صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 67

موضوع: رمان شب سراب

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جانب اش آسوده شود بعد یک نفر را می گیرم که جای من آنجا بایستد....آره شاگرد می گیرم یک شاگرد نجار البته اگر عاشق پیشه از آب در نیاد؟و خود می روم نظام خوشش امد خندید منهم خندیدم و مثل گربه ای ملوس خزید بغلم...
    راه و چاه خانه داری را بلد نبود کارکردن بلد نبود بدتر از همه خرید کردن بلد نبود از رفتن به دکان بقال و قصاب و نانوا عار داشت از روز اول من صبح ها از خواب بیدار می شدم نان می خریدم سماور را روشن می کردم ظرفها را می شستم اون فقط رختخوابمان را جمع می کرد توقع داشت کلفت بگیرم نوکر بگیرم اما از کجا؟مگر نمی دانست که من شاگرد نجار بودم که عاشقم شد بنظر او زندگی آواز قمر شعر حافظ و داستان لیلی و مجنون بود یا همان دورانی که برایم گل می آورد نامه می نوشت عاشقانه نگاهم می کرد و دزدانه پیامم می داد اما چهره ی واقعی زندگی همین بود عرق ریختن نان دراوردن جان کندن از صبح تا غروب کارکردن فقط به امید لحظه ای در شبانگاهان آسودن و در کنار هم بودن.
    اما دلم برایش می سوخت وقتی در مطبخ گود افتاده ی تاریک غذا می پخت احساس می کردم که انجا جای او نیست من هم می فهمیدم که جایگاه او در آن خانه ی برزگ و با آن همه برو بیا بود اما چکنم بزور که به اینجا نیاوردمش تازه این خانه را هم پدر مهربانش خریده بود اگر دخترش را می خواست بی پول که نبود می توانست جای بهتری بخرد چه می دانم شاید آن بیچاره هم خبر نداشت تار زن تریاکی سر همه ی مان کلاه گذاشت.
    -محبوب تو مثل مرواریدی هستی که توی زغالدانی افتاده است.
    نگاهم می کرد نه می خندید و نه حرفی می زد می فهمیدم که توی دلش غوغائی برپاست.
    -اصلا ناهار درست نکن حاضری می خوریم حیف از این دستهایت است نمی خواهم خراب بشوند.
    هرکاری که من بلد بودم میکردم تابحال یکبار نگذاشته ام ظرف بشوید اما چه بکنم که متاسفانه غذا پختن بلد نبودم روزهای اول از هیچ چیز گله نمی کرد هر وقت هم من گله ای از سروصدا می کردم می خندید و انگشتش را روی لبهای من می گذاشت که هیس!گله نکن وقتی با هم هستیم چه گله ای؟
    اما تازگی حوصله اش سر رفته بهانه ی سروصدای بچه های توی کوچه را می گیرد وای اینها پدر و مادر ندارند؟اینها چرا همیشه توی کوچه بازی می کنند خانه ندارند؟میگفتم محبوبه جان پسر بچه اند پسر بچه ها معمولا توی کوچه با هم بازی میکنند تو توی خانه ی تان پسر بچه نداشتید نمی دانی چه می کنند پسر بچه ها از دیوار راست بالا می روند ناراحت می شد اشک توی چشماش جمع می شد و میگفت:
    حیف نماندم که شیطنت منوچهر را شاهد باشم داداش کوپولویم حتما حالا می نشیند داداش کوچولویم شاید هوای منو کرده.
    نمی توانستم بگویم خب برو برو ببین پدرش لحظه ی آخر اتمام حجت کرده بود که:
    -تا روزی که زن این جوان هستی نه اسم مرا می بری نه قدم به این خانه می گذاری.
    از وقتیکه اینرا فهمیده ام دیگر حواسم جمع است که حرفی نزنم بیاد خانه و خانواده اش بیفتد اما هیچ سر در نمیاورم آخه چه جوری از دخترشان دل کنده اند آیا دلشان هوای این طفل معصوم را نمی کند؟
    اما مقایسه ی اینجا و آنجا چیزی نبود که یکروزمان خالی از آن باشد خودش یاد می آورد از هر بهانه ای برای این کار استفاده می کرد صدای آب حوضی یا لبو فروش یا کهنه خر و کهنه فروش او را بیاد سکوت و آرامش خانه شان می انداخت صدای جیخ و داد بچه ها و گفتگوی عابرین توی کوچه یادش می آورد که فاصله ی ساختمان آنها تا کوچه آنقدر زیاد بود که هیچ صدائی تو خانه ی شان نفوذ نمی کرد.
    بالاخره نوبت آب محله رسید هر چند گه آنروز اتفاقا مقداری الوار خریده و خودم به دکانم حمل کرده بودم و حسابی خسته بودم تا پاسی از شب گذشته برای آب انداختن به آب انبار و حوض مان با میر آب محل بگو مگو داشتم چون ما تازه به این محل آمده ایم زیاد پاپی من نبود و مترصد بود که از وقت ما بزند و به همسایه های دیگر اضافه کند بالاخره بهر جان کندنی بد هم حوض را تمیز کردم و آب انداختم هم آب انبار را پر کردم یخ کرده و خسته بهوای یک چای گرم آمدم توی اطاق.
    -اوه....هوا دارد سرد می شود.
    محبوبه توی رختخواب لحاف را تا زیر گلو بالا کشیده بود.
    -چه قدر برو بیا و سر صدا بود مگر چه کار می کردید؟
    هو خانممو باش پدر من در آمده حال بجای خسته نباشید ببین چه می پرسد.
    گفتم:
    -به چه سرو صدائی خانم جان تو چقدر از مرحله پرت هستی....
    دیدم اخم کرد فهمیدم که حالا باید قهر کند و من حوصله ی قهر کردنش را نداشتم ادامه دادم:
    -این محله که خیلی خوب است جانم باید محله ی مارا می دیدی!
    متوجه شده بودم که وقتی از بدبختی های خودم میگفتم برعکس سابق مثل اینکه خوشش می آمد ارضا می شد و یا چه می دانم شاید هم از اینکه مرا از آن بدبختی به این خوشبختی رسانده شاد می شد.
    مشکلی که دامنگیرمان شده بود این بود که محبوبه عادت داشت توی خانه حمام برود و اینجا حمام نداشتیم درست است که تقصیر من بود که خانه ای در خور او نداشتم اما من بود و نبودم را قبلا اعلان کرده بود همه ی شان می دانستند که آه در بساط ندارم اما پدرش که می دانست دخترش در چه خانه ای بزرگ شده و احتیاجاتش چیه چرا به تارزن دستور نداد که خانه ای بخرد که حمام داشته باشد؟البته من هیچ مشکلی نداشتم همیشه قبل از اینکه محبوبه از خواب بلند شود می رفتم حمام و وقتی برمیگشتم طوری کج کج از جلوی پنجره رد می شدم که مرا نبیند چون میگفت دوست ندارد مرا بقچه به بغل د راه برگشت از حمام ببیند من او را به یاد حاج علی که آشپزشان بود می انداختم منهم سعی میکردم در تاریکی صبح بروم و زود برگردم که محبوبه بیدار نشده باشد.
    از بچگی مادر یادم داده بود هرگز لباسهای زیرم را جز خودم کسی نه می بیند و نه می شوید و با همان عادت دوران عذبی باز هم توی حمام لباسهای زیرم را می شوم و همراه حوله و لنگ ام آویزان میکنم که خشک شود اما بقیه لباسها را همیشه مادر می شست.
    از روزیکه به این خانه آمده ایم هر چه لباس چرک و کثیف داریم گوشه ی صندوقخانه اطاق روبروئی بغل در حیاط تلنبار شده بود البته من انتظار ندارم خود محبوبه با آن دستهای مرمرش بنشیند لباس بشوید اما اصلا سراغ مادر مرا هم نمی گیرد والا اگر مادرم بیاید حتما خودش لباسها را می شوید و همه ی کارها را هم می کند.
    البته کسی که از پدر و مادری به دنیا آمده که تا به امروز دلشان برایش تنگ نشده و نخواسته اند دخترشان را ببینند نباید انتظار داشته باشم که حال مرا درک کند من برای مادرم می مبرم از روز عروسی مان تا به امروز هر روز یکبار به خانه یمان می روم و به مادرم سر می زنم اگر چیزی لازم دارد کاری دارد انجام می دهم پول می دهم بالاخره اونهم جز من در این دنیا کسی را ندارد.
    -رحیم کی بیایم خانه ی تان؟
    -می خواستم ببینم کی بیاد تو می افتد نباید یکروز دعوتت کند؟و یا لااقل احوالی از تو بگیرد؟
    -بچه است رحیم آداب دان نیست بگذار خودم بیایم.
    -نه مادر سبک می شوی صبر کن نا سلامتی تو مادر شوهرش هستی.
    یکروز آمدم دیدم دایه خانم آمده و بیچاره نشسته تمام رخت چرک هایمان را می شوید.
    -سلام دایه خانم خدا قوت ببخشید که زحمت می کشید.
    دایه خانم هم زیاد با من صمیمی نبود توی این خانه احساس می کرد مادر زن من اون است.
    -نه چه زحمتی لباس دخترم است.
    دلم هری ریخت نکن لباسهای مرا جدا کرده و نمی شوید؟رفتم توی اطاق محبوبه پهلوی دایه خانم نشسته بود و داشتند صحبت می کردند از پشت پنجره نگاه می کردم که ببینم آیا لباسهای مرا جدا کرده اند یا نه خیلی پکر بودم برای خودم تصمیم گرفتم اگر جدا کرده باشند لباسهایم را بردارم ببرم بدهم مادرم بشوید همیشه اختلافات بزرگ از این مسائل کوچک شروع می شود البته جدا گذاشتن لباس من زیاد هم مساله کوچکی نبود.
    توش طشت و زیر مشت و مال دایه خانم نمی توانستم تشخیص بدهم که لباسها من کدام است کف اطاق دراز کشیدم و سرم را بلند کردم و از پنجره مواظب بودم
    واخ واخ چند بار شست چند بار کف اش را گرفت چند بار آب کشید چلاند و بعد محبوب یکی یکی رخت ها را تکان داد و روی طناب که آویزان کرد نفس راحتی کشیدم.
    این اولین و آخرین باری بود که دایه خانم رخت شست بعد از آن هر پانزده روز زنی محترم نام می امد و رخت ها را می شست و یه خرده کار بار هم می کرد و می رفت.
    بالاره یک ماه گذشت.
    صبح وقتی به دیدن مادرم رفتم حالش زیاد خوب نبود.
    -چیه مادر؟
    -رحیم هوا سرد شده فکر میکنم سرما خورده ام.
    -خب مواظب خودت باش نفت داری؟
    -آره چلیک تا نصفه پر است.
    -مواظب باش مادر مریض بشوی کارمان زار است من نمی دانم چه باید بکنم.
    -نگران نباش خدا بزرگ است.
    ظهر وقتی به خانه برگشتم مادر خانه ی ما بود خیلی تعجب کردم چرا به من نگفت که می خواهد بیاید پیش ما؟اصلا صبح حالش خوب نبود موضوع چیه؟
    از طعم غذا فهمیدم که دست پخت مادر است پس خیلی وقت است که آمده با دقت دور و بر اتاق را نگاه کردم تمیز و مرتب بود پس مادر کار هم کرده خدارا شکر کردم ولی برخورد اولیه شان را حیف نبودم که ببینم اما از حق نباید گذشت رفتار محبوبه خیلی محترمانه بود همانطوری که انتظار داشتم بالاخره درست است که عاشق بیقرارش بودم اما مادر روح و جانم بود همه جور توهین بخودم را می پذیرفتم اما بی احترامی نسبت به مادر برایم خیلی گران بود.
    بعد از چای هصر مادرم چادر به سر افکند که برود محبوبه می خواست همراه من تا نزدکی در کوچه بدرقه اش کند اما مادر تعراف کرد نگذاشت بیاید محبوبه اصرار کرد اما مادرم گفت:
    -نه محبوبه جان جان آقاجانت نیا من ناارخت می شوم.
    فکر میکنم از اینکه هیچداممان اصرار نکردیم شب بماند دلگیر شد محبوبه برگشت همراه مادر تا وسط حیاط رفتیم که سوال کردم.
    -مادر موضوع چیه؟صبح نگفتی که میایی؟
    -والله رحیم بنا نداشتن بیایم دیدی که اصلا حالم خوب نبود.
    -خب؟
    -میدانم ناراحت می شی اما چه بکنم عقل من هم قد نمی دهد که چه بکنم.
    -موضوع چیه؟
    -چه بکنم؟چه جوری بگم می ترسم غصه بخوری.
    -چی شده بگو چه غصه ای؟دیگه هیچ غصه ای حریف رحیم نیست.
    -خدا را شکر الهی همیشه شاد باشی.
    -بابا بگو دلمان رفت.
    -موضوع معصومه خانم است
    دلم فرو ریخت
    -چی شده مریض است؟با ناصر خان دعواشون شده چه خبره؟
    -نه رحیم این خبرهای نیست آمد دنبال گوشواره هایش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چی
    آره گوشواره هایش
    مثل اینکه سنگی ببزرگی حوض بر سرم کوبیدند خدایا چه جوری پولش را بدهم آخه مگه قرار نبود قسطی بدهم گفت توقیت نکن یعنی چه یعنی هر وقت داری بده ندارس صبر می کنم این بود معنی صبر
    نگفتی مهلت بده
    گفتم اما گفت موضوعی پیش آمده که نمی تواند بگوید
    یعنی چی پیش آمده ناصر خان دعوایش کرده یا میخواد نقدی بفروشد خیلی بد شد مادر هیچ اینجایش را فکر نکرده بودم آخه چرا
    والله رحیم مقل اینکه طلا گران شده با قیمتی که با هم طی کردید خیلی توفیر دارد رویش نمی شود بگوید که بیشتر بدهید لج کرده می گوید خود گوشواره را می خوام
    من آنروز گفتم کارمزد را کم نمی کنم اما قسطی می دهم قبول کرد
    نمی دانم دلم مقل سیر و سرکه از صبح دارد می جوشد من هم عقلم بجایی نمی رسد
    آخه جه جوری بکنم چه خاکی به سرم بریزم چه جوری می شود به این دختر بیچاره گفت گوشواره ها را بده
    مادر از کوره در رفت
    وا مثل اینکه چه گلی تو سر تو زدند افاده ها طبق طبق آنهمه آدم یک چوب کبریت به تو ندادند پولشان از پارو بالا می رود منتها گدا صفت هستند مثل اینکه چه کرده اند باز من را بگو یادگار شوهرم دادم به زنت
    صدایت را بیاور پایین می شنود
    بشنود یک الف بچه است مثل اینکه ملکه مملکت است دختر بچه بی عقلی است که همه را گرفتار کرده
    مادر زن من است احترام خودت را نگه دار بی عقل است یا با عقل است دیگر تمام شده عروس تو هست زن من است اصلا تقصیر خودت داری اگر آن شب شیرم نکرده بودی من غلط می کردم گوشواره می خریدم
    مادر بشدت عصبانی شد بسرعت بطرف در کوچه رفت خارج شد و در را محکم پشت سرش بهم زد
    وسط حیاط خشکم زد نمی دانستم چه بکنم بدوم دنبال مادرم بروم پیش ناصر خان دست بدامان انیس خانم بشوم خدایا این چه سرنوشتی است که من دارم هر دم غمی آید بمبارک بادم محبوبه از پشت پنجره نگاهم می کرد بزور قدم برداشتم واقعا پایم جلو نمی رفت ایکاش همان لحظه زمین دهن باز می کرد و مرا می بلعید و این مساله خاتمه پیدا می کرد آهسته آهسته از پله ها بالا رفتم وار اطاق شدم
    چه شده رحیم
    هیچ مگر قرار بود چیزی بشود
    نه ولی مثل اینکه با مادرت جر و بحث داشتید
    بزور لبخند بی رنگی به لب آوردم
    نه داشتیم خداحافظی می کردیم
    خندید و گفت این رسم خداحافظی است
    حق با او بود این نه رسم خداحافظی بود نه من عادت به این درشتگویی داشتم
    ملتمسانه گفتم ولم کن محبوبه تو دیگر دست از سرم بردار
    طفل معصوم دست از سرم برداشت اما فکر گوشواره های این دختره دمدمی مزاج بی شعور دست از سرم بر نمی داشت از قدیم ندیم گفته اند با بچه معامله نکنید این زن گنده به اندازه بچه عقل و شعور ندارد خودش گوشواره ها را آورد خودش پیشنهاد کرد حالا چرا زیرش می زند از غذایی که ظهر مادر درست کرده بود باقی بود محبوبه دید که حالم خوش نیست بی کمک من غذا را گرم کرد آورد سفره را چید
    شام می خوری
    نه میل ندارم محبوب تو تنها بخور
    با وجود اینکه واقعا میل نداشتم و غصه گلویم را فشار می داد اما از سوال محبوبه رنجیدم موقع شام یا ناهار دیگه نمی پرسند می خوری تکلیف می کنند که غذا حاضر است بیا بخور
    بهر طریق مثل اینکه حال من را معصومه گرفته دل نازک هم شده ام
    محبوبه به تنهایی نشست سر سفره مات اش برده بود انگاری او هم بدون من نمی توانست لب به غذا بزند
    خدایا شکر چقدر ما شبیه هم هستیم چقدر دلمان بهم راه دارد مدتی در سکوت گذشت نمی دانست در دل من چه غوغایی است آخ لعنت بر بی پولی محبوبه از سر بلند شد آمد نشست جلوی پایم دستهایش را گذاشت روی زانوهایم
    رحیم خان اگر تو شام نخوری من هم نمی خورم بگو چه شده
    موضوع مهمی نیست خودم یک کاری می کنم
    خوب بگو من هم بدانم من کاری بدی کرده ام
    دخترک مظلوم بی گناهم الهی من فدای تو بشوم مگر می شدود تو کاری بدی بکنی
    پس چی چه شده چرا نمی گویی
    چی بگویم چه جوری بگویم خدایا مرا چرا نکشتی که راحت شوم هر لحظه از زندگیم یک مساله بغرنجی پیش می آید خدایا هریک از این بلا ها که سر من آمده و می آید برای خرد کردن یک جوان کافی بود رحیم تو جان سگ داری اینهمه مصیبت می کشی باز هم زنده ای نگاه منتظرش را به صورتم دوخته بود
    آخر می ترسم ناراحت بشوی خودم یک فکری برایش می کنم
    رحیم من که دیوانه شدم تو را به خدا بگو چه شد به خدا ناراحت نمی شوم این طور بیشتر زجر می کشم چرا حرف نمی زنی
    چه حرفی بزنم بگویم گوشواره ها عاریتی بود بگویم قسطی بود بگویم آخه چه بگویم
    سرم خود به خود پایین افتاد داشتم از خجالت آب می شدم چه بکنم اگر هم نگویم هزار فکر نامربوط می کند با مادرم بد می شود فکرهای کج می کند چه بکنم دل به دریا چاره ندارم بگذار بگویم مگر نه اینست که این زن شریک غم و شادی من است با صدایی که برای خودم هم آشنا نبود و گویی از ته چاه بیرون می آید گفتم
    من چیزی از کسی قرض گرفته ام یعنی من نگرفته ام مادرم برایم گرفته حالا طرف مالش می خواهد
    خدایا اگر آرش جان خود را در چله کمان نهاد و تیر را انداخت رحیم بیچاره هم آبرو و حیثیت خود را در این دو کلام نهاد و از دست داد
    نگاهش نمی کردم که ببینم چه حالی پیدا کرد اما خیلی راحت گفت
    خوب این که چیزی نیست مرا ترساندی مالش را پس بده حالا مگر مالش چه بود
    فکر کرده بود یا اصلا فکر نکرده بود که موضوع خیلی مهم است صحبت قرض پول نیست پای حیثیت و محبت در میان است پای آبروی من و دل او در میان است اگر دلتنگ بشود اگر ناراحت بشود رحیم چه خاکی بر سرت می کنی هاج و واج نگاهم می کرد
    حالا مگر مالش چه بود
    گوشواره یی که سر عقد به تو دادم
    سرم را بلند کردم نگاهش کردم رنگش پرید رنگهای لبهای سرخ فامش برنگ چانه لرزانش در آمد اشک توی چشمهایش دوید وا رفت آری من به چشم خود شکستن اش را دیدم او هم همه چیز را تحمل کرده بود اما این واقعا غیر قابل تحمل بود مدتی نه او چیزی نه من می دانستم چه بگویم دلم مالامال از غم و اندوه بود من که نمی خواستم اینطور شود من که تصمیم داشتم اقساطی قیمتش را بپردازم با ناراحتی تمام در حالیکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم
    می خواستم پول جمع کنم و پولش را بدهم ولی مادرم می گوید نمی شود یارو خود گوشواره را خواسته محبوب من بهترش را برایت می خرم
    عزیز دل من محبوب نازنین من سرش را بلند کرد با چشمهایش که پر از غم و اشک بود توی صورتم نگاه کرد زانوهایم را بغل کرد و گفت
    رحیم جان من تو را میخواهم نه گوشواره را چرا زودتر نگفتی همین الآن می آورم
    بلند شد و به اطاق کوچک که صندوقخانه مان هم بود رفت
    فکر کردم انگاری زیاد هم از گوشواره ها خوشش نمی آمد چون در تمام این مدت یکبار هم من بگوشش ندیده بودم شاید هم علت اینکه فراموش کرده بودم قسطش را بدهم این بود که بکلی در کشاکش مسایل آنروزها گم شده بود چه می دانم شاید معصومه شاید معصومه از اینکه قسط اش را ندادم غیظ کرده والا نمی بایست اینجور با من رفتار کند چه می دانم شاید هم بخاطر اینکه در عروسی بفرما نزدیم دلگیر شده اند
    محبوب آمد گوشواره ها را همراه النگویی که مادر برایش داده بود آورد گذاشت توی دست من
    گفتم النگو را دیگر چرا این مال مادرم است پولش را قسطی به او می دهم
    اتفاقا همانروز که گفته بود تنها یادگار پدرت است تصمیم گرفته بودم وقتی وضعم خوب شد یک النگوی بهتر برای محبوب بخرم و این النگو را به مادر برگردانم مسلما اگر محبوب می فهمید که یادگار پدرم است راضی و خوشحال می شد که به مادرم برگردانیم
    گفت پس مادرت النگو را هم خواسته دیگر ببر همه اش را پس بده
    نه مادرم نخواسته بود اما ممکن است توی دلش چیزهایی بگوید گفتم
    خوب می گوید یادگار شوهرم است اینها را برای حفظ آبروی تو دادم لازم بود سر عقد به زنت یک چیزی بدهم اگر دوستشان داری پولش را به مادرم می دهم قسطی می دهم
    نه رحیم ببر بده من از تو هیچ نمی خواهم من که برای طلا و جواهر زن تو نشدم
    خدایا این زن چقدر مهربان است محبوبه من تو چقدر بزرگواری
    محبوبه من شرمنده تو
    دستش را گذاشت روی دهانم
    نه نگو رحیم این را حرف نزن .... فدای سرت
    کف دستش را بوسیدم انگشتش را بوسیدم من این دستهای کوچک را غرق طلا می کنم به گوش های ظریف گوشواره الماس می کنم به این گردن سپید سینه ریز می بندم حالا می بینی محبوبه یک روز روزی که پولدار بشوم به خاطر تو اگر شده شب و روز هم جان بکنم این کار را می کنم اگر نکردم حالا می بینی بگذار امسال بگذرد بگذار این دکان سر و سامانی بگیرد می روم توی نظام محبوب جان هر کاری که تو دوست داری می کنم
    خودش را بگردنم آویخت موهایم را با دستهایش آشفته کرد با نگاهی مرد افکن چشم در چشمم دوخت تمام غم هایم فروکش کرد همه غصه هایم آب شد خدایا این دختر یک فرشته است یک ساحر است ببین چگونه آسمان تیره تفکراتم را صاف و آفتابی کرد در مخمصه عجیبی گیر کرده بود از چند ساعت پیش غصه بر تمام وجودم چنگ می زد مثل اسیری که زیر پایش چاه باشد و بالای سرش جلاد نمی دانستم چه بکنم حالا با این لبخند شیرین با این نگاه پر از تمنا همه چیز را روبراه کرد
    سرم را روی سینه گذاشتم و قطرات اشکی که از شوق در چشمهایم پر شده بود روی لباسش ریخت
    محبوبه همه را بگذار توی سبد ببرم پس بدهم
    پس می گیرند
    چرا نباید پس نگیرند پول دادی علف خرس ندادی که تو کارت نباشد من می دانم چه بکنم
    وقتی گوشت را گذاشتم جلوی آقای قصاب باشی نگاه بی تفاوتی بگوشت کرد و بر و بر منو نگاه کرد
    جناب قصاب این گوشت است دادی
    با دستش مثل اینکه کهنه نجسی را نگاه می کند گوشت را زیر و رو کرد و گفت
    من دادم
    جز شما توی این محله قصاب دیگری داریم
    به کی دادم
    چه فرق می کند مگر بهر کس یک جور مخصوصی گوشت می دهی مگر پول ها با هم فرق می کند
    خندید و دندانهای زرد و سیاهش از زیر سبیل های کلفتش معلوم شد
    خب معلومه فرق دارد آقا که شما باشید من چاکرتان هستم شناسیم همکاریم روزی کار و بارمان به دکان شما می افتد از شما کار خوب می خواهم پس باید گوشت خوب هم بدهم
    اما اگر نشناختی این رگ و پی را باید قالب کنی این مروت است
    آقا رحیم به شما که ندادیم دلخوریتان برای کی هست
    زنم زن من از شما گوشت می خرد یا همه اش استخوان می دهی یا رگ و ریشه
    زن شما ارادت ندارم خدمتشان خیلی ببخشید بعد از این بگویید عیال آقا رحیم هستم بچشم ما می دانیم چه گوشتی تقدیم کنیم
    حالا اینرا عوض کن آدم حالش بهم می خورد دست بزند انگاری هرچه را که برای گربه کنار گذاشته بودی دادی نگاه کن آخه این چیه
    تمام گوشت را باز کردم و با دستم تکه تکه بلند کردم گرفتم جلوی چشمش وزن کرد محبوب گفته بود یک کیلو گوشت خریده ولی این می گفت سه چارک و یک پونزه است پس بقیه چه شده مگر می شود
    از خودتان خریده یک کیلو خریده چطور شد کم شد
    بفرما سواد که داری سنگها را نگاه کن
    راست می گفت همانقدر بود که اول بار گفت دیگر چیزی نگفتم شاید محبوب اشتباه می کند شاید گربه خرده شاید توی راه انداخته بهر صورت به همان میزان گوشت داد بد نبود می شد کاریش کرد
    سبزی را بردم پهلوی سبزی فروش
    سلام حاجی آقا
    السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
    توی دلم گفتم آی آدم
    حاجی آقا شما گل هم کیلویی می فروشید هیچی نگفت بر بر سبزی هایی را که توی سبد بود ریختم جلوی پیشخوانش اسفناج ها هر کدام به اندازه یک گردو گل به دم اش چسبیده بود
    این انصاف است این مروت است شما باور کردید که کاسب حبیب خداست این جنس بنجل فروختن و سر مردم کلاه گذاشتن خدایی است شیطان توی کارتان نظارت دارد
    اشتباه کردم نباید اینجوری صحبت می کردم عصبانی شد سرم داد کشید با دستش همه سبزیها را از روی پیشخوان ریخت روی زمین
    چه برای من موعظه می کند بردار برو مردکه کسی که این ها را خرید کور بود
    شما مثل اینکه به همه کس کور می گویید این تیکه کلام شماست این ادب


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    شماست ؟
    _ به کی گفتم کور ؟
    _ یه زن من ،پرسیده سبزی دارید ؟ عوض اینکه بگویید بله دارم سرش داد زدید که " پس اینا علفه؟! " یعنی کوری نمیبینی.
    یه خرده نگاهم کرد، یه خرده که سبزی ها را که روی زمین ریخته بود نگاه کرد،مثل اینکه بیادش امد.
    _اهان آن آبجی را میگی؟ آخه آمده دکان من می پرسه سبزی دارید؟ کور هم از اینجا رد بشه از بوی سبزی می فهمد که اینجا دکان سبزی فروشی است آن ضعیفه که چشم داره مرا مسخره می کرد؟
    توی دلم گفتم محبوب تو هم با این خرید کردنت واقعا آبروریزی می کنی.
    بهر صورت یکی سبزی فروشی گفت یکی من گفتم و بلاخره حاضر نشد سبزی ها را برگرداند.منهم عصبانی شدم با پاهایم همه ی سبزی ها را له کردم و امدم بیرون.
    آقارحیم خودکرده ای،خودکرده را تدبیر نیست،این دختر خرید بلد نیست،پخت و پز بلد نیست،رخت شستن بلد نیست،از اول که چشم باز کرده توی ناز و نعمت بزرگ شده حالا آمده هپی افتاده توی نکبت، با آن دست های سفید مثل برفش سبزی پاک کند،باز هم شکر کن.
    ولی من که دنبالش نرفتم،من که خاطرخواه اش نشدم خودش مرا بفراست انداخت،خودش دنبالم آمد،گل آورد،ناز کرد عشوه کرد من هم جوانم دل دارم،گرفتارش شدم،هم گرفتار شدی هم گرفتارش کردی،اونهم ناراحت است ،اونهم غصه ی ناز و نعمت خانه شان را می خورد،مثل اینکه قرار شد گناه بپای کسی باشد که اولین بار مرتکب شده است،من بی گناهم،ولی نمی گذارم ناراحت بشود.تا حالا که نگذاشتم یکدانه قاشق هم بشوید،بعد از این خرید را هم خودم می کنم،بهتر از دوباره پس دادن و با کسبه ی محل یکی بدو کردن است،ظهرها که می آیم ناهار بخورم می روم خرید هم می کنم،بگذار محبوبه از این کار هم آسوده شود،چه بکنم؟ دوستش دارم.
    برای بدست آوردنش خیلی غصه خورده ام،کارم را از دست دادم،از مادرم جدا شدم ولی باکی نیست خودش جای همه چیز را در قلب من پر کرده است،با این که تنبل است و تا لنگ ظهر می خوابد اما باکی نیست،بچه است،بزرگ که شد یک پا خانم می شود،زن زندگی می شود،زحمت من هم کم می شود.اگر صبر کنم همه چیز درست می شود.مثل مشهور درست است که گر صبر کنی ز غوره حلوا گردد،منهم صبر می کنم جهنم کار نجاری و کار خانه خسته ام می کند،زندگیست دیگه،ما هم قسمتمان همین بوده،هر که را طاووس باید جور هندوستان کشد،می کشیم،نازش خریدار دارد.
    توی دکان داشم دریچه ی پنجره ای را درست می کردم که دیدم مرد جا افتاده ای وارد شد.سلام کردم.حتما امده بود سفارشی بدهد،خوشحال شدم.
    - سلام علیکم شما صاحب دکان هستید؟
    - کاری داشتید؟
    - من اوستا شعبان هستم نجارم، پرسان پرسان آمدم اینجا.میرزا حسن خان شما را معرفی کرد،کار دارم،فرصت دارید؟
    خوشحال شدم،با عجله گفتم:
    - چه کاری هست از دست من برمی آید؟
    - بلی. عین همین کار که دستت هست.
    - در و پنجره سازی؟ می پذیرم.
    بیعانه ای داد و قولی گرفت ورفت.
    ظهر بدو بدو رفتم خانه.خیلی خوشحال بودم.به محبوبه خبر دادم پرسید:" از کی؟" گفتم:
    از یکی از نجارهایی که سرش خیلی شلوغ است.می گفت تمام در و پنجره ی خانه ی یکی از اعیان و اشراف را دست گرفته و حالا که دیده نمی رسد کار را بموقع تمام کند، کار مرا دید و پسندید،جزئی از آن کارها را به من سپرد.بیعانه ای را که گرفته بودم بردم گذاشتم روی طاقچه، روی طاقچه سی تومان هم بود.فهمیدم که امروز دایه خانم آمده بود،معمولا دایه خانم وقتی می آمد،درست است که پول می آورد،اما حال و هوای خانه ی پدری را هم می آورد،محبوبه باز هم بیاد آنها می افتاد،خب حق هم داشت،دلش پدر و مادرش را می خواست،دلش برای خواهرهایش و برادرش تنگ می شد و در نتیجه تا چند روز سرسنگین میشد،من می فهمیدم مدارا می کردم،شوخی می کردم،حواسش را بجای دیگری معطوف می کردم،تا کم کم فراموشش می شد،وقتی گفتم کار گرفتم و پول را روی طاقچه گذاشتم لبخند محزونی زد.پرسیدم:
    - ناراحتی محبوبه؟
    - از چی؟
    - نمی دانم!
    می دانستم اما تجاهل می کردم.می خواستم کم کم خودش بفهمد که نباید هر ماه این وضع تکرار شود،هرماه نباید هوای پدر و مادری به سرش بخورد که اینقدر نامهربان بودند،خودپسند بودند،پرفیس و افاده بودند.گفت:
    - نه ناراحت نیستم،فقط دلم برای خانم جانم تنگ شده،فقط همین.
    کنارش نشستم با دستم چانه اش را بالا آوردم و سرش را به طرف خودم بلند کردم.توی چشمان قشنگ پر از غمش نگاه کردم و گفتم:
    - دیگه ازاین حرف ها نزنی ها ! حالا دیگه خودت کم کم باید خانم جانم بشوی.
    معمولا در اینگونه مواقع خودش را بغلم می انداخت.موهایم را آشفته می کرد.سرش را روی سینه ام می گذاشت و همه چیز تمام می شد، اما چانه اش را از روی دستم کشید.سرش را پایین آورد و با چین های دامنش بازی کرد، نمی دانم دایه باز چه گفته بود،چه خبر تازه ای آورده بود.دست هایش را از روی دامنش برداشتم و بدست گرفتم.سرد سرد بود.
    - سردت هست محبوب؟
    - آره مگر تو سردت نیست؟

    فردا تا غروب توی دکان تمام کارهایم را کنار گذاشتم و یک کرسی نقلی درست کردم،ظهر چیزی به محبوب نگفتم اما غروب که کرسی را با خودم آوردم.مثل بچه هایی که اسباب بازی قشنگی خریده باشند ذوق کرد.ده دفعه مرا بوسید،کمک کردم کرسی را راه انداختیم.خیلی خوشگل درست کرد لحاف و تشک هایی که جهیزیه اش بود جلوه ی خاصی به کرسی و اطاقمان داد.
    شب ها چراغ گردسوز را روشن می کردیم و توی سینی مسی کنگره دار روی کرسی می گذاشتیم،شام را زیر کرسی می خوردیم،چای می نوشیدیم و هر دو چسبیده بهم یک طرف کرسی می نشستیم و محبوب اشعار عاشقانه ی لیلی و مجنون یا حافظ را برایم می خواند.



    غلام عشق شو کاندیشه اینست همه صاحبدلان را پیشه اینست


    گاهی بسکه خسته بودم خوابم می برد.گاهی هم گوش می دادم و خنده ام می گرفت،نمی توانستم به او بگویم دختر هر بلایی که سر من و تو آمده و چه بسا بازهم بیاید از برکات اشعار عاشقانه ی حافظ و داستان لیلی و مجنون است، هم تو و هم من فکر می کردیم زندگی عشق است دلدادگی است اما حالا می بینیم که نه حقیقت زندگی خیلی با عوالم عاشقی فرق دارد.راست گفته اند که وقتی گرسنگی از در وارد شود عشق از پنجره فرار می کند،همه ی اینها را می دانستم ولی به او نمی گفتم،دیگه کار از این حرف ها گذشته بود،ما گول دلمان را خورده بودیم .حالا باید اگر هم می سوختیم چاره ای جز ساختن نداشتیم.گاهی با تاسف نگاهم می کرد،از نگاهش خنده ام می گرفت.می گفت:
    - رحیم،لذت نمی بری؟خوشت نیامد؟ الحق که فقط باید صاحب منصب بشوی.
    خواب آلوده نگاهش می کردم و گونه اش را نیشگون می گرفتم و چیزی نمی گفتم، ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجا؟
    جمعه شبی که تمام روز را در خانه مانده بودم و خستگی کار را نداشتم حال خوشی داشتم،مثل روزهایی که تمام فکر و ذکرم محبوبه بود و چه ساده اندیش بودم که تصور می کردم تنها غمم دوری از اوست ! و اگر او پهلویم باشد اگر غم لشکر انگیزد بهم سازیم و بنیادش براندازیم، خوش خوش بودم،دلم وای آن سبکبالی گذشته را کرده بود،کل دارایی من در این خانه جعبه حلبی بود که گویا آن زمانی که پدر زنده بود،یک پیت خالی را داده بود حلبی ساز در و جای قفل درست کرده بود،تویش نمی دانم قبلا چی می گذاشتند ام من از وقتی که بیاد دارم مخزن متعلقات من بود.هر خرت و پرتی که داشتم توی آن می گذاشتم البته قفل کلید هم نداشتم سرش باز بود آخه چیزی پنهان از مادر و حالا هم از محبوبه ندارم که قفل کنم،جای این تنها دارایی من روی رف آشپزخانه است،سرحال بودم رفتم از روی رف پایین آوردم درش پر از گرد و خاک بود.آوردم کنار حوض دستم را مرطوب کردم و با دقت دور تا دور جعبه را تمیز کردم،دوات و قلم نی ام توی آن بود،درآوردم.تازگی چایی را بسه بندی کرده بود بودند.توی هر بسته یک مقوای سفید بود که من خوشم می آمد و دو تا از انها را داشتم،آوردم،رفتم کنار محبوبه زیر کرسی نشستم.دواتم را توی سینی مسی زیر چراغ گذاشتم و گفتم: می خواهم برایت شعر بنویسم تا بفهمی من هم چیزهایی سرم می شود.
    پهلویم نشست و با دو چشم شهلایش حرکت قلم را روی کاغذ دنبال می کرد.



    دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را


    دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا


    این کلمات بی جان،آتش به جان هر دوتایمان انداخت،محبوبه گرم شد،داغ شد،سر از پا نمی شناخت،چراغ روی کرسی را برداشت برد گذاشت روی طاقچه،خاموشش کرد.چه می کنی دختر؟ خندید آمد پهلویم، چه می کنی؟ اول غروب است می خواهی بخوابی؟ آره خواب دارم،خوابم میاد،چشمهایم بسته می شود. چشمهایش را بست،طوفانی در وجودمان برپا بود،حق با محبوبه بود هروقت ادم خوابش بیاد می خوابد،اول غروب آخر شب یک قرارداد است...
    صبح به اصرار تمام، قبل از اینکه بیرون بروم وادارم کرد شعری را که نوشته بودم روی دیوار طاقچه بکوبم و کوبیدم، تصمیم گرفتم قاب خوشگلی بسازم و یکی بزرگتر بنویسم و بیاد روزهای خوش گذشته بر بالای سرمان آویزان کنم تا هروقت بهر دلیلی دل من یا دل محبوب من گرفت با نگاه کردن به آن بیاد بیاوریم که چقدر مشتاق هم بودیم و بخاطر با هم بودن غم ها را فراموش کنیم.
    شنبه ی بعد از ان جمعه روز خوبی بود،قلبم مالامال از عشق و محبت بود، حال شوریدگی محبوبه گویی به کالبدم جان می دمید، آن هفته، بیشترین کاری را که اوستا شعبان برایم آورده بود انجام دادم.باز هم جمعه آمد و محبوبه در انتظار شبی مثل هفته ی قبل بود.
    بعد از ناهار در زدند.
    یا دایه خانم بود یا مادرم که ان نبود و این بود،آمد،از اینکه کرسی گذاشتیم اظهار شادی کرد.نشست.صحبتش گل کرد.دمادم غروب خواست برود،محبوبه فکر می کنم تعارف کرد که بماند.اتفاقا همانطوریکه گفته اند تعارف آمد نیامد دارد، مادر هم پذیرفت و ماند، راستش خود من هم در انتظار شبی خلوت و بدون مزاحم بودم هرچند که مادرم باشد،من هیچ حرفی نمی زدم.زیر کرسی تا خرخره فرو رفته بودم و گوش به حرف های این دو می دادم که یکی مادرم بود و دیگری محبوبم، هر دو را دوست داشتم و به هر دو علاقمند بودم.
    مدر حسابی نطقش باز شده بود.داشت برای محبوب تعریف می کرد که چه جوری بچه هایش قبل از من مرده اند و من همه چیز او هستم،قوت زانوی او هستم،نور چشمش هستم و چقدر آرزوی دامادی مرا داشت.ترسیدم یکدفعه بگوید که وقتی پدر محبوب دنبال من فرستاد ما چه فکرهایی کرده بودیم.
    - وای ننه چقدر حرف می زنی،تخم مرغ به چانه ات بسته ای؟
    - دارم با عروسم اختلاط می کنم حسودیت شد؟
    - آره و هر سه خندیدیم.
    شب موقع خواب محبوبه می خواهد مثل شب های قبل کنار من بخوابد.با چشم اشاره کردم،دلخور شد و رفت طرف دیگر خوابید،مادر هم سرش را گذاشت بطرف پای من و طرف دیگر کرسی خوابید.
    صبح مطابق معمول همیشه،من بلند شدم رفتم نان خریدم.سماور را روشن کردم، چایی را دم کردم.بساط ناشتایی را کنار اطاق برپا کردم،محبوبه بیدار بود اما عادت کرده بود همانجا دراز بکشد و کار کردن مرا تماشا کند و گاهگاهی هم حرفی بزنیم و بخندیم.
    با پا زدم به پایش.با تعجب نگاهم کرد.گفتم بلند شو،مادرم اینجاست،لااقل جلوی او بنشین پای سماور،چایی را من اماده کرده ام لااقل توی استکان تو بریز.
    بلند شد و رفت که سر و صورتش را بشوید،تا بیاید مادر دور و بر کرسی را مرتب کرد و لحاف هایمان را تا کرد و برد گذاشت جای همیشگی.
    سر صبحانه مدر درحالیکه چشمانش برق میزد رو کرد به من و گفت:
    - رحیم مگر مرغت می خواهد تخم طلایش را بگذارد؟
    محبوبه خود را به نفهمی زد و پرسید:
    - چی گفتید خانم ؟
    می دانستم که این چند ماه را محبوبه خودش هم در انتظار بود و شادی هم نگران است برای همان طوری که انگاری مساله زیاد مورد توجه من نیست گفتم:
    - هیچی، می پرسد تو حامله هستی یا نه،نخیر حامله نیست.
    مثل اینکه مادر از این جواب رک بدش آمد یا شاید او هم چشم براه و منتظر بود چشمی نازک کرد و گفت:
    - آخر وقتی دیدم محبوبه جان صبح بلند نشد چایی درست کند،پیش خودم گفتم حتما خبرهایی هست.محبوبه جان رحیم خیلی خاطرت را می خواهدها! توی خانه ی خودمان دست به سیاه و سفید نمی زد.
    رنگ صورت محبوبه سرخ شد،از اول همیشه حاضرجواب بود و هیچ نیازی به تفکر نداشت.گفت:
    - خوب خانم من هم در خانه ی خودمان دست به سیاه و سفید نمی زدم.
    دیدم جنگ دارد مغلوبه می شود،مادر حرفی زد و متلکی پراند و به محبوبه برخورد چه می کردم؟طرف کدام را می گرفتم؟بهتر دیدم ساکت بمانم،مادر به قهقهه خندید و با لحن طنزآلودی گفت:
    - خوب،همین است که لوس شده ای ،مادرجون.
    من نمی گویم حق با مادر نبود،اگر عشق و علاقه ای که من نسبت به محبوب دارم برای یک لحظه کمرنگ شود، من هم در وجود او تصویر یک دختر لوس را خواهم دید،کسیکه جلوی مادرشوهرش بخوابد و شوهر مثل نوکر جلویش کار بکند و لااقل برای حفظ ظاهر امر هم شده یک امروز را بلند نشود که مادر نفهمد پسرش شوهر نیست،زن نگرفته بلکه شوهر کرده،واقعا هم لوس است اما مادر هم نمی بایست هرگز فراموش کند که این دختر از آن بالا بالاها افتاده توی ما،ما کجا و اون کجا؟اما راست گفته اند: زخم تیر به تن است زخم زبان بر جان.
    محبوبه استکان چای نیم خورده اش را بر زمین نهاد و نشست،دیگر لب به صبحانه نزد،من فکر کردم اگر نازش را بکشم ممکن است مادر حسودیش شود.پیش خودم گفتم مساله ای نیست بعدا می خورد اما مادر متوجه شد و گفت:
    - الهی بمیرم مادر،چرا تو چیزی نمی خوری؟زن،پس فردا می خوای بزایی،زن باید بخورد تا جان داشته باشد.
    محبوبه نه به مادر نگاه کرد نه به من که با نگاهم التماس می کردم که ادا درنیاورد.گفت:
    - میل ندارم.
    و صم بکم نشست سر سفره،نه بلند شد برود نه با ما همراهی کرد، تند تند صبحانه خوردم،مادر هم صبحانه اش را خورد.با اشاره به مادر گفتم برویم.
    خواهی نخواهی بلند شد چادرش را سر کرد.محبوبه ی اخمو را بوسید و خداحافظی کردیم و از خانه بیرون رفتیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ( 2 )

    کمر زمستان شکسته بود ، بوي عيد مي آمد ، اين اولين عيدي بود که ما کنار هم بوديم ، من در خانه اي که متعلق به زندگي مشترکمان بود عيد را پذيرا بودم .
    مدتي بود دايه خانم پيدايش نبود نه اينکه من چشم براهش باشم ، هرگز ، جز يکبار آنهم اولين بار که محبوبه با اصرار و من بميرم و تو بميري پولي را که پدرش مي داد بمن داده بود من ديگر کاري به پول او نداشتم بلکه هر چه هم در مي آوردم روي طاقچه مي گذاشتم که محبوبه خرج کند ، خودم هم هر وقت مي خواستم خريد بکنم پول را از روي طاقچه بر ميداشتم ، اما متوجه بودم که دايه خانم مي آمد و پول مي آورد و محبوبه آنرا هم روي پولهاي ديگر مي گذاشت .
    علاوه بر اين ، عادت کرده بودم که وقتي دايه خانم مي آمد چند روزي محبوبه با من سر سنگين مي شد و اين امر را من حمل بر دلتنگي اش نسبت به پدر و مادرش و خانواده اش مي کردم و حق را به او مي دادم و سعي مي کردم بيشتر محبت اش بکنم تا شايد بتوانم جاي خالي آنها را برايش پر بکنم .
    روز پنجشنبه بود ، کارهاي اوستا شعبان را تمام کرده بودم و منتظر بودم بيايد کارها را تحويل بگيرد و مزدي را که قرار گذاشته بوديم تمام و کمال بپردازد .
    به محبوبه گفته بودم ظهر نمي آيم ، منتظر خواهم ماند که اوستا شعبان بيايد ، براي فردا نقشه کشيده بودم ، اگر همه پولم را مي داد فردا عصر جمعه جالبي راه مي انداختيم مثل جمعه هاي قبل ، دلم از شوق ديدار محبوبه لبريز بود ، چقدر روزهاي جمعه را دوست داشتم ، کنارش مي نشستم و با هم نفس مي کشيديم با هم صحبت مي کرديم و ساعتهاي متوالي بدون اينکه گذشت زمان را درک کنيم از مصاحبت هم لذت مي برديم .
    اي خدا چرا هر چه من رشته مي کنم پنبه مي شود ؟ تا غروب هر چه منتظر شدم اوستا شعبان پيدايش نشد پول لازم داشتم ، مي خواستم شيريني بخرم ، مي خواستم هديه اي براي محبوبم بخرم نشد که نشد .
    با حال زار دکان را بستم و براه افتادم ، فقط شوق ديدار محبوبه و لذت مصاحبت اش بود که به پاهام نيرو مي داد ، هر چه مي شود بشود مهم اين است که زني مهربان در خانه چشم انتظار من است .
    هميشه قبل از اينکه در را با کليد باز بکنم اول در را مي زدم تا محبوب متوجه شود که منم ، دارم مي آيم ، مثل هر روز چند ضربه به در زدم و در را با کليدم باز کردم و وارد دالان شدم ، محبوبه برعکس همه روز که روي پله ها منتظرم مي شد دوان دوان آمد توي دالان ، نه سلامي نه عليکي با عجله گفت :
    - رحيم اينطور نيا تو ، تکمه هاي يقه ات را ببند
    - چرا ؟
    - آخه دايه جانم اينجاست
    - خوب باشد ، مگر دفعه اول است که مرا مي بيند ؟
    با عصبانيت گفت :
    - نه دفعه اول نيست ، ولي چرا با ريخت مرتب نبيندت ؟ اينطور که درست نيست ، صبر کن .
    حالم اصلا خوش نبود از بد قولي اوستا شعبان که دلگير بودم اين امر و نهي محبوبه هم کلافه ام کرد ، صبر کن ، دست دراز کرد و تکمه هاي يقه ام را بست ، هيچ اعتراض نکردم مثل مجسمه جلويش ايستادم که هر کار مي خواهد بکند اما خون خونم را مي خورد ، اين همان دگمه اي است که محبوبه عاشق باز بودنش بود ، اين همان يقه اي بود که هميشه ترجيح مي داد باز باشد و موهاي سينه ام بيرون بزند ، چه شده ؟ شستم خبر داد که بايد دايه حرفي زده است مثل هميشه ، من بيچاره تمام دوران از همان بچگي عادتم بود که از سر کار يا از بيرون که مي آمدم هميشه بدون استثنا سر و صورت و دستهايم را کنار حوض مي شستم ، وقتي هم که هوا سرد نبود پاهايم را هم مي شستم بعد مي رفتم توي اطاق ، منتها اول بايد لباسم را در مي آوردم بعد مي آمدم کنار حوض ، خواستم بروم توي اطاق باز جلويم را گرفت .
    - رحيم جان ، تو را به خدا اول دست و رويت را سر حوض بشور .
    نشستم لب حوض ولي نگاهي حاکي از غضب توام با تمسخر بصورتش کردم ، اين دختر بنظرم حالي بحالي است سر و صورتم را شستم و بي صدا از پله ها بالا رفتم ، دايه در بالاي پلکان به پيشوازم آمد و سلام گفت ، عليکي گفتم و رد شدم ، پچ و پچي با هم کردند و بعد از چند دقيقه صداي بسته شدن در را شنيدم دايه تشريف برد .
    محبوبه آمد توي اطاق بي آنکه حرفي بزند و يا نگاهم بکند رفت زير کرسي و خودش را بخواب زد .
    مدتي هم من دندان روي جگر گذاشتم اينطرف کرسي کز کردم ، حرف نزدم ، غصه خوردم به روزهاي خوش فکر کردم به حال و هواي قبل از رسيدن به خانه فکر کردم چگونه بال و پر گشوده بودم ، چگونه مي آمدم تا غصه هايم را در دامن اش فراموش کنم ، چه نقشه اي براي امشب و فردا کشيده بودم ، همه به هم خورد همه پريد ، نگاهش کردم مظلوم و معصوم دراز کشيده بود پلک هايش بهم مي خورد اما خودش را به خواب زده بود ، طفل معصوم حتما باز هواي مادرش را کرده ، حتما باز دلش براي پدرش تنگ شده ، وضع اين فرق مي کند من هم پدر ندارم اما لااقل مي دانم نيست ، مرده پوسيده خيالم راحت است اما اين طفل معصوم مي داند که هست اما دستش به دامن شان نمي رسد ، باز هم دلم سوخت رفتم پهلويش بالاي سرش نشستم دستم را گذاشتم روي پيشاني اش :
    - چته ؟ چته محبوبه ناراحتي ؟
    - نه
    - چرا يک چيزيت هست
    - گفتم نه سرم درد مي کند و زد زير گريه
    خنده ام گرفت و تعمدا هم با صداي بلند خنديدم : ااا سر درد که گريه ندارد ، الان خودم درمانت مي کنم .
    مادر هر بار که مي آمد يک چيزي به اندازه وسع خودش برايمان مي آورد نه چيز مهم نه ، مثلا سبزي مي خريد پاک مي کرد مي آورد ، توي شيشه هاي کوچک انواع و اقسام گياه هاي داروئي را خشک کرده برايمان آورده بود ، همه را خودم يکي يکي پرسيده بودم و روي يک کاغذ نوشته توي شيشه انداخته بودم ، نعناع براي شکم درد و گل گاو زبان براي سرما خوردگي ، سنبل الطيب براي طپش قلب ، گل محمدي براي سر درد ، گل پامچال براي سر درد و ...
    خب محبوبه خانم سرشان درد مي کند چه بدهيم ؟ گل محمدي عطر خوبي داشت ، اول اينرا دم مي کنم اگر خوب شد که شد اگر نه از آن يکي مي دهم .
    آب جوشاندم برايش دم کردم و بردم دادم خورد ، موقع شام بود و از قرائن پيدا بود که براي ما شام نخواهد داد رفتم مطبخ روي چراغ نفتي ديگي بود که غذاي ظهر را تويش پخته بود در ديگ را باز کردم ، يک کمي مانده بود ، گذاشتم گرم شود ، سماور را روشن کردم چائي دم کردم سفره را پهن کردم آوردم غذا هم خورديم چائي هم خورديم جمع کردم بردم شستم جابجا کردم فکر کردم که ديگه حالا کاري هم نمانده سرش خوب مي شود !!
    با خوشحالي برگشتم توي اطاق نشستم پهلويش دستم را گذاشتم روي پيشاني اش ، تا دستم خورد به سرش زد زير گريه
    خدايا چه بکنم ؟ صبح تا شام کار مي کنم شب مي آيم که نفسي بکشم يک چاي گرم يک غذاي آماده يک لبخند ، خستگي ام را از تنم در آورد ، اين هم بدبختي من .
    - آخر به من بگو چه شده ، من کاري کرده ام ؟ شايد دايه ات حرفي زده
    - واي نه به خدا
    - پس چي ، بگو ! به خاطر اين که من دگمه هايم را نبسته بودم ؟
    خدايا من چه خاکي توي سرم بريزم ؟ اين چرا با من اينطور مي کند اين دگمه هاي باز را مي پرستيد من گاهگاهي که حوصله نداشتم مخصوصا دگمه هايم را مي بستم که نگاهش به سينه من نيفتد ، هميشه نگاه پر از شور و شوقش به دگمه هاي باز من بود آخه حالا چرا اينجوري مي کند ؟ گفت :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 352-355

    نه وشروع کرد دوباره گریه کردن
    پیش خودم فکر کردم این دارد با من لج میکند مثل بچه ها وقتی می گویی نکن نکن می کند واگر بگویی بکن نمی کند تا حالا می گفت سرم در دمی کند سر دردش علی الظاهر خوب شده دو برابر من هم غذا خورد کاری هم که نمانده که عزایش را بگیرد پس بهانه می اورد گفتم:
    می دانی که خیلی بامزه گریه می کنی؟دلم می خواهد اذیتت کنم تا گریه کنی ومن تماشاکنم.,ولی آخر گریه بی خودی که نمی شود.
    گفت:
    نمی دانی؟نشنیدی مادر صبح چه گفت؟اصلا لازم نیست تو فردا صبح برای صبحانه درست کردن بلند شوی من خودم که فلج نیستم.
    از صبح تا حالا اثر کلام اینقدر می ماند؟باور نکردم اگر اینقدر حرف مادر به پردماغ خانم خورده بود اصلا می بایست وقتی من آمدم چایی حاضر بود سینی شام را آماده می کرد و غذا را روی شعله کم چراغ هم می گذاشت,همان کاری که مادر من همیشه می کرد صحبت سر اینها نیست این دختر کلک می زند.
    گفتم:آها پس از این ناراحت شدی؟او که مقصودی نداشت مگر ندیدی چقدر قربان صدقه ات می رود؟ندیدی چقدر ناراحت شد که تو صبحانه نمی خوری؟
    گفت وقتی دلشان هر چه می خواست گفتند که دیگر اشتهایی باری آدم نمی ماند!
    از لفظ قلم حرف زدنش خنده ام گرفت گفتم:
    خوب مادرم غلط کرد راضی شدی؟حالا دیگر گریه نکن می خواهی دل مرا آب کنی؟
    وای این حرف را نزن اصلا هم غلط نکردند شاید من اشتباه کردم شاید من حرفشان را بد فهمیدم.
    خنده ام گرفت در آغوشش گرفتم.
    آشتی کردیم.


    3

    اه چه بوی بدی بوی گند نان تازه می آید
    به حق چیزهای ندیدو نشنیدع بوی نان تازه گند است؟
    اره چرا رنگ دیوار ای ناطاق سبز است؟من از رنگ سبز حالم به هم می خورد.
    خندیدم وگفتم:
    خوب فردا کارگری می اورم رنگش را قرمز کنند.
    بدقت توی صورتش نگاه کردم هم لاغر شده بود هم رنگش سفید مایل به زرد شده بود تازگی ها کارهای عجیب غریب می کرد بجای اینکه مثل ادمیزاد بنشیند غذا بخورد برنج خام را مشت مشت بر میداشت و چرخ چرخ می جوید وقورت می داد دیگه دوست نداشت زیر کرسی بخوابد ویا حتی بنشیند البته اخرهای ماه اسفند بود و هوا هم تقریبا گرم شده بود.
    باید کرسی را بر می داشتیم اما شبها خسته از سرکار بر می گشتم و جمعه ها هم کارهای واجب تری بود که باید می کردم فرصت نمی شد تا اینکه روز جمعه قبل محبوبه را فرستادم توی حیاط نشست زیر افتاب خودم کرسی را برداشتم و اتاق را جارو کردم ملافه لحاف وتشک ها را هم در آوردم گذاشتم بماند زنی پیدا کرده بود البته دایه خانم پیدا کرده بود محترم خانم هر پانزده روز می آمد رخت ها را می شست ومی رفت.
    وقتی همه چیز را جابجا کردم از پنجره نگاهش کردم ببینم که چکار می کند می خواستم صدایش کنم خانم بفرمایید اطاق تر و تمیز شسته رفته را تحویل بگیرید.
    دیدم طفلی کنار باغچه نشسته عق میزند نفهمیدم چه کنم از پنجره پریدم پایین رفتم پهلویش پشت اش را مالیدم شانه هایش را مالیدم گفت:
    به من دست نزن جلو نیا حالم به هم می خورد.
    از من؟اره بو میدهی,بوی ادمیزاد می دهی.
    از بدبختی ام خنده ام گرفت,قهر خنده به این می گویند گفتم:
    مگر ادمیزاد چه بوئی دارد؟
    نمی دانم فقط حالم به هم می خورد امشب باید توی تالار بخوابی من می خواهم تا صبح پنجره را باز بگذارم.
    این بود دستت درد نکند؟یک روز جمعه را که باید استراحت بکنم خر حمالی کرده ام آخر هم سر کار خانم می گوید از امشب برو تنهایی توی تالار بخواب بی تربیتی!تالار هم اسم ان اطاق بزرگ بود که همه همه دوازده سیزده متر بیشتر نبود.گفتم:
    سینه پهلو یکنی دختر هنوز هوا سرد است.
    من توی اطاق در بسته خفه می شوم بوی قالی می دهد بوی پرده می دهد حالم به هم می خورد.
    این دیگه چه مرضی است؟
    اما بوی قالی بوی پرده را برای خاطر من می گفت,خودش دید که بدجوری به من برخورد که گفت جلو نیا چون قالی وپرده مال خودش بود الکی انها را پیش کشید که عذر حرفی را که زده خواسته باشد چند روز بعد دایه خانم امد بغلش کرد وبوسید اما نشنیدم به او هم بگوید جلو نیا بوی ادمیزاد می دهی مگر او آدم نبود؟نگاهش به نگاه محزون وغمگین من افتاد ماشالهه هم زرنگ است هم باهوش انگاری فوری فهمید من با تعجب نظاره گر این بوسیدن وبغل کردن هستم دایه خانم یک گل دان شب بو اورده بود یکدفعه گفت:
    وای دایه جان این گلهای بو گندو چیست؟برشان گردان ما لازم نداریم.
    از زرنگی وتخسی اش خنده ام گرفت گفتم:
    بفرما!شب بو هم بوی گند می دهد وما نمی دانستیم.
    دایه خانم با مهربانی نگاهی به من کرد وبعد محبوبه را محکم در اغوش گرفت وگفت:
    مبارک است محبوب جان ,حامله هستی.
    بقدری خوشحال شدم که حد نداشت مدتی بود بی آنکه بخواهم نگران بودم که مبادا بچه دار نشویم دلم می خواست بچه ام زودتر بدنیا بیاید وزود بزرگ شود چون همیشه در این دلهره بودم که خودم بمیرم وپسرم مثل خودم یتیم شود مرا باشد از درد طفلان خبر که در خردی از سر برفتم پدر.
    برای بچه دار شدن هر چه زودتر بهتر اما در سکوت من و سکوت محبوبه,این آرزو تا حدی دیر شده بود دلم می خواست لب ودهن دایه خانوم را ببوسم ودهن اش را پر از همان گلهای شبو بکنم.
    ****

    چیزی به عید نمانده چندتا سفارشی کار داشتم که مجبور بودم تا چهارشنبه سوری تحویل دهم دست تنها بودم هنوز انقدر کار وبارم رونق نداشت که شاگردی بگیرم.خرج خانه هم در حقیقت دوبرابر شده بود هم خانهء خودمان هم خانه مادرم پدر محبوبه گفته بود کمک خرجی به ما می دهد اما همیشه بوسیله دایه جان می فرستاد او هم تحویل دخترش می داد , من کاری به کارش نداشتم اصلا نمی پرسیدم چه کرده وچه می کند البته گاهگاهی یک چیزهایی برای خانه می خرید بی انصافی نباید کرد اما حقا" کمکی برای من نبود ومن چاره ای جز کار مداوم نداشتم.
    گله ای زیاد نداشتم فقط دنبال فرصتی بودم که قابی برای محبوبه درست کنم وبعنوان عیدی تقدیمش کنم.
    مدتی بود در تالار می خوابیدم ومحبوبه توی اطاق کوچک در را از پشت می بست نمی دانم ایا راست می گفت وپنجره را باز میکرد یا نه کاری به کارش نداشتم اما همه را تحمل میکردم رویم هم نمی شد از کسی بپرسم ایا زنها وقتی حامله می شوند همه شان همچو رفتاری با شوهرانشان می کنند؟برعکس چیزهایی شنیده بودم که زن وقتی حامله است عشوه ونازش دلکش تر است....
    صفحه356تا358



    خلاصه وقتی دیدم اینجوری است صبح بلند میشدم صبحانه را درست می کردم و کاری به کارش هم نداشتم یواشکی در را می بستم و میرفتم دکان،دیگر نمیدانم لنگ ظهر بیدار میشد نمیشد اما معلوم بود که خیلی هم راضی است چون حتی یک بارهم اعتراض نکرد ونگفت که بیدارش کنم تا باهم صبحانه بخوریم، چون دم عید بوداین دوساعت کار اضافی کلی به نفعم شدونه تنها کار دیگران را راه انداختم بلکه قاب عکسی را که میخواستم ساختم وبرای اولین بار روی چوب کنده کاری کردم ورنگ زدم رنگ که نه لاک والکل زدم منتها بعضی جاها به رنگ خود چوب ماندوبعضی جاها لاکی شدچیز خوشکلی از اب درامدقلم ودواتم را از خانه اورده بودم توی دکان وروی مقوای سفیدی که از چاپ خانه خریده بودم این بیت را نوشتم:
    محمل جانان ببوس انگه بزاری عرضه دار
    کز فراغت سوختم ای مهربان،فریاد رس

    همه جای دکان خاک اره بودگردو خاک بود دیدم اینجا بماند کثیف میشود ، بعد از انکه خشک شد برداشتم و با قاب رفتم پیش شیشه
    -اقا رسول سلام
    -سلام رحیم حالت چطوره چه عجب از این طرفها
    -قربان دستت یک شیشه اندازه ی این قاب برایم ببر
    -به چشم تو جان بخواه تو سر بخواه شیشه که قابل ندارد
    -قربان صمیمیت ات صاحبش قابل است
    اقا رسول وقتی قاب رااز دستم گرفت نگاه عجیبی به صورتم کرد!!!
    فکر کردم نوشته ام را خوانده وخیالاتی کرده است خندیدم و گفتم :
    -برای زنم است اولین عیدی است که باهم هستیم
    نگاهی پر از سرزنش به من کرد وهیچ نگفت
    شیشه را برید وبا دستمال پاک کرد کمک اش کردم مقوا را گذاشتیم زیر شیشه به به خیلی قشنگ شد یک مقوای دیگر لازم است که پشت شیشه بگذارد رفتم از دکان پهلویی یک جعبه ی خالی گرفتم اوردم پریدیم گذاشتیم پشت ان بعد دوتا شیشه ی باریک به فاصله روی مقوای زرد رنگ گذاشت و حسابی کیپ کرد و میخ زد وکار تمام شداما در طول این مدت یک کلامم با من حرف نزد!
    -دست شما درد نکند اقا رسول ،شیشه جلوه اس را یک عالم بیشتر کرد ،چقدرپولش میشود؟
    -مهمان باش قابل ندارد
    -نه نمیشود ،چقدر باید بدهم ؟
    - می ایم پیشت ، یک چیزبرای اینجا میخواهم ان موقع تخفیف میدهی
    -انکه وظیفه ام است،اما این فعلا نقد است ،این را بگیرید که من هم رویم بشودبهای کار را بطلبم!!
    اقا رسول مرد جا افتاده ای بود اهل نماز ، هرروز صلوه ظهر در دکانش رامی بست و می رفت توی مسجد نماز میخواند نه برای تظاهرچون کسی پاپی این قضیه نبود ذاتا ادم مومنی بوداز همه ارزان تر حساب میکرد،خوش قول بود ،وبا کسی جر وبحث نمیکردو بارها دیده بودم که وقتی هم که بیکار بود کتاب میخواند.
    اقا رسول دستی زد به شانه ام وگفت:
    -رحیم تو بجای پسر من هستی ،جوان خوبی هستی فاز وقتی که امدی این محل من متوجه ات هستم سرت به کار خودت است وبا کسی کاری نداری ،حالا فهمیدم که یک سال بیشتر نیست که زن گرفته ای پسرم جوانی زورمندی سالمی ،بهترین عیدی برای زنت این است که عرق نخوری ،تو که ضعیف نیستی که بگم مثل بعضی ها از عرق کمک میگیری فجوانی ،یکسال بیشتر هم نیست که داماد شدی.
    تعجب کردم یعنی چه؟من کی لب به عرق زدم؟کی بهتان زده؟کی پشت سر گویی کرده؟گفتم:
    -ولی اقا رسول من درتمام عمرم لب به عرق نزدم ،کی نمامی کرده است/
    نگاه سرزنش امیزی به من کردو گفت:
    -کسی نمامی نکرده بوی مشروب از ده قدمی تو به مشام میرسد.
    -بوی مشروب؟تعجب کردم توی کف دستم پوف کردم که ببینم بوی مشروب میدهد که:
    اهدستهایم ...خنده ام گرفت ،سرم را تکان دادم اماخیلی خوشحال بودم
    - اقا رسول بوی لاک الکل است،قاب را درست کردم منتها انرا گذاشتم توی افتاب بویش پرید،اما دستهای من هنوز بو میدهد
    دستهایم را بو کرد شرمنده شداما چشمهایش حالت سرزنش را ازدست داد تبدیل به نگاه پوزش شد
    -رحیم مرا ببخش کم مانده بود بروی و من این گناه را به گردن بگیرم ،خدا را شکر که من اشتباه کردم خیلی ناراحت شده بودم ،پسرم از من به تو نضیحت هرگز لب به عرق نزن،ان داستان را میدانی که شیطان با یک جوان چه کرد؟
    نه نمیدانستم و خیلی علاقمند بودم که بشنوم اقا رسول نشست و به من هم تکلیف کرد که بیشینم
    -یه خرده بشین تا برایت تعریف کنم ،امر به معروف نهی از منکر،ثواب دارد ، درس است،حیف همه را به شعرنمی دانم والا حلاوتش بیشتر است،خلاصه میکنم :
    ابلیسی به شبی رفت به بالین جوانی ،گفت مجبوری یکی از این سه کاررا که میگویم انجام بدهی یا پدرت را بکش یا با مادرت بخوابیایک لیوان شراب بخور،پسر جوان دید که از همه اسان تر وبهتر همین سومی است،گفت همین شراب را میخورم ،خورد ومست شد هم پدر را کشت هم با مادر زنا کرد...پس بدان که ام الخثائث است،مست که شدی قبح از بین میرود ،چون عقلت از کار میافتد ومیکنی انچه نباید بکنی و وقتی که مستی ازسرت پرید می بینی که کار از کار گذشته وپشیمانی سود ندارد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    359-361
    فصل 4






    دو روز مانده بود به عید چهارشنبه سوری بود خدا را شکر همه ی کارها را نمام کرده و تحویل داده بودم این دو روز را باید توی خانه بمانم و خانه تکانی بکنم.
    محبوب دیگر نازش خریدار داشت حامله بود ویار داشت هی استفراغ می کرد نازک نارنجی شده بود اعصابش داغون بود و من همه و همه را تحمل میکردم با ین اندیشه که بچه ی مان را در کنار دلش می پرورد و زحمتی متحمل میشود که از من هیچ کاری ساخته نیست.
    همه جا را جاور کردم حوض را خالی کردم از آب انبار پرش کردم به نوبت آبمان کم مانده بود ایندفعه فقط انبار را پر می کنم حیاط را جارو کردم باغچه را بیل زدم محبوب انشاالله برای هواخوری هم که شده توی حیاط می آید و سبزی می کارد چهار تا گل می کارد مطبخ را که فکر میکنم از روز اول که آمدیم جارو به خود ندیده بود تمیز کردم شیشه ها را پاک کردم محترم خانم ملافه ها را شسته بود با محبوب کمک کردم آنها را هم دوختیم و شب عید رسید.
    محبوبه سفره ی هفت سین چیده بود طفلک با هر چه که داشتیم یک چیزی درست کرده بود اما دل من گرفته بود.
    بیاد مادرم بودم که بعد از سالهای سال که بپای من خودش را پیر کرد و شوهر نکرد حالا تنهای تنها نشسته و نمی دانم او هم هفت سین چیده یا نه.
    همه ساله با همان نداری مان سنت ها را حفظ می کرد یک کیلو گندم می خریدهم سبزه سبز می کرد هم سمنو می پخت هم برای شب عید گندم و نخود پخته که تویش چند تکه گوشت می انداخت می پخت و چقدر خوشمزه می شد سر سفره ی هفت سین سیر و سیب قرمز می گذاشت پنج تا سکه ی دهشاهی داشتیم که همه ساله همانها را می آورد و لای قران می گذاشت از توی قران بر می داشتیم و ته کیسه می کردیم تا سال دیگر خرجش نمی کردیم و باز هم موقع تحویل سال دوباره لای قران می گذاشت ته سبزه را پنبه پر می کرد انگاری سبزه ها از توی برف بیرون زده اند.
    سنجدها را با نخ و سوزن روی یک شاخه ی درخت می دوخت و مثل گل جلوی آئینه می گذاشت توی یک بشقاب دو بوته سیر میگذاشت و میگفت پدر بزرگش همیشه به سیر ثوم می گفت و مثل نان مقدس اش می داشت یک بوته سیر را همه روزه تا سیزده سال حبه حبه با غذا هر چه که بود می خوردیم و می گفت تا اخر سال سلامتی می آورد و خدا را شکر سلامت هم بودیم.
    حالا مادر چه می کند؟دلم می خواست محبوبه لااقل شب عید را اظهار تمایل می کرد که مادرم با ما باشد اما او هیچ نگفت و منهم فکر کردم حالا که محبوبه حامله شده کدورت و دلخوری ای که بین و او و پدر و مادرش بوجود آمده از بین برود و سر تحویل سال یا بیایند یا کالسکه را بفرستند دنبال ما که برویم و پهلوی آنها باشیم بالاخره پدر کشتگی که نداشتیم چطوری می شد دخترشان بغل من باشد اما خودشان چشم دیدن مرا نداشته باشند؟
    نگاهم به نگاه محبوبه تلاقی کرد او هم مغموم بود او هم متفکر بود او هم دلتنگ بود دلم برای او هم می سوخت ما هردو عزیزمانمان را از دست داده بودیم اما عزیز من خیلی تنهاتر از همه آنها بود حالا حتما گریه اش گرفته غصه می خورد بیاد بیست سال گذشته افتاده که در آغوشش بزرگم کرد و حالا من اینجام و اون آنجا.
    محبوبه را نگاه کردم عزیز من عشق من مونس تازه ی من دختری که بخاطرش مادرم را تنها گذاشته ام دل به او بسته ام و کنارش هستم.
    -می خواهم موقع تحویل سال نگاهم به روی تو باشد.
    خنده ی کمرنگی بر لبانش نقش بست انتظار داشتم مثل همیشه بطرفم بخزد خودش را توی بغلم بیندازد ولی تکان نخورد حرکت نکند....
    صدای شلیک توپ تحویل سال آمد از سقاخانه صدای نقاره بلند شد سال تحویل شد محبوبه بلند شد و رفت توی اطاق کوچک جعبه ای آورد و به من داد:
    -عیدی توست.
    باز کردم به به یک ساعت با زنجیر طلا خیلی خوشگل بود اما آخه کی تا به حال دیده نجار ساعت طلا توی جیب جلیقه اش بگذارد؟اگر یک ساعت معمولی بود خوشحال تر می شدم ولی خندیدم طفلک ذوق داشت پول ها را برای خرید این کنار می گذاشت قابی را که ساخته بودم به او دادم برگ سبزی است تحفه ی درویش گرفت خوشحال شد و صورتم را بوسید انگاری می خواست در آغوشش بگیرم و ....
    -رحیم جان برویم دیدن مادرت؟
    -نه لازم نیست او خودش به اینجا می آید.
    -آخر بد است مادر توست جسارت می شود.
    -نه بد نیست خودش این طور راحت تر است.
    توی دلم گفتم بد اینست که شش ماه است یک کلام نگفتی برویم خانه ی مادرت امشب یک لب تکان ندادی که مادرت تنهاست برو بیار اینجت حالا می خواهی بروی کجا؟
    شب شد شب عید اولین شب عید زندگیا محبوبه رفت توی اطاق کوچک و منهم در تالار ماندم فکر کرده بودم امشب می آید پیش من یا من میروم توی آن اطاق اما او حرفی ند.
    -رحیم...رحیم جان.
    خوشحال شدم پریدم توی اطاقش سر از پا نمی شناختم.
    -رحیم این قاب را بزن روی دیوار.
    قابی را که برایش داده بودم توی دستش داشت.
    -خواندی؟
    -آره.
    توی چشمهایش نگاه کردم انگار نه انگار داشت روی دیوار دنبال جای مناسب میگشت.
    ص 362 تا 365

    روز عيد بعد از ناهار مادرم آمد.

    يك قواره چادر براي محبوب عيدي آورده بود،الهي من فدايش شوم از همان خرجي كمي كه بهش مي دادم قناعت كرده و اين را خريده بود.

    -به به دست شما درد نكن ،چه با سليقه !اتفاقا چقدر هم پارچه نياز داشتم.

    يك زخم زباني هم به من زد.يعني چيزي را كه لازم دارد من نمي خرم.

    تازه با مادر صحبتمان گل كرده بود كه در زد و سركله ي دايه خانم پيدا شد ،محبوبه انگاري مادرش را ديده چنان دايه را بغل كرد و بوسيد كه صادقانه بگوييم من به شدت حسادت كردم.

    بعد هم با اشاره ي چشم و ابرو من را برد اتاق كوچك سه تومان به من داد و گفت رحيم جان اين را به دايه هديه بده.

    ميدانستم كه منظورش فقط هديه دادن به دايه نيست ميخواهد من و مادر را بكوبد.گفتم:

    -اي همه؟...

    سه تومان پول كمي نبود درست است كه پول پدرش بود اما حساب دستش نبود تازه پدرش روزي يك تومان براي ما كمك خرجي مي دادپول سه روز بود.

    -آره ،محض رضاي خاطر من

    -آخر مگر چه خبر است؟

    -تو را به خدا يواش حرف بزن ،صدايت را مي شنوند ،به خاطر من بده.

    خب ،پول را دادم به دايه خانم

    اگر عيدي دادن رسم است كه هست و من بايد حتي به دايه هم عيدي مي داد پس چطور شد كه اولين عيدمان بود و يك چوب كبريت هم پدر و مادرش برايمان عيدي نفرستاند؟فرق آنها با آن همه ثروتي كه داشتند با آن هايي كه اصلا هيچي نداشتند چه بود؟

    بيچاره مادر من ،از نان و خورشتش بريده بود ،و پول جمع كرده بود لااقل يك قواره پارچه براي محبوب آورد ،من از اول ازدواجمان يك هل پوچ از اين ها نديدم،درست است كت و شلواري كه مي پوشم ،كفش هايم را آن ها خريده اند ،نه من ،من توي لباس خودم راحت تر بودم لباس سنتي مملكت خودمان بود ايراني بود.

    دلم براي مادرم سوخت وقتي مي رفت همراهش رفتم ،براي برنج و روغن خريدم يك جعبه شيريني خريدم ،قند و شكر خريدم ،خرماو گردو خريدم ،بردم خانه اش ،سرك كشيدم خبري از سفره هفت سين نبود خبر از سنجد و سمنو نبود.

    -مادر سمنو نپختي؟

    -نه رحيم حوصله نداشتم ،اگر مي پختم سهم شما را نمي آوردم ؟چه سوالي!

    -چرا نپختي؟گندم نداشتي؟

    -نه پسر حالش را نداشتم يك كيلو گندم كه قيمتي ندارد.

    دعايم كرد ،چيزهايي را كه خريده بودم جا به جا مي كرد و دعايم مي كرد.

    -الهي به پيري برسي الهي هميشه با زن و بچه ات خوش باشي الهي هميشه دلخوش باشيد .انشالله زنت پسر بياره.

    -چه فرقي مي كند مادر اتفاقا من دختر بيشتر دوست دارم.

    -پسر عصاي پيري است دختر مال مردم است مي آيند و مي برند ،باز پسر كمك پدر و مادر است من اگر تو را نداشتم چه مي كردم؟

    توي دلم گفتم بيچاره مني ،اگر من نبودم زندگيت بهتر از حالا بود لااقل حالا تنها نبودي.

    -تو همه چيز من هستي در را كه باز مي كنم تو را مي بينم انگاري تمام دنيا را به من مي دهند.پسر جان خدا از تو راضي باشد من از زمين تا آسمان از تو راضيم.

    وقتي وارد خانه شدم محبوبه كنار باغچه نشسته بود داشت ستفراغ مي كرد ،خدايا چقدر استفراغ چقدر ويار ،آخه اين زن هايي كه ده دوازده تا بچه مي آورند ده دوازده بار اين همه مصيبت مي كشند؟با اين حال و روزگارچه مي كنند؟

    دستش را گرفتم بلندش كردم و بردمش توي اتاق،توي اتاق كوچك و رختخوابش را پهن كردم و گفتم دراز بكش حالت جا بيايد ،نوازشش كردم ،موهاي سرش را صاف كردم ،دستهايش را توي دستم گرفتم.

    -نه رحيم نبايد اينجا بخوابي ،برو جايت را توي تالار بينداز.

    فكر كردم ناز مي كند ،بازار گرمي مي كند،عشوه مي آيد با ز هم نوازشش كردم خودم را به نشنيدن زدم مثل اينكه همان آدم بي حال نبود،بغلش كردم آوردم بالا ،مثل ترقه از جايش بلند شد و رفت جلوي طاقچه جعبه آرايشش را باز كرد يك قوطي در آورد و به طرفم دراز كرد .

    -اين ديگر چيست؟

    -هيچ بمال به دستت پوستت نرم مي شود.

    -لابد از پوست من هم حالت به هم مي خورد ،حالا ديگر بايد مثل زنها از اين جور چيزها بمالم؟

    - نه به خدا،ولي اينكه فقط مال زن ها نيست...خب دستت نرم مي شود ،خودت راحت مي شوي آقاجانم هم از اين چيزها مي ماليد ،آنقدر دستشان نرم بود كه نگو جوان ها هم مي مالند همه استفاده مي كنند ،منصور...

    پس اين محبوبه ي مستوره دستهاي منصور را هم امتحان كرده بود والا از كجا مي داند كه نرم بود؟آتش غيرتم زبانه كشيد قوطي را به گوشه اي پرتاب كردم و از جايم بلند شدم:

    -چرا بهانه ميگيري محبوبه؟من از اين چيزها نمي مالم ،اگر تو هم خوشت نمي آيد ،ديگر به تو دست نمي زنم ،كفش هايم را پوشيدم و در كوچه را به طوري كه صدايش را بشنود بهم زدم و بيرون رفتم.

    بي هدف قدم بر ميداشتم ،اما هواي خنك بهاري ،نسيم جان بخشي كه مي وزيد ،حالم را جا آورد عصبانيتم فروكش كرد ،آرام شدم.

    كجا بروم؟خدايا بي كس تر و غريب تر از من در اين شهر بنده اي داري؟ اگر بعد از ظهري از خانه مادر نيامده بودم حتما مي رفتم پيش اش،اما دلم نمي خواست بفهمد از محبوبه قهر كردم ،از خانه بيرون زدم ،خدايا كجا بروم؟

    نشستم لب جوي آب مردم رفت و آمد مي كردند ،بعضي از زن ها دوش به دوش شوهرهايشان راه مي رفتند .خوش خوش صحبت مي كردند ،خدايا محبوب چرا بدعنق شده؟چرا بهانه مي آورد؟چرا اتاقش را جدا كرده؟همه ي اخلاقياتش قابل تحمل است ،تا به حال هم تحمل كردم الا اين تنها خوابيدنش ،آخر من چرا بايد چند هفته تنها در تالار بخوابم؟

    حالا چكار مي كند؟تنها گذاشتن زن حامله ،گناه دارد ،خدا نمي بخشد ،اونهم بيكش است اونهم جز من پناهي ندارد،آخه پس چرا مرا از خود مي راند ؟من كه به هر سازي زده رقصيده ام ديگر چه بكنم؟آيا از آن زمان كه عروسي كرديم ،هه چي عروسي ؟!اخلاق من تعقيير كرده؟نه ولله منهمان رحيم هستم ،تو سري خور هم شده ام ،مادر راست گفت توي خانه عادت داشتم حاضر و آماده بروم و بخورم و بخوابم ،اينجا همه كار مي كنم ،پس يك زن از شوهرش چه توقعي دارد؟پس كو ؟ شب اول گفتم :امشب سر ما منت مي گذاريد .چه گفت ؟ با چه جوابي آتش عشقم را تيز تر كرد؟گفت :امشب و هر شب.اين چند هفته شب نداشت؟اصلا نمي گويد رحيم چه بكند ؟مادر بيچاره اش ده روز توي بستر زايمان بود پدر الدنگش كه سن پدر من است مهلت نداد كه از بستر نقاهت برخيزد همان شب رفت مست كرد و بغل آن عجوزه خوابيد ،اصلا به ياد نمي آورد ؟

    يكدفعه فكري مثل جرقه توي ذهنم درخشيد ،جان گرفتم ،عصبانيتم تماما از بين رفت كرختي ام تبديل به انرژي شد از جا بلند شدم و يك راست رفتم در دكان را باز كردم .

    خوب فكري به كله ام رسيده ،اداي پدرش را در مي آورم شايد بترسد شايد بفهمد كه من هم مرد هستم،تازه قبول ندارد كه نجابت پدرش را داشته باشم. پدرش هميشه تاج سرمن است !

    شيشه ي الكل صنعتي را برداشتم توي ليوان كمي آب ريختم كمي الكل ريختم و توي دهنم پر كردم و گرداندم و بيرون ريختم ،واخ واخ دهانم سوخت ،اين چه مزه ي...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مزخرفی دارد این هایی که عرق می خورند دیوانه اند
    در دکان را بستم به امید یک شب خوب راهی خانه شدم با قصد در را محکم بستم کفش هایم را روی زمین کشیدم در تالار را باز کردم و رفتم تو لباسهایم را در آوردم در وسط را باز کردم و وسط درگاه ایستادم
    من آمدم
    پلک چشمهایش تکان می خورد خنده ام گرفت
    خودت را به خواب نزن می دانم که بیدار هستی
    نتوانستم خودداری کنم بطرفش رفتم بغلش کردم که ببوسمش گفت
    حالم خوش نیست رحیم برو بگذار بخوابم
    آب سردی بر روی سرم ریخت همه اشتیاقم از بین رفت عشقم پژمرد قلبم شکست و با دلی شکسته رختخوابم را در تالار پهن کردم و گویا خوابیدم
    قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذی یوسوس فی صدورالناس من الجنة والناس
    اواخر اردیبهشت ماه بود گویا دوران ویار محبوبه خانم داشت تمام می شد الهی شکر هرچه بود گذشت خدایا شکر که به من تاب تحمل همه چیز را دادی خب زندگی است دیگه بالا و پایین دارد بین همه زن و شوهرها شکر آب می شود اصل اینست که همدیگر را دوست داشته باشند از قدیم گفته اند زندگی زناشویی مثال هوای بهار است گاهی گرم است گاهی سرد گاهی آفتابی است گاهی ابری گاهی می بارد گاهی می ایستد
    روز جمعه بود مطابق معمول من صبحانه را آماده کردم و چون گرسنه ام بود و آفتاب پهن شده بود صبحانه ام را به تنهایی خوردم هفت روز هفته را تنها صبحانه می خوردم شش روزش که هیچ عجله داشتم بروم سرکار اما جمعه ها را دلم می خواست پهلوی زنم بنشینم و باهم صبحانه بخوریم اما گویا زن حامله پر خواب می شود بشود چه بکنم
    وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
    که در طریقت ما کافریست رنجیدن
    نزدیکی های ظهر صدای خش خشی از اطاق کوچک شنیدم فهمیدم بیدار شده توی رختخوابه در وسط را باز کردم
    رحیم حوصله ام سر رفته از بس که توی خانه ماندم پوسیدم
    نه سلامی نه صبح بخیری مثلا که خانم از اشراف زادگان است و بنده از گدایان
    کجا ببرمت باغ دلگشا
    آره
    وقتی حالت تسلیم داشت لذت می بردم خوشم آمد خندیدم گفتم
    بلند شو ببرمت
    حالا نه بعد از ظهر برویم لاله زار برویم گردش
    صبحانه را خورد ناهار را هم کمکش کردم درست کردیم و خوردیم ظرفها را بردم گذاشتم پهلوی حوض رفتم سر و صورتی صفا بدهم که برویم گردش
    وقتی برگشتم دیدم خانم باز هم رفته توی اطاق کوچک خوابیده در را هم از پشت بسته بود
    نشستم گوش بزنگ که بلند می شود و می رویم با صدایم می کند می روم پهلویش تا دمادم غروب خبری نشد خواستم بیدارش کنم اما می ترسیدم واقعا می ترسیدم چون حیران و سرگردان بودم نمی دانستم چه باید بکنم نمی توانستم عکس العملش را پیش بینی بکنم دندان روی جگر گذاشتم رحیم صبور باش بگذار بحال خودش بچه ترا دارد در درون دلش تحمل می کند کار آسانی نیست یکی مثل خودش مثل تو دارد از وجودش تغذیه می کند جان می گیرد خونش را می مکد زحمت دارد مشقت دارد خلقت است در خلقت بنده خدا دستیار خداست مواظب رفتار خودت باش تو چه می کنی تو برای این بچه چه کرده ای
    خودم از شراکت خودم در خلقت این بچه شرمنده می شدم من همیشه بفکر خودم بودم
    دم غروب بیدار شد چادر به سر کرد پیچه را زد درشکه گرفتیم و رفتیم خیابان لاله زار رفتیم جاهای تماشایی آفتاب غروب می کرد جمعیت خیلی دیدنی بود فکر کردم راه رفتن برایش خوب است این تمام مدت حاملگی را اگر بخورد و بخوابد در موقع زایمان به مشکل بر می خورد گفتم
    می خواهم راه برویم یک چیزی بخوریم حالت خوب است
    آره خوبم
    پیاده شدیم و کمی راه رفتیم خیلی صفا داشت از اینکه کنار من است و متعلق به من است احساس لذت و غرور می کردم تصور اینکه بچه کوچک من را با خودش بگردش آورده است علاقه ام را دو چندان می کرد
    پیرمردی با یک گاری دستی می گذشت چغاله بادام می فروخت یک چراغ توری هم وسط چغاله ها روشن بود منکه مرد بود و ویار نداشتم هوس کردن بخورم پرسیدم
    از این می خواهی
    ذوق زده مثل بچه ها گفت آره برایم بخر
    دو زن و یک مرد جوان از کنار ما ی گذشتند هر دو زن پیچه ها را بالا زده بودند لب و لپ هایشان به نظرم بیش از حد سرخ آمد قیافه های وقیحی داشتند چشم ها سرمه کشیده و بی حیا یکی از آنها دست جلوی دهان گرفته بود می خندید و دیگری که قد بلندی داشت با صدایی که آماده شلیک خنده بود آهسته گفت
    خفه شو خوبیت نداره
    مرد همراهشان حواسش جای دیگر بود من کنجکاو شدم که ببینم اینها برای چه همچو حرکاتی می کنند و چشمم بطرف آنها بود و متوجه شدم که همان زن کوتاه قد موقع رد شدن از پهلوی گاری دستی دو سه دانه چغاله بادام کش رفت خنده ام گرفت با آن دک و پوز با آن لفت و لعاب در برابر دو تا چغاله بادام نتواستند نفس خود را مهار کنند راست گفته اند آنی که اختیار شکم اش را ندارد حتما اختیار زیر شکم اش را هم نخواهد داشت آنها دور شدند پرسیدم
    چه قدر بخرم
    هیچی
    اا یعنی چه تو که گرسنه بودی
    جلو جلو راه افتاد و با غیظ گفت حالا نیستم درشکه بگیر می خواهم برگردم خانه
    محبوب چرا اینطوری می کنی
    چه کار می کنم خسته شده ام می خواهم برگردم خانه مثل اینکه مرا تازه می دید نگاهی تحقیر آمیز به سرا پای من کرد و گفت
    امروز خیلی مشدی شده ای دگمه بسته و تر و تمیز ارسی چرم
    مگر تازه دیده ای خودت این طور می خواهی چرا بهانه می گیری
    خدایا تکلیف من چیه دگمه ها را می بندم اینجور میگه باز می کنم یک جور دیگه میگه ایکاش یک پیراهنی داشتم که اصلا دگمه نداشت
    اخم کرده سرش را به طرف دیگر برگرداند و به انتظار درشکه ایستادیم که خدا را شکر از دور نمایان شد تا رفتم درشکه را صدا بکنم برگشتم دیدم پیچه را بالا زده یعنی چه
    دستم را گذاشتم زیر کمرش که کمک کنم سوار درشکه شود با غیظ خودش را کنار کشید توی درشکه نشست ترسان ترسان پهلویش نشستم می ترسیدم نگذارد و حکم کند که روبرویش بنشینم اما خدا را شکر گذاشت عصر جمعه بود شلوغ همه جور آدم توی خیابون وول می خورد جوانکی قرتی از کنار درشکه گذشت توی درشکه را نگاه کرد هیچ زن محترمی پیچه اش را بالا نمی زد وقتی محبوبه را کنار من پیچه بالا زده دید فکر کرد که شاید زن خرابی را دارم می برم خانه سوتی زد و دور شد
    از ناراحتی لبهایم را گاز گرفتم شوری خون لبم را احساس کردم
    چرا پیچه ات را بالا زده ای می خواهی مرا به جان مردم بیندازی دلت می خواهد خون به پا کنم
    نخیر می خواهم بدانی من هم بلدم پیچه ام را بالا بزنم
    هه این را که از اول می دانستم
    خوب خوب است که دانسته مرا گرفتی
    آآااخ که هر چه می کشم از نادانی است کجا می دانستم که دختری که با همه اشتیاق مرا می خواست اینجوری روزگارم را سیاه خواهد کرد کجا می دانستم که کسی با تمام وجود مرا می طلبید دو ماه است جدا از من می خوابد هرگز
    پیش بینی نمی کردم که بچه ای که هنوز معلوم نیست از چه قماش است ما را اینقدر از هم دور کند تمام مدتی که توی درشکه بودیم بی اعتنا بمن بطرف دیگر برگشته بود و با پیچه بالا زده توجه هر که را از پهلوی درشکه رد می شد جلب می کرد بالاخره به خانه رسیدیم بنظرم آمد راه برگشت مان ده برابر راه رفت طولانی شد
    از درشکه پیاده شد کرایه درشکه را دادم آمدم بی کلام سیخ سیخ جلوی در ایستاده بود در باز کردم تند تند وارد شد چادر را از سر برداشت بطرف اطاق دوید حواسم بکلی پرت شده بود این چه گردشی بود این چه جمعه ای بود این چه تفریحی بود
    یادم رفته بود که ظرفهای ظهر توی حیاط ولو هستند آبکش ماند زیر پایم کم مانده بود سکندری بخورم با لگد گوشه ای پرتاب کردم و غریدم
    بر پدر هر چه آبکش است لعنت
    کفش هایم را بیرون در آوردم احساس کردم تبسم ملیحی صورتش است فکر کردم سر آشتی دارد گویی بر روی آتش درونم آب ریختند آرام شدم خونسردیم را باز یافتم داشتم لباسهایم را در می آوردم که خودش را کشید گوشه اطاق مثل مصیبت زده ها زانوها را بغل کرد قیافه عبوس اش دوباره بازگشت اخم اش دوباره در هم رفت خدایا این زن دیوانه است دوباره جوش آوردم دوباره دنیا جلوی چشم ام تیره شد خدایا یک مرد بدبخت به چه کسی باید پناه ببرد کتم را درآوردم یک چیزی لازم داشتم که خشم ام را بر سرش بریزم
    بر پدر و مادر من لعنت اگر دیگر اینرا بپوشم پشت دستم داغ اگر دیگر با تو از خانه بیرون بیایم تو شوهر نکرده ای فقط نوکر گرفته ای که ظرفایت را بشوید
    از جا پرید
    نوکر نگرفته ام ظرف شستن هم مرا نکشته
    با عجله از پلکان پایین دوید هوای اول شب هنوز خنک بود سرد بود این بنده خدا حامله بود ضعیف بود دلم برایش سوخت با حرص لب حوض نشست ظرفها را جلو کشید کاسه را به کوزه می زد دیگ و قابلمه را محکم به زمین می کوبید دلم می خواست بروم بغلش کنم دستهایش را ببوسم چشمهایش را ببوسم و توی بغلم توی اطاق برگردانم بروم نروم چه فایده این ظرفیت محبت ندارد هر چه من کوتاه می آیم بدتر می کند هرچه نازش را می کشم لوس تر می شود مدتی در تاریکی از پشت پنجره نگاهش کردم خدایا این همان محبوبه شب من است این همان عشق من است این دختر روح و جان من است خدایا کمکم کن به من باز هم کمک کن نازش را بخرم به من کمک کن بروم بیارمش خدایا تو نگهبان خانواده ای این زن من است تنها کس من است خدایا دوستش دارم حتما دوستم دارد از همه بریده بمن چسبیده حتما او هم با هودش کلنجار می رود حتما او هم مثل من در رودرواسی گیر کرده
    بلند شدم چراغ را روشن کردم دلم نیامد من در اطاق روشن باشم او در تاریکی در ایوان را باز کردم وسط چهارچوب ایستادم
    دق دلت را سر کاسه و بسقاب در می آوری
    نه سرش بلند کرد نه حرفی زد اگر از جانب مقشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد چکار کنم خدا یک لبخند اگر بزند اگر با آن نگاه سحر آمیزش نیم نگاهی بمن بکند از روی پله ها می پرم پایین بغلش می گیرم نمی گذرام ظرفها را بشوید مگر رحیم مرده مگر تا به امروز خودم نشستم چله زمستان یخ حوض را شکستم ظرف شستم حالا که بهار است
    بلند شو بیا سرما می خوری هوا سرد است
    هیچ عکس العملی نشان نداد دوتا کاسه و بشقاب نمی دانم چرا شستن اش اینقدر طول کشید رفتم چراغ را آوردم روی ایوان بالا گرفتم که لااقل ببیند چه می کند بنظرم آمد الکی یک ظرف را دو سه بار می شوید ادا در می آورد خنده ام گرفت دلم مالش رفت بچه است عزیز من است قهر کرده با من لج می کند اما آخه خودش سرما می خورد
    محبوب
    سرش را بلند کرد دست از کار کشید خوشحال شدم همه ناراحتی هایم از بین رفت دوستش دارم عاشقش هستم تمام وجودم متعلق به اوست تمام وجودش مال من است حامله است کار کوچکی نیست دارد بچه ام را جان می بخشد اخلاقش بخاطر حاملگی تغییر کرده والا همیشه خوب بودیم همیشه مهربان بودیم همیشه در کنار هم خوش بودیم
    محبوب نمی آیی
    از جا برخاست ظرفی را که دستش بود توی حوض ول کرد چشم به من دوخته بود دستهایش را با دامنش پاک کرد کاری که من خیلی بدم می آمد آمد جلوی ایوان چانه اش می لرزید الهی من فدایش شوم گفتم
    آهان این طور دوست دارم این طور که چانه ات می لرزد دلم می خواهد سیر تماشایت کنم
    آوردمش توی اطاق اشک مثل مروارید غلطان روی گونه هایش می ریخت بدون اخم بدون افاده جلویم ایستاد دستهایش را توی دستهایم گرفتم آخ که چقدر سرد بود چقدر یخ کرده بود تمام بدنش را در آغوش جا دادم سرش را روی سینه ام گذاشت نفس اش روحم را زنده کرد شادم کرد همه گله هایم فراموش شد هیچ کار بدی نکرده بود اصلا همه تقصیر من بود نمی دانم چه کردم که ناراحت شد اما مطمین هستم که کاری کرده ام محبوب من دل نازک است دوستم دارد از شدت عشق می رنجد با یک تلنگر همه چیز می شکند دلش می شکند آخ عزیز دل من گفت
    آن شب که قهر کردی فهمیدم که رفتی مشروب خوردی
    مشروب آه یادم آمد همان شب که مخصوصا حقه زده بودم که گولش بزنم و بترسد و با من سرسنگینی نکند در اطاق را به رویم نبندد
    از غصه تو بود
    از غصه من
    از غصه این که توی اطاقت راهم نمی دادی
    و از آن شب به بعد دوباره توی اطاق کوچک خوابیدیم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مثل بوم غلطان شده بود به حساب من ماه هشتم اش بود اما دایه خانم عقیده داشت پا به ماه است !!؟
    دست و پایش باد کرده بود صورتش متورم شده بود دماغش چهار برابر شده بود لب هایش مثل اینکه باد کرده کلفت شده بود یک کلام همان محبوب نبود زشت شده بود.
    من شنیده بودم زن هایی که با شوهر نمی سازند بدویار می شوند و زشت،راست بود همان شده بود اما هر چه بود به هر شکل بود دوستش داشتم محبوب را دوست داشتم نه چشم و ابرویش را، عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود.
    دایه خانم زود بزود می آمد و من خوشحال بودم چون این نشانگر نگرانی و دلواپسی پدر و مادرش بود. خدا خدا می کردم وقتی بچه بدنیا آمد ما را ببخشند،من حالا هیچ،دخترشان را بطلبند،نوه شان را دوست داشته باشند،فکر می کردم شاید بداخلاقی محبوبه به خاطر دوری از پدر و مادرش باشد،حتما هم بی تاثیر نبود.بچه ی معصوم همه را از دست داده بود و مسلما من به تنهایی نمی توانستم جای همه را برایش پر کنم.
    روزی که دایه خانم امده بود محبوبه با استیصال گفت:
    - دایه جان چرا این شکلی شده ام؟
    مثل اینکه خودش هم می دید که خیلی تغییر قیافه داده، ای کاش او هم شنیده بود که ای نبخاطر تغییر اخلاقش است.صورت آدمی آیینه دل اوست وقتی دل صاف و شاد است صورت هم زیبا و بشاش می شود و برعکس.
    دایه خانم با بی حوصلگی گفت:درست می شوی مادر درست می شوی،بعد رو کرد بمن و گفت:
    - رحیم آقا این آدرس قابله ای است که بچه ی نزهت خانم را بدنیا آورد،منوچهر را هم او بدنیا آورد،خیلی ماهر است،بگیرید لازمتان می شود.
    خندیدیم و گفتم:حالا که زود است دایه خانم.
    - نه جانم کجایش زود است؟پا به ماه است.تو را به خدا هر وقت دردش شروع شد، فورا قابله را خبر کن، دست دست نکنیدها! یک وقت یک نفر دیگر زودتر او را می برد سر زائو.
    - دایه خانم چیزی که فراوان است قابله،از دو روز قبل که نباید این جا زیج بنشیند،قیمت خون پدرش پول می گیرد.
    دایه با التماس گفت:خوب بگیرد فدای سر محبوبه،تو را به خدا شما غصه ی پولش را نخورید،زود خبرش کنید،یک مرد دست تنها که بیشتر نیستید،یک وقت خدای نکرده کار دستتان می دهد.
    فکر کردم چرا نمی خواهد خودش بیاید اینجا بماند تا خیال همه مان راحت شود؟چرا پدر و مادرش دل نمی سوزانند چرا زورشان فقط به من می رسد؟ من چه بکنم؟ نمی توانم که یک ماه دکان را تعطیل کنم و روی درش بنویسم بعلت زایمان عیال آنهم نه زایمان بلکه پیشواز زایمان عیال تعطیل است،گفتم:
    - نترس دایه خانم،اگر خیلی ناراحت هستی همین فردا می روم مادرم را می آورم پیش محبوبه که تا وقت زایمان همین جا بماند.
    - خدا عمرت بده،حواس ما هم جمع می شود.
    محبوبه هم چیزی نگفت،از خدایش بود،اصلا نمی توانست کار بکند،پدر من بیچاره در می امد هم توی دکان کار می کردم هم توی خانه،محبوبه عینهو بشکه شده بود طول و عرضش یک اندازه بود،فکر می کنم بسکه می خورد و می خوابید و هیچ تحرک نداشت اینجوری شده بود،بهر صورت صبح زود از خواب بلند شدم،قبل از طلوع آفتاب،رفتم آن اطاقی که پهلوی دالان بود و پر از آت و آشغال و جای لباس های چرک و کفش کهنه و هزار آشغال دیگر بود آنجا را حسابی تمیز کردم جارو کردم چیزی نداشتیم کف اش پهن کنم،تصمیم گرفتم از خانه ی مادرم همان حصیر و گلیمی که خودش داست بیاوریم و موقتا اینجا پهن کنیم.هر چه می خواست از خانه ی خودش بردارد بیاورد،صبحانه را درست کردم چایی وردم و رفتم دکان.موقع ظهر یک ساعت زودتر دکان را بستم و رفتم منزل مادرم.
    - هان رحیم خوش خبر باشی،محبوبه زائید؟
    - نه مادر،هنوز دو هفته ای باقیست.
    - خوب چه خبر است سر ظهر آمدی،بیا بالا چیزی بخور.
    - مادر آمدم دنبال تو که بیای خانه ی ما.
    - چه خبره؟
    - سلامتی،آخه من خانه نیستم می ترسم در نبود من محبوبه دردش بگیرد،چه بکند؟دست تنها چه بکند؟خدا نکرده بلایی سرش می آید...
    - والله رحیم من هم نگران بودم اما چه می توانستم بگویم؟خودم بگویم می آیم آنجا؟ سبک می شدم هم من هم تو،حالا خودش گفت بروم؟
    - نه،دایه خانم دل نگرانی کرد من گفتم.
    - محبوبه جانم راضی شد؟
    - چرا راضی نباشد؟تو که مثل دخترت باهاش رفتار کنی،راضی می شود،مشکلی ندارد.
    - نه رحیم،عروس صد سال هم بماند دختر آدم نمی شود،آنهم محبوب که ما را اصلا قبول ندارد وصله ی تن ما نیست، به دمش می گوید با من نیا بو می دهی،همیشه طاقچه بالاست.
    - تو چی ؟ تو قبولش داری؟تو اگر بزرگی کنی و محبت کنی بچه است رام می شود.سگ را نوازش کنی دم تکان می دهد آدمیزاد که از سگ بدتر نیست،بیاد ضرب المثلی افتادم که نمی دانم از کی شنیده بودم که می گفت: یک سگ به از صد زن بی حیا، خدایا تو کمکم کن، اگر این دو زن روزگار مرا سیاه نکنند شانس آوردم،اول بسم الله،ببین چه جوری دلش پر است،خدایا توکل به تو...
    مادرم آمد و خیل زود کدبانوی خانه شد،خرید را به عهده گرفت،جارو و ظرف شستن را به عهده گرفت.آشپزی را تقبل کرد و من چقدر احساس راحتی می کردم.تازه لذت زندگی را می فهمیدم از نوکری در آمده بودم واقعا مرد خانه شده بودم.محبوبه کارش فقط تشکر کردن شده بود و مادر هم ناراحت می شد،وقتی تشکر می کرد انگاری احساس می کرد که پایین دست است کلفت است.می گفت:
    - وای که چقدر تعارف می کنی،خانه ی پسرم است،نباید مثل مهمان بنشینم و دست روی دست بگذارم که جلوی رویم دولا راست بشوند.
    ماشالله خانه مثل گل تمیز و مرتب شده بود، فرش های جهیزیه ی محبوب خرسک بود گویا ما را قابل فرش بهتر ندیده بودند، اما از روزیکه مادر هر روز جارو می کرد آن پشم و کرک های اضافی اش درآمده بود و کلی رنگ و رو باز کرده بود،حیاط همیشه جارو کرده،حوض همیشه تمیز،ناهار بموقع می خوردیم، شام بموقع می خوردیم،دیگر صبح من صبحانه ی آماده با نان گرم که مادر می خرید می خوردم.خدا را شکر همه چیز روبراه بود و من خدا خدا می کردم که بچه دیرتر بدنیا بیاید تا مادر بیشتر بماند.
    اما متاسفانه هیچ چیز در این دنیای گردان،ثابت نمی ماند،یواش یواش مادر بدعنق می شد،نمی دانم چرا وقتی من خانه بودم همه کارها را می خواست بکند،نمی دانستم وقتی من نیستم چه کار می کرد که در حضور من مدام مشغول بکار بود،می خواستم از محبوبه بپرسم که در نبود من مادر چه کار می کند؟بعد دیدم مصلحت نیست بلاخره مادرم است کلفت مان نیست که،یکروز دیگر نتوانستم خودداری کنم.
    سر ظهر برای ناهار آمدم دیدم مادرم طشت را گذاشته جلوی رویش و دارد رخت می شوید،به بند رخت نگاه کردم که سرتاسر حیاط بسته بود پر از لباس شسته بود فهمیدم محترم خانم آمده پرسیدم:
    - مگر امروز اینجا رختشوی نبود؟!
    - چرا بود.
    - پس تو چرا لباس هایت را نداده ای بشوید؟
    - خوب محبوب که به من حرفی نزد،یک کلام نگفت اگر لباسی داری بیاور بده این زن برایت بشوید عیبی ندارد،دو تا پیراهن که بیشتر نیست.
    الله اکبر آدمیزاد چه زود خودش را فراموش می کند،مادرم مثل اینکه در تمام عمر رختش را رختشوی می شست،حالا اینجا همچو انتظاری دارد، آن زن که نمی دانست رخت ها مال کیه،حالا که دلش هوایی شده می آورد می داد آن بیچاره هم می شست.گفتم:
    - می خواستی خودت بیاوری برایت بشوید،مجانی که کار نمی کند؟پولش را می گیرد،اگر هم می خواستی خودت بشویی،وقتش اول صبح بود نه حالا که وقت ناهار است می خواهی مرا عصبانی کنی؟
    اما عصبانی شده بودم.با پا به طشت کوبیدم،جمع کن این را،اگر ناراحت هستی برگرد برو خانه ات.
    - اوا مادرجان،من آمده ام کمک زنت،کجا بروم؟
    - همین که گفتم،اگر می خواهی از این اداها دربیاوری،زن من کمک لازم ندارد.
    وقتی رفتم توی اطاق محبوبه خیلی گرم با من سلام و علیک و خوش و بش کرد،کتم را درآوردم زود گرفت زد روی میخ ،جوراب هایم را درآوردم فوری برداشت یک جفت جوراب تمیز آورد،!!؟ عجیب بود هرگز از این کارها نمی کرد،با وجود اینکه پابماه بود و بقول خودش نمی توانست دولا شود ولی شد!
    وقتی خوب تو کوک اش رفتم دیدم ای دل غافل، این از این که من با مادرم یکی بدو کردم خوشحال شده و پر درآورده،خیلی غمگین شدم،چرا؟مگر مادرم چه بدی به او می کرد؟مگر همه ی کارها را نمی کرد؟
    البته مادرم بی تقصیر نبود،اینرا هم می دانستم،از کارهای او هم سر در نمی آوردم،یک مرد هیچ وقت نمی تواند آنچه را که در دل زن می گذرد بفهمد،زن یک معماست چه ای نزن مادرت باشد زنت باشد،خواهرت باشد و یا دخترت،کارهایش مخصوص بخودش است،تفکراتش مخصوص به خودش است ،محال است بتوانی بفهمی که چرا؟چرا؟
    از خانه ی پدرش برای بچه لباس و وسایل قنداق و بندناف و مشمع و کهنه و پشه بند و از اینجور چیزها آوردند.محبوبه می گفت سیسمونی،من تا به حال این کلمه را نشنیده بودم ولی اط صدای سین خوشم آمد کلمه ی خوش آهنگی بود.مادر نمی توانست این کلمه را تلفظ کند چی چی موتی می گفت،البته زیاد هم محل نکرد خیلی بی اعتنا برخورد کرد،چه می دانم شاید به خاطر اینکه موقعیت آنها را نداشت که برای نوه اش از اینجور چیزها بخرد اما من بیشتر بدین جهت خوشحال بودم که این مقدمه ای باشد برای پاگشایی خودهایشان،اگر محبوبه می زایید اصولا باید پدر و مادر و خواهرش برای دیدنش می آمدند و من خیلی امیدوار شده بودم که می آیند،چقدر خوب می شد اگر می توانستیم دور هم باشیم،من خدا شکر کار و بارم خوب بود تقریبا توی محله مان معروف شده بودم رحیم نجار را همه می شناختند و سفارشات زیادی می گرفتم.
    و بلاخره لحظه ی موعود رسید.
    قابله مدام دستور آب گرم می داد،پارچه ی تمیز می خواست،مادر طفلی هی از پله ها می رفت پایین آب گرم می کرد می آورد،محبوبه درد می کشید،سرخ می شد دندان هایش را بهم فشار می داد،آسمان روی سرم خراب می شد هیچ کاری از دستم برنمی آمد،هیچ کمکی نمی توانستم بکنم،بالای سرش نشسته بودم،نمی دانستم چه بکنم،دست هایش توی دست هایم بود،نوازش اش می کردم،بازوانش را می مالیدم،درددل می کرد،عرق می کرد،آرام می شد انگاری چرت می زد،دوباره از اول، سه باره،...ده باره...
    - محبوبه،خیلی درد می کشی؟
    - نه...نه...زایمانم راحت است.
    من هرگز زایمان ندیده بودم،بعد از من که مادرم دیگر بچه نیاورده بود،نه خواهر داشتم نه خاله نه عمه هیچ ندیده بودم،خدایا این درد تمام شدنی است؟نکند محبوبه سر زا برود، آنموقع من چه می کنم،خدایا کمک اش کن،خدایا بچه نمی خوام خودش را نجات بده محبوبه ی مرا، مونس شب و روز مرا.
    - رحیم جان سرت را جلو بیاور.
    -بگو چه می خواهی؟
    - انعام خوبی به قابله بده.
    - نگران نباش راضیش می کنم.
    پیشانی اش را بوسیدم،خیس عرق بود،مادرم وارد شد و این صحنه را دید،پشت چشمی نازک کرد:
    - محبوبه خانم حالا هم دست برنمی داری!بگذار اول درد این یکی تمام بشود،بعد جای پای دومی را محکم کن خوب سر نترسی داری ها !...
    محبوبه ناراحت شد،از نگاه هایش فهمیدم،بی انصافی است در این حال که درد امانش را بریده بود نیش زبان هم بخورد،طفل معصوم به تنهایی درد می کشد،به تنهایی متحمل اینهمه ناراحتی است.گفتم:
    - مادر، بس می کنی یا نه؟آمده ای قاتق نانش بشوی یا بلای جانش؟
    برخلاف انتظارم مادرم خندید: چشم من خفه می شوم تا مرغت تخم طلایش را بگذارد.
    ناراحت شدم شاید مادر هم منظور بدی نداشت اما در این بحران درد زایمان و ناراحتی عصبی که دامنگیرم شده از کجا می توانستم پی به منظر اصلی اش ببرم.
    - رحیم،یعنی چه؟تخم طلا یعنی چه؟
    ای بابا این محبوبه هم عجب بی هوش و بی استعداد است،خدا نکند بچه مان به او رفته باشد.این دومین بار است که این سوال را می کند مگر یکبار دیگر مادر نگفته بود؟بی آنکه من جوابش را بدهم مادر که خنده کنان از اطاق بیرون می رفت گفت:
    - یعنی اینکه بگذار بچه ات به دنیا بیاید و مهرش توی دل آقاجانت بیفتد، آن وقت ببین چه جور یک ده شش دانگ را به اسمت می کند! اگر شش دانگ را نکند، سه دانگش که حتما روی شاخش است.
    هیچ نگفتم،پس معلوم می شود مادر هم آرزو می کند که تولد این بچه دلخوری ها را از بین ببرد،آشتی بکنند،به دیدن دخترشان بیایند.حالا ده شش دانگ و سه دانگ پیشکش خودهایشان،همانکه دیدارشان تازه شود کلی در محیط زندگیمان اثر دارد.
    و صدای گریه ی بچه در فضای خانه طنین انداخت،پسر بود،گرد و تپل و سرخ با موهای سیاه تابدار،نمی شد فهمید شبیه کی هست،خدا را شکر صحیح و سالم بود،هیچ عیب و نقصی نداشت،انگشت های دست و پایش به قرار بود،چشم و گوش هایش مرتب بود،خدایا شکر،خدایا شکر.
    محبوب جان متشکرم،خیلی زحمت کشیدی،قدم اش برای هردوتایمان مبارک باشد،انشالله خوش قدم باشد خوش روزی باشد،با پدر و مادر بزرگ شود،پیشانی محبوبه را بوسیدم و یک اشرفی طلا روی پیشانی اش گذاشتم.
    به قابله بیشتر از آنچه حقش بود دادم.یک قواره پارچه هم برایش خریده بودم با یک کله قند مادر داد و راهی اش کرد،همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد.
    یک هفته ی تمام بالای سر محبوب نشستم،مواظب بودم که لحاف از رویش کنار نرود،مواظب بچه بودم که وقتی مادرش خواب بود بیدار که می شد آب قند برایش می دادم،پستانک اش را توی دهانش می گذاشتم، تر و خشک اش می کردم.
    محبوبه باز در دریای غم غوطه ور بود،نه نگاه مهربانی نه کلام محبت آمیزی،تمام توجه اش به بچه بود.با اشتیاق می بوسید می بویید،قربان صدقه اش می رفت،می لیسید.
    - دیگر محل ما نمی گذارید محبوبه خانم! نو که میاد به بازار،کهنه میشه دل آزار.
    سرش را بلند کرد و نگاهم کرد و خندید: ای حسود !
    راست گفت انگاری حسودیم میشد.
    - اقلا بگذار شب ها پیش مادرم بخوابد.
    - آخر بچه شیر می خواهد،بگذار دو سه ماه اینجا بماند،بعدا وقتی که شب ها دیگر برای شیر بیدار نشد،چشم می دهم مادرت ببرندش پیش خودشان.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    صفحه382-385

    به !پس بفرمایی تا شب عروسی ایشان خداحافظ آقا ما رفتیم.
    ده روزی بود شب وروز مشغول زایمان بودیم1در دکان را باز نکرده بودم یکراست رفتم دکان,کاری داشتم که باید تا دو شب دیگر تحویل می دادم کار در شب بد هم نبود دکان را از تو بستم یک چراغ بادی داشتم روشن کردم وبه کارم رسیدم گوشه دنجی بود برای فکر کردن , سبک سنگین کردن اتفاقات روزمره ده روز زایمان دخترشان گذشت نیامدند واه واه عجب شتر کین هستند عجب بی رحم هستند عجب نامهربان هستند آن خواهرهایش چه می گویند؟کوچیکه هیچ خواهر بزرگه که شوهر دارد همیشه زیر نظر پدر ومادر که نیست بلند شود بیاید ناسلامتی خواهرش زاییده باز هم محبوبه هوای آنها را کرده والا من هر چه فکر می کنم کار خلافی نکرده ام که باز هم مستحق بی اعتنایی و نامهربانی باشم تا کی باید بچه را توی بغل اش بخواباند؟آخ پس این زنها ده تا بچه را چجوری می زایند؟اگر با بچه اول پدر فراموش می شود...
    پاسی از شب گذشته بود باز شیطنتم گل کرد بطری الکل صنعتی را برداشتم مقداری تی لیوان ریختم با اب قاطی کردم لب زدم یه خرده هم به دور بر لبهایم مالیدم دفعه قبل بد نشد شاید این بار هم افاقه کند.
    واخ واخ چه مزه بدی داردآخه آنها چطوری می خورند به چه چیز این دلخوش اند؟
    وقتی به خانه رسیدم بچه خوابیده بود مخصوصا خم شدم وپیشانی محبوبه را بوسیدم تا بوی آن به بینی اش بخورد.
    خودم از حرفی که زده بودم شرمنده بودم آخه چرا باید نسبت به بچه خودم حسودی بکنم؟اما فقط حسودی نبود بلکه می فهمیدم که محبوب بچه را بهانه می کند که به من بی اعتنایی بکند والا صبح که من پایم را از خانه بیرون می گذاشتم مادر بچه را می برد پهلوی خودش ومحبوبه خانم توی رختخواب می خوابید تا لنگ ظهر بع داز ناهار تا غروب افتاب این دردم می آورد وحرف من این بود روز تا شب با بچه بازی کن شب که موقع استراحت همه است بگذار مادر ببرد پهلوی خودش اون از بودن بچه لذت می برد و خدایش بود که تنها نماند.
    سلام ناز دار خانم!...
    تو که باز هم خوابیده ای!
    درد دارم نمی توانم بنشینم.
    آره راست می گویی ننه رستم هم چهل سال خوابید وخندیدم و الکی تلو تلو خوردم داشتم ادای مست ها را در می آوردم.
    خندید :لوس نشو رحیم.
    تو لوسم نکن.
    نمی توانم آنقدر شیرین هستی که نمی شود لوست نکرد.
    سرحال بود خوشحال شدم تظاهر به سر مستی کردم برای رام کردن این زن سرکش بهترین حقه را یافته ام کارم را تکرار خواهم کرد گفتم:
    تو اگر این زبان را نداشتی که گربه می بردت دختر
    سرم را بردم جلو که ببوسمش.
    باز از این کثافت ها خوردی؟
    اره,بدت می آید؟
    خیلی زیاد دیگر نخور.
    الهی قربان تو بروم هر حرکتی میکنم به خاطر توست برای جلب نظر تو است خواستم به طرفش بروم که مادر میان دو لنگه در ظاهر شد یک دستش را به کمرش زد ونیم شوخی نیم جدی گفت:
    شما ها از این کارها دست بردار نیستیدها!....بس است دیگر تازه عروس وداماد که نیستید.
    نیم خیز شدم مادر حسابی حالم را گرفت گفتم:
    مثلا بفرمایید چه کاری است که از این مهمتر است؟
    ناسلامتی شب شش بچه تان است باید اسمش را نتخاب کنید.
    بحساب من چهارده روز از تولد بچه می گذشت شب شش کدام است؟بروی مادر نیاوردم اگر دماغ مادر را می سوزاندم ممکن بود قهر کند برود اوضاعمان بهم بخورد رو به محبوبه گفتم:
    چه اسمی انتخاب کردی محبوبه جان؟
    از آنجا که خدا تو را به من داده و تو هم پدر او هستی دلم می خواهد اسمش را بگذاریم عنایت الهه.
    غش غش خندیدم یک الف بچه اسم به این گندگی گفتم:
    اگر خدا مرا به تو داده باید اسم من عنایت الله باشد...
    مادرم با عجله گفت:
    بس کنید ادا واصول در نیاوردی بچه بازی که نیست بزرگی گفته اند کوچکی گفته اند معمولا اسم بچه را بزرگتر ها می کگذارند پدر بزرگی مادر بزرگی کسی!
    محبوبه با حالت اعتراض گفت :خانم,پدر بزرگ مادر بزرگ به وقت خودش سلیقه به خرج داده اند واسم بچه های خودشان را انتخاب کرده اند حالا نوبت ماست اگر ما پدر ومادرش هستیم دلمان می خواهد اسمش عنایت الله باشد
    مادر رنجید دیدم اشکهایش سرازیر شد و از اطاق بیرون رفت,اما حق با مادر بود همیشه بزرگتر ها اسم می گذارند وبعد پدر ومادر آنچه را که دوست می دارند صدا می کنند وبدینجهت است که اغلب بچه ها دوتا اسم دارند یکی معمولا از اسامی انبیا واولیا سات که پدر بزرگها ومادر بزرگها روی اعتقادشان می گذارند واسمی که بچه را با آن می نامند از اسم های امروزی است صدای مادر از روی پله ها به گوش رسید.مثلا من بخت برگشته مادر بزرگ هستم صد رحمت به دده ومنیز یک کلمه تعارف به من نمی کنند تقصیر بچه خودم است مرا فقط برای کلفتی می خواهند.برای اینکه بخرم بپزم ,بشورم وبچه داری کنم این هم دستمزد من من خاک بر سر من که از اول بخت واقبالم سیاه بود یک وجب دختر را ببین چه نتقی گرفته!...
    دلم به حال مادر سوخت همان احساسی را پیدا کرده بودکه قبل از آمدنش من داشتم احساس کلفتی وبندگی آنی که آزار دهنده است کار بدنی وجسمانی نیست کار همیشه وهمه جا هست خسته می شوی می خوابی بلند می شوی خستگی ات تمام شده ,اما آ«ی که ازارت می دهد زخمی است که بر روحت وارد می شود که در خواب هم سوزش رهایت نمی کند من نه اینکه از شستن ورفتن دلگیر بودم نه,در عرض یکساعت همه کارهایی را که محبوب در عرض چهارده پانزده ساعت انجام می دهد انجام می دادماما آ« چیزیکه مرا می ازرد این اندیشه بود که او مرا گیر آورده نوکر خود کرده فرمان میدهد,کار می کشد بر گُرده ام سوار شده وبه هر طرف که اراده می کند می کشاندحالا مادر هم همچو حالی پیدا کرده اگر زنی بود صاحب مال ومنال ,دستش به دهنش می رسید یک سر وگردن بالاتر از محبوبه بود وضع فرق میکرد در آن موقع کار نبود بزرگواری بود کمک بود ,محبت بود اما حال وضع فرق میکند بلند شدم که دنبالش بروم محبوبه پشت سرم نجوا کرد:
    کجا می روی؟رحیم؟ترا به خدا دعوا راه نینداز من حال ندارم.
    دروغ می گفت به تجربه فهمیده بودم از اینکه با مادر سر سنگیم می کنم ارضا می شود بمن بیشتر محبت می کند مادر هم نصف کارهایی که می کرد ادا بود اینهم یک جور دیگر حقه بازی می کرد من بدبخت مابین این دو زن گرفتار شده بودم پهلویش نشستم روی پله ها نشسته بود مخصوصا آنجا نشسته بود که از از جریانات توی اطاق هم بی خبر نباشد والا می رفت توی اطاقش آنجا دور بود صدای ما را نمی توانست بشنود.
    چه خبرته معرکه گرفته ای؟می خواهی سینه پهلو کنیکار دستم بدهی؟
    با گریه گفت:نترس کار دستت نمی دهم راحتت می کنم خیلی دلت می سوزد؟اگر من



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    برايت مادر بودم ، اجر و قربم برايت بيش از اين ها بود .
    - حالا چه مي گوئي ؟ مي خواهي خودت اسم بچه را بگذاري ؟
    - نخير بنده غلط مي کنم ، مرا چه به اين فضولي ها ! من فقط بايد کهنه هايش را بشورم .
    - گفتم بگو چه اسمي دلت مي خواهد ؟
    - چه اسمي ؟ اسم پدرت را ، الماس خان را
    - خوب بگذار الماس ، اين که ديگر غر و زر ندارد !
    من مي دانستم مادر چرا دوست دارد اسم نوه اش را الماس بگذارد ، اولا ياد شوهرش را زنده مي کرد و دلش با يادش لااقل خوش بود هم چون پدرم مردي بسيار قوي و محکمي بود ناخود آگاه فکر مي کرد که با اين اسم نوه اش قوي مي شود و مثل چند تا بچه پر پر شده اش از بين نمي رود لااقل مثل پدر شصت سال زندگي مي کند ، علاوه بر اين واقعا هم الماس نه اينکه اسم پدرم بود و دوستش داشتم بلکه جدي جدي خيلي بهتر از عنايت الله بود که آدم را ياد پيرمردها مي انداخت ، الماس درخشنده بود پر تلولو بود ، جواهر بود ، گران بود ، زيبا بود ، مثل پسر کوچکم که بي خبر از همه جا کنار مادرش خوابيده بود و به آرامي نفس مي کشيد .
    خدا را شکر غائله تمام شد ، اما مي دانستم که چون با مادر دعوا نکرده ام محبوبه راضي نيست ، واله من هم داشتم اخلاق زنانه پيدا مي کردم ، چه بکنم ؟
    نمي توانستم اخم و تخم اينها را تحمل کنم آمدم توي اطاق در اطاق را بستم که مادر صدايم را نشنود و آهسته گفتم :
    - زن گنده ! سر يک بچه قشقرقي به پا کرده ! خوب ، از اول بگو مي خواهم الماس بگذارم و تمامش کن .
    با همين تمامش کن ، در حقيقت داشتم به محبوبه هم حالي مي کردم که تو هم تمامش کن ولي با حالتي که گوئي در مخمصه بدي گير کرده است گفت :
    - رحيم جان ، آخر الماس که اسم غلام سياه هاست ! اسم خواجه مادربزرگم بود من دوست ندارم !
    عجب عقل ناقصي داشت اين زن ، گويا غلام سياه ها ، اسم مخصوصي دارند ، اصلا بنظرم دروغ مي گفت ، مادر بزرگ گفت که قابل دسترس نباشد ، تازه شنيده بود که اسم پدر من الماس است اگر شعور داشت موقع عقد لااقل گفته بودند رحيم پسر الماس ، نمي بايست مي گفت اسم غلام سياه است ، اسم پدر من بود ، پدرم مرده بود و ياد و خاطره اش براي من عزيز بود و اگر او هم واقعا رحيم جان را مي خواست بايد احترامش مي کرد گفتم :
    - حالا تو شروع کردي ؟ اسم اسم است ديگر ، مگر غلام سياه آدم نيست ؟ اگر الماس نگذاري فردا مادرم قهر مي کند مي رود ، دستمان مي ماند بسته .
    - حالا چرا عصباني مي شوي ؟ من فقط ...
    - تو عصبانيم مي کني ديگر ، سر هيچ و پوچ ، همه اش دنبال بهانه مي گردي ، حالا مادر ما يک کلمه حرف زد ، يک چيزي از ما خواست ، ببين تو چه الم شنگه اي به پا مي کني ؟
    راستي راستي بي آنکه بخواهم خلقم تنگ شد ، زندگي ما شده بود کشمکش سه جانبه ، يکماه بيشتر نبود مادر آمده بود اين چندمين بار بود که ايندو سر شاخ مي شدند ، اين دختر هم مرا به بازي گرفته است تا لب جوي مي برد و تشنه ام برمي گرداند . بچه را بهانه کرده گرفته بغلش ، تا من هستم ناز و نوازش اش مي کند يک لحظه زمين نمي گذارد اما تا پايم را مي گذارم بيرون ، کنارش مي گذارد و مي گيرد مي خوابد ، روز خوابيده شب خواب ندارد من بيچاره خسته و خراب مي خواهم بخوابم صداي حرف زدنش با بچه يا گريه بچه نمي گذارد بخوابم ، اصلا چه کاري هست بنده توي اطاق کوچک آنور اطاق يالقوز بخوابم ؟ لااقل توي اطاق بزرگ مي خوابم که لااقل خواب راحتي کرده باشم ، در برابر ديدگان متعجب اش رختخوابم را برداشتم و رفتم توي اطاق بزرگ خوابيدم ، دلش مي خواهد توي اطاقش باشم و نباشم .
    چهل روز گذشت ، دقيقا به همين منوال ...
    محبوبه از رختخواب بلند شد ، حمام رفت ، کم کم خودش به بچه مي رسيد ، گاهگاهي سفره را پهن مي کرد ، چائي مي ريخت ، ولي خب همه کارها را مادر روبراه مي کرد ، خريد در برف و بوران کار ساده اي نبود ، ظرف شستن کنار حوض ، استخوان مي ترکاند .
    يکروز که هوا سرد و برفي بود بعد از صبحانه هنگامي که مي خواستم سر کار بروم مادرم گفت :
    - خوب رحيم جان ، من هم ديگر خداحافظي مي کنم .
    - کجا ؟ حالا چرا مي خواهي به اين زودي بروي ؟
    - نه ديگر ، ماشاالله محبوبه که حالش جا آمده ، من هم بايد به سر خانه و زندگيم بروم ، البته اگر تو صلاح بداني .
    منتظر شدم که محبوبه عکس العملي نشان بدهد ، لام تا کام يک کلمه حرف نزد ، چکار داشت حرف بزند ؟ مادر رحيم مي رفت رحيم دست به خدمت بود ، قبلا که بچه نداشت ، بهانه نداشت کارها بگردن من بود حالا که بچه دار هم شده نازش بيشتر شده ، با وجود اين چيزي نگفتم ، صبر کردم خودهايشان کنار بيايند ، لباسم را پوشيدم و خداحافظي کردم .
    از پله ها که پائين رفتم مادرم اشاره کرد .
    - ديدي حقم را کف دستم گذاشت ؟ يک کلمه نگفت آهان يا نه .
    - خب تو خودت گفتي مي روي .
    - من که دلم تنهائي را نمي خواد من که دوست ندارم در خانه تنها زندگي کنم ، اينجا تو هستي ، نوه ام هست ، من که زحمتي برايتان ندارم ، مثل کلفت جلوي شما کار مي کنم ، کهنه مي شويم ، خريد مي کنم غذا مي پزم اما دلم خوش است که تو هستي بچه ام هست ، تازه تو از صبح تا غروب جان مي کني ، انصاف است يک کرايه خانه هم بخاطر من بدهي ؟ اين انباري که قبل از من هم خالي بود من که جاي شما را تنگ نکرده ام .
    - پس دلت مي خواهد بماني ؟ خودت دلت مي خواهد نه ؟
    - آره من بيست سال با تو زندگي کرده ام معلوم است دلم مي خواهد پهلوي پسرم باشم ، جز تو کسي را ندارم بپاي تو پير شده ام ، بگذار پيري را هم کنار تو باشم .
    مادر راست مي گفت انصاف نبود آخر عمري تنها باشد ، بدور از مروت و جوانمردي بود ، تازه پدر وصيت کرده بود : « رحيم مادرت را تنها نگذار » بودن مادر براي من نعمت بود کارم توي دکان هم بهتر پيش مي رفت ، چون خستگي کار خانه را نداشتم ، برگشتم توي اطاق :
    - محبوب جان مادرم حرفي مي زند که انگار بد نيست ، مي گويد تو چرا بايد خرج دو تا خانه را بدهي ؟ خرج کرايه خانه مرا بدهي ؟ مي گويد خوب من هم همين جا براي خودم يک گوشه اي مي پلکم ، آن هم وقتي آدم خانه اش جا دارد ...
    - ولي آخر رحيم ...
    - چيه ؟ ناراحتي ؟
    - نه ولي آدم مستقل نيست دست و پايش بسته است .
    ؟! چه استقلالي چه دست و پائي ؟ مگر مادر چکار مي کند ؟ اصلا کاري به کار ما ندارد ، منظورش چي هست ؟ شب توي اطاق ما که نمي خوابد ، تازه چند ماه قبل از آمدن مادر ، محبوب اطاق اش را جدا کرده بود خودش اينطور مي خواهد ، چه ارتباطي به مادر دارد ؟ آن بيچاره آنور حياط توي انباري بيتوته مي کند ، هر وقت کار هست پيش ماست ، اين ها بهانه است فقط وقتي تنها هستيم براحتي از من سواري مي کشد همين .
    - مادر من سر کول تو سوار مي شود ؟ چه کار مي کند ؟ غير از اين است که خدمتت را مي کند ؟ دست و پايت را بسته ؟ که مستقل نيستي ؟ خوب ، مي روم به او مي گويم همين الان جل و پلاست را جمع کن محبوبه مي گويد بايد بروي .
    - واي خدا مرگم بدهد ، اين طور نگوئي ها ! خيلي بد است ، کي من همچين حرفي زدم ؟
    راست است صراحتا همچو حرفي نزد اما معناي کل کلامش همين بود ،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/