(16) وقتى عمر از على عليه السلام مى گويد!
ابووائل نقل مى كند، روزى همراه عمربن خطاب بودم ، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.
گفتم : چرا ترسيدى ؟
گفت :
- واى بر تو! مگر شير درنده ، انسان بخشنده ، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغيان گران و ستم پيشگان را نمى بينى ؟
گفتم :
- او على بن ابى طالب است .
گفت :
- شما او را به خوبى نشناخته اى ! نزديك بيا از شجاعت و قهرمانى على براى تو بگويم ، نزديك رفتم ، گفت :
- در جنگ احد، با پيامبر پيمان بستيم كه فرار نكنيم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از ما كشته شود، او شهيد است و پيامبر صلى الله عليه و آله سرپرست اوست . هنگامى كه آتش جنگ ، شعله ور شد، هر دو لشكر به يكديگر هجوم بردند ناگهان ! صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختيار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طورى كه توان جنگى را از دست داديم و با كمال آشفتگى از ميدان فرار كرديم . در ميان جنگ تنها ايشان ماند. ناگاه ! على را ديدم ، كه مانند شير پنجه افكن ، راه را بر ما بست ، مقدارى ماسه از زمين بر داشت به صورت ما پاشيد، چشمان همه ما از ماسه صدمه ديد، خشمگينانه فرياد زد! زشت و سياه باد، روى شما به كجا فرار مى كنيد؟ آيا به سوى جهنم مى گريزيد؟
ما به ميدان برنگشتيم . بار ديگر بر ما حمله كرد و اين بار در دستش -- اسلحه بود كه از آن خون مى چكيد! فرياد زد:
- شما بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد.
به چشم هايش نگاه كردم ، گويى مانند دو مشعل زيتون بودند كه آتش از آن شعله مى كشيد و يا شبيه ، دو پياله پر از خون . يقين كردم به طرف ما مى آيد و همه ما را مى كشد! من از همه اصحاب زودتر به سويش شتافتم و گفتم :
- اى ابوالحسن ! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهى فرار مى كنند و گاهى حمله مى آورند، و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مى كند.
گويا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانيد. از آن وقت تاكنون همواره آن وحشتى كه آن روز از هيبت على عليه السلام بر دلم نشسته ، هرگز فراموش نكرده ام !(18)
(17) مراسم خواستگارى حضرت فاطمه عليهاالسلام
على عليه السلام مى فرمايد:
برخى از صحابه نزد من آمدند و گفتند:
- چه مى شود محضر رسول الله صلى الله عليه و آله برسى و درباره ازدواج فاطمه عليه السلام با ايشان سخن بگويى !
من خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيدم ، هنگامى كه مرا ديدند، خنده اى بر لبانشان ظاهر شد و سپس فرمودند:
- يا اباالحسن ! براى چه آمدى ؟ چه مى خواهى ؟
من از خويشاوندى و پيش قدمى خود در اسلام و جهاد خويش در ركاب آن حضرت سخن گفتم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- يا على ! راست گفتى و حتى بهتر از آنى كه گفتى .
عرض كردم :
- يا رسول الله ! من براى خواستگارى آمده ام ، آيا فاطمه را به همسرى من قبول مى كنيد؟
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:
- على ! پيش از تو هم بعضى براى خواستگارى فاطمه آمده اند و چون موضوع را با فاطمه در ميان مى گذاشتم ، معمولا آثار نارضايتى در سيماى وى نمايان مى گشت ، اما اكنون تو چند لحظه صبر كن ! تا من برگردم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد فاطمه رفت آن بانو از جا برخاست به استقبال حضرت شتافت و عباى پيغمبر را از دوش گرفت ، كفش از پاى حضرت بيرون آورد و آب آماده كرد و با دست خويش پاى حضرت را شست و سپس در جاى خود نشست .
آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان فرمود:
فاطمه جان ! على بن ابى طالب كسى است كه تو از خويشاوندى و فضيلت و اسلام او به خوبى باخبرى و من نيز از خداوند خواسته بودم كه تو را به همسرى بهترين و محبوبترين فرد نزد خدا در آورد. حال ، او از تو خواستگارى كرده است . تو چه صلاح مى دانى ؟
فاطمه ساكت ماند و چهره شان را از پيامبر برگرداند! رسول خدا رضايت را از سيماى زهرا عليه السلام دريافت .
آن گاه از جا برخاست و فرمود:
الله اكبر! سكوت زهرا نشان از رضايت اوست .
جبرئيل عليه السلام به نزد حضرت آمد و گفت :
اى محمد! فاطمه را به ازدواج على در آور! خداوند فاطمه را براى على پسنديده و على را براى فاطمه .
با اين كيفيت ، پيغمبر فاطمه عليه السلام را به ازدواج من در آورد.
پس از آن ، رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد من آمده ، دستم را گرفتند و فرمودند:
برخيز به نام خدا و بگو: ((على بركة الله ، و ماشاء الله ، لا حول الا بالله توكلت على الله ))
آن گاه مرا آوردند در كنار فاطمه عليه السلام نشاندند و فرمودند:
- خدايا! اين دو، محبوبترين خلق تو در نزد منند، آنان را دوست بدار و خير و بركت بر فرزندانشان عطا فرما و از جانب خود نگهبانى بر آنان بگمار و من هر دوى آنان و فرزندانشان را از شر شيطان ، به تو مى سپارم .(19)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)