چرا فرزندان يوسف (ع ) پيامبر نشدند
هنگاميكه حضرت يوسف پيراهن خود را بوسيله برادران براى پدرش -- فرستاد يعقوب پس از بينا شدن بوسيله آن پيراهن ، دستور داد همان روز براى حركت به طرف مصر آماده شوند. از شادى و انبساطيكه اين كاروان داشتند با سرعت بطرف مصر آمدند. اين مسافرت نه روز طول كشيد پدر رنج كشيده بريدار فرزند مى رود.
يوسف (ع ) با شوكت و جلال سلطنت از مصر خارج شد، هزاران نفر از مصريها به همراهى سپاه سلطنتى با او بودند. همين كه يعقوب چشمش به يوسف با اين وضع افتاد به پسرش يهودا گفت : اين شخص فرعون مصر است ؟ عرض كرد نه پدر جان او يوسف فرزند شما است .
حضرت صادق عليه السلام (68) فرمود: وقتى يوسف پدر را ديد خواست به احترام او پياده شود ولى توجهى به حشمت و جلال خود نموده منصرف شد. پس از اسلام به پدر (و تمام شدن مراسم ملاقات ) جبرئيل بر او نازل گرديد، گفت : يوسف خداوند مى فرمايد چه باعث شد كه براى بنده صالح ما پياده نشدى اينك دست خود را بگشا. ناگاه نورى از بين انگشتانش خارج شد، پرسيد اين چه بود؟ چبرئيل پاسخ داد اين نور نبوت بود كه از صلب تو خارج گرديد به كيفر پياده نشدنت براى پدرت يعقوب .
خداوند نبوت را در فرزندان لاوى برادر يوسف قرارداد زيرا هنگاميكه برادران خواستند يوسف را بكشند، او گفت : (لا تقتلوا يوسف والقوه فى غيابت الجب ) نكشيد او را بياندازيد در قعر چاه و نيز موقعى كه يوسف برادر مادرى خود ابن يامين را نگه داشت ، هنگام بازگشت برادران به مصر لاوى چون خود را پيش پدر شرمنده مى ديد بواسطه از دست دادن برادر دوم گفت : (لن اءبرح الارض حتى ياءذن لى اءبى اءو يحكم الله و هو خير الحاكمين ) من از اين زمين (مصر) حركت نمى كنم مرگ اينكه پدرم اجازه بازگشت دهد يا خداوند حكمى (برجوع يا مرگ ) بنمايد او بهترين حكم كنندگان است .
خداوند به پاس اين دو عمل لاوى پيغمبرى را در صلب او قرار داد، حضرت موسى عليه السلام با سه واسطه از فرزندان اوست (69).
گويند روزى يوسف (70) آينه اى بدست گرفته جمال خود را در آن مشاهده كرد، زيبائى بى مانند، ديدگان خود يوسف را خيره نمود با خود گفت : اگر من غلام و بنده بودم چه قيمت گزافى داشتم ! به مال بسيار زيادى معامله مى شدم ، از اين رو كارش به جائى رسيد كه برادران او را به بيست و دو درهم ناقص و بى ارزش فروختند (و شروه بثمن بخس دراهم معدودة ) هنوز چنانچه قرآن گواه است خيرداران ميل زيادى به اين معامله نداشتند (و كانوا فيه من الزاهدين ) درباره خريدش بى ميل بودند.
كبر خسروپرويز
در ميان سلاطين و زمامدارانى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به آنها نامه نوشت و ايشان را دعوت به اسلام نمود يكى خسرو پرويز پادشاه ايران بود نامه ى او را بوسيله عبدالله بن حذاقه فرستاد. هنگامى كه عبدالله نامه را به بارگاه خسرو رسانيد پادشاه ايران دستور داد ترجمه نمايند چون ترجمه شد، خسرو پرويز ديد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نام خود را بر نام او مقدم داشته (من محمد رسول الله الى كسرى عظيم فارس ) اين موضوع بر او گران آمد نامه را پاره كرد و به عبدالله هيچ توجهى ننمود، از جواب دادن نيز خوددارى كرد، وقتى خبر به پيغمبر رسيد كه نامه اش را خسروپرويز از كبر و خودخواهى پاره كرده گفت : (اللهم مزق ملكه ) خدايا تو نيز پادشاهى او را قطع فرما.
خسروپرويز نامه اى به باذان پادشاه يمن نوشت كه شنيده ام در حجاز شخصى دعوى نبوت كرده دو نفر از مردان دلير خود را بفرست تا او را بسته به خدمت ما آورند. باذان دو نفر از ميان مردان خود بنام بابويه و خرخسره انتخاب نمود، نامه ايكه متضمن دستور خسروپرويز بود نوشته بوسيله آنها فرستاد.
فرستادگان باذان شرفياب خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله شدند و نامه او را تقديم نمودند.
پپيغمبر صلى الله عليه و آله از روبرو شدن با آنها كراهت داشت زيرا بازوبندهاى طلا بر بازو بسته كمربندهاى سيمين بر كمر داشتند ريشهاى خود را تراشيده و سبيل گذاشته بوند به آنها فرمود (و يلكما من امر كما بهذا) واى بر شما كه دستور داده ريش بتراشيد و سبيل بگذاريد؟ عرض -- كردند پروردگار ما كسرى آن جناب فرمود ولى پروردگار من امر كرده شارب را بزنيم و ريش بگذاريم .
فرمود اينك استراحت كنيد تا فردا جواب شما را بدهم روز ديگر كه شرفياب شدند فرمود به بازان بگوئيد ديشب هفت ساعت از شب گذشته پروردگار من رب او خسروپرويز را بوسيله فرزندش شيرويه به قتل رسانيد و ما بر مملكت آنها مسلط خواهيم گشت ، اگر تو نيز بخواهى بر محل حكومت خويش مستقر باشى ايمان بياور.
اين پيش آمد در شب سه شنبه دهم جمادى الاول سال هفتم هجرى واقع شد. فرستادگان با ضبط اين تاريخ مراجعت كردند. پس از چندى نامه اى از شيرويه به باذان رسيد مضمون نامه حاكى بود كه در همان تاريخ خسروپرويز را بواسطه جرايمى كه داشت من به قتل رسانيدم اينك با مردى كه در حجاز دعوى نبوت مى كند كارى نداشته باش تا به تو دستور دهم . شرح مشاهدات بابويه و خرخسره از تواضع پيغمبر و در عين حال عظمت و ابهت زايدالوصف آن جناب و برابر شدن تاريخ قتل خسروپرويز با آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرموده بود باعث شد كه باذان و بسيارى از مردم يمن ايمان آوردند(71).
پس از شكست يزدجرد دو دختر از او اسير كرده به مدينه آوردند زنان مدينه به تماشاى آنها مى آمدند ايشان را وارد مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله كردند عمر خواست صورت شهربانو را باز كند تا مشتريان تماشا كنند شهربانو زيردست او زده گفت : ((بپارسى )): صورت پرويز سياه باد، اگر نامه رسول خدا را پاره نمى كرد دخترش به چنين وضعى دچار نمى شد. عمر چون زبان او را نمى فهميد خيال كرد دشنام مى دهد تازيانه از كمر كشيد تا او را بزند، گفت : اين دخترك مجوس مرا دشنام مى دهد.
اميرالمؤ منين عليه السلام پيش آمده فرمود آرام باش او به تو كارى ندارد جد خود را دشنام مى دهد گفته شهربانو را برايش ترجمه كرد، عمر آرام گرفت .
به نقل ديگر عمر خواست آنها را در معرض فروش قرار دهد حضرت امير عليه السلام فرمود: (ان بنات الملوك لا تباع ولو كانوا كفارا) دختران پادشاهان به فروش نمى رسند اگر چه كافر باشند لكن ايشان را اجازه دهيد هر كس را كه خواستند از مسلمين انتخاب نمايند آنگاه به ازدواج آن شخص -- درآورده و مهريه او را از بيت المال از سهم همان مرد محسوب كنيد. شهربانو را كه به اختيار خود گذاشتند از پشت سر دست بر شانه امام حسين عليه السلام گذارد گفت : اگر به اختيار من است اين پرتو درخشان و اين مهر تابان را انتخاب كردم ، با سيدالشهداء ازدواج كرد از آن بانوى محترمه حضرت زين العابدين عليه السلام متولد شد(72).
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)