فرهاد دستم را محکم فشرد و گفت : عزیزم نگران نباش حالم خوب می شه. و رو کرد به رامین و گفت : مواظب افسون باشید . او را تنها نگذارید.
گفتم : فرهاد تورو خدا... و بعد به گریه افتادم. تا جلوی در اتاق عمل دست او را در دست داشتم و وقتی داشتند او را داخل اتاق عمل می بردند خم شدم و بوسه ای که هیچوقت آن را نچشیده بودم از لبهایش گرفتم. بوسه ای تلخ ، بوسه ای که بوی جدایی می داد. بوسه اش مانند همیشه شیرین نبود و دستهایش مانند همیشه گرم نبود. قلبم آرام نداشت و از سینه می خواست دربیاید . فرهاد لبخندی به من زد و برایم دستی تکان داد و در اتاق عمل برویم بسته شد.
تمام تنم می لرزید . وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
رامین نزدیکم شد و گفت : افسون کمی آرام باش . انشاءالله که چیزی نیست.
رو به رامین کرده و گفتم : بهتره شما به خانه برگردید. خوب نیست. شما برادر عروس هستید. از اینکه این همه زحمت کشیدید شرمنده هستم.
رامین نگاهی نگران به اتاق عمل انداخت و گفت : فرهاد برایمان خیلی عزیز است . من نمی توانم در این موقعیت او را تنها بگذارم.
پشت در اتاق عمل اینور و آنور می رفتم . و دعا می خواندم و برای سلامتی فرهاد نذر می کردم.
عمل او خیلی طولانی شده بود. عصبی شده بودم قلبم داشت از سینه در می آمد و مدام گریه می کردم.
دوست داشتم هر چه زودتر فرهاد را ببینم.
رامین با ناراحتی گفت : خسته شدی بشین. چرا اینقدر راه می روی. الان دیگه باید عمل تمام شود.
گفتم : نمی توانم یکجا بنشینم . چرا اینقدر عمل طولانی شد. نکنه خدای ناکرده ... و بعد با خشم به خودم لعنت می فرستادم که چرا این فکر را در سرم آورده ام.
با خود گفتم : او نباید طوری شود وگرنه من بدون او می میرم. فرهاد باید پیش خودم برگرده. او باید سلامت باشه. او باید سلامت پیش خودم برگرده. در همان لحظه یک پرستار از اتاق عمل بیرون آمدذ.
به طرفش دویدم با التماس گفتم : حال شوهرم چطوره تورو خدا حالش چطوره.
پرستار دستم را گرفت و گفت: عزیزم فقط دعا کن.
از این حرف پرستار دلم فرو ریخت . به التماس افتاده بودم و همچنان گریه می کردم.
رامین با خشم دستم را گرفت و با صدای کمی بلند گفت : کمی آرام باش تو داری خودتو از پا در می آوری. انشاءالله که چیزی نیست.
اینقدر که بی تاب بودم پرستارها جرات نمی کردند به طرفم بیایند.
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون آمد.
به سرعت به طرف دکتر رفتم . جلوی دکتر را سد کردم و با گریه گفتم : دکتر تورو خدا حرف یزنید. حال شوهرم چطوره. چرا اینقدر دیر کردید. او کجاست. ؟
دکتر وقتی بیتابی من را دید گفت : دخترم چرا بی تاب هستی . انشاءالله که حالش خوب می شود. الان او را بیرون می آورند و بعد اشاره ای به رامین کرد و رامین به دنبال دکتر رفت.
بعد از چند لحظه فرهاد را از اتاق عمل بیرون آورند . به طرفش دویدم . او بی هوش بود و اکسیژن به دهان و بینی اش وصل بود.
دستش را گرفتم . از اینکه او را در این وضعیت می دیدم دیوانه می شدم.
چشمهای قشنگش بسته بود. مژه های بلندش باز نمی شد تا من دوباره آن چشمان میشی رنگ را ببینم.
فرهاد را به اتاق سی سی یو بردند . اجازه نمی دادند من وارد آنجا شوم. اینقدر داد و فریاد راه انداختم که دکتر به پرستارها اشاره کرد که من هم کنار فرهاد عزیزم باشم. کنار فرهاد نشستم و دستش را در دست داشتم. لبهایم را روی دستهای سردش گذاشته بودم و همچنان گریه می کردم . اشکهایم دستهای سفید و قشنگ فرهاد را خیس کرده بود.
رامین را دیدم که پشت در شیشه ای ایستاده است و با ناراحتی فرهاد را نگاه می کند.
به طرف رامین رفتم . با التماس گفتم : آقا رامین دکتر چی گفت ؟
رامین اول طفره رفت ولی وقتی دید که من باور نمی کنم با بغض گفت : دکتر می گه اگه امشب به هوش آمد زند می مونه ولی اگه به هوش نیاد...و سکوت کرد.
با ناباوری گفتم : آخه چرا؟ فرهاد من که سالم بود. پس چرا یکدفعه اینطور شد.
با ناراحتی گفت : فرهاد را دیر به بیمارستان رساندیم. آپاندیس او ترکیده بود. دکتر می گفت اگه کمی زود او را به بیمارستان می آوردیم اینطور برای او خطرناک نبود . بعد به گریه افتاد.
با ناباوری کنار فرهاد نشستم . باورم نمی شد که او را می خواهم از دست بدهم.
پرستارها وقتی مرا اینطور بی تاب دیدند اصرار کردند که از اتاق بیرون بیایم ولی قبول نکردم.
دست قشنگش را در دست داشتم. همچنان گریه می کردم. این قلبی که می گفتند سنگی است . حالا داشت مانند تکه یخ ذره ذره آب می شد. نفسهایم سنگین شده بود.
دوست داشتم فرهاد همان لحظه بلند شود و با هم به خانه می رفتیم.
احساس تنهایی می کردم . انگار تمام غمهای دنیا جمع شده بودند تا سینه ام را بشکافند و در قلب ذره ذره شده ام بنشینند.