حکایت1
يك استاد با شاگردانش به صحرائي رفتند و در راه به آنها گفت كه : بايد هميشه به خدا اعتماد كنند ؛ چون او از همه چيز آگاه است ؛ شب فرا رسيد و آنها تصميم گرفتند كه اطراق كنند ؛ استاد خيمه را بر پا كرد و به شاگردان گفت كه ميبايست اسبها را به سنگي ببندند و سپس يكي از شاگردان را فرستاد تا اين كار را بكند و شاگرد وقتي به سنگي رسيد و با خود گفت : استاد ميخواهد مرا آزمايش كند و اگر او مي گويد خدا از همه چيز آگاه است پس نيازي نيست من اسبها را ببندم و او خودش مراقب اسبهاست ؛ استاد ميخواهد بداند كه من ايمان و توكل دارم يا نه!!!
سپس بجاي بستن ؛ شروع كرد به خواندن دعا و افسارها را به خدا سپرد .
صبح وقتي بيدار شدند ؛ اسبها رفته بودند ؛ شاگرد كه نا اميد و ناراحت بود ؛ نزد استاد رفت و شكايت كرد و گفت : ديگر هيچ وقت حرف او را قبول ندارم ؛ چون خداوند از هيچ چيز مراقبت نميكند و فراموش كرد كه از اسبها مراقبت كند و استاد جواب داد :
تو اشتباه ميكني !!!!! خداوند مي خواست از اسبها نگهداري كند ولي براي اينكار نياز به دستان تو داشت تا افسارها را به سنگ ببندي ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)