18- عشق سوزان مرد سياه چهره اى به حضور على عليه السلام رسيد عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين من دزدى كرده ام مرا پاك كن ! حدى بر من جارى ساز!
پس از آن كه سه بار اقرار به دزدى كرد، امام عليه السلام چهار انگشت دست راست او را قطع نمود. از محضر على عليه السلام بيرون آمد و به سوى خانه خود رهسپار گرديد با اين كه ضربه سختى خورده بود در بين راه با شور شوق خاص فرياد مى زد:
دستم را اميرالمؤ منين ، پيشواى پرهيزگاران و سفيدرويان ، آن كه رهبر دين و آقاى جانشينان است ، قطع كرد.
مردم از هر طرف اطرافش را گرفته بودند، او همچنان در مدح على سخن مى گفت .
امام حسن و امام حسين از گفتار مرد با خبر شدند آمدند او را مورد محبت قرار دادند، سپس محضر پدر گراميشان رسيدند و عرض كردند:
پدر جان ! ما در بين راه مرد سياه چهره اى كه دستش را بريده بودى ، ديديم تو را مدح مى كرد.
امام عليه السلام دستور داد او را به حضورش آوردند. حضرت به وى عنايت نمود و فرمود:
من دست تو را قطع كردم ، تو مرا مدح و تعريف مى كنى ؟
عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين ! عشق با گوشت و پوست و استخوانم آميخته است ، اگر پيكرم را قطعه قطعه كنند، عشق و محبت شما از دلم يك لحظه بيرون نمى رود. شما با اجراى حكم الهى پاكم نمودى .
امام عليه السلام درباره او دعا كرد، آنگاه انگشتان بريده اش را بجايشان گذاشت ، انگشتان پيوند خورد و مانند اول سالم شد. (23)
19- در سرزمين وادى السلام روزى اميرالمؤ منين على عليه السلام از كوفه حركت كرد و به سرزمين نجف آمد و از آن هم گذشت .
قنبر گفت : يا اميرالمؤ منين ! اجازه مى دهى عبايم را زير شما پهن كنم ؟
حضرت فرمود: نه ، اينجا محلى است كه خاكهاى مؤ منان در آن قرار دارد و پهن كردن عبا مزاحمتى براى آنهاست .
اصبغ مى گويد؛ عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ! خاك مؤ منان را دانستم چيست ، ولى مزاحمت آنها چگونه است ؟
فرمود: اى اصبغ ! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود، ارواح مؤ منان را مى بينيد كه در اينجا حلقه حلقه دور هم نشسته اند و يكديگر را ملاقات مى كنند و با هم مشغول صحبت هستند، اينجا جايگاه ارواح مؤ منان است و ارواح كافران در برهوت قرار گرفته اند! (24)
20- ماجراى مشك عسل پس از شهادت على عليه السلام برادرش عقيل وارد دربار معاويه شد، معاويه از عقيل داستان آهن گداخته را پرسيد، عقيل از يادآورى برادرى مانند على عليه السلام قطره هاى اشك از ديده فرو ريخت ، سپس -- گفت :
معاويه ! نخست داستان ديگرى از برادرم على نقل مى كنم آنگاه از آنچه پرسيدى سخن مى گويم .
روزى مهمانى به امام حسين عليه السلام وارد شد. حضرت براى پذيرايى او يك درهم وام گرفت . چون خورشتى نداشت از خادمشان ، قنبر، خواست يكى از مشك هاى عسل را كه از يمن آورده بودند باز كند، قنبر اطاعت كرد، حسين عليه السلام يك ظرف عسل از آن برداشت و مهمانش را با نان و عسل پذيرايى نمود.
هنگامى كه على عليه السلام خواست عسل را ميان مسلمانان تقسيم كند، ديد دهانه مشك باز شده است . فرمود:
- قنبر! دهانه اين مشك عسل باز شده و به آن دست خورده است .
قنبر عرض كرد:
بلى ، درست است . سپس جريان حسين عليه السلام را بيان نمود.
امام سخت خشمگين شد، دستور داد حسين را آوردند شلاق را بلند كرد او را بزند حسين عليه السلام عرض كرد:
به حق عمويم جعفر از من بگذر! هرگاه امام را به حق برادرش جعفر طيار قسم مى دادند غضبش فرو مى نشست . امام آرام گرفت و فرزندش حسين را بخشيد.
سپس فرمود:
چرا پيش از آن كه عسل ميان مسلمانان تقسيم گردد به آن دست زدى ؟
عرض كرد:
پدر جان ! ما در آن سهمى داريم ، من به عنوان قرض برداشتم وقتى كه سهم ما را داديد قرضم را ادا مى كنم .
حضرت فرمود:
فرزندم ! اگر چه تو هم سهمى در آن داريد ولى نبايد قبل از آن كه حق مسلمانان داده شود از آن بردارى .
آنگاه فرمود:
اگر نديده بودم پيغمبر خدا دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد به خاطر پيش دستى از مسلمانان تو را كتك زده ، شكنجه مى كردم . پس از آن يك درهم به قنبر داد تا با آن از بهترين عسل خريده به جاى آن بگذارد.
عقيل مى گويد:
گو اين كه دست على را مى بينم دهانه مشك عسل را باز كرده و قنبر عسل خريدارى شده را در آن مى ريزد. سپس دهانه مشك را جمع كرد و بست و با حال گريه عرض كرد:
((اللهم اغفر لحسين فانه لم يعلم )):
بار خدايا! حسين را ببخش و از تقصيرات وى در گذر كه توجه نداشت .(25)
معاويه گفت :
سخن از فضايل شخصى گفتى كه كسى توان انكار آن را ندارد. خداوند رحمت كند ابوالحسن را حقا بر گذشتگان سبقت گرفت و آيندگان نيز ناتوانند مانند او عمل كنند.
اكنون داستان آهن گداخته را بگو! (26)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)