صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 80

موضوع: قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در همان موقع مادرم و پروین خانم و مسعود و شیما با اضطراب به بیمارستان امدند.حس کردم رامین انها را با خبر کرده است و این حقیقت تلخ داشت برایم روشن میشد که دارم فرهاد عزیزم را از دست میدهم.ولی اصلا نمی خواستم باور کنم.
    پرستارها به پروین خانم و بقیه اجازه ندادند که وارد اتاق سی سی یو شوند.
    دستهای عزیزم را گرفته بودم و همچنان گریه میکردم.تلویزیونی که کنار فرهاد بود ضربان قلب عاشقش را نشان میداد.قلبش نامنظم میزد.حتی یک لحظه چشم از عزیزم برنمیداشتم.در همان لحظه فرهاد نفس بلندی کشید و بعد بی حرکت ماند و تلویزیونی که ضربان قلبش را نشان میداد خط صافی را نشان داد و من با ناباوری چشم به فرهاد دوختم.
    لال شده بودم.دستهای فرهاد را فشردم ، سرد بود.
    در همان لحظه پرستار بطرف اتاق دوید و مرا کنار زد و ماساژ قلبی داد.دکترها امدند و به وسیله دستگاه به او شوک وارد کردند ولی بی اثر بود.فرهاد عزیزم در آغوش مرگ فرو رفته بود.
    ******************************************
    در همان لحظه مادرم بغضش ترکید.با ناراحتی بلند شدم و لیوان آبی برای مادر اوردم.پدر با ناراحتی گفت:عزیزم نمی خواد تعریف کنی.اینقدر خودت را عذاب نده
    فرهاد گفت:مامان ببخشید که ناراحتت کردیم.
    مادر به اجبار لبخندی غمگین زد و گفت:نه دیگه بهتر شدم.میتوانم برای بچه ها
    زندگی غم انگیز خودم را تعریف کنم.بعد لبخندی به پدرم زد و گفت:عزیزم ببخشید که جلوی تو این حرف ها را میزنم.
    پدر لبخندی به مادرم زد و گفت:عزیزم این حرف را نزن.تو داری عشقت را تعریف میکنی.عشقی که خیلی ضربه به او وارد شد.مادرم نگاهی به من انداخت و گفت:شکوفه جان خسته که نیستید؟
    گفتم:نه مادر اتفاقا خیلی مشتاقم تا بقیه ماجرا را بشنوم.
    مادر ادامه داد:دیگه نفهمیدم چه شد.جیغهای پی در پی میکشیدم.پرستارها را کنار زدم و فرهاد را در آغوش کشیدم.اجازه نمیدادم او را از من جدا کنند.
    رامین وارد اتاق شد.خواست مرا از او جدا کند ولی نمیتوانست.صدای جیغ های مادرم و پروین خانم و شیما را میشنیدم.رامین به دیوار تکیه داده بود و با صدای بلند گریه میکرد.
    وقتی پرستارها دیدند که نمیتوانند مرا از فرهاد عزیزم جدا کنند امپولی به من تزریق کردند و من بعد از چند لحظه بی هوش شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
    وقتی به هوش امدم در خانه فرهاد عزیزم بودم.در خانه ای که فرهاد مدام سر به سرم میگذاشت و وقتی به خانه او میرفتم اذیتم میکرد و میگفت اجازه نمیدهم که دیگه به خانه خودمان بروم و من با کلی جرو بحث شیرین او را راضی میکردم تا مرا به خانه خودمان ببرد و او با شیطنت تمام میخواست دل او را به دست بیاورم و بعد مرا به خانه ببرد.
    تمام گوشه و کنار آن خانه برایم خاطره او بود.
    نمیدانم لباسهایم را چه کسی عوض کرده بود و یک بلوز و دامن مشکی به تنم کرده بودند.به اطرافم نگاه کردم و با غم بزرگی که در دل داشتم میدانستم تکیه گاهم را از دست داده ام.عزیزم را ، کسی که زندگی را برایم کامل کرده بود ، کسی که طعم عشق را به من چشانده بود.
    دوباره بی تاب شدم و بی اختیار جیغ می کشیدم و فرهاد را صدا میزدم.
    صبح بود.پروین خانم خیلی بی تابی میکرد و مادرم در کنارم بود.لیلا در حالی که لباس مشکی به تن داشت در کنارم نشسته بود و همچنان گریه میکرد.از اتاق بیرون رفتم.خانه مملو از جمعیت بود.عده زیادی بیرون ایستاده بودند.انگار همه منتظر من بودند که به هوش بیایم تا مراسم را انجام دهند.
    صدای فریاد فرزاد را میشنیدم که برادر عزیزش را صدا میزد.صدای جیغ شیما و پروین خانم فضا را پر کرده بود.
    مسعود و رامین را دیدم که گوشه ای ایستاده بودند و در حالی که لباس سیاه بر تن داشتند گریه میکردند.
    بطرف مسعود رفتم و با التماس از او خواستم فرهاد را به من نشان بدهد.مسعود قبول نکرد ، رامین گفت:افسون تو رو خدا این کار را نکن.خودت را اینقدر شکنجه نده.
    با گریه گفتم:رامین تو رو جون شکوفه فرهاد را به من نشان بدهید وگرنه هیچوقت تو را نمیبخشم.
    رامین در حالی که گریه میکرد دستم را گرفت و مرا به طبقه پایین پله ها برد.یک ماشین آمبولانس جلوی خانه ایستاده بود.گفت:عزیزت انجا خوابیده.دوباره به گریه افتاد.
    با قدمهای بی حس و لرزان بطرف ماشین رفتم.در عقب آمبولانس را باز کردم.فرهاد عزیزم در حالی که ملافه سفیدی روی صورتش کشیده شده بود ارام خوابیده بود و تکان نمی خورد.
    کنارش نشستم.ملافه را از روی صورت زیبایش آرام عقب کشیدم.خیلی زیبا بود.مثل اینکه بعد از یک هیجان کوتاه خسته خوابیده بود.ان هم خیلی طولانی.خوابی که هیچ بیداری در پیش نداشت.
    دستی به موهای خرمایی رنگش کشیدم.به چشمهای زیبایش نگاه کردم.چشمهایی که توانسته بود قلب سنگی مرا متعلق به خود کند.چشمهای جذابی که توانسته بود عشق را در قلبم بپروراند.چشمهای میشی رنگی که باعث شده بود به دنیا زیباتر بنگرم و عشق به زندگی را برایم زنده کرده بود.
    دستی به گردن کشیده و عضله ایش کشیدم و با بغض گفتم:فرهاد تو رو خدا تنهام نگذار.فرهاد من بدون تو هیچ هستم.اگه میدونستم اینقدر بی وفا هستی هیچوقت دل به تو نمیبستم.فرهاد تو که بی وفا نبودی.چرا بار سفر بستی عزیزم؟چشمهای قشنگت را باز کن.این چشمها باعث ارامش قلبم است.فرهاد تو رو قسم به عشق بین خودمان بلند شو.با من شوخی نکن.من اصلا از این شوخی تو خوشم نمیاد.فرهاد.و دیگه نفهمیدم چی شد و کنار او بی هوش افتادم.
    وقتی به هوش امدم خودم را در ماشین دایی محمود دیدم.دایی همچنان ارام گریه میکرد.تکانی به خودم دادم.شیما وقتی مرا دید سرم را در آغوش کشید.دایی نگاهی از ایینه جلوی ماشین به من انداخت و گفت:افسون جان حالت چطوره؟
    با بغض گفتم:دایی همش تقصیر من بود.اگه به حرفش گوش نمیدادم الان او در کنارم بود.
    شیما همچنان گریه میکرد و دستم را گرفتم بود.
    آمبولانس جلو حرکت میکرد و بقیه ماشینها در پشت سر او در حرکت بودند.داشتند میرفتند تا تن قشنگ فرهاد عزیزم را با بی رحمی تمام زیر خاک مدفون کنند.از این فکر بی تاب شده بودم.از خدا ارزوی مرگ میکردم تا ان لحظه را نبینم.
    وقتی به قبرستان رسیدیم من سریع پیاده شذم و بطرف امبولانس رفتم.فرهاد را که از امبولانس بیرون اورده بودند در آغوش گرفته و اجازه نمیدادم او را دفن کنند.
    چند نفر مرد قوی هیکل مرا از فرهاد جدا کردند.(خاک تو گورم نا محرم بودن که!)تمام دوستان و همکارهای فرهاد عزیزم امده بودند و قبرستان مملو از جمعیت بود.حتی اقای محمدی و سامان هم امده بودند.نمیدانستم چه کسی به انها این خبر را داده بود.
    همچنان جیغ میکشیدم و تمام خاکها را روی سرم میریختم.
    رامین گلهای مریم گرفته بود.گلها را در قبر گذاشت.وقتی فرهاد را در گور تنگ و تاریک گذاشتند من نمیگذاشتم خاکها را روی او بریزند.تمام خاک ها را روی سرم میریختم.پروین خانم با اینکه خودش عزادار بود مرا محکم گرفته بود تا ارام باشم.
    چند مرد فرزاد را گرفته بودند.او همچنان برادر زیبایش را صدا میزد و اجازه نمیداد خاکها را روی براد عزیزش بریزند.من روی دستهای پروین خانم بی هوش شدم.نمیدانم چه مدت بی هوش بودم.وقتی به هوش امدم خودم را در بیمارستان دیدم.
    مادرم و شیما کنار من بودند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دوباره شروع کردم به بی تابی کردن و فریاد زدن.دکتر وقتی دید ارام نمیشوم آمپول آرام بخش به من تزریق کرد.درست بیست روز در بیمارستان بستری بودم.اصلا رمق صحبت کردن را نداشتم.وقتی که فریاد میزدم دکتر به من امپول تزریق میکرد.(دکتره فقط این کارو بلد بوده؟!)
    به اصرار خودم از بیمارستان مرخص شدم.دایی محمود و رامین و مسعود به دنبالم امده بودند و مرا به خانه خودمان بردند.
    با دیدن من مینا خانم و مادر ، لیلا ، شیما و پروین خانم همه دورم جمع شدند.ولی من بدون توجه به انها مانند یک مرده متحرک به اتاق خودم رفتم و در را از پشت کلید کردم.
    چشمم به البوم عکسهایم افتاد.عکس های جشن عقدکنان من و فرهاد عزیزم بود.در یکی از عکسها من داشتم با انگشت عسل در دهان فرهاد میگذاشتم و فرهاد وقتی دستم را گاز گرفت و من صدای فریادم بلند شد ، عکاس عکس گرفته بود.
    البوم عکسها را به سینه فشردم.خاطره های شیرین با او بودن ارامم نمیگذاشت.احساس میکردم دیگه جای من توی این دنیا نیست.عشقم را ، عزیزترین کَسم را از دست داده بودم.
    بی اختیار از سرجایم بلند شدم و قرص های ارام بخشی که دکتر به من داده بود را برداشتم و در لیوان اب حل کردم و ارام ارام ان زهر تلخ را خوردم.روی تخت دراز کشیدم.چشمهایم را بستم و به انتظار دیدن فرهاد نشستم.حالم خیلی بد شده بود.صدای ضعیف مادرم را میشنیدم.چشمهایم ارام بسته شد.
    وقتی دوباره به خودم امدم دیدم که روی تخت بیمارستان هستم.از این که زنده بودم عصبانی شده و فریاد شدم آخه چرا می خواهید مرا زجر بدهید؟از جونم چی می خواهید؟
    رامین سریع به اتاقم امد و گفت:افسون خدا را شکر تو به هوش امدی ، خواهش میکنم ارام باش تو از یک قدمی مرگ دوباره بطرف من برگشتی.افسون ارام باش.
    با فریاد گفتم:چرا مرا نجات میدهید؟چرا می خواهید زجرم بدهید؟بگذارید بمیرم.من بدون فرهاد نمیتونم زنده بمونم.من دیگه نمیتونم جز او عاشق کسی شوم(مگه کسی گفت بیا عاشق من شو که اینو میگی؟!)
    او عشق مرا با خودش برده است.
    رامین بطرفم امد.دستم را گرفت و گفت:این حرف را نزن.کمی ارام باش.
    در همان لحظه دکتر به بالای سرم امد و با حالت دلسوزی گفت:دخترم تو هنوز جوان هستی ، باید به زندگی خودت تا زنده هستی ادامه بدهی.چرا خودت را ازار میدهی؟
    در حالی که بی تاب بودم فریاد زدم بس کنید.راحتم بگذارید.و همچنان جیغ میکشیدم.وقتی دکتر دید که نمیتواند مرا ارام کند دوباره به من آمپول تزریق کرد و من خوابم برد.
    یک ماه در بیمارستان بستری بودم.پرستارها مدام ارام بخش به من تزریق میکردند.وقتی اثر ارام بخش از بین میرفت من بی تابی میکردم.خیلی ها به ملاقاتی من می امدند ولی من اصلا انها را نمیدیدم.فقط یک روز صدای سامان را شنیدم که مرا صدا میزد و من فقط لحظه ای چشمهایم را باز کردم.سامان را دیدم که ارام گریه میکرد ولی دوباره چشمهایم بسته شد.
    یک ماه و نیم از مرگ فرهاد عزیزم میگذشت و من همچنان در بیمارستان بسر میبردم.
    بعد از یک ماه و نیم از بیمارستان مرخص شدم.مشعود و رامین به دنبالم امده بودند.وقتی سوار ماشین شدم رو به رامین کردم و گفتم:می خواهم سر مزر فرهاد بروم.
    مسعود با خشم فریاد زد:تو رو خدا افسون بس کن.تو داری خودت را دیوانه میکنی.کمی به خودت نگاه کن درست مانند یک مرده متحرک شده ای.اینقدر ضعیف و لاغر شده ای که همه نگرانت هستند.مادر بیچاره داره از غصه دق میکنه.
    با عصبانیت به مسعود نگاه کردم و در ماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم و گفتم:خودم تنها پیش او میروم.رامین پیاده شد و به سرعت بطرفم امد.مسعود هم به دنبالم امد.مرا گرفت و گفت:بیا سوار ماشین شو.تو را به انجا میبرم.و دوباره سوار ماشین شدیم.
    وقتی سر مزار فرهاد نشستم ، از مسعود و رامین خواستم که مرا تنها بگذارند.گریه میکردم و ناله میزدم.اینقدر گریه کردم که کنار قبر فرهاد عزیزم خوابم برد.
    در خواب دیدم فرهاد کت و شلوار سفید رنگی پوشیده است و در کنار شکوفه ایستاده.بطرفش دویدم.دستهای سفید و زیبایش را در دست گرفتم.با دیدن من خوشحالی شده بود.سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که سرم را میبوسید گفت:عزیزم چرا خودت را عذاب میدهی؟تو با این کار مرا ناراحت میکنی.اگه بدونی از ناراحتی تو من چه میکشم هیچوقت اینطور ناراحتم نمیکردی.اینقدر زندگی را به خودت سخت نگیر.به زندگی لبخند بزن و مانند همیشه شاد باش.
    گفتم:فرهاد چرا تنهایم گذاشتی؟تو رو خدا برگرد.من بدون تو میمیرم.فرهاد تو خیلی بی وفا هستی.حالا که فهمیدی دیوانه ات هستم مرا تنها گذاشتی؟
    در همان لحظه شکوفه بطرفم امد ، دست فرهاد را گرفت و گفت:تو تنها نیستی.همینجور که فرهاد دیگه تنها نیست و فرهاد لبخندی به من زد و ارام دستم را ول کرد.با شکوفه به راه افتاد و بطرف دروازه ابدیت رفتند.من به دنبالش دویدم و با گریه گفتم فرهاد.فرهاد.ولی در همان لحظه دستی به شانه هایم خورد و من از خواب بیدار شدم.
    مسعود بود.در حالی که اشکم را پاک میکرد ارام و با بغض گفت:افسون جون بسه.تو رو جان عزیزت بسه.بلند شو برویم ، اینجا روی زمین نشسته ای مریض میشوی.
    قبر فرهاد را در آغوش کشیدم و با ناله گفتم:اخه چطور تنهایش بگذارم؟آخه چطور بدون او بروم؟رامین بطرفم امد و با ناراحتی گفت:فرهاد تنها نیست.پاشو که خیلی دیر شده است.
    نگاهی با تعجب به رامین انداختم.
    رامین سرش را پایین انداخت.
    یکدفعه یاد خوابم افتاد که همین حرف را شکوفه به من زد.دستهایم را از کناره های قبر باز کردم و ارام از جایم بلند شدم.همچنان گریه میکردم.وقتی می خواستم سوار ماشین شوم دوباره بطرف قبر فرهاد عزیزم برگشتم تا با او وداع کنم.یک لحظه احساس کردم فرهاد ، شکوفه ، رویا و پدر کنار هم ایستاده اند و برایم دست تکان میدهند.
    من هم ناخودآگاه برایشان دست تکان دادم.مسعود به ارامی دستم را پایین اورد و مرا در آغوش کشید و به گریه افتاد.
    سر مسعود را بوسیدم و گفتم:رامین راست میگه.فرهاد تنها نیست.فقط من هستم که در این دنیایی به این بزرگی تک و تنها مانده ام.
    به خانه امدیم.از ان روز به بعد گوشه گیر شده بودم و با هیچکس حرف نمیزدم.
    مادر فرهاد یک روز در میان به دیدن من می امد و مدام مرا نصیحت میکرد که اینقدر گوشه گیر نباشم.
    پانزده روز به امتحان هایم مانده بود که سر کلاس رفتم ولی توجهی به درس نداشتم.سامان خیلی نگران درسم بود.نمرات عالی من به صفر رسیده بود.
    سامان مدام نصیحتم میکرد و میگفت:افسون خانم حیف است ، این همه زحمت کشیدی.برای چه؟چرا می خواهی تمام زحمات این یک سال را هدر بدهی؟ولی من توجهی نمیکردم و در عالم خودم بودم.
    یک روز غروب در خانه نشسته بودم که سامان به دیدنم امد.مادر در حالی که از او پذیرایی میکرد پرسید که درس من چطور است؟
    سامان با ناراحتی گفت:من امده ام درباره این موضوع با شما صحبت کنم.تا دو هفته دیگه امتحانهای اخر سال شروع میشود و اگه افسون خانم اینجوری پیش برود فکر نکنم امسال قبول شود.
    در حالی که سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم گفتم:دیگه فرقی نمیکنه ، زندگی من در حال فنا شدن است.این دیگه چیزی نیست.مرگ...
    مادر حرفم را قطع کرد و با ناراحتی گفت:دخترم این حرف را نزن.یادت میاد یک روز که فرهاد خدا بیامرز داشت به تو درس یاد میداد من گفتم که درس می خواهی چکار برو خانه شوهر و شوهرداری کن؟ولی فرهاد عزیزمان گفت که نه مادر افسون باید حتما امسال قبول شود چون دوست دارد زنش دیپلم داشته باشد.تو باید بخاطر او هم که شده امسال قبول شوی.
    به گریه افتادم و گفتم:نه مادر من نمیتونم یک لحظه از فکر او غافل باشم.صورت زیبایش مدام جلوی چشمهایم است.و بعد سرم را میان دو دستم گرفتم و در حالی که فریادم با گریه همراه بود ادامه دادم:من نمیتونم حواسم را به چیز دیگری متمرکز کنم.اخه مگه میشه او را فراموش کنم؟اگه من زودتر متوجه شده ، اگه من دیوانه در فکرش بودم ، این اتفاق شوم نمی افتاد.وقتی دیدم که در اتاقم دراز کشیده و از درد دستش را روی پهلویش گذاشته است میبایست همان موقع به اصرار او را به بیمارستان میبردم.فرهاد بخاطر اینکه عروسی دایی محمود را برای من خراب نکنه دردش را پنهان کرد.آخه چرا؟آخه چرا او با من این کار را کرد؟من باعث مرگ او هستم.من زن نادانی هستم.من بایستی او را به بیمارستان میبردم.و با صدای بلند به گریه افتادم.
    سامان با ناراحتی گفت:شما چرا خودت را اینقدر سرزنش میکنی؟خدا خواسته که اینطور بشه.قسمتش این بود.
    از سر جایم بلند شدم و در حالی که صدایم مانند فریاد شده بود گفتم:فرهاد بی گناه بود.فرهاد مهربان بود.آخه چرا او؟چرا بایستی او اینطور میشد؟
    مادر بطرفم امد سرم را روی سینه اش گذاشت.هر دو گریه میکردیم.مادر سرم را بوسید و گفت:عزیزم اینقدر خودت را عذاب نده ، فرهاد یک مرد واقعی بود ، او یک انسان به تمام معنی بود.تو باید بخاطر او درست را بخوانی تا او خوشحال شود.فرهاد خیلی دوست داشت که قبول شدن تو را ببیند.سعی کن امسال قبول شوی.بعد مادر سرم را بلند کرد و با ناراحتی ادامه داد:آخه عزیزم یه خورده به خودت نگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، درست مثل یک پوست و استخوان هستی.کمی به فکر من بدبخت باش که چقدر از دیدن تو حرص می خورم.چرا مرا شکنجه میدهی؟تو دختر من هستی.تو جگر گوشه ام هستی.یک کمی به خودت بیا.به خدا دیوانه میشوی.و بعد یکدفعه با صدای بلند به گریه افتاد.
    دست مادر را گرفتم و ارام گفتم:باشه مادر باشه.سعی میکنم درسم را بخوانم و هر طور شده امسال قبول شوم.
    سامان با خوشحالی گفت:اگه مایل باشی من غروبها به خانه شما می ایم تا در درسهای عقب افتاده به شما کمک کنم؟
    مادرم با خوشحالی تشکر کرد و گفت:واقعا لطف میکنید اگه این کار را برای ما انجام دهید.
    سامان در حالی که بلند میشد گفت:از فردا غروب برای کمک در درسهایتان به اینجا می ایم.امیدوارم که قبول شوی.بعد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد و مادر هم به بدرقه اش رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از فردای ان روز شروع کردم به درس خواندن ولی هیچی تو مغزم فرو نمیرفت.به مغزم فشار می اوردم تا درسها را بفهمم.سامان غروبها به خانه ما می امد و در درسهایم کمکم میکرد.رامین وقتی سامان را در خانه ما و در اتاقم میدید که تنها هستیم و به من درس یاد میداد عصبانی میشد و چند بار از مادرم خواسته بود که برایم معلم سرخانه بگیرد و سامان را جواب کند.ولی من به مادرم گفتم که او نباید این کار را بکند چون با سامان بهتر درسها را متوجه میشوم و مادر هم چیزی به سامان نگفت.
    با این که این همه سامان بیچاره در درس ها به من کمک میکرد من با نمرات بسیار پائینی قبول شدم و دیپلم خود را گرفتم.
    اصلا پیش پدربزرگ و مادبزرگ نمیرفتم و فقط اقای محمدی که چند بار به دیدن من امده بود خبری از انها به من داده بود و میگفت که انها سالم هستند.
    حوصله هیچکس را نداشتم.مدام در اتاقم تنها بودم و در را به رویم میبستم و البوم عقدکنانم را نگاه میکردم.شهریور ماه بود و هوا خیلی گرم و غمگین بود.
    یک روز در اتاقم تنها جلوی پنجره ایستاده بودم.به تنهایی یک کبوتر سفید نگاه میکردم.با خودم گفتم حتما جفت او هم مانند فرهاد عزیزم بی وفایی کرده است.حتما او هم مانند من دلش هوای عزیزش را کرده است.شاید این کبوتر مانند من چشم انتظار قدمهای عزیزش است.ای کاش او هم مانند من میتوانست گریه کند.شاید هم گریه میکند ولی من اشکهایش را نمیبینم.حتما گریه میکند.مگه مشه قلب گرفتار بدون لرزیدن باشه.نه حتما او مانند من است.حتما قلبش میلرزد.حتما چشمهایش مانند چشمهای من از اشک خیس است. چرا این کبوتر اینقدر ساکت است؟چرا آواز نمی خواند؟آره او هم مانند من است.او هم مانند من عشقش را از دست داده است.حتما او بدون جفتش نمی تواند بخواند.آره همینطور که من بدون فرهاد مرده ام و در ظلمت سکوت خودم را غرق کرده ام.چرا من زنده ام؟چرا متتظر نشسته ام؟را؟و یکدفعه چشمم به شیما و مسعود افتاد که از در حیاط وارد شدند.
    یک لحظه یاد روزهایی افتادم که وقتی از پنجره منتظر فرهاد نشسته بودم و او وارد حیاط میشد من چنان ذوق زده میشدم که پنجره را باز میکردم و با صدای بلند او را صدا میزد و دستی برایش تکان میداد و او لبخند زنان جلوی پنجره پنجره می امد و میگفت:دختر تو چند ساعته که جلوی چنجره منتظر من نشسته ای؟و بعد بعضی مواقع که مادر در آشپزخانه بود و مسعود هم خانه نبود او از پنجره داخل اتاقم میشدم و رام میگفت ای کاش میشد همینجوری مانند دزدها وارد اتاقت میشدم و تو را توی ملافه میپیچیدم و از این خانه تو را میبردم.و من در حالی که دست لطیفش را در دست داشتم لبخندی زده و میگفتم:لازم نیست به این کار نیست چون توانسته ای قلبم را بربایی و این مهمترین چیز است.
    یاد خاطره شیرین فرهاد باعث شد که قلبم به طپش بیفتد.شیما و مسعود وقتی مرا جلوی پنجره دیدند لبخندی کمرنگ زدند و هر دو برایم دست تکان دادند.
    بی اختیار پرده را کشیدم.یک لحظه چشمم به رنگ پرده ام افتاد.صورتی رنگ بود.عصبانی شدم.چنگی به پرده زدم و ان را از میل پرده جدا کردم.با این حرکت من مسعود و شیما سریع به اتاقم امدند.فریاد زدم این پرده را نمی خواهم.ازش بدم می اید.
    مادر سریع به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:باشه دخترم هر رنگ که دوست داری برایت میدوزم.
    با فریاد در حالی که پرده را به گوشه ای پرتاب میکردم گفتم:می خواهم رنگ پرده هایم مشکی باشد.باید رنگ اتاقم را مشکی کنید.دیگه دوست ندارم هیچ رنگ شادی را در اینجا ببینم.
    مسعود با نگرانی گفت:اخه اگه همه اطرافت رنگ مشکی باشد که تو دیوانه میشوی.
    دیوانه وار فریاد زدم:شما به من چکار دارید؟بگذارید هر جور که دوست دارم زندگی کنم.یکدفعه چشمم به چشمهای شیما افتاد.گفتم:تو میدانی که چقدر چشمهایت شبیه چشمهای فرهاد من است؟
    شیما به گریه افتاد.
    جیغی کشیدم و مجسمه ای که کنار دستم بود را بطرف اینه پرتاب کردم.اینه با صدای بلند خرد شد.
    مسعود بطرفم امد.دستهایم را گرفت.همچنان جیغ میکشیدم و مسعود مجبود شد مرا به بیمارستان ببرد.
    نزدیک چهار ماه در بیمارستان بستری شدم.
    ناراحتی اعصاب داشتم و حالت جنون به من دست میداد.هر روز مسعود و رامین و فرزاد به ملاقتم می امدند.رامین مانند یم روانشناس مرا نصیحت میکرد.ولی من توجهی نمیکردم.
    بالاخره بعد از چهار ماه از بیمارستان مرخص شدم.
    دکتر به مسعود گفته بود که من باید سرگرم باشم تا زیاد درباره چیزی فکر نکنم.و مسعود هم گفته دکتر را با رامین در میان گذاشته بود.
    یک شب رامین به خانه ما امد.من گوشه ای نشسته بودم و در عالم خودم سیر میکردم.
    رامین روبرویم نشست.با دیدن او خودم را جمع و جور کردم و سرم را پایین انداختم.رامین گفت:افسون نشستم تو در خانه جز اینکه تو را خسته و ناراحت کند چیزی نیست.تو باید به خودت بیایی.بیکاری تو را افسرده تر میکند.
    با صدای گرفته ای گفتم:نه نمیتوانم کاری انجام بدهم.فرهاد از کار کردن من بدش می اید.
    رامین با ناراحتی شروع کرد به نصیحت کردن من و مرا قانع میکرد که سر کار بروم.اول قبول نمیکردم ولی به اصرار مسعود و مادر و خود رامین قبول کردم و رامین پیشنهاد داد که من به عنوان منشی او در شرکتش کار کنم.مشخص بود که از اینکه قبول کردم در شرکتش کار کنم خلی خوشحال است ولی به روی خودش نمی اورد.
    رامین با صدای متین و محکمی گفت:پس شما از فردا باید کارتان را شروع کنید.
    گفتم:ولی من به این زودی امادگی ندارم.
    رامین لبخندی زد و گفت:نگران نباش وقتی به شرکت بیایی و کار شروع کنی حتما امادگی را پیدا میکنی؟
    اخر اذر ماه بود و درست نه ماه از جدایی من و فرهاد عزیزم میگذشت و من هنوز نمی توانستم این جدایی را باور کنم و روز به روز غمگین تر میشدم.
    فردای ان روز که هوای سرد آخر پاییز بود رامین به دنبالم امد وقتی دید اماده نشده ام ناراحت شد و گفت:عجله کن دیر شده است.
    بلوز و دامن مشکی پوشیدم و کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
    رامین در حیاط منتظر من ایستاده بود.وقتی وسط حیاط ایستادم مادر با عجله به حیاط امد و با ناراحتی گفت:افسون جان چرا با اون سر و وضع داری سر کار میروی؟برو موهایت را شانه بزن.انگار از جنگل فرار کرده ای.
    رامین نگاهی ناراحت به صورتم انداخت و بعد اهی کشید و سرش را پایین اورد.
    دوباره به اتاقم رفتم.وقتی خودم را در آینه دیدم جا خوردم.مادرم راست میگفت.موهایم ژولیده بود.وقتی داشتم موهایم را شانه میزدم یکدفعه یاد فرهاد افتادم که چقدر دوست داشت موهایم باز باشد و دور شانه هایم آنها را پریشان کنم.وقتی جلوی اینه می ایستادم تا موهایم را شانه کنم او برس را از من میگرفت و خودش با نوازش موهایم را برس میکشید و بعضی مواقع بخاطر اینکه اذیتم کند چنان موهایم را محکم برس میکشید که صدای فریادم بلند میشد و او به خنده می افتاد.
    برس را به گوشه ای پرت کردم و با صدای بلند به گریه افتادم.
    مادر هراسان به اتاقم آمد.وقتی دید گریه میکنم بطرفم امد و در حالی که او هم گریه سرم را بوسید و شانه را برداشت و آرام سرم را شانه زد.آرام ایستادم و دست مادر را بوسیدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.مادر مرا صدا زد و به سرعت بطرفم امد و قرآن آسمانی محمد را بالای سرم گرفت.از زیر آن رد شدم.با بعض رو به مادر کرده و گفتم:تو رو خدا دعا کن بیرون میروم دیگه برنگردم.
    مادر آرام به صورتش زد و با صدای لرزان و غمگینی گفت:خدا منو بکشه ، تو چرا این حرف را میزنی؟
    رامین با ناراحتی گفت:لطفا سوار شو به اندازه کافی دیر کرده ایم.
    مادر با ناراحتی گفت:تو که صبحانه نخورده ای لااقل چیز ی تو راه بگیر بخور تا ضعف نکنی.
    لبخندی کمرنگ به مادر زدم و سوار ماشین شدم.
    بین راه بودیم که رامین گفت:تو که صبحانه نخورده ای ، اگه گرسنه هستی ماشین را گوشه ای نگه دارم و برایت چیزی بگیرم تا توی ماشین بخوری؟
    گفتمکنه میلی ندارم.اصلا گرسنه ام نیست.
    رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:متوجه هستی چقدر لاغر شده ای؟اگه اینطور پیش بروی جز یک مشت پوست و استخوان چیزی از تو باقی نمی ماند.
    جوابش را ندادم و در خودم فرو رفتم.
    وقتی رامین سکوتم را دید چیزی نگفت و با هم به شرکتش رفتیم.داخل شرکت شدیم.دختر قشنگی پشت میز نشسته بود.
    رامین مرا بطرف آن دختر برد و گفت:شما از این به بعد همکار هم هستید و بعد ما را به هم معرفی کرد.دختر با عشوه ای طناز بطرفم امد و با من دست داد.خیلی سرد با او دست دادم و احوال پرسی کردم.
    از این برخورد سرد من دختر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:اگه مایل باشی زیر و بم اینکار را به شما نشان میدهم.
    رامین نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:بهتره شما را تنها بگذارم ف امیدوارم در اینجا احساس آرامش کنی.
    سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.رامین نفسی بلند کشید و به اتاقش رفت.
    فقط دختر صحبت میکرد و روش کار را به من نشان میداد و من گوش میکردم.دختر هر چند لحظه یکبار به رویم لبخند میزد ولی من بی تفادت بودم.دختر بلند شد و صندلیش را به من داد و گفت:از امروز به بعد شما به جای من کار میکنید و من هم به اتاق دیگری منتقل میشوم.امیدوارم از کارت راضی باشی.
    و بعد به اتاق دیگری رفت.
    بایستی به تلفن ها جواب میدادم و بعضی مواقع پرونده ها را شماره میزدم و یا قرار ملاقات برای رامین را در تقویم مینوشتم.
    وقتی روی صندلی نشستم یکدفعه یادم آمد که از آن دختر که اسمش خانم محتشم بود تشکر نکرده ام.بخاطر
    همین بلند شدم و بطرف اتاقی که آن دختر رفته بود رفتم.
    پشت خانم محتشم به من بود.در همان لحظه شنیدم که خانم محتشم رو به دوستش که هم اتاقی او بود کرد و گفت:عجب آدمی را به اینجا آورده اند ، درست مثل آدمهای مرده میمونه.آقای شریفی با آوردن این دختر به شرکت ابروی خودش را زیر سوال برده است.
    با صدای نسبتا بلندی که با لرزش همراه بود گفتم:ببخشید خانم محتشم.
    خانم محتشم جا خورد و به سرعت بطرفم برگشت و با من من گفت:بله بفرمائید.
    گفتم:از اینکه شما وقتتان را برای لحظه ای در اختیار من گذاشتید می خواستم تشکر کنم.آن لحظه نفهمیدم که شما چه وقتی تشریف بردید.به قول شما مثل ادم های مرده میمانم.و با ناراحتی معذرت خواهی کردم و از اتاق خارج شدم و بطرف میز خودم رفتم.
    از حرف هایش ناراحت شده بودم و آن روز حرف خانم محتشم ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.تا موقع ناهار به چند تلفن جواب دادم و وقت ملاقات برایشان در تقویم نوشتم و چند تا پرونده هم برای خانم محتشم بردم.
    وقت ناهار همه کارکانان به ناهار خوری که طبقه پائین شرکت بود رفتند.خانم محتشم رو به من کرد و گفت:بلند شو برویم با هم ناهار بخوریم.بیشتر از یک ساعت وقت استراحت نداریم.
    آرام گفتم:خیلی ممنون گرسنه نیستم.شما بروید.
    خانم محتشم لبخندی به من زد و گفت:ولی من خیلی گرسنه هستم.با اجازه من میروم.واز سالن بیرون رفت.
    پنج دقیقه بعد رامین از اتاقش که دفتر رئیس می گفتند بیرون امد.با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چرا اینجا نشسته ای؟مگه برای ناهار پائی نمیروی؟
    سرم را پائین انداختم و گفتم:گرسنه نیستم.همینجا می مانم تا شما برگردید.
    رامین اخمی کرد و گفت:بلند شو با هم برویم.تو صبحانه هم نخورده ای ، نکنه می خواهی خودت را از گرسنگی بکشی؟
    با حالت نیمه عصبی گفتم:گفتم که گرسنه ام نیست.لطفا اینقدر اصرار نکنید.
    رامین با عصبانیت گفت:افسون تو چرا با خودت این کار را میکنی؟تو باید کمی به خودت برسی.بیچاره مادرت وقتی تو را میبینه ذره ذره اب میشه.تنها مادرت نیست که اینطور میشود همه هستند.
    وقتی دیدم که رامین زیاد اصرار میکند عصبانی شدم و از کوره در رفتم.با صدای بلندی که شبیه فریاد بود گفتم:چقدر اصرار میکنی.مگه من بچه هستم که اینجوری با من رفتار میکنی؟دست از سرم بردار بذار در غم خودم بسوزم.بذار فرهاد ببینه که از عشقش چطور دارم دیوانه میشوم.اینقدر پاپیچ من نشو.به تو ربطی نداره که من چکار میکنم.
    رامین جا خورد ، سرش را پائین انداخت و با ناراحتی گفت:باشه.عصبانی نشو.میل خودته.و بعد به اتاقش برگشت و او هم برای ناهار به طبقه پائین نرفت.
    از رفتار خودم با رامین ناراحت شدم.سرم را میان دو دستم گرفتم و به گریه افتادم.با خودم گفتم:آخه خدا مگه من چه گناهی کردم که اینطور تنبیه شدم؟چرا باید فرهاد من از بین برود؟خدایا.و به هق هق افتادم.در همان لحظه تلفن زنگ زد.آقای شریفی بود می خواست که با رامین صحبت کند.از سر جایم بلند شدم. در زدم و به اتاق رامین رفتم.رامین را دیدم که سرش را میان دو دستش گرفته است.
    آرام گفتم:آقا رامین.
    رامین سرش را بلند کرد.قلبم فرو ریخت.او داشت گریه میکرد.با ناراحتی گفتم:پدر زنگ زده و با شما کار دارد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رامین صورتش را از من برگرداند و اشکهایش را پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:باشه شما میتوانید بروید.وقتی در را باز کردم دوباره رو به رامین کرده و گفتم:ببخشید که شما را ناراحت کردم.اصلا دست خودم نبود.(میدونم دست من بود!)
    رامین نگاهی به صورتم انداخت.از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم.
    در همان لحظه خانم محتشم داخل شرکت شد.سرم را پائین انداختم تا او متوجه گریه هایم نباشد.
    خانم محتشم کلو آمد و گفت:چیه؟چرا گریه کرده ای؟
    -لبخند سردی زده و گفتم:نه خاک تو چشمام رفته.
    خندید و گفت:یعنی من گریه را با چیز دیگری تشخیص نمیدهم؟
    گفتم:چیزی نیست کمی دلم گرفته.
    لبخندی زده و گفت:چیه؟نکنه عاشق شدی و اون هم بی وفایی کرده است؟
    با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:آره اون هم چه بی وفای ای.
    خنده مسخره ای سر داد و گفت:همه مردها بی وفا هستند.اینقدر خودت را برای یک مرد بی وفا و بی عاطفه ناراحت نکن.
    با ناراحتی گفتم:ولی اون خودش نمی خواست که بی وفا باشد.خدا اونو از من جدا کرد.
    خانم محتشم با تعجب گفت:شوهرت بود؟
    با بغض جوابش را دادم.
    تازه خانم محتشم متوجه موضوع شد و خیلی اظهار تأسف کرد.
    در همان لحظه رامین از اتاقش بیرون آمد.خانم محتشم با دیدن او لبخندی جلف زد و گفت:آقای رئیس شما چرا برای ناهار پایین نیامدید؟دلواپس شما شدم امدم ببینم که چرا...
    رامین حرفش را قطع کرد و گفت:اشتها ندارم.لطفا شما بروید ناهار ناهارتان را بخورید.
    خانم محتشم نگاهی به چشمهای سرخ و پف کرده رامین انداخت و با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده که شما ناراحت هستید؟
    رامین اخمی کرد و با صدای محکمی گفت:لطفا شما بروید و ناهارتان را بخورید.و وارد اتاقش شد.
    خانم محتشم با افکاری پریشان به طبقه پایین رفت.
    ساعت شش غروب ساعت کار شرکت تمام شد و من سریع با کارکنان شرکت از آنجا خارج شدم و به انتظار رامین نماندم.ماشینی دربست گرفتم و بطرف مزار فرهاد رفتم.
    وقتی کنار قبر فرهاد نشستم دلم داشت از سینه در می امد.ابی برداشتم و سنگ قبرش را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی سنگ قبر عزیزم گذاشتم.همچنان گریه میکردم و با او صحبت میکردم.از غصه هایم میگفتم.از غم جداییمان حرف میزدم.از تنهاییم.از بدون تکیه گاه بودنم.همه را برایش با گریه تعریف کردم.بعد از یک ساعت ناله زدن و التماس کردن احساس سبکی کردم.بلند شدم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.نه ماه بود که انها را ندیده بودم.
    زنگ را فشردم.بعد از لحظه ای مادربزرگ در را باز کرد و تا مرا دید نزدیک بود از خوشحالی سکته کند.مرا در اغوش کشید و هر دو اینقدر گریه کردیم که احساس کردم دارم بی حال میشوم.هر دو به اتاق رفتیم.پدربزرگ وقتی مرا دید به گریه افتاد.سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و با گریه گفتم:پدربزرگ فرهاد ما را تنها گذاشت.او خیلی شما را دوست داشت.
    پدربزرگ با گریه گفت:فرهاد پسرم بود.او جای همه کَس را برایم پر کرده بود.نه ماه هست که در دیدار او دارم جان میدهم.آخر از غصه فرهاد می میرم.فرهاد با مرگ خودش مرا خرد کرد.خدا فرشته اش را از ما گرفت.
    مدت یک ربع هر سه گریه میکردیم.
    مادربزرگ بلند شد و برایم شربت قند درست کرد و به اجبار مرا آرام کرد.
    وقتی کمی به خودم امدم و آرام شدم مادربزرگ گفت:عزیز دلم مدت نه ماه است که به دیدن ما نیامدی.ولی من بدبخت هر دو روز در میان به دیدنت می امدم.
    با تعجب گفتم:چطور؟من که شما را اصلا ندیدم.
    مادربزرگ با بغض گفت:آقای محمدی خدا خیرش بدهد آمد دنبال ما و موقعی که تو در بیمارستان بستری بودی در ساعتی که کسی بالای سر تو نبود ما به دیدنت می امدیم ولی تو خواب بودی.آخه دخترم تو خودت را داری از بین میبری.این چه سر وضعی است که برای خودت درست کردی؟مثل یک اسکلت شده ای.من و پدربزرگ داشتیم دیوانه میشدیم.شب و روزمان گریه اشت.هفته ای یک بار سر قبر فرهاد عزیزمان میرویم و تا میتوانیم آنجا گریه میکنیم و سبک میشویم.مرگ فرهاد برایمان کابوس بود.وقتی آقای محمدی این خبر را به ما داد پدربزرگ بی هوش شد و دو روز در بیمارستان بستری شد و تا سه ماه خواب و خوراکش فقط گریه بود.پدربزرگ و فرهاد خیلی با هم انس گرفته بودند.وقتی با هم شطرنج بازی میکردند را هیچوقت فراموش نمیکنم.
    با شرمندگی گفتم:مادربزرگ شما در این مدت چکار میکردید؟من که شرمنده شما هستم.
    مادربزرگ لبخند غمگینی زد و گفت:پدربزرگ دمپایی درست میکرد و من هم گلدوزی میکردم و خیلی هم از کار ما استقبال شد و خوب هم فروش میرفت.(آفرین روی پای خودتون وایساده بودین!)اما اقای محمدی از ما کرایه نمی گرفت.چقدر به او اصرار کردیم ولی او می گفت که فقط از افسون خانم کرایه می گیرم.
    آهی کشیدم و گفتم:واقعا اقای محمدی مرد خوبی است.خدا عمرش بدهد.
    پدربزرگ با ناراحتی دستم را فشرد و گفت:دخترم تو الان چه کار میکنی؟من که دارم از غصه تو دیوانه میشوم.این خوشی ما چقدر زودگذر بود.چند بار تصمیم گرفتیم به خانه شما بیایم ولی مادربزرگ مانع شد و می گفت انها نباید از من و تو چیزی بدانند.شاید افسون جان از این کار ما ناراحت شود.
    گفتم:اتفاقا کار خوبی کردید که نیامدید.چون ان موقع من اصلا با خودم نبودم.(با کی بودی!؟)
    مادربزرگ به آشپزخانه رفت و با یک لیوان اب پرتقال وارد اتاق شد و ان را به دستم داد و گفت:عزیزم اینو بخور تا جون بگیری.آخه کمی به خودت نگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، از تو فقط یک پوست و استخوان مانده است.
    لبخند سردی زدم و تشکر کردم.بعد از خوردن آب پرتقال به ساعتم نگاه کردم.نه شب بود.سریع بلند شدم و گفتم:من باید به خانه بروم.از این به بعد شما را تنها نمیگذارم.و خداحافظی کردم و از خانه بیرون امدم.
    وقتی به خانه رسیدم همه نگران و سراسیمه جلوی در ایستاده بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند.رامین و خانواده اش خانه ما بودند.آنها همه دلواپسم شده بودند.
    وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و گفت:آخه دختر تو که ما را نصف جون کردی.تو چرا می خواهی زندگی همه ما را تباه کنی؟
    در حالی که کیفم را گوشه اتاق می گذاشتم گفتم:جایی نرفته بودم.دلم گرفته بود.رفتم پیش فرهاد.
    مادر با فریاد کوتاهی گفت:تا این وقت شب در قبرستان بودی؟
    با عصبانیت گفتم:در قبرستان نبودم.رفته بودم پیش فرهاد.و با خشم ادامه دادم:اگه برای شما ایجاد مزاحمت میکنم به من بگویید.شاید تحمل یک بیوه باید برای شما دردآور باشد.اگه نمیتوانید مرا تحمل کنید به من بگویید که برای خودم خانه ای اجاره کنم تا مزاحم کسی نباشم.
    مادر جا خورد و بطرفم امد و با خشم سیلی محکمی به صورتم نواخت و با فریاد گفت:تو بیخود میکنی که خانه ای اجاره کنی.مگه خانه نداری؟مگه مادر نداری که این حرف را میزنی؟وقتی من مردم اون موقع میتونی مثل آواره ها در خیابان ها سرگردان باشی.
    در همان لحظه مینا خانم دست مادر را گرفت و رامین با ناراحتی بطرفم امد و گفت:مادر این چه کاری بود که کردید؟و بعد به صورتم نگاه کرد.دستم را روی صورتم که سیلی خورده بود گذاشته بودم.
    مینا خانم گفت:منیر خانم این چه رفتاری است که تو میکنی؟این دختر دست خودش نیست.تو چرا او را تحت فشار گذاشته ای؟این کار تو خیلی اشتباه بود.
    دایی محمود مادر را به اتاق مسعود برد و مسعود همچنان گریه میکرد.
    با بغض به اتاقم رفتم.رامین پشت سر من وارد اتاق شد.
    کنارم لبه تخت نشست و با ناراحتی گفت:افسون مادرت را ببخش.او داشت از نگرانی دیوانه میشد.خواهش میکنم هر وقت خواستی جایی بروی به من خبر بده تا مادرت را با اطلاع کنم.بیچاره از ناراحتی سکته میکرد.
    ارام گفتم:رامین من خیلی بدبختم.مرگ من موجب ارامش اطرافیانم میشود.
    رامین با خشم گفت:بی خود حرف نزن.مرگ تو باعث نابودی چند نفر میشود.اول از همه من.و با خشم بلند شد.بالشی روی زمین افتاده بود.لگدی محکم به او زد و از اتاق خارج شد.
    شب با افکاری پریشان و فرسوده خوابیدم.نیمه شب از گرسنگی بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم.خیلی گرسنه ام بود.وقتی در یخچال را باز کردم و نون و پنیر برداشتم مادر را دیدم که جلوی در آشپزخانه ایستاده است.با بغض و ناراحتی ارام گفت:برایت غذا گذاشته ام.میدانستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده ای.به طرف گاز رفت در قابلمه را برداشت و گفت:خودم رفتم برایت از چلو کبابی کباب گرفتم تا وقتی امدی شام کباب بخوری ولی تو با من اون کار را کردی و غذایت سرد شد.حالا بگیر این را بخور تا کمی جون بگیری.اگه منو دوست داری غذایت را از فردا کامل بخور وگرنه من شیرم را حلالت نمیکنم.
    لبخندی به مادر زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:باشه مامان.بهت قول میدهم.بعد در قابلمه کباب را برداشتم و بدون اینکه آن را گرم کنم لای نان پیچیدم و جلوی مادر شروع کردم به خوردن.مادر اشکهایش را پاک کرد و از آشپزخانه خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فردا صبح زود از خواب بیدار شدم . صبحانه ام را به خاطر مادر کامل خوردم و لباس سر تا پا مشکی پوشیدم و بدون اینکه منتظر رامین بمانم به شرکت رفتم.
    آبدار چی زودتر از همه آنجا بود. به خاطر همین در باز بود. همه کارکنان یک یک داخل شرکت می شدند. وقتی خانم محتشم مرا دید با نگرانی گفت : مگه رئیس آمده است؟
    جواب دادم : نه.
    او گفت : پس شما... و بعد حرفش را نیمه تمام گذاشت و به اتاقش رفت.
    یک ساعت بعد رامین به شرکت آمد . وقتی مرا پشت میز دید ، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. به احترامش بلند شدم و سلام کردم.
    جواب سلام کوتاهی تحویلم داد و داخل دفتر شد.
    وقت ناهار با خانم محتشم به ناهار خوری رفتم و یک میز تک گوشه دیوار پیدا کردم و آنجا نشستم . خیلی آرام و بی میل ناهار خوردم.
    رامین داخل سالن شد و در جای مخصوصی که برای شخص رئیس بود نشست.
    احساس می کردم که او زیر چشمی مرا زیر نظر دارد . سه چهار لقمه بیشتر نخورده بودم که بلند شدم و به طرف دفتر کار رفتم.
    در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم. مادرم بود، می خواست حالم را بپرسد . گفتم : خوب هستم و غذایم را کامل خورده ام. مادر خواهش کرد که وقتی ساعت کار تمام شد من جایی نروم و یک راست به خانه بروم.
    با مادر خداحافظی کردم. در همان لحظه رامین داخل دفتر شد. وقتی گوشی را گذاشتم گفت : کسی تماس گرفته بود.
    گفتم : آره مامان بود.
    رامین در حالی که خودش را با ورقه های روی میز سرگرم کرده بود گفت : مادر چکار داشت که زنگ زده بود؟
    گفتم : هیچی فقط خواهش کرد که بعد از تعطیلی شرکت یک راست به خانه بروم.
    رامین با کنایه گفت : بیچاره پیرزن اگه امسال دق نکنه شانس آورده است و با این حرف به اتاقش رفت. می دانستم که ناهارش را ناتمام گذاشته است به دنبال من آمده است.
    سرمیزم نشستم و مشغول کار خودم شدم.
    روزها به شرکت می رفتم و یک روز در میان ساعت پنج از رامین مرخصی می گرفتم و با ماشین دربستی به خانه مادربزرگ می رفتم. تا اینکه نزدیک سالگرد فرهاد عزیزم شد. یک سالی که برایم مانند هزار سال سخت گذشت.
    هر روز که به سال نو نزدیک تر کی شد ، من افسرده تر می شدم. و تمام اطرافیان این را به خوبی حس می کردند و محبتشان را به من خالصانه تقدیم می کردند.
    دو روز به عید مانده بود که من دیگه سر کار نرفتم و به خانه مادر فرهاد عزیزم رفتم. آنها با دیدن من از ته دل خوشحال شدند. ولی من در خانه آنها آرام و قرار نداشتم و مدام دنبال گمشده ام می گشتم. پروین خانم جلوی من خیلی خودداری می کرد تا مرا ناراحت نکند ولی من طاقت صبور بودن را نداشتم. در اتاق فرهاد صبح تا شب می نشستم و زانوی غم بغل می کردم. پارسال عید چقدر موقع سال تحویل احساس خوشبختی می کردم . دستهای گرم فرهاد در دستم بود. و هر دو صدای قلب همدیگر را می شنیدیم . آغوش گرم او در موقع سال تحویل به رویم باز بود و صدای زیبایش در گوشم می پیچید. عکس قشنگش را در آغوش داشتم و به سینه می فشردم تا بتوان گرمای گذشته را حس کنم. ولی از یک قاب عکس بی تحرک چه عشقی می توانم احساس کنم. نمی توانستم عید را بدون او بگذرانم. بایستی می رفتم . بایستی کنارش باشم. یک ساعت به سال تحویل مانده بود که من کیفم را برداشتم و بدون اینکه به پروین خانم بگویم که کجا می روم از خانه خارج شدم.
    ماشینی گرفتم و خودم را به قبر عزیزم رساندم. دسته گلی زیبا با ربانی صورتی رنگ گرفته بودم . او را به عزیزم هدیه دادم. قبرش را با گلاب شستم. و کنار عزیزم نشستم . قلبم داشت از سینه در می آمد. بغضم را در سینه انبار کرده بودم. باد ملایمی می وزید و غم سینه ام را در سینه خفه می کرد. در قبرستان چند نفری بیش نبودند . به جای سینه فرهاد سرم را روی سنگ سخت و سردش گذاشتم . گفتم : عزیزم ببین چطور دارم عذاب می کشم . نکنه از شکنجه من لذت می بری . ببین چطور برای فرو رفتن در آغوشت دارم دیوانه می شوم. پس چرا فراموشم کردی. چرا دردت را از من پنهان کردی. چرا با این غرور خواستی مرا آواره کنی. چرا زندگی را برایم جهنم کردی . می دانم که تو هم الان بدون من غمگین هستی . ولی تمام این جدایی تقصیر تو بود. فرهاد تورو خدا بیا منو با خودت ببر. نذار اینقدر از دوری تو زجر بکشم. ای عشق من بگذار در کنارت باشم. عید بدون تو برایم زجر آور است. نگذار از عشق تو بسوزم . در همان لحظه متوجه شدم که سال تحویل شده است . از رادیویی که مردی همراه خودش آورده بود این را متوجه شدم . به گریه افتادم. و سرم را روی قبر گذاشتم در حالی که با صدای بلند گریه می کردم از او می خواستم پیش من برگردد . آنقدر گریه کردم که کنار قبر عزیزم بی هوش افتادم.
    وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان دیدم. رامین تنها بالای سرم بود. سرم درد می کرد. به خودم تکانی دادم . تنم بی حس بود. رامین آرام گفت : استراحت کن. بهترین چیز برایت استراحت است.
    از صدایی که از فرط گریه بم شده بود گفتم : چرا من اینجا هستم؟
    رامین لبه تخت نشست و گفت : پروین خانم با نگرانی زنگ زد که تو از خانه بیرون رفته ای همه جا را به دنبالت گشتیم ولی من یکدفعه حدس زدم شاید پیش فرهاد آمده باشی. و بعد آهی کشید و گفت : من وقتی در خارج بودم موقع سال تحویل آرزو داشتم که در آن لحظه کنار شکوفه باشم و وقتی شنیدم که تو از خانه بیرون رفته ای حدس زدم باید مانند من دلت هوای عزیزت را کرده باشی. وقتی سر قبر او آمدم تو را دیدم که بی هوش کنار قبر عزیزت افتاده ای و هر کاری کردم به هوش نیامدی . مجبور شدم که تو را به بیمارستان بیاورم.(ای خدا چقدر حرف می زنی. این سوال انقدر وراجی می خواست)
    به گریه افتادم . رامین با ناراحتی از اتاقم خارج شد و بعد از لحظه ای با دکتر برگشت . دکتر آمپولی به من تزریق کرد. و من خوابم برد.
    فردای آنروز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه خودمان رفتم . در اتاقم می نشستم و اصلا به مهمانی نمی رفتم و وقتی کسی برای بازدید عید به خانه ما می آمد من در اتاقم می ماندم و بیرون نمی رفتم . تا اینکه سالگرد عزیزم شد. جمعیت زیادی در قبرستان حضور داشتند . مراسم با شکوهی برپا کرده بودند. من کنار پروین خانم نشسته بودم . اینقدر که گریه می کردم پروین خانم دستم را می گرفت و مدام از من می خواست ساکت باشم تا اینکه بی حال کنار قبر فرهاد افتادم. پروین خانم سرم را در آغوش داشت و فرهاد را صدا می زد . می گفت پسرم به خاطر این دختر برگرد. پسرم این دختر بدون تو یک مصیبت زنده بیشتر نیست چرا او را به این روز نشاندی . او را ببین که چه می کند. عشق تو را از پا در آورده است . . پسرم پسرم و با صدای بلند فریاد می زد و گریه می کرد.
    رامین و مسعود مرا از کنار قبر عزیزم بلند کردند و با اجبار خواستند که من گوشه ای بنشینم تا مراسم تمام شود. فرزاد اینقدر گریه کرد و اینقدر برادر عزیزش را صدا زد که بی هوش شد. چند مرد روی صورت او آب ریختند . فرزاد وقتی به خودش آمد مرا دید که گوشه ای نشسته ام و بی تابی می کنم. به طرفم امد کنارم نشست و گفت : زن داداش خیلی بدون فرهاد تنها شده ام . یک سال هست دارم دوری او را تحمل می کنم . کسی را ندارم حرف دلم را به بزنم . فرهاد همدم من بود. او مانند پدر تکیه گاه من بود. زن داداش من می دانم در دلت چی می گذره کمکم کن. تورو خدا کمکم کن. دلم داره از جدایی فرهاد خرد می شود. و بعد با صدای بلند به گریه افتاد. من هم همچنان گریه می کردم. فرزاد سرش را روی دستهایم گذاشته بود و گریه می کرد.
    بعد از مدتی مجلس تمام شد و همه با هم به مسجد و بعد به خانه او رفتیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هنوز سه ماه از سالگرد فرهاد عزیزم نگذشته بود که سامان به خواستگاریم آمد. به او جواب رد دادم. ولی او سماجت می کرد.
    دو سال قبل در جاده چالوس وقتی با سامان و خانواده اش آشنا شدیم فرزاد در آنجا دل به خواهر سامان بست و با هم دوست شده بودند و من و فرهاد می دانستیم که فرزاد خواهر سامان را دوست دارد و از ارتباط آن دو باخبر بودیم.
    سامان آقای شریفی را واسطه قرار داده بود که با من صحبت کند و آقای شریفی با بیمیلی از من خواست که درباره ازدواج با سامان خوب فکر کنم.
    ولی من قبول نکردم و آقای شریفی مشخص بود که خوشحال است.
    یک روز که خانواده آقای شریفی در خانه ما بودند سامان به خانه ما آمد و بعد از احوال پرسی رو به من کرد و گفت : آمده ام چیزی را از خودت بشنوم . آیا تو بعد از فرهاد تصمیم داری ازدواج کنی یا نه.
    جوابش را ندادم و سکوت کردم.
    دوباره او اصرار کرد و گفت : افسون می خواهم از تصمیمت با خبر باشم.
    نمی دانستم چه بگویم.
    رامین با عصبانیت گفت : آقا سامان شما افسون خانم را تحت فشار گذاشته اید . او نمی تونه الان تصمیم بگیره او را راحت بگذار.
    سامان با حالت عصبی گفت : لطفا شما حرف نزنید.
    به رامین برخورد و تا خواست جوابش را بدهد مادرم گفت : خواهش می کنم به هم پرخاش نکنید. بگذارید ببینم این دختر چی می گه.
    آرام گفتم : من هنوز برای آینده ام تصمیم نگرفته ام و نمی توان چیزی بگم.
    سامان با ناراحتی گفت : ولی اگه تصمیم به ازدواج گرفتید بدانید کسی هست که دیوانه وار تو را می پرستد و حاضره جانش را به خاطر تو بدهد.
    رامین با لحن مسخره ای گفت : واقعا دیوانه هستید که این سوال بیجا را کردید.(قربون آدم چیز هم)
    سامان نگاه تندی به رامین انداخت ولی چیزی نگفت و بعد از لحظه ای بلند شد و با ناراحتی خداحافظی کرد .(جذبرو داشتید؟)
    خبر خواستگاری من به گوش پروین خانم رسید . انگار مسعود به شیما گفته بود و شیما هم به مادرش خبر داده بود. هنوز پیراهن مشکی را از تنتم بیرون نیاورده بودم . دو روز بعد پروین خانم با فرزاد به خانه ما آمدند. بلوز سفیدی برایم هدیه آورده بودند تا مرا از سیاه درآورد.
    کنارش نشستم . دستم را گرفت و بعد از کلی مقدمه چینی گفت : افسون جان من دوباره برای خواستگاری تو آمده ام.(هان إإإإإإإإإإإإإإإإإ)

    جا خوردم و با تعجب به او نگاه کردم. مادرم هم جا خورده بود و با نگرانی او را نگاه می کرد.
    پروین خانم ادامه داد: اگه دوباره مایل باشی عروسم بشوی دوست دارم فرزاد را به همسری قبول کنی. او تو را خوشبخت می کند.
    با ناراحتی فریاد کوتاهی کشیده و گفتم : نه . ابن حرف را نزنید و سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم. اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم که با برادر شوهرم ازدواج کنم.
    با خودم گفتم : درسته که فرزاد سه سال از من بزرگتر است ولی نمی توانم این را قبول کنم که با او سر سفره عقد بنشینم. در همین موقع فرزاد داخل اتاق من شد. تا بنا گوش سرخ شده بود ولی صورتش غمگین بود.
    سکوت کرده بود و منتظر بود که من اول سر حرف را باز کنم.
    با ناراحتی رو به فرزاد کرده و گفتم : تو چرا یکدفعه این تصمیم را گرفتی.
    فرزاد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .
    دوباره پرسیدم : مگه تو با خواهر سامان قرار ازدواج نگذاشته بودی پس او چه می شود. شما همدیگر را دوست دارید.
    فرزاد سرش را بلند کرد و گفت : نه دیگه همه چیز بین من و او تمام شد. به او گفته ام قراره با شما ازدواج کنم.
    با خشم گفتم : چطور شد یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟
    فرزاد با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت : دو روز قبل شیما به مادر خبر داد که برای شما خواستگار آمده است . اصلا فکرش را نمی کردم که برادر نوشین ، سامان به خواستگاریتان آمده است.
    مادر خیلی ناراحت شد و نگران بود. به من پیشنهاد داد که اگه دوستتان دارم به خواستگاریتان بیایم . من هم در قلبم گشتی زدم دیدم که شما را خیلی دوست دارم و به مادر گفتم که دوستتان دارم ولی....
    حرفش را قطع کرده و گفتم : مرا به عنوان چه چیزی دوست داری. زن داداش یا همسرت.
    فرزاد با حالت مضطرب گفت : تا دوروز قبل به عنوان زن داداش ولی از آن به بعد...
    دوباره حرفش را قطع کرده و گفتم : لطفا مرا مانند قبل مثل زنداداشت دوست داشته باش . من نمی توانم با کسی که قبلا به دختر معصومی پیشنهاد ازدواج داده است و فرهاد هم از این موضوع اطلاع داشت ازدواج کنم. من تو و مادرت را از صمیم قلب دوست دارم . ولی نمی توانم پیشنهاد مادرت را قبول کنم.
    فرزاد با ناراحتی گفت : ولی اگه شما راضی شوید بهتون قول می دهم که بتوانم عشق واقعی شما را در قلبم پرورش بدهم . شما می توانید عشقتان را در دلم بندازید. می ترسم مادر از من ناراحت شود اگه بشنود که شما...
    گفتم : نه مادر را قانع می کنم. تو هیچوقت نمی تونی عشق اون دختر را فراموش کنی . وبعد با ناراحتی ادامه دادم : نمی دانم اون دختره بیچاره الان چه حالی دارد و بعد از اتاق خارج شدم.
    رو به روی پروین خانم نشستم و گفتم : مادر خواهش می کنم از من نخواه با فرزاد زندگی کنم . او مانند برادرم است وبعد به گریه افتادم و با گریه گفتم : تورو خدا بگذارید آقا فرزاد با همان دختری که دوستش دارد ازدواج کند . نه مرا و نه او را تحت فشار نگذارید.
    پروین خانم دستش را روی سرم گذاشت و گفت : باشه دخترم . من هیچ اصرار نمی کنم. ولی بدان که همیشه تو را به چشم عروس خودم نگاه می کنم. حتی اگر با مرد دیگری ازدواج کنی. تو همیشه عروس عزیز من هستی . دختری که فرهاد عاشقش بود.
    دستش را بوسیدم و صورتم را پاک کردم . آنها هم بعد از یک ساعت به خانه خودشان رفتند.
    یک ماه بعد شیما و مسعود جشن کوچکی گرفتند و شیما به خانه شوهر آمد و با اصرار خودش با ما زندگی کرد. بعد از مدتی مدتی شیما از من خواست که همراه آنها به خواستگاری برای فرزاد بروم و منهم قبول کردم . همراه شیما و پروین خانم و عموی بزرگ فرزاد و خود فرزاد به خواستگاری رفتیم.
    .....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من یک بلوز سبز تیره و دامن مشکی بلند پوشیدم.بعد از مرگ فرهاد فقط برای روز خواستگاری بلوز مشکی را از تنم در آورده بودم.فرزاد خیلی سنگین و متین مانند فرهاد زیبا شده بود و کنار من نشسته بود.
    سامان همراه دو نفر از عموهایش و پدرش و برادرش و مادرش روبرویمان نشسته بودند و سامان مدام به من نگاه میکرد و فرزاد هم حرصش در امده بود.
    نوشین با سینی چای وارد اتاق شد.همه به احترام او بلند شدیم.
    زیر چشمی نگاهی به فرزاد انداختم.لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.آرام گفتم:چیه نکنه قند داره توی دلت آب میشه؟
    فرزاد لبخندی زد و گفت:زن داداش خیلی دوستت دارم.تو برام مانند فرهاد می مونی.تو بوی او را میدهی و بعد لحن صدایش بغض الود شد.
    سکوت کردم.
    بالاخره گفتگوها انجام گرفت و همه به این ازدواج تبریک گفتند.
    در همان لحظه یکی از عموهای سامان نگاهی به من انداخت و گفت:شما خواهر آقا فرزاد هستید؟
    در حالی که استکان چای در دستم بود جواب دادم:نخیر من زن داداش ایشون هستم.
    عموی سامان لبخندی زد و گفت:پس آقا داداش داماد ما کجا تشریف دارند؟
    در همان لحظه بغضی سنگین روی گلویم نشست و نتوانستم جوابش را بدهم.سکوت سنگینی بر مجلس حاکم شد و بعد عموی فرزاد با ناراحتی گفت:ایشون حدود یک سال و نیم است که فوت کرده اند.
    عموی سامان جا خورد و آرام گفت:متأسفم ، من خبر نداشتم.
    سامان با ناراحتی گفت:تقصیر من بود ، ببخشید.من بایستی قبلا موضوع را به عموهایم می گفتم.از اینکه ناراحتتان کردم معذرت می خواهم.
    سرم را پائین انداختم.استکان چای را سر کشیدم تا بغض در حال ترکیدن من با جرعه ای فروکش کند.فرزاد آرام با گوشه دستمال اشکش را پاک کرد.دست فرزاد را گرفتم و آرام فشردم.لبخندی به اجبار به او زدم.او هم لبخندی کمرنگ روی لب آورد.
    قرار شده که مراسم عقد و عروسی را چند ماه دیگه بگزار کنند.بعد از مجلس خواستگاری همه بلند شدیم.سامان بطرفم آمد.فرزاد وقتی او را دید دستم را گرفت و کنارم ایستاد.
    سامان با ناراحتی نزدیک شد و آرام گفت:افسون خانم ببخشید که شما را ناراحت کردم.از اینکه این موضوع پیش اومد متأسفم.
    گفتم:مهم نیست.شما اینقدر خودتو ناراحت نکن.
    سامان نگاهی به صورتم انداخت وآرام گفت:شما تصمیمتون عوض نشده؟
    فرزاد سریع گفت:با اجازه.ببخشید که مزاحمتان شدیم.خدانگهدار.بعد دستم را کشید.خداحافظی کردیم و از خانه انها خارج شدیم.
    وقتی داخل ماشین نشستیم فرزاد با خشم گفت:اصلا از این پسره خوشم نمیاد.یک ذره احترام ما را نداره.جلوی چشم من داره از زن داداشم خواستگاری میکنه.بخدا اگه بخاطر نوشین نبود حسابش را میرسیدم.
    نگاهی به فرزاد انداختم.حسادتش مانند فرهاد عزیزم بود و حالتهای عصبی او درست مثل فرهادم بود.
    اهی کشیدم.
    پروین خانم در حالی که با گوشه چادر اشکش را پاک میکرد گفت:میدانم اقا سامان بدجوری گرفتار افسون جان شده است.(بی خود کرده پسره ی پررو!)میدانم او عروسم را خوشبخت میکنه.
    فرزاد با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت:نظر شما چیه؟
    با لحن سردی گفتم:نظرم را قبلا به او گفته ام.
    عموی فرزاد با ناراحتی گفت:هیچکس نمیتونه جای فرهاد را برای افسون خانم پر کنه.عشق اول هیچوقت از دل بیرون نمیرود.
    رو به فرزاد کرده و گفتم:لطفا اگه میشه از نوشین بخواه که با سامان صحبت کنه.من نمیدانم با چه زبانی به او جواب رد بدهم.میترسم با او برخوردی کنم که ناراحت شود.
    فرزاد لبخندی زد و گفت:باشه حتما به او گوشزد میکنم.و بعد با کنایه گفت:راستی آقا رامین چطور هستند؟مدتی میشه که او را ندیده ام.
    سرم را پائین انداختم و گفتم:هر روز او را میبینم.حالش خوبه.
    فرزاد گفت:رامین مرد خیلی خوبیه.فرهاد خیلی به او احترام می گذاشت.امیدوارم او به زن دلخواهش برسه.
    سکوت کردم.همه با هم به خانه آنها رفتیم و بعد از دو ساعت بلند شدم که به خانه خودمان بروم ولی فرزاد اصرار کرد که مرا به خانه برساند.در راه سکوت کرده بودم.
    فرزاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:از چیزی ناراحت هستی که سکوت کرده ای؟
    آرام گفتم:نه.سکوت من برای چیز دیگری است.
    فرزاد پرسید:چه چیزی عروس عزیزم را تو فکر برده است؟
    آهی کشید ه و گفتم:توی این فکر هستم که آیا من میتوانم بدون فرهاد زندگی کنم؟ و یا میتوانم با مشکلات کنار بیایم یا نه؟از آینده میترسم.
    فرزاد لبخندی زد و گفت:تو بهترین دختری هستی که من در تمام عمرم دیده ام.من واقعا لیاقت شما را نداشتم.دلم روشن است میدانم که انشالله خوشبخت میشوی.
    لبخندی به فرزاد زده و گفتم:نوشین خیلی دوستت داره.امشب مدام زیر چشمی نگاهت میکرد.
    فرزاد به شوخی گفت:باید از خداش باشه که با یک مهندس داره ازدواج میکنه.پسر به این خوبی کجا میتونست گیر بیاره؟(نه بابا!چشم نخوری یه وقت پسرم؟!)
    لحن صحبتش مانند فرهاد بود.برای لحظه ای دلم گرفت.دوست داشتم فقط برای یک بار هم که شده او را ببینم.
    فرزاد صدایش غمگین شد و با ناراحتی گفت:شبی که برای خواستگاری شما همراه فرهادمان آمده بودیم وقتی شما یک هفته مهلت جواب دادن خواستید او خیلی عصبی بود.وقتی خانه امدیم او مانند دیوانه ها اینور و آنور میرفت.خیلی عصبانی بود.هیچکس جرأت نمیکرد که به او نزدیک شود.پشت سر هم سیگار میکشید.
    نیمه شب بود که برای آب خوردن به آشپزخانه رفتم.وقتی از آشپزخانه بیرون امدم دیدم که برق اتاق او روشن است.به اتاقش رفتم.روی تختش دراز کشیده بود و سیگار میکشید.کنارش نشستم و گفتم:تو چقدر سخت میگری.شاید دختره خواسته ناز کنه.
    فرهاد عصبانی شد و گفت:ناز کنه؟یه نازی بهش نشون بدهم که خودش پشیمان شود.ولی نمیدانم چکار کنم.دارم از این همه تحقیر شدن دیوانه میشوم.
    به او پیشنهاد داده و گفتم:او را کتک بزن.
    اخمی به من کرد و گفت:بی خود حرف نزن.من دلم نمیاد دستم را روی او بلند کنم.گناه داره فقط می خواهم او را بترسانم.خنده ای بهش کرده و گفتم:بهتره جوری او را از خانه بیرون بیاوری و به خانه ما بیاوریش و تهدید به اذیت کردنش کنی.حتما میترسد.
    فرهاد با عصبانیت گفت:ای بابا تو چه حرفهایی میزنی.اون اگه میترسید که اینکارها را نمیکرد.
    دوباره فکری کرده و گفتم:خب بهتره تظاهر کنی که دیگه او را نمی خواهی.بهش کم محلی کن و دیگه سراغ جواب خواستگاری نرو.
    فرهاد سریع از روی تخت پائین پرید و با خوشحالی گفت:آره.این فکر خوبیه.چون میدونم افسون منو خیلی دوست داره فقط خواسته غرورم را خرد کنه.حالا میدانم چه بلایی سرش بیاورم که غرورش را له کنم.و بعد خودت دیدی که چکار کرد.
    لبخندی به فرزاد زده و گفتم:ای بدجنس.پس همه کارها زیر سر تو بود و من خبر نداشتم.
    فرزاد خندید و گفت:نه.من فقط به او پیشنهاد دادم.
    به یاد گذشته افتاده بودم.دلم داشت برای آن روزها پر میکشید.چنان در فکر او فرو رفته بودم که اصلا نفهمیدم که چه موقع به خانه رسیدیم.
    فردا صبح وقتی در حیاط را باز کردم که به شرکت بروم رامین را دیدم که داخل ماشین نشسته و منتظر من است.
    سلام کردم و سوار ماشین شدم.رامین پرسید:صبحانه خورده ای؟
    گفتم:آره.آن هم مفصل و تا آخر.
    رامین نگاهی به من انداخت و گفت:ببینم تو نمی خواهی مشکی را از تنت در بیاوری؟
    گفتم:نه.
    پرسید:اخه چرا؟
    گفتم:تا وقتی که قلبم پیش فرهاد است همین را میپوشم.
    رامین لبخند سردی زد و گفت:فکر نکنم این قلب سنگی تو دیگه پیش کَسِ دیگری بماند.
    آهی کشیده و گفتم:تو هم بعد از مرگ شکوفه قلب عاشق نشد.منظورم عشق واقعی است.
    رامین آرام لبخندی زد و گفت:قلب من با قلب تو فرق میکنه.من وقتی از خارج امدم قلبم دوباره گرفتار شد.آن هم دیوانه وار گرفتار شد.ولی چه کنم ان شخص نفهمید که چطور میپرستمش.
    متوجه منظورش شدم و سکوت کردم.رامین هم دیگه چیزی نگفت.فقط نفس عمیقی کشید و به راه خود ادامه داد.وقتی به شرکت رسیدیم کارکنان نگاه مرموزی به من و رامین انداختند.با هم به دفتر رفتیم.خانم محتشم با حسادت نگاهی به من انداخت.اخه جز روز اول که با رامین به شرکت رفتم دیگه با او روزهای بعد به شرکت نرفتم و حالا وقتی آنها ما را بعد از مدتها با هم دیدند تعجب کردند.
    میدانستم که خانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد چون هر وقت با رامین صحبت میکرد سرخ میشد و با یک لحن مخصوصی با ناز صحبت میکرد.
    دو ساعت از آمدنم به شرکت میگذشت که سامان داخل دفتر شد.بعد از احوال پرسی از من خواهش کرد که ناهار را با هم بیرون برویم.قبول کردم چون برای ناهار یک ساعتی استراحت داشتیم.دعوت او را پذیرفتم.
    سامان خیلی خوشحال شد و آدرس رستوران را داد و قرار شد من ساعت دوازده آنجا باشم.بعد خداحافظی کرد.
    وقت ناهرا من کیفم را برداشتم و با کارکنان تا پله ها رفتم.وقتی به رستوران رسیدم سامان را منتظر دیدم با خوشحالی بطرفم امد و با هم سر میز نشستیم.بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون امدیم و با هم به پارک رفتیم.
    سامان در حالی که ناراحتیش را پنهان میکرد گفت:افسون تو تصمیمت عوض نشده است؟قسم میخورم که خوشبختت کنم.
    گفتم:نه.هنوز نمی خواهم به این زودی ازدواج کنم.
    سامان روبرویم ایستاد و گفت:تو فقط بگو که با من ازدواج میکنی بخدا تا هر وقت که خودت بخواهی صبر میکنم.(عجب گیری کردیما!!)
    در حالی که از دست او کلافه شده بودم ، گفتم:سامان چرا عذابم میدهی؟نمیتونم.چرا اینقدر اصرار میکنی؟
    سامان در حالی که صدایش از فرط ناراحتی میلرزید گفت:افسون من تو را می خواهم.میفهمی؟دوستت دارم.
    سرم را پائین انداختم و گفتم:ولی من به تو هیچ احساسی ندارم و بعد به ساعتم نگاه کرده و با نارحتی سریع بلند شدم و گفتم:وای نیم ساعت دیر کرده ام.
    سامان گفت:صبر کن تو را برسانم.وبعد با هم بطرف شرکت رفتیم.او خداحافظی کرد و از من جدا شد.
    همه کارکنان سر کار خودشان بودند.وقتی روی صندلی نشستم خانم محتشم جلو آمد و گفت:راستی رئیس گفت هر وقت که آمدی بهت بگم پیش او بروی.
    تشکر کرده و بلند شدم.در زدم و به اتاقش رفتم.
    پشت میز بزرگی نشسته بود.سرش را بلند کرد تا مرا دید ، اخمی کرد و گفت:تا حالا کجا بودی؟
    جواب دادم:ناهار با یکی از آشناها بیرون رفتم.ببخشید که نیم ساعت دیر کردم.
    رامین پرسید:میتونم سوال کنم که این آشنا کی بود؟(حالا که سوالتو پرسیدی؟!)
    گفتم:شما او را میشناسید.سامان بود.
    تا اسم سامان را اوردم عصبانی شد.با خشم بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت:او با تو چکار داشت؟
    آرام گفتم:هیچی.خواست که ناهار را با هم بخوریم.بعد از لحظه ای کوتاه ادامه دادم:شما هیچوقت وقت ناهار از کارکنانتان نمیپرسید که کجا میروند.من فقط نیم ساعت دیر کرده و از این بابت معذرت می خواهم.
    رامین به حالت زمزمه گفت:ولی تو با کارمندهای دیگر من فرق داری.این را بخاطر بسپار.
    سرم را پائین انداختم.
    رامین بطرفم برگشت و گفت:لطفا از این به بعد هر وقت که خواستی بروی به من اطلاع بده.خودت میدانی که نگرانت میشوم.
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم و از اتاق خارج شدم.ساعات کار تمام شد و از ساختمان بیرون آمدم.در همان موقع ماشینی جلوی پایم ترمز کرد وقتی نگاه کردم دیدم سامان است.از دست او کلافه شده بودم ولی چیزی نگفتم.
    سامان گفت:لطفا سوار شو.
    گفتم:خیلی ممنون می خواهم پیاده بروم.
    گفت:از اینجا تا خانه شما خیلی راه است.
    وقتی دیدم چند تن از کارکنان با کنجکاوی مرا نگاه میکنند به ناچار سوار ماشین شدم.لحظه ای سکوت بین ما حاکم شد.بالاخره سامان سر حرف را باز کرد و گفت:اجازه میدهی کمی وقتت را بگریم؟
    گفتم:میترسم مادرم دلواپس شود.
    با ناراحتی گفت:فقط نیم ساعت.می خواهم صحبت کنم.(اَه!چقدر حرف میزنه!)
    گفتم:ولی ما صحبتهایمان را کرده ایم و حرفی برای گفتن نداریم.
    سامان گفت:ولی من حرف دارم.تو فقط حرف خودت را میزنی.(خب توام فقط حرف خودتو میزنی!)
    با اخم گفتم:اخه سامان چرا نمی خواهی بفهمی که...
    حرفم را سریع قطع کرد و گفت:چون دوستت دارم.بخدا افسون هیچکس مانند من دیوانه ات نیست.تو دختر ایده آل من هستی.مگه من ایرادی دارم که از من فرار میکنی؟
    گفتم:نه.
    با لجاجت گفت:تا به من علت پافشاریت را نگویی من ول کن نیستم و هر روز مزاحمت میشوم.
    پوزخندی زده و گفتم:از یک معلم بعید است که اینطوری رفتار کند.تو باید الگوی ما باشی ولی خودت...
    حرفم را قطع کرد و گفت:آخه هر چی فکر میکنم که چرا با من ازدواج نمیکنی جواب منطقی پیدا نمیکنم.
    گفتم:چه چیز منطقی تر از این که دوستت ندارم.
    سامان اهی کشید و سکوت کرد و مرا جلوی در خانه پیاده کرد.
    گفتم:انشالله.وقتی خواستی عروسی کنی حتما مرا دعوت کن.
    سامان با اخم گفت:ولی من جز تو با هیچکس دیگه ازدواج نمیکنم و بعد پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت از جلوی من رد شد.
    سرم درد میکرد.از اینکه به سامان گفتم دوستش ندارم خیلی ناراحت بودم.بخاطر این که اصرار نکند این حرف را زدم.ولی از ته دل مانند برادر دوستش داشتم.او خیلی به من کمک کرد تا دیپلم بگیرم و این بی انصافی بود که ایننطور جواب محبتش را دادم.
    وقتی داخل خانه شدم رامین آنجا بود.در حالی که عصبانیتش را پنهان کرده بود با لحن خشنی گفت:تا حالا کجا بودی؟
    گفتم:هیچ کجا.در خیابان بودم.
    رامین با عصبانیت گفت:کارمندان گفتند که تو را با یک پسر دیدند که منتظرت بود و سوار ماشینش شدی.
    لبخندی زده و گفتم:خانم محتشم این خبر مهم را به شما داد؟
    رامین با خشم گفت:حالا هر کی خبر داده.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در همان لحظه شیما از آشپزخانه بیرون امد و وقتی مرا دید گفت:دختر چقدر دیر کردی؟دلواپس شدیم.کجا بودی؟
    کیفم را روی مبل انداختم و گفتم:سامان به دنبالم آمده بود.خیلی عذابم میدهد.بعد روی مبل نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم و ادامه دادم:سامان داره با اعصابم بازی میکنه.اصرار داره که با او ازدواج کنم.نمیدانم چرا دست از سرم برنمیداره.و در حالی که بی اختیار اشک میریختم گفتم:اگه من زن خوبی بودم بیشتر به شوهرم فکر میکردم تا متوجه میشدم که او داره درد میکشه.فرهاد بخاطر این که مرا ناراحت نکند درد را در خودش پنهان کرد.او با این کارش به من ظلم کرد.یکدفعه به گریه افتادم و در میان هق هق گفتم:اگه من زن خوبی بودم الان فرهاد پیش من بود و کسی جرأت نداشت مزاحم من شود.
    رامین با ناراحتی کنارم نشست و گفت:من نمیگذارم کسی تو را ناراحت کنه.تو هم اینقدر گریه نکن که اصلا نمیتوانم گریه ات را ببینم.
    شیما بغضش را فرو خورد و با ناراحتی گفت:بخدا فرهاد از این همه گریه های تو عذاب میکشه.بس کن.فرهاد برادر من هم بود.سامان مرد خوبی است.خب وقتی او اینقدر تو را دوست دارد چرا داری به بخت خودت پشت میکنی؟
    رامین آرام از کنارم بلند شد.رنگ صورتش از این حرف شیما به وضوح پریده بود.
    گفتم:اصلا به او هیچ علاقه ای ندارم.نمیتوانم دوستش داشته باشم.
    در همان لحظه مینا خانم و آقای شریفی به خانه ما آمدند.متوجه شدم که مادر آنها را برای شام دعوت کرده است.
    بعد از شام همه روی مبل دور هم نشسته بودیم.شیما روبرویم نشسته بود و لحظه ای به من نگاه کرد.احساس کردم فرهاد داره نگاهم میکنه.چقدر چشمهای زیبایش شبیه فرهاد بود.دلم فرو ریخت و یکدفعه دلم هوای فرهاد را کرد.بغض روی گلویم نشست.ناخودآگاه بلند شدم و بطرف شیما رفتم سر شیما را بلند کردم و پیشانیش را بوسیدم.
    همه از این حرکت من جا خوردند.
    یکدفعه به گریه افتادم و به حیاط پناه بردم.کنار حوض نشستم و سرم را روی دستهایم گذاشته و آرام از خم این جدایی گریه میکردم.
    شیما به حیاط آمد و کنارم نشست و در حالی که اشک از صورت زیبایش می غلطید گفت:تو هنوز نتوانسته ای فرهاد را فراموش کنی؟
    گفتم:فرهاد هیچوقت از یاد من نمیره تا وقتی که بمیرم.
    شیما دستم را گرفت و با بغض گفت:ولی تو باید به فکر زندگیت باشی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو تنها و گوشه گیر باشی.چرا به بخت خودت پشت میکنی؟سامان مرد خیلی خوب و متینی است.او نمونه یک مرد کامل است.ولی تو او را از خودت مدام میرانی.اخه تا کی می خواهی به این وضع ادامه بدهی؟نگاه کن ببین من بعد از سالگرد آمدم خانه شوهر.فرزاد هم تا دو سه ماه دیگه زنش را می آورد.فقط می مانی تو که باید به فکر خودت باشی.
    سرم را پائین انداختم و گفتم:هنوز نمیتوانم به ازدواج فکر کنم.فقط یک سال و هفت ماه از مرگ عزیزم می گذرد چطوری می توانم او را فراموش کنم؟
    شیما با ناراحتی گفت:الان مدت چهار ماه است که بیچاره سامان مدام از تو خواستگاری میکنه.پاشنه در خانه را داره از جا میکنه.چرا او را اینقدر عذاب میدهی؟او عشق خودش را به تو نشان داده است.
    اخمی کرده و گفتم:سامان حق نداشت سه ماه بعد از سالگرد فرهاد عزیزم به خواستگاری من بیاید.او حتی موقعیت مرا در آن موقع درک نمیکرد.پافشاری او بیشتر مرا از او بیزار میکنه.چرا نمی خواد بفهمه که نمیتوانم با او زندگی مشترک داشته باشم؟
    شیما با ناراحتی گفت:تو الان 21 سال داری و جوان هستی.اگه سامان را نمی خواهی پس سعی کن رامین را دوست داشته باشی.او تو را دوست دارد.
    با تعجب به شیما نگاه کرده و گفتم:منظورت چیه؟
    شیما لبخندی زد و گفت:مسعود به من همه چیز را گفته است.او به من گفت که رامین تو را خیلی دوست دارد ولی تو چون او را مقصر در مرگ خواهرت میدانستی از او متنفر بودی و به فرهاد دل بستی.
    با عصبانیت گفتم:من از اول که فرهاد را دیدم مهرش در دلم نشست و عاشقش شدم ولی هیچوقت رامین نتوانست در دلم جا باز کند.
    شیما با شیطنت گفت:حالا چطور؟او را دوست داری یا اینکه هنوز او را مقصر میدانی؟
    سکوت کردم.اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.نمیدانستم دوستش دارم یا نه.ولی دیگه او را مقصر در آن حادثه نمیدانستم.
    شیما با خوشحالی گفت:سکوت علامت رضایت است؟
    سریع گفتم:نه.و بعد با نگرانی ادامه دادم:والا نمیدونم دوستش دارم یا نه.واینکه فکر نکنم که رامین به من علاقه ای داشته باشد.
    شیما خندید و گفت:ولی من احساس میکنم که او به تو خیلی علاقه دارد و هنوز دیوانه ات است.چون وقتی تو ناراحت هستی او مانند یک دیوانه نگرانت میشود و مثل پروانه دورت میچرخد.حالا بلند شو برویم داخل خانه میدانم فردا هر دو سرما می خوریم و دستم را گرفت و با هم بطرف اتاق رفتیم.
    فردا صبح وقتی از خانه خارج شدم رامین را با ماشین سر کوچه دیدم که منتظرم است.
    جلو رفتم و گفتم:آقا رامین خوب نیست که هر روز با هم به شرکت برویم.کارمندان جور دیگه ای فکر میکنند.
    رامین گفت:سلام.
    تازه متوجه شدم که سلام نکرده ام.معذرت خواهی کرده و جواب سلامش را دادم.
    رامین لبخندی زد و گفت:کارمندان من جرأت ندارند که پشت سر من حرف بزنند.بنشین تا برایت تعریف کنم.
    سوار ماشین شدم و بطرف شرکت راه افتادیم.
    رامین گفت:مدتی پیش در شرکت شایعه شده بود که من با خانم محتشم سر و سری دارم و این شایعه ناحق به گشوم رسید.پیگیر این شایعه شدم و دو نفر از کارمندانی که این شایعه را در شرکت انداخته بودند را از شرکت بیرون کردم.و از آن به بعد دیگه کسی جرأت نداره حرفی پشت سر من بزنه.
    لبخندی زده و گفتم:عجب رئیس بداخلاقی هستید.
    رامین گفت:اخه اگه من این کار را نمیکردم دیگه هر وقت با خانومی به شرکت میرفتم بایستی کلی پشت سرم شایعه سازی بشه و من هم اصلا خوشم نمی اید.(چشمم روشن مگه با خانم دیگه ای هم میری شرکت!؟)
    گفتم:ولی خانوم محتشم خیلی به من کنایه میزنه.رامین با عصبایت گفت:بی خود کرده.چرا زودتر به من نگفتی؟
    -گفتم:آخه برایم مهم نیست.
    رامین با اخم گفت:ولی برای من خیلی مهم است.خودم جلوی او را میگیرم.
    با نگرانی گفتم:نه.خواهش میکنم بخاطر من میان خودتان را بهم نزنید.
    رامین با خشم ماشین را گوشه ای نگهداشت و بطرف من نگاهی انداخت و گفت:مگه میان من و خانم محتشم چیزی است که اینطور صحبت میکنی؟
    به من من افتادم.گفتم:نمیدانم.همینجو �ی حدس زدم که...
    رامین با عصبانیت گفت:تو به چه جرأت این فکر را میکنی؟من تا به حال به هیچ زنی رو نشان نداده ام تا میان من و او چیزی باشد.تو هم بی خود کرده ای که همچین حدسی زده ای.لطفا دیگه از این حدسها نزن که خوشم نیاد.
    سرم را پائین انداختم و گفتم:یعنی مرا هم مانند آن دو کارمند بیرون میکنی؟
    رامین با حالت عصبی ماشین را به حرکت در آورد و گفت:وای خدا من چند بار باید بهت بگم که من تو رو به چشم کارمند خودم نگاه نمیکنم.تو با این حرفها داری خردم میکنی.
    می خواستم احساس رامین را در مورد خودم بدانم.یعنی اینکه ببینم هنوز دوستم دارد یا اینکه علاقه ای به من ندارد.گفتم:دیشب شیما به من خبر داد که سامان قراره دوباره با خانواده اش به خواستگاریم بیاید.
    رامین نگاه تندی به من انداخت ولی چیزی نگفت.اما رنگ صورتش به وضوح پریده بود.سیگاری روشن کرد و روی لبش گذاشت و بعد از لحظه ای گفت:نکنه نظرت درباره سامان عوض شده است؟
    آهی کشیده و گفتم:نمیدانم.او که خیلی پاپیچ من شده است.تا به حال مردی به این سمجی ندیده ام.فکر میکنم که دارم تسلیم او میشوم چون خسته شده ام.
    یکدفعه سیگار از لای انگشت رامین به زمین افتاد.خم شدم و سیگار را برداشتم و به دستش دادم.آرام تشکر کرد و گفت:پس می خواهی با سامان ازدواج کنی؟فکر نمیکنی کمی عجولانه تصمیم میگری؟شاید موقعیت بهتری پیش رو داشته باشی.کمی فکر کن.
    گفتم:هنوز جوابی نداده ام.قراره عروسی فرزاد وقتی تمام شد من جواب او را بدهم.توی این مدت میتوانم بیشتر فکر کنم.شاید هم تا ان موقع نظرم برگشت و با او زندگی کردم.وقتی عشق و علاقه اش را میبینم دلگرم میشوم چون او تنها مکردی است که علاقه اش را به من نشان داده است.فکر نکنم کسی مانند او دوستم داشته باشد.
    رامین اخمی کرد و گفت:این چه حرفی است که میزنی؟خیلی ها دوستت دارند ولی مانند سامان پررو نیستند که به رخ تو بکشند.
    موذیانه گفتم:مثلا چه کسی دوستم داره که من خبر ندارم؟
    رامین ماشین را گوشه خیابان نگهداشت و گفت:اگه اجازه بدهی صورتم را آبی بزنم.الان برمیگردم.و بطرف مغازه رفت.متوجه شدم بخاطر طفره رفتن اینکار را کرده است.از داخل ماشین نگاهش میکردم که صورتش را آبی زد و لحظه ای به خودش داخل آینه بالای روشویی نگاه کرد.مرد مغازه دار او را تکانی داد و رامین به خودش آمد.دو تا کیک خرید و بطرف ماشین امد و سوار شد.
    با کنایه گفتم:خنک شدی؟
    رامین نگاهی به من انداخت و گفت:برایت کیک خریده ام بگیر و بخور.
    کیک را خوردم ولی او کیکش را جلوی داشبورد ماشین گذاشت.آن را برداشتم و به دستش دادم و گفتم:چرا کیکت را نمی خوری؟
    گفت:میل ندارم.سیر هستم.
    لبخندی زده و گفتم:خیالت راحت باشه من به او جواب رد میدهم چون هر چه فکر میکنم نمیتونم دوستش داشته باشم تو هم کیکت را بخور تا من خوشحال شوم.
    از اینطور حرف زدن من رامین تعجب کرد چون بعد از مرگ فرهاد این اولین باری بود که شوخی میکردم. رامین بخاطر اینکه ناراحتم نکنه کیک را باز کرد و آرام مشغول خوردن شد.
    رو به رامین کردم و گفتم:راستی امروز غروب بعد از اتمام کار می خواهم جایی بروم اگه میشه به مادرم خبر بده تا دلواپس نشه.
    رامین نگاهی به من انداخت و گفت:تو نمی خواهی از این راز لعنتی چیزی به کسی بگویی؟
    گفتم:راز نیست ولی هر چه هست به خودم ربط دارد.
    رامین با حالت عصبی گفت:تو به فرهاد موضوع را گفتی و او هم قرضی که تو از من گرفته بودی را به من داد ولی من همیشه در این فکر بودم که تو برای چی از من پول قرض کردی و این موضوع همیشه برایم یک معما بود.
    لبخند غمگینی زده و گفتم:فرهاد دیگه شوهرم بود.من بایستی به او میگفتم.ولی هنوز هیچکس از کار من خبر ندارد.و به شوخی ادامه دادم:راستی شما میتونی حقوق این ماه منو زودتر بدهی خیلی بهش احتیاج دارم.
    رامین با اخم گفت:بالاخره من به این راز لعنتی تو پی میبرم حتی اگه ناراحت هم شوی چون دیگه تحملش را ندارم.
    گفتم:راستی آقای محمدی حالش چطوره؟خیلی وقت میشه که او را ندیده ام.
    رامین با دلخوری نگاهم کرد و گفت:نزدیک هشت ماه است که به خارج از کشور رفته.فکر کنم تا چند وقت دیگه به ایران برگرده.
    گفتم:کار در شرکت آقای محمدی خیلی راحت بود.او مدام به من مرخصی میداد و به من سخت نمیگرفت تا خسته شوم.
    رامین پوزخندی زد و گفت:آخه خیلی خاطرخوات شده بود.هر وقت می خواست حرفی از تو بزنه صورتش سرخ میشد.ولی تو...
    حرفش را قطع کرده و گفتم:اقای محمدی مرد خیلی خوبی است.اگه پای فرهاد عزیزم در میان نبود و او را مانند بت نمیپرستیدم حتما با او ازدواج میکردم چون آقای محمدی خیلی به من لطف داره.بعد زیر چشمی به رامین نگاه کردم تا حالتهای او را ببینم.
    رامین که خیلی عصبانی شده بود چیزی نگفت فقط پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت حرکت کرد.
    از ته دل خوشحال بودم که هنوز رامین به من توجه داره ولی سکوتش مرا به شک و تردید انداخته بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به شرکت رسیدیم ، من زودتر پیاده شدم و داخل شرکت رفتم. سامان را دیدم که در اتاق نشسته است وقتی مرا دید لبخندی زد و به طرفم آمد.
    در همان لحظه رامین هم پشت سر من وارد شد. با دیدن سامان با اخم به طرفش رفت.
    رامین را صدا زدم و خواهش کردم که چیزی نگوید.
    سامان به طرفم آمد.
    رامین با عصبانیت گفت : بله آقا فرمایشی داشتید؟
    سامان با پرویی گفت : با شما کاری نداشتم می خواستم با این خانم صحبت کنم.
    رامین که حسادت جلوی چشمهای قشنگش را گرفته بود گفت : هر که با این خانم کار داره باید اول از من اجازه بگیره.
    سامان جلوی رویم ایستاد و گفت : ببخشید که مزاحمت شدم، از اینکه اینهمه اذیتت می کنم باید منو ببخشی امروز خواستم ناهار را با هم باشیم . می خواهم موضوعی را با شما در میان بگذارم . خوشحال می شوم اگر قبول کنی.
    آرام گفتم : ولی من دیگه حرفی برای گفتن ندارم . حرفهایم را قبلا به شما گفته ام.
    سامان لبخندی زد و کمی نزدیکتر شد ولی رامین سریع عکس العمل نشان داد و جلو آمد و گفت : جوابتان را شنیدی. حالا بفرمائید بیرون.
    سامان سعی می کرد حرکات رامین را به روی خودش نیاورد گفت : لطفا شما خودتان را وسط نیاندازید . من دارم با افسون خانم صحبت می کنم نه شما.(بچه پرو. شیطونه می گه...)
    یکدفعه رامین یقه سامان را گرفت و گفت : مردتیکه تو چرا حرف سرت نمی شه.
    با ترس به طرف رامین رفتم . دستش را گرفته و با ناراحتی گفتم : فرهاد خواهش می کنم . بس کن خوب نیست.
    رامین از اسم فرهاد جا خورد و به خاطر من یقه او را ول کرد .
    یک لحظه از این حرکت رامین یاد فرهاد عزیزم افتادم که چطور به خاطر من با سامان گلاویز شده بود. ناخودآگاه دست رامین را که در دستم بود را آرام فشردم. نمی دانم چطور شد که من اسم فرهاد را به زبان آوردم و رامین را فرهاد صدا زدم. تعصب رامین مانند فرهاد عزیزم بود و لحظه ای احساس کردم که فرهاد منارم است. رامین به صورتم نگاهی انداخت و با هر دو دستش دستم را گرفت و گفت : افسون ببخشید که ناراحتت کردم و با خشم رو به سامان کرد و گفت : لطفا از اینجا برو بیرون.
    سامان نگاهی به من انداخت و گفت : من ناهار به دنبالت می آیم. خواهش می کنم دعوتم را رد نکن.
    سرم را پایین انداختم و گفتم : ساعت یازده جواب دعوتت را می دهم.
    سامان لبخند سردی زد و گفت : پس من ساعت یازده با شما تماس می گیرم . وبعد با اخم به رامین نگاه کرد و از شرکت خارج شد.
    رو به رامین کرده و گفتم : خوب نبود که با اینطور برخورد کردی. هر چی باشه او برادر زن فرزاد برادر شوهرم است.
    رامین با ناراحتی گفت : چقدر این مرد پرو است . بیچاره فرهاد حق داشت که از او خوشش نمی آمد.
    در همان لحظه خانم محتشم وارد دفتر شد . وقتی دید دست من در دست رامین است. حسادت جلوی چشمهایش را گرفت. رامین جا خورد و سریع دستم را ول کرد و در حالی که به اتاقش می رفت با لحنی اداری گفت : لطفا این دعوت را حتما کنسل کن.
    گفتم : آخه.
    حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره . لطفا فراموشش کن. و بعد داخل اتاق خودش شد.
    پشت میز نشستم . خانم محتشم با لحن سردی سلام کرد و به اتاق خودش رفت . بعد از یک ساعت بیرون آمد و در حالی که پرونده ها را محکم روی میز کوبید گفت : یادتان رفته اینها را تاریخ بزنید.
    لبخندی زده و گفتم : ببخشید اصلا یادم نبود.
    پوزخندی عصبی زده و گفت : باید هم یادتان نباشد . اینقدر سرگرم لذت هستید که... و بعد حرفش را قطع کرد و با اخم به اتاقش رفت.
    از این حسادت او خنده ام گرفته بود. تا ساعت یازده کار می کردم و سرم خیلی شلوغ بود. آنروز یکی از پرکارترین روزهایم بود و خیلی خسته شده بودم. یک قرص مسکن که همیشه در کیفم داشتم را برداشته و خوردم که یکدفعه تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم سامان بود. نگاهی به ساعتم انداختم . ساعت یازده بود.
    معذرت خواهی کرده و گفتم : اینقدر سرم شلوغ بود که اصلا حواسم نبود که شما الان تماس می گیرید. دیدم خیلی اصرار می کنه که ناهار حتما با او باشم دلم سوخت .
    گفتم : گوشی دستتان من الان برمی گردم.
    به اتاق رئیس رفتم . رامین تا مرا دید گفت : بله کاری داشتید .
    گفتم : اگه اجازه بدهید می خواهم نیم ساعت از شرکت بیرون بروم.
    رامین ه ساعتش نگاه کرد و بعد با اخم گفت : من که گفتم دعوت امروز را فراموش کن.
    جواب دادم: آخه دلم برایش می سوزه. خیلی اصرار می کنه.
    رامین با حالت زمزمه گفت : چرا دلت به حال من نمی سوزه.
    وقتی دید که ایستاده ام گفت : چرا ایستاده ای؟
    گفتم : می خواهم از رئیسم اجازه گرفته باشم.
    رامین با حالتی که نشان می دهد ناراحت است گفت : برو ولی زود برگرد. نمی خواهم زیاد پیش اون پسره پرو بمانی.
    لبخندی زده و گفتم : چشم قربان.
    وقتی خواستم از اتاقش بیرون بیایم دوباره صدایم زد افسون.
    به طرفش نگاه کردم. رامین لحظه ای به صورتم خیره شد و بعد آرام گفت : مواظب خودت باش دوست ندارم دیر کنی.
    لبخندی زده و گفتم : نگران نباش . زود برمی گردم و بعد از اتاق خارج شدم.
    گوشی را برداشتم . هنوز گوشی را در دست داشت. گفتم : ساعت دوازده منتظرت هستم.. با خوشحالی خداحافظی کرد و گوشی را گذاشتم.
    ساعت دوازده بود که سامان همراه خواهرش یعنی نامزد فرزاد به دنبالم آمد.
    وقتی توی رستوران نشستیم خواهرش خیلی از او تعریف می کرد. و چند بار اصرار کرد که جواب خواستگاری را مثبت بدهم.
    احساس می کردم که سامان خواسته از طریق زن فرزاد تیرش را امتحان کند ولی باز من در جواب آنها محکم ایستادم و گفتم : من آقا سامان را به اندازه برادرم مسعود دوست دارم ولی برای زندگی خودم اصلا نمی توانم او را انتخاب کنم. شما هم اینقدر پافشاری نکنید واینکه بعد از عروسی شما همه چیز مشخص می شود. شما به من کمی فرصت بدهید تا فکرهایم را بکنم. بالاخره بعد از گفتگوی زیاد و خواهش از طرف نامزد فرزاد من قبول نکردم و ساعت 30/1 بود که به شرکت آمدم.
    خیلی دیر شده بود . با دلهره به شرکت رفتم. درست نیم ساعت دیر کرده بودم و از وقت قراری که با رامین گذاشته بودم گذشته بود.
    سریع پشت میز نشستم . انتظار داشتم که رامین خانم محتشم را به دنبالم بفرستد ولی هر چه منتظر ماندم نیامد.
    نیم ساعت گذشت و خود رامین جلوی در اتاقش ایستاد. نگاهی با عصبانیت به من انداخت و گفت : لطفا بیائید داخل دفتر من چند لحظه با شما کار دارم.
    دلم فرو ریخت . با ترس و لرز بلند شدم و داخل دفتر رئیس رفتم.
    رامین گوشه پنجره ایستاده بود و همینجور که پشتش به من بود گفت : چقدر دیر کردی؟
    سریع گفتم : به خدا اصلا حواسم به ساعت نبود.
    او در حالی که هنوز پشتش به من بود گفت : یعنی اینقدر با او سرگرم بودی که حواست به ساعت نبود.
    گفتم : آخه خواهرش را با خودش آورده بود.
    رامین با تعجب به طرفم برگشت و گفت : کدام خواهرش را؟
    گفتم : نامزد فرزاد همراه او بود و خواست که آخرین تیرش را هدف بگیرد. ولی باز نشد. به او گفتم که بعد از عروسیشان همه چیز روشن می شود.
    رامین با اخم گفت : چقدر این مرد پرو است. و بعد به طرف میزش رفت و گفت : تو واقعا او را نمی خواهی؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم : نه واقعا نمی خواهمش . و بعد نگاهی به رامین انداختم و گفتم : مگه به من شک داری که این حرف را زدی؟
    رامین روی صندلی نشست و در حالی که خودش را مشغول نوشتن چیزی کرده بود گفت : نه پیش خودم فکر کردم که می خواهی اذیتش کنی تا شیفته ات بشه.
    یکدفعه بدون اینکه بدانم چی می گم ناخود آگاه گفتم : مگه تو شیفته ام شدی؟
    در همان موقع رامین با تعجب به صورتم نگاه کرد.
    جا خوردم. خودم را جمع و جو ر کردم و سریع گفتم : ببخشید اگه کاری ندارید من بروم چون خیلی پرونده روی میز جمع کرده ام و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ازاتاق بیرون آمدم. دستم به وضوح می لرزید و صورتم از این حرف سرخ شده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا نفهمیده صحبت کرده ام. خودم را با پرونده ها سرگرم کردم.
    بعد از نیم ساعت رامین از اتاقش بیرون آمد و در حالی که دو عدد پرونده را روی میزم می گذاشت به صورتم نگاهی انداخت و با لبخندی موزیانه گفت : از وقتی که در خانه دایی محمود پنهان شدی که مرا نبینی من شیفته ات شدم و بعد با همان حالت به دفترش رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قلبم به شدت میطپید.احساس میکردم چیزی در ته دلم جوانه زده است ولی هنوز دلم راضی به هیچ کاری نبود.حتی فکرش را هم نمیکردم.
    بعد از اینکه ساعت کار شرکت تمام شد سریع بلند شدم که از شرکت بیرون بروم که رامین در را باز کرد. با دیدن او سرخ شدم.لبخندی زد و بطرفم امد و گفت:هنوز تصمیم داری جایی بروی یا اینکه با من به خانه می ایی؟
    در چشمان درشت و سیاهش نگاه کرده و گفتم:هنوز می خواهم جایی بروم.با هم از پله ها پایین امدیم.رامین با ناراحتی گفتکآخه تنها می خواهی کجا بروی؟بگذار تو را برسانم.
    لبخندی زده و گفتم:بعدا شما به راز من پی میبرید.لطفا به مادرم بگو ساعت هشت خانه هستم.
    رامین گفت:مگه کجا میخواهی بروی که تا ساعت هشت شب طول میکشد؟
    در حالی که برای خودم تاکسی میگرفتم گفتم:جایی که شما نبایستی بدانی.بعد ماشینی نگه داشت و من سوار ماشین شدم و برای رامین دستی تکان دادم و به خانه پدربزرگ رفتم.
    پدربزرگ و مادربزرگ از دیدن من خوشحال شده بودند.هر وقت که به دیدن انها میرفتم مادربزرگ خیلی به من میرسید و مدام تقویتم میکرد.میگفت:تو باید مانند افسون گذشته بشوی.اینقدر لاغر شده ای که من دارم از غصه تو دق میکنم.پدربزرگ مدام نصیحتم میکرد و اصرار داشت که به خودم بیایم و کمی به خودم برسم.ولی خود پدربزرگ خیلی لاغر و رنجور شده بود.او خیلی فرهاد را دوست داشت.
    یک بار از مادربزرگ شنیدم که میگفت:پدربزرگ نیمه های شب از خواب بیدار میشود.عکس فرهاد را برمیدارد و همش گریه میکند.
    از درخت داخل حیاط چند عدد خرمالو چیدم و توی حوض شستم و برای پدربزرگ بردم.گفتم:اقای محمدی رفته خارج به شما نگفته کرایه را به چه کسی بدهم؟
    پدربزرگ در حالی که پوست خرمالو را جدا میکرد گفت:نه.اون بیچاره از وقتی که تو توی بیمارستان بستری شدی و فرهاد عزیزم از بین رفت دیگه اصلا از ما کرایه قبول نکرد.خیلی اصرار کردم ولی بی فایده بود.او میگفت:افسون خانوم برایم خیلی عزیز است.تا وقتی که من او را سالم در خانه شما نبینم از شما کرایه نمی گیرم.
    مادربزرگ گفت:دخترم.اقای محمدی خیلی تو رو دوست داره.فکر کنم از اینکه تو را در بیمارستان میدید داشت دیوانه میشد.
    لبخندی سرد زده و گفتم:ایشون به من لطف دارند.من هم او را خیلی دوست دارم و برایم مرد قابل احترامی است.در همان لحظه پدربزرگ خرمالوی پوست گرفته ای را به دستم داد.تشکر کردم.
    ساعت هشت شب از مادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم و به خانه امدم.نیم ساعت دیر کرده بودم.رامین و دایی محمود و لیلا خانه ما بودند.
    رامین جلو آمد و با کمی تغیر گفت:مگه نگفتی که ساعت هشت خانه هستی؟
    در حالی که بطرف لیلا میرفتم تا با او روبوسی کنم گفتم:خب ساعت هشت از آنجا بیرون امدم و تا به خانه رسیدم نیم ساعت طول کشید.
    دایی اخمی کرد و گفت:تو همیشه حرف توی آستین داری.
    بطرفش رفتم و با هم روبوسی کردیم.
    لیلا شکمش بزرگ شده بود و حدود هشت ماه را می گذراند.
    به اتاقم رفتم.مادر گفت:راستی افسون جان امروز فرزاد اینجا امده بود و با تو کار داشت.
    از داخل اتاقم بلند گفتم:جدی؟!پس چرا برای شام او را نگه نداشتی؟
    مادر گفت:اصرار کردم ولی او گفت که کار داره.حالا بیا تو آشپزخانه به من کمک کن.
    به اشپزخانه رفتم.مسعود و دایی محمود به اشپزخانه امدند.دایی با اخم گفتکتو هنوز نمی خواهی به ما بگویی که روزها بعد از شرکت کدام گوری میروی؟
    یکدفعه با تعجب به طرف دایی برگشتم.از اینکه دایی اینطور با من حرف زد تعجب کرده بودم.
    شما هم کنارم ایستاده بود و داشت سالاد درست میکرد.او هم جا خورد.
    دایی با خشم بطرفم امد.دستم را محکم گرفت و گفت:افسون بخدا اگه اشتباهی بکنی گردنت را گرد تا گرد میبرم.
    مسعود بطرفم امد و با عصبانیت گفت:تو چرا حرف سرت نمیشه؟آخه این چه کاری است که تو میکنی؟یک مدت از دست این کارهای تو راحت شده بودیم ولی باز تو دای مسخره بازی های خودت را شروع میکنی.
    با عصبانیت گفتم:انگار از بودن من توی این خونه خیلی ناراحت هستید؟
    دایی با خشم محکم دستم را کشید.در همان لحظه دستم به شدت به کابینت خورد و درد شدیدی در دستم پیچید.با عصبانیت از داخل آشپزخانه بیرون امدم ، کیفم را برداشتم و با فریاد و خشم گفتم:دلیل نداره مرا تحمل کنید.من از اینجا میروم.میدانم تحمل کردن یک بیوه برایتان سخت است.بودن من شمار ا عذاب میدهد.پس من میروم تا شما با زن و بچه خودتان خوش باشید.(حالا بچه هاشونو از کجا اوردی؟!)
    مادر به دست و پای من افتاده بود.اینقدر که عصبانی بودم هیچکس نمیتوانست جلوی مرا بگیرد.
    مسعود که دیگه از حرکات من کلافه شده بود با فریاد گفت:برو گمشو.تو سوهان روح همه شده ای.تو یک دیوانه بیشتر نیستی.دیگه نمیتوانم تو ان حرکات مسخره تو را تحمل کنم.
    از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.شیما و رامین و مادر به دنبالم امدند و رامین و شیما جلوی مرا سد کردند.
    مادر دستم را گرفته بود و مدام خواهش میکرد که آرام باشم و به خانه برگردم.
    فریاد زدم:بخدا اگه جلوی مرا بگیرید خودم را میکشم تا از دست من همه راحت شوید.من تحمل این همه حرف های ناحق را ندارم.من حتی اختیار ندارم که برای خودم جایی بروم.خب من هم ادم هستم و اختیار خودم را دارم.(آره خب ، آره آره خب!)
    رامین با ناراحتی گفتکافسون چرا بچه شده ای؟خوب نیست این موقع شب کجا میخواهی بروی؟زشته برگرد.مسعود الان عصبانی است.هوا سرده و داره بارون میگیره.خودتو لوس نکن بیا برویم تو خونه.
    با خشم گفتم:حتی یک لحظه اینجا نمیانم.ولم کنید.دست از سرم بردارید.و بعد بطرف در ورودی دویدم.شیما فریاد زد:مسعود تو رو خدا بیا افسون را بیار تو خونه.شما چرا امشب دیوانه شده اید؟
    مادر همچنان گریه میکرد.
    رامین رو به شیما گفت:بهتره شما بروید تو خونه من خودم با افسون هستم.شما هم خودتان را اینقدر ناراحت نکنید.به مادر هم بگو دلواپس نباشد.
    شیما با نگرانی داخل خانه رفت.باران نم نم میبارید.سر کوچه که رسیدیم رامین گفت:افسون سرما میخوری بیا برویم خانه ما تا مسعود عصبانیتش فروکش کند و بعد پدر را واسطه میکنم تا شما با هم آشتی کنید.
    در حالی که زیر باران گریه میکردم گفتم:تو رو خدا اگه میشه تو هم مرا تنها بگذار.می خواهم تنها باشم.
    رامین لبخند غمگینی زد و گفت:ولی من ایندفعه اجازه نمیدهم که کسی مرا تنها بگذارد و یا خودم او را تنها بگذارم.می خواهم با تو باشم و در کنارت قدم بزنم.
    رامین پا به پای من در باران قدم میزد.طفلک وقت نکرده بود که کاپشنش را بپوشد.احساس کردم که سردش شده است ولی چیزی نمیگفت و کنارم آرام راه می آمد.
    وقتی دیدم دستهایش را داخل جیبش فرو برده است و کمی خودش را مچاله کرده است دلم سوخت.شال گردنم را درآورده و به او دادم.جلوی مغازه شیرکاکائو فروشی ایستاد و گفت:موافقی با هم شیرکاکائوی داغی بخوریم؟توی این سرما می چسبه.
    سکوت کردم.
    او دستم را گرفت و با هم داخل مغازه شدیم.
    هر دو روبه روی هم روی صندلی نشستیم.رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:تو خیلی خودت را عذاب میدهی.چرا به این موضوع خاتمه نمیدهی؟چرا باعث میشوی که همه فکرهای ناجور در مورد تو بکنند؟در صورتی که به تو ایمان دارند.ولی کارهای مرموز تو انها را به شک می اندازد.
    گفتم:شما هم به من شک داری؟
    رامین لبخندی زد و گفت:نه.این حرف را نزن.تو مانند خواهرت پاک و معصوم هستی.نمیدانم تو داری چکار میکنی ولی هر چه هست داری خودت را عذاب میدهی و تمام حرف ها وسختی ها را به جان خریده ای.
    با بغض گفتم:خسته شده ام.چرا همه با من اینطور برخورد میکنند؟ای کاش فرهاد زنده بود.ای کاش تکیه گاهی داشتم تا حرفهایم را میشنید و سروم را روی سینه اش می گذاشتم.بخدا طاقتم تمام شده.هیچکس مرا درک نمیکنه.فرهاد مانند یک کوه بود که من مانند آهو در دلش مخفی میشدم.او زندگی من بود.بعد به گریه افتادم و سرم را روی دستم گذاشتم.
    دستهای رامین را روی موهایم احسا کردم.گفت:اگه بخواهی میتونی دوباره زندگی بهتری را شروع کنی.میتونی تکیه گاه محکمی را برای خستگی هایت پیدا کنی.ولی اگه بخواهی.تنها خواستن تو شرط همه مشکلات است.
    در همان لحظه دو عدد شیرکاکائوی داغ سر میز ما گذاشته شد.
    رامین گفتکحالا این شیرکاکائو را بخورد تا با هم به خانه برگردیم.در حالی که اشکهایم را پاک میکردم لبخندی سرد به رامین زدم و شیرکاکائو را از روی میز برداشتم.
    وقتی هر دو بلند شدیم من زودتر از مغازه بیرون آمدم.رامین داشت پول شیرکاکائو را میپرداخت و چون اسکناس درشت به فروشنده داده بود کمی طول کشید که از مغازه بیرون بیاید و در همان لحظه بدون اراده بطرف خیابان رفتم.ماشینی گرفتم و به خانه پدربزرگ رفتم.
    آنها با دیدن من تعجب کرده بودند.وقتی مادربزرگ را دیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه.
    مادربزرگ با ناراحتی مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت:چی شده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟دختر قشنگم.بعد مرا داخل اتاق برد.
    هر چه پدربزرگ و مادربزرگ اصرار کردند که علت گریه و امدنم را به آنها بگویم سکوت کردم و چیزی نگفتم.زیر کرسی خزیدم و در حالی که نگران رامین بودم که او وقتی از مغازه بیرون بیاید و مرا نبیند چه حالی میشود در دلم ناراحت بودم.دیگه نتوانستم طاقت بیاورم.بخاطر اینکه رامین را از نگرانی دربیاورم به خانه اقای شریفی زنگ زدم ولی کسی گوشی را برنداشت.متوجه شدم که همه باید خانه ما باشند.به خانه خودمان زنگ زدم.
    لیلا گوشی را برداشت و تا صدای مرا شنید با فریاد کوتاهی گفت:آه.افسون جان تو کجا هستی؟همه دلواپس تو شده اند.
    گفتم:اگه میشه گوشی را به اقا رامین بده می خواهم با او صحبت کنم.
    لیلا با ناراحتی گفت:رامین با اقا محمود به کلانتری رفته است تا خبر گم شدن تو را به انها بدهد.
    گفتم:هر وقت که آمدند به آقا رامین بگو که من حالم خوبه و فردا حتما سر کار می آیم.شما نگران نباشید.
    لیلا با دستپاچگی گفت:افسون جان عزیزم تو کجا هستی؟مسعود داره دیوانه میشه.الان خودش را توی اتاق حبس کرده و در را به روی هیچکس باز نمیکنه.
    بغض روی گلویم نشست و در حالی که صدایم میلرزید گفتم:هر وقت آقا رامین آمدند به او بگو ساعت ده منتظر تلفن من باشه.
    بعد گوشی را گذاشتم.می خواستم به این موضوع خاتمه بدهم.دیگه خسته شده بودم.از اینکه مدام انها مرا تحت فشار گذاشته بودند که از این موضوع چیزی بهشان بگم کلافه بودم.با خودم گفتم:دیگه باید تمامش کنم.باید خودم را از این همه توهین و زجر خلاص کنم.
    بیچاره پدربزرگ و مادبزرگبخاطر من خیلی نگران بودند و مادبزرگ مدام از من پذیرایی میکرد.و پدربزرگ هاله ای از غم روی صورتش هویدا بود.(هاله ی نور!)
    ساعت ده شب دوباره با خانه تماس گرفتم و با یک زنگ تلفن رامین گوشی را برداشت.
    الو بفرمایید.
    سلام کردم.
    رامین در حالی که مشخص بود ناراحت است گفت:خوب مرا قال گذاشتی و فرار کردی.
    با ناراحتی گفتمکمعذرت می خواهم.بخدا دست خودم نبود.ببینم مسعود چطور است؟
    رامین با عصبانیت گفت:تو گذاشته ای که حال کسی خوب باشه؟
    با ناراحتی گفتم:تو رو خدا تو دیگه عذابم نده.چرا نمی خواهید مرا درک کنید؟چرا اینقدر آزارم میدهید؟
    رامین با خشم فریاد زد:تو همه را آزار میدهی و حالا هم طلبکار هستی.بیچاره مادرت داره سکته میکنه.تو چرا نمیفهمی؟اگه این پیرزن چیزیش بشه همش تقصیر توست.مسعود در اتاق خواب خودش را حبس کرده و به هیچکس اجازه داخل شدن را نمیدهد.توداری همه را دیوانه میکنی.
    رامین مدام فریاد میکشید و حرف میزد.من ساکت بودم و به حرف هایش گوش میدادم.وقتی که او ساکت شد گفتم:خب حالا اجازه بده کمی من حرف بزنم.لطفا به حرف من خوب گوش کن و به من قول بده ادرسی را که بهت میگویم به کسی نگویی تا خودم بعدا با انها صحبت کنم.
    رامین سریع گفت:بگو تا من یادداشت کنم.
    ادرس خانه را به رامین دادم بعد گوشی را قطع کردم.
    نیم ساعت نشده بود که زنگ در خانه به صدا در امد.خودم برای باز کردن به حیاط رفتم.در را باز کردم.رامین با دیدن من اخمی کرد و گفت:دختره لجباز داشتم از ترس تهی میشدم.چرا فرار کردی؟
    لبخندی زده و گفتم:بیا تو.
    در همان لحظه مادربزرگ جلو امد و با رامین احوال پرسی کرد و با هم داخل شدیم.
    پدربزرگ وقتی رامین را دید لبخندی زد و احوال پرسی کرد.
    رامین با تعجب رو به من کرد و گفت:افسون من دارم دیوانه میشوم.تو اینجا چه میکنی؟اینها کی هستند؟
    لبخندی زدم و زیر کرسی نشستم.رامین به صورتم نگاه کرد.گفتمکمگه تو نمی خواستی که از راز من سر در بیاوری؟خب حالا همه چیز را فهمیدی.
    رامین با نگرانی دستی به موهایش کشید و گفت:ولی من هنوز از کار تو سر در نیاورده ام.آخه...
    حرفش را قطع کرده و گفتم:حرف نزن فقط گوش کن تا برایت تعریف کنم.بعد رامین در حالی که کنار در ایستاده بود و مادربزرگ هر چی اصرار کرد او ننشست ف گفتم:ماجرا از خانه دایی محمود و موقع امتحان من شروع شد و بعد تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
    رامین گوش میداد.سرش را به دیوار تکیه داده بود و رنگ صورتش با هر حرف من میپرید.بعد از اتمام حرف هایم سکوت کردم.در همان لحظه مادربزرگ با استکان چای بطرف رامین رفت و گفت:پسرم بنشین خسته شدی.برایت چای ریخته ام.این فرشته کوچولو تو رو با حرف هایش خسته کرد.بنشین پسرم.
    رامین نگاهی به مادربزرگ انداخت و در حالی که صورتش بغض الود بود سریع از اتاق خارج شد و از خانه بیرون رفت.
    من عکس العملی نشان ندادم.از اینکه کسی مانند فرهاد پیدا شده بود که رازم را به او بگویم احساس سبکی میکردم.زیر کرسی خزیدم.احساس میکردم رامین را دوست دارم.علاقه زیادی در قلبم به او احساس میکردم ولی سکوت کردم.سکوتی که فقط مرا زجر میداد ، چون با تمام زجرهایی که به رامین داده بودم نمیدانستم که او هنوز به من علاقه دارد یا نه!؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/