با پاي از ره مانده در اين دشت تب دار

اي واي ميميرم مرا مگذارو مگذار



سوگند بر چشمت كه از تو تا دم مرگ

دل بر نميگيرم مرا مگذارو مگذر


بالله كه غير از جرم عاشق بودن اي دوست

بي جرم و تقصيرم مرا مگذارو مگذر


آشفته تر زآشفتگان روزگارم

از غم به زنجيرم مرا مگذارو مگذر


با شه پره انديشه دنيا گردم اما

در بند تقديرم مرا مگذارو مگذر...

دلگير دلگيرم
از غصه ميميرم
مرا مگذار و مگذر...