فرهاد به دنبالم امد.وقتی سوار ماشین شدم گفتم:انگار دیشب نخوابیدی؟چشمهایت خیلی قرمز شده.
فرهاد لبخندی زد و گفت:مگه همه مانند تو بی خیال هستند که تا سرت را روی بالش گذاشتی خوابت برد.من تا صبح بیدار بودم.
گفتم:مگه تو کار و زندگی نداری؟این همه پرونده روی هم انبار کرده ای که چه بشود؟خب کمی به انها برس.بخدا من فرار نمیکنم.چقدر تو حساس هستی.
فرهاد گفت:تا وقتی که تو رو خانه خودم نبرم خیالم راحت نمیشود.ای کاش حرفت را گوش نمیکردم و دیشب تو را به خانه خودم میبردم.
بخاطر اینکه موضوع را عوض کنم گفتم:اگه میشه جلوی یک مغازه کیف فروشی نگهدار تا لااقل من کیف مدرسه بخرم.
فرهاد جلوی یک مغازه کیف فروشی نگه داشت.هر دو داخل مغازه شدیم.رو به فرهاد کرده و گفتم:دوست دارم کیف مدرسه ام را خودت انتخاب کنی.میخواهم ببینم سلیقه ات چطوره.
فرهاد لبخندی زیبا زد و گفت:اگه بد سلیقه بودم که تو را انتخاب نمیکردم.(باز این جمله رو تکرار کرد!)
گفتم:شیرین زبانی نکن.زود انتخاب کن تا ببینم چکار میکنی.
فرهاد نگاهی خریدارانه به کیفها انداخت و یکی را انتخاب کرد.
اولین کاری که کردم به قیمت او نگاهی انداختم.وقتی دیدم خیلی گران قیمت است گفتم:بد نیست.
فرهاد اخمی کرد و گفت:بد نیست؟این کیف عالی است تو کیف به این قشنگی را میگی بد نیست؟
کیف را از دست فرهاد بیرون کشیدم و کناری گذاشتم و یک کیف ارزان قیمت بداشتم.گفتم:این خیلی خوبه.
فرهاد کیف را از دستم بیرون کشید و کناری گذاشت و گفت:وای چقدر بد سلیقه هستی.نمیدونم چطور منو انتخاب کردی!
خنده ای کردم و به شوخی گفتم:اخه تو هم زیاد قشنگ نیستی.
فرهاد ارام نوک موهایم را کشید و گفت:خیلی بدجنس هستی.این همه من از تو تعریف میکنم و تو اینطور از من تعریف میکنی؟
لبخندی زده و گفتم:عزیزم تو ناراحت نشو.شوخی کردم.تو اینقدر خوشگلی که من در برابر زیبایی تو هیچ هستم.(نه بابا!!؟)
فرهاد دستی به موهایم کشید و گفت:دیگه شکسته نفسی نکن که اصلا خوشم نمیاد.و بعد کیفی که خودش انتخاب کرده بود را برداشت و بطرف صندوق رفت.
من سریع از کیفم پول بداشتم و بطرف صندوقدار گرفتم.
فرهاد چشم غره ای به من رفت و گفت:خجالت بکش.
گفتم:فرهاد من از این کیف خوشم نمیاد.
فرهاد لبخندی زد و گفت:تو از قیمت گران ان خوشت نمیاد ولی از خود کیف خوشت امده است.
گفتم:اخه خیلی گران است.
فرهاد در حالی که کیف را روی میز صندوقدار میگذاشت گفت:ولی تو حق پول دادن نداری.دیگه شوهر کرده ای و این وظیفه من است.
لبخندی به او زده و گفتم:هنوز که به خانه ات نیامده ام که داری برایم پول خرج میکنی.و بعد پول را جلوی صندوقدار گذاشتم.
فرهاد پول را برداشت و توی کیف مدرسه ام گذاشت و خودش پول کیف را پرداخت کرد.
با هم از مغازه بیرون امدیم.گفتم:کیف را خیلی گران خریدی.من چطوری میتوانم این کیف گران قیمت را دستم بگیرم؟در مدرسه خوب نیست که...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت:عزیزم تو با یک وکیل ازدواج کردی و نباید نگران قیمت چیزی باشی.و بعد هر دو سوار ماشین شدیم.
******************************************
روز اول مهر ماه بود و من بایستی به مدرسه میرفتم.با کوشش و تلاش بایستی درسم را می خواندم.
مادربزرگ برایم یک روپوش زیبا دوخته بود و پدربزرگ هم یک خط کش چوبی منبت کاری شده به من هدیه دادند.
فرهاد که کنار پدربزرگ نشسته بود گفت:افسون دوست دارم این خانه را بخرم.خیلی قشنگه.
پدربزرگ گفت:اتفاقا چند وقت پیش که اقای محمدی اینجا امده بود به او گفتم که افسون جون خیلی این خونه رو دوست داره و اسم اینجا رو گذاشته بهشت کوچک من.
اقای محمدی خیلی خوشحال شده بود.گفت که من حاضرم این خانه و تمام زندگیم را به پای افسون خانوم بریزم.فقط او لب تر کند که این خانه را می خواهد.حاضرم اینجا را همینجوری به او بدهم.
لبخندی زدم و با لحن کنایه امیزی به فرهاد گفتم:اقای محمدی نسبت به من خیلی لطف دارد.مکنه ممنون او هستم.فرهاد با عصبانیت گفت:بی خود کرده که این حرف را زده است.منظورش از این حرف چی بود؟
در حالی که می خواستم فرهاد را اذیت کنم گفتم:خب اقای محمدی واقعا مرد خوبی است.شاید می خواهد خانه را به اسم من بکند.چون او خیلی به من لطف دارد.
فرهاد متوجه شد که می خواهم اذیتش کنم ، گوشم را گرفت و گفت:باز می خواهی اذیتم کنی؟و بعد رو به پدربزرگ کرد و گفت:پدربزرگ اجازه بدهید که گوش این دختر را از بیخ بکنم.
پدربزرگ در حالی که می خندید گفت:حالا پسرم بخاطر من گوش زنت را ول کن و او را ببخش.
همه زدیم زیر خنده.
فردای ان روز با فرهاد به مدرسه رفتم.فرهاد تا چشمش به سامان افتاد رنگ صورتش پرید و رو کرد به من و گفت:این پسره اینجا چه میکنه؟
گفتم:خب او یک معلم است و جای معلم در مدرسه است.
فرهاد زیر لب غرغر کرد و گفت:اگه بشه می خواهم مدرسه ات را عوض کنم.با بودن این پسر من ناراحت هستم.اصلا از او خوشم نمیاد.
لبخندی زده و گفتم:اصلا حرفش را نزن ، چون من به این مدرسه بیشتر عادت دارم و در اینجا احساس آرامش میکنم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.
گفتم:نکنه هنوز به من اطمینان نداری؟
فرهاد گفت:چرا عزیزم ولی نمیدانم برای چی حسودی میکنم.
لبخندی زده و گفتم:تو همیشه حسود هستی و هنوز این عادت زشت را کنار نگذاشته ای؟و با این حرف دستش را گرفتم.فرهاد دستم را فشرد و گفت:عزیزم زنگ مدرسه ات زده شد.خوب درس بخوان که قبول شوی تا هر چه زودتر تو را به خانه ام ببرم.خدانگهدار ، بعد از ظهر به دنبالت می ایم.به امید دیدار.و با این حرف از مدرسه بیرون رفت.(مگه اومده بوده توی مدرسه!؟)
روز اول سامان که داخل کلاس شد خیلی خشن و بداخلاق بود.انگار نه انگار که مرا می شناخت.من هم به روی خودم نیاوردم.زنگ تفریح هم با من صحبتی نکرد.وقتی زنگ مدرسه خورد و تعطیل شدیم سر کوچه مدرسه ایستادم تا فرهاد بیاید.ولی او نیامده بود.(حالا چرا سر کوچه رفتی؟!خب دم در مدرسه میموندی دیگه!)
سامان با ماشین جلوی من ایستاد و از من خواست سوار ماشین شوم و بعد از احوال پرسی گرمی که با من کرد گفت:ببینم انگار با اقا فرهاد ازدواج کرده اید؟امروز شما را با او دیدم.
لبخندی زده و گفتم:بله همینطور است.بالاخره با اون اخلاق تند و خشن راضی شدم با او ازدواج کردم.ولی واقعا دوستش دارم.او هم همینطور.
سامان به من تبریک گفت و بعد پرسید هنوز او را ذیت میکنی؟
در حالی که خجالت می کشیدم گفتم:نه دیگه او را ناراحت نمیکنم.خب اگه اون موقع اذیتش میکردم دست خودم نبود.چون هیچوقت مردی را در ذهنم راه نمیدادم و فکر ازدواج با هیچ مردی را در سرم نمی پروراندم.و وقتی با فرهاد برخورد کردم احساس کردم مهرش در دلم نشست و او اولین مردی بود که ذهن منو به خودش مشغول کرده بود.باورتان نمیشه وقتی فهمیدم عاشق او شده ام از خودم بدم می امد ولی دیگه اختیار قلبم را نداشتم و دل به او بستم و نمیدانستم چطور با او رفتار کنم تا او خوشش بیاید.
سامان اهی کشید و گفت:من به دنبال زنی مانند شما میگردم.خیلی دوست دارم دختری مانند شما به تورم بخورد.حاضرم تمام زندگیم را به پایش بریزم.شما خیلی پاک و ساده هستید و در کلاس شیطنت دخترانه برای جلب توجه کردن نداری.
لبخندی زده و گفتم:انشالله همون دختری که ارزویش را داری به دست بیاوری.چون واقعا لیاقت شما بیشتر از اینهاست.
سامان تشکر کرد و بعد مرا جلوی خانه مان پیاده کرد.تعارف کردم تا داخل خانه شود ولی او قبول نکرد.
اخر شب بود که فرهاد به خانه ما امد و از این که نتوانسته بود به دنبال من بیاید خیلی معذرت خواهی کرد و گفت که یک شاکی سکجی گیرش افتاده بود که اصلا دست بردار قضیه نبود.بخاطر همین وقتی دیده بود که دیر شده دیگه نیایمده و با نگرانی ادامه داد:عزیزم تو چطور به خانه برگشتی؟آخه خیلی راه بود.
جواب دادم:با اقا سامان امدم ، طفلک زحمت کشید و مرا به خانه رساند.
فرهاد با عصبانیت گفت:چرا با او امدی؟مگه خودت پول نداشتی که تاکسی سوار شوی؟
دست فرهاد را گرفتم و گفتم:چرا عصبانی میشوی؟
فرهاد دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:جوابم را بده.
گفتم:می خواستم پیاده بیام.ولی اقا سامان گفت که مرا به خانه میرساند و من هم از خدا خواسته قبول کردم.
نگاهی به چشم های حسود و زیبایش انداختم لبخندی زده و دوباره دستش را گرفتم و ادامه دادم:عزیزم تو یک وکیل فهمیده هستی اینطور طرز فکر از تو بعید است.طفلک سامان نیت خیر داشت حتی به من پیغم داد که بخاطر ازدواجمان به تو تبریک بگم.
فرهاد ارام شد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:دست خودم نیست ، نمیتوانم تو را با یک مرد دیگری ببینم.و بعد از رفتاری که کرده بود معذرت خواهی کرد.