(43) نفرين دل سوخته منهال مى گويد:
پس از زيارت خانه خدا به مدينه برگشتم و در مدينه محضر امام زين العابدين عليه السلام بودم .
امام عليه السلام فرمود:
منهال ! حرمله در چه حال است ؟
من در پاسخ گفتم :
او را در كوفه زنده گذاشتم و آمدم .
در اين وقت امام دستهايش را به طرف آسمان بلند نموده و در حق او نفرين كرد و سه مرتبه فرمود:
خدايا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !
پروردگارا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !
خداوندا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !
منهال مى گويد:
از مدينه برگشتم وقتى وارد كوفه شدم ، ديدم مختار قيام كرده است .
من چند روز در خانه بودم تا رفت و آمد دوستانم تمام شد. سپس سوار بر مركبى شدم و به ديدن مختار رفتم . وقتى در بيرون منزل با مختار ملاقات كردم ، گفت :
اى منهال ! چرا زير پرچم حكومت ما نمى آيى و با ما همكارى نمى كنى ؟
گفتم :
مكه رفته بودم اينك در خدمت شما هستم . سپس با افتخار حركت كردم و در راه مشغول صحبت بوديم تا وارد كناسه كوفه شد. آنجا چند لحظه اى ايستاد. گويا در انتظار چيزى بود. مختار از مخفيگاه حرمله باخبر شده بود، چند نفر ماءمور براى دستگيرى او فرستاد.
چندى نگذشته بود گروهى با شتاب آمدند و گفتند:
امير! مژده باد! حرمله دستگير شد. اندكى گذشته بود حرمله را آوردند. هنگامى كه چشم مختار به حرمله افتاد، گفت :
خدا را شكر كه مرا بر تو مسلط كرد.
آنگاه گفت :
شتر كش ، شتر كش ، بياوريد! وقتى كارد شتر كش را آوردند دستور داد دستهاى حرمله را قطع كنند. فورى دستهاى حرمله بريده شد.
گفت :
دو پاى او را نيز ببريد. دو پاى او را كه بريدند، فرياد زد:
النار! النار!
آتش بياوريد! آتش بياوريد!
مقدارى نى آوردند، و حرمله را در ميان آنها گذاشتند و آتش زدند.
من از روى تعجب گفتم : سبحان الله !
مختار گفت :
سبحان الله گفتن خواب است ، ولى تو براى چه تسبيح گفتى ؟
گفتم :
امير! من هنگام برگشت از مكه خدمت امام زين العابدين رسيدم . حضرت فرمود:
حرمله در چه حال است ؟
گفتم : من او را در كوفه زنده گذاشتم .
امام عليه السلام دستهاى خويش را به سوى آسمان بلند كرد و درباره حرمله نفرين كرد و فرمود:
بار خدايا! حرارت آهن را به حرمله بچشان !
اين جمله را سه بار تكرار كرد.
مختار گفت : تو شنيدى كه امام زين العابدين اين سخن را فرمود؟
گفتم : به خدا سوگند همين طور شنيدم .
مختار از مركب خود پياده شد و دو ركعت نماز خواند و سجده طولانى به جاى آورد.
سپس برخاست و سوار بر مركب شد.
من نيز سوار شدم . در حالى كه حرمله در ميان آتش سوخته بود.(50)

(44) اخلاق بزرگوارانه امام باقر عليه السلام روزى يك نفر نصرانى به امام باقر عليه السلام جسارت كرد و گفت :
انت بقر؟ تو گاو هستى ؟
حضرت در جواب فرمود:
انا باقر.
اسم من باقر است .
نصرانى گفت :
تو پسر زنى آشپز هستى .
امام فرمود:
آشپزى شغل مادرم است .
نصرانى : تو پسر كنيز سياهرنگ و بدزبان هستى .
امام باقر: اگر اين لقبهايى كه به مادرم دادى راست است خدا او را بيامرزد. و اگر دروغ است خدا تو را بيامرزد.
نصرانى وقتى اين اخلاق بزرگوارانه را از آن حضرت ديد تحت تاءثير قرار گرفت و مسلمان شد.(51)