با چشم بزرگوارى و حقا سزاوار است من بيشتر از تو غم و غصه بخورم .(107)

(83) دروغ شاخدار روزى معاويه به سعد بن وقاص گفت :
چرا در خونخواهى امام مظلوم (عثمان ) به من يارى نكردى ؟ خوب بود در اين مورد به من كمك مى نمودى !
سعد گفت :
مى دانى كه من در كنار تو با على مى جنگيدم . اما از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله شنيدم به على عليه السلام مى فرمود:
تو نسبت به من ، مانند هارون نسبت به موسى هستى .
معاويه گفت :
تو اين سخن را از رسول خدا شنيدى ؟
سعد گفت :
آرى ! اگر نشنيده باشم اين دو گوشم كر شوند.
معاويه گفت :
اكنون عذر تو مقبول است كه ما را يارى نكردى .
سپس گفت :
به خدا سوگند! اگر من هم چنين سخنى را از پيغمبر صلى الله عليه و آله مى شنيدم هرگز با على جنگ نمى كردم !
البته اين ادعاى معاويه به هيچ گونه قابل قبول نيست ، چون معاويه از اين گونه فرمايشات ، از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام بيشتر شنيده بود. با اين همه هنگامى كه على عليه السلام از دنيا رحلت نمود، معاويه او را لعنت مى كرد و به حضرت ناسزا مى گفت . نظر معاويه اين بود كه سلطنت و حكومت او به وسيله لعن و ناسزا گفتن ، به على برقرار مى گردد و هدف او از آن سخنى كه به سعد گفت ، اين بود كه عذر او پذيرفته باشد.(108)

(84) در جستجوى همسر لايق يكى از هوشمندترين و خردمندترين عرب مردى بود بنام شن .
روزى گفت :
به خدا سوگند آنقدر دنيا را مى گردم تا زنى عاقل و هوشيار مانند خودم را پيدا كنم و با او ازدواج كنم .
با اين انديشه به سياحت پرداخت . در يكى از مسافرتها با مردى مواجه شد، شن از او پرسيد:
كجا مى روى ؟
مرد: به فلان روستا.
شن متوجه شد او هم به آن روستا كه وى قصد آن را دارد، مى رود.
به اين جهت با وى رفيق شد.
شن در بين راه به آن مرد گفت :
تو مرا جمل مى كنى يا من تو را حمل كنم .
مرد گفت :
اى نادان ! هر دو سواره هستيم چگونه يكديگر را حمل كنيم . شن ساكت ماند و چيزى نگفت . به راه خود ادامه دادند تا نزديك آن روستا رسيدند. زراعتى را ديد كه وقت درو كردن آن رسيده است . شن گفت :
آيا صاحب زراعت آن را خورده است يا نه ؟
مرد پاسخ داد:
اى نادان ! مى بينى كه اين زراعت وقت درو آن تازه رسيده است باز مى پرسى صاحبش آن را خورده است يا نه ؟
شن باز ساكت شد و چيزى نگفت تا اينكه وارد روستا شدند با جنازه اى روبرو شدند.
شن گفت :
اين جنازه زنده است يا مرده ؟
مرد گفت :
من تاكنون كسى را به اندازه تو نفهمتر و نادان تر نديده بودم ، اينكه جنازه را مى بينى مى پرسى مرده است يا زنده ؟
شن بار ديگر ساكت ماند و چيزى نگفت . در اين وقت شن خواست از او جدا شود. ولى مرد نگذاشت و او را با اصرار همراه خود به منزلش . برد.
اين مرد دخترى داشت كه او را طبقه مى ناميدند. دختر از پدرش پرسيد اين ميهمان كيست ؟
مرد گفت : با او راه رفيق شدم ، آدم بسيار جاهل و نادانى است . سپس . گفتگوهايى را كه با هم داشتند براى دخترش نقل كرد.
دختر گفت :
پدر جان ! اين شخص آدم و نادان نيست بلكه او آدم عاقل و فهميده است . سپس سخنان او را پدرش توضيح داد، گفت :
اما اينكه گفته است آيا تو مرا حمل مى كنى يا من تو را حمل كنم ؟ مقصودش . اين بوده كه آيا تو برايم قصه مى گويى يا من براى تو داستان بگويم ؟ تا راه طى كنيم و به پايان برسانيم .
و اما اينكه گفته است :
اين زراعت خورده شده يا نه ؟ منظورش اين بوده كه آيا صاحبش آن را فروخته و پولش را خورده يا نفروحته است ؟
و اما سخن در مورد جنازه اين بوده آيا مرده فرزندى دارد كه بخاطر آن نامش . برده شود يا نه ؟
پدر از نزد دخترش خارج شد و پيش شن آمد و با او مدتى به گفتگو پرداخت ، سپس گفت :
ميهمان گرامى ! آيا ميل دارى آنچه را كه گفتى برايت توضيح دهم ؟
شن پاسخ داد: آرى .
مرد سخنان او را توضيح داد.
شن گفت :
اين سخن از آن تو نيست و نتيجه انديشه تو نمى باشد. حال بگو ببينم اين سخنان را چه كسى به تو ياد داد.
مرد در پاسخ گفت :
دخترم اينها را به من آموخت . شن متوجه شد او فهميده است ، از آن دختر خواستگارى كرد و پدرش هم موافقت نمود و دختر را به ازدواج شن در آورد.
شن با همسرش نزد خويشان خود آمد.
وقتى خويشان ، شن را با همسرش ديدند، گفتند:
وافق شن طبقه ، سازش كرده است . و اين جمله در ميان عرب مثال شد و به هر كس با ديگرى سازش كند، گفته مى شود.(109)
نكته
ازدواج مسئله اى بسيار حساس و مهمى است . بايد خيلى مواظب بود و همسر مناسب انتخاب نمود وگرنه انسان در طول زندگى با مشكلات فراوان روبرو گشته ، سرمايه عمرش به كلى سوخته و نابود مى گردد.