صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 80

موضوع: قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داخل خانه شدم و پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفتم تا کسی را بیدار نکنم . خیلی گرسنه بودم. از داخل یخچال نان و پنیری برداشتم وقتی روی میز نشستم رامین را دیدم که جلوی در ایستاده است.
    لبخندی سرد زد و گفت : چقدر دیر کردی نگران شدم. (قربون دل بزرگت بره افسون)
    گفتم : آخه مجبور شدم خیلی صحبت کنم تا قانع شود.
    رامین داخل آشپزخانه شد و روی صندلی نشست. احساس کردم می خواهد با من صحبت کند. نمی توانستم به صورتش نگاه کنم. آرام گفت : افسون تو با من چه کردی.

    سکوت کردم.
    رامین گفت : تو هنوز مرا باعث مرگ شکوفه می دانی؟
    گفتم : نمی دانم . ولی اگه این اتفاق نمی افتاد و اگه شما ما را به شیراز دعوت نمی کردید. الان شکوفه زنده بود. پدرم زنده بود .
    رامین سرش را میان دو دستش گرفت و گفت : من چطوری این کینه را از دلت پاک کنم . آخه کی راضی به مرگ عزیزش است و بعد یکدفعه بلند شد و با عصبانیت گفت : افسون به خدا آنقدر ازدواج نمی کنم تا تو طعم عشق و خوشبختی و علاقه را بچشی و موقعی زن می گیرم که دیگه تو مرا مقصر مرگ آنها ندانی. تو هنوز از عشق هیچی نمی دانی.
    گفتم : آرام صحبت کن همه بیدار شدند.
    رامین با عصبانیت از آشپزخانه بیرون رفت.
    نمی دانستم چرا رامین را همیشه مقصر در مرگ پدرم می دانستم . به خودم تلقین کرده بودم که او باعث مرگ آنها بوده است و این در ضمیرم ثبت شده بود.
    بلند شدم و بع اتاقم رفتم . رامین را دیدم که روی پلکان نشسته بود و سیگار می کشید . اینقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
    صبح زود سر کار رفتم .
    ساعت نه صبح فرهاد به شرکت زنگ زد و با عصبانیت گفت : مگه به تو نگفتم که دیگه حق نداری سر کار یروی؟
    گفتم : چرا ولی تا وقتی که زنت نشده ام سر کار می آیم.
    فرهاد گفت : افسون تو چقدر لجباز هستی.
    گفتم : آخه عزیز دلم نمی خواهم قرض منو تو بدهی. من این راه را قبول کرده ام و تا آخرش هم می روم.
    فرهاد با عصبانیت گفت : حالا لج کرده ای باشه. ولی وقتی زنم شدی دیگه حق نداری روی حرف من حرف بیاوری و گرنه حسابت را می رسم. و بعد گوشی را قطع کرد.
    ساعت سه وقتی شرکت تعطیل شد فرهاد را جلوی در شرکت دیدم. عصبانی بود. سوار ماشین شده و گفتم : سلام آقای بداخلاق.
    جوابم را نداد.
    گفتم : ای خدا کمی اخلاق به این شوهر عزیز من بده. می ترسم بچه هایش هم مانند او بداخلاق باشند و من بیچاره باید او و بچه های عزیزش را تحمل کنم.
    فرهاد پوزخندی زد و گفت : اینقدر بچه توی دامنت می ریزم که حوصله سرو کله زدن و آزار دادن من را نداشته باشی. تا اینقدر حرصم بدهی. می خواهم از سرو کولت بچه بالا برود.
    به شوخی اخمی کرده و گفتم : فرهاد خجالت بکش . آخه به یک وکیل فهمیده می خوره که هشت نه تا بچه داشته باشه. یکی کافیه.
    فرهاد با لحن جدی گفت : کمتر از شش تا قبول ندارم.
    با صدای نیمه فریادی گفتم : فرهاد.
    فرهاد به اجبار جلوی خنده اش را مهار کرده بود و قیافه جدی به خودش گرفته بود.
    نگاهش کرده و گفتم : با من قهر کرده ای . کم حرف می زنی.
    فرهاد سکوت کرده بود.
    من هم سکوت کردم . فرهاد مرا جلوی در خانه رساند و گفت : ساعت شش غروب منتظرم باش دوست دارم با هم بیرون برویم .
    گفتم : چشم سرورم.
    پوزخندی تمسخر آمیزی زد و بدون خداحافظی به سرعت از جلوی من رد شد.
    از اینکه سر کار رفته بودم خیلی ناراحت بود . ولی من دوست نداشتم قرضهایم را بدهد.
    ساعت شش غروب فرهاد به دنبالم آمد. لباس زیبایی پوشیده بودم . سوار ماشین شده و گفتم : سلام مرد بزرگ.
    نگاه تندی به من انداخت و گفت : امشب قراره با چند نفر از همکارهایم شام بیرون بخوریم. آنها خواهش کردند که تو را هم با خود بیاورم . می خواهم مواظب حرکاتت باشی.
    گفتم : چشم مرد عزیزم.
    با اخم گفت : خودت را لوس نکن که اصلا خوشم نمی آید. به جای این حرفها کمی به نظریاتم احترام بگذار و حرفهایم را پشت گوش نینداز.
    سکوت کردم تا او کمی آرام شود.
    جلوی در رستوران زیبایی ماشین را نگه داشت. هر دو با هم داخل رستوران شدیم. فرهاد به طرف میزی رفت که سه تا خانم زیبا که اصلا بهشان نمی خورد همکار فرهاد یعنی یک وکیل با شخصیت باشند. چون طرز لباس پوشیدن آنها خیلی جلف بود و در شخصیت یک وکیل نبود.
    فرهاد با آنها دست داد و مرا به آنها معرفی کرد. وقتی من و فرهاد سر میز آنها نشستیم یکی از آن خانمها که اسمش سی سی بود گفت : فرهاد جون این عروسک خوشگل را از کجا گیر آوردی. خیلی نازه.
    فرهاد گفت : عزیزم از تو که ناز تر نیست.
    از این طور حرف زدن فرهاد جا خوردم و متوجه شدم فرهاد مرا برای اذیت کردن به آنجا آورده است.
    فرهاد بدون توجه به من با آن زنهای جلف و بی شخصیت می گفت و می خندید.
    حرصم داشت در می آمد. از سر میز بلند شدم. فرهاد سریع گفت : کجا می روی؟
    گفتم : دستشویی می روم. دستم کثیف شده است و با این حرف به طرف دستشویی رفتم. در حالی که دستم را می شستم خودم را در آینه نگاه کردم. با خودم گفتم : اگه در برابر این حرکت فرهاد ضعف نشان بدهم او دیگه دست از سرم بر نمی دارد و موقع اذیت کردن از این روش استفاده می کند. پس بهتره خونسرد و بی توجه باشم و با این تصمیم سرجایم برگشتم . لبخندی به سی سی زده و گفتم : شما زن خیلی جالبی هستید دوست دارم بیشتر با شما برخورد داشته باشم و بعد سیگار را از دست سی سی بیرون کشیدم و در حالی که روی لبم می گذاشتم گفتم : ای کاش فرهاد جان زودتر مرا با شما آشنا می کرد. دوست دارم مانند شما باشم. و رو کردم به فرهاد و گفتم : بی انصاف چرا منو زودتر با ایشون آشنا نکردی . خیلی بد جنسی . فردا باید به خانه ما بیایند.
    فرهاد از این حرکت من جا خورد و حاج و واج مانده بود. سیگار را از گوشه لبم با عصبانیت برداشت و به گوشه ای پرتاب کرد و با صدای خشنی گفت : بلند شو برویم.
    من بلند شدم و با همان لحن مسخره ای که سی سی صحبت می کرد گفتم : سی سی جون عزیزم خداحافظ و بند کیفم را به طور مسخره ای با یک انگشت به پشتم انداختم.
    وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد با عصبانیت گفت : این چه حرکتی بود که کردی . مگه نگفتم مواظب حرکاتت باش.
    پوزخندی زده و گفتم : اتفاقا حرکتم درست شایستگی تو و آنها را داشت. ادامه دادم : تو فکر می کنی خیلی زرنگی ولی زرنگتر از خودت را ندیدی. تو نمی تونی با من اینکارها را بکنی چون من معروف هستم به قلب سنگی . این قلب موقعی نرم شد که برای اولین بار تو را دید و عشق تو را لمس کرد. ولی امشب با این کار مسخره ات دوباره قلبم به همان سنگ تبدیل شد. و با خشم گفتم : فرهاد من مثل دخترهای دیگه نیستم که با این بادها بترسم . تو نمی تونی با من بازی کنی . آن هم با سه زن هرزه هرجایی. تو با این کارت امشب به من توهین کردی. اگه از این تیپ زن ها خوشت می آید باشه برایت همینطور می شوم. و یک زن هرجایی و کابا...
    یکدفعه فرهاد سیلی محکمی به دهانم زد. لبم از داخل ترکید و خون باریکی از کنار لبم بیرون زد . بدون اینکه گریه کنم دستمالی از جلوی داشبورد ماشین برداشتم و لبم را پاک کرده و گفتم : فکر نمی کردم اینقدر کینه ای باشی . تو خودت را پیش من با این زنها ضایع کردی.
    فرهاد سکوت کرده بود. ماشین را روشن کرد و بدون اینکه بدانیم کجا می رویم تو خیابان سرگردان بودیم. بالاخره فرهاد خسته شد و کنار پارکی نگه داشت. هر دو پیاده شدیم.
    من روی نیمکت نشستم . فرهاد رفت و دو تا نوشابه گرفت و یکی را به دستم داد. چون لبم درد می کرد نوشابه ام را نخوردم و آن را روی زمین ریختم . فرهاد فکر کرد که لج کرده ام .
    با عصبانیت گفت : افسون این اخلاق را کنار بگذار وگرنه...
    حرفش را قطع کرده و گفتم : آخه لبم درد می کنه و نمی تونم شیشه نوشابه را روی لبم بگذارم.
    فرهاد کنارم نشست و نگاهی در چشمانم انداخت.
    باز آن چشمهای جذابش دلم را آرام کرد . لبخندی زده و گفتم : ای بی انصاف انگار می دانی چقدر این چشمهایت روی من اثر دارد که اینطور نگاهم می کنی.
    فرهاد سکوت کرده بود. نگاهی به لبم انداخت و بعد با ناراحتی گفت : خدای من چقدر ورم کرده است. این چه کاری بود که کردم.
    گفتم : تو خودت را ناراحت نکن من در عرض این یک ماه خیلی از این سیلی ها خورده ام.
    فرهاد با ناراحتی گفت : من امشب تو را خیلی اذیت کرده ام . منو ببخش می دانم کار بچه گانه ای بود.
    گفتم : من همیشه تو را می بخشم و ادامه دادم : فرهاد دیگه هیچوقت دوست ندارم که با هم دعوا کنیم . دیگه به اندازه کافی همدیگر را رنجانده ایم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه تو حس حسادت منو تحریک نکنی باشه دیگه با تو دعوا نمی کنم و بعد بلند شد و گفت : پاشو عزیزم که خیلی گرسنه ام . هر دو سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران رفتیم. وقتی شام را با هم خوردیم فرهاد گفت : چند لحظه اینجا بنشین تا من صورت حساب غذا را بپردازم زود بر می گردم.
    روی صندلی نشسته بودم که احساس کردم دختری که روبه رویم نشسته است صورتی آشنا دارد . قلبم فرو ریخت . چقدر شبیه شکوفه بود. نه واقعا خود شکوفه بود. او به صورتم خیره شده بود . لبخند سردی به من زد و از سرجایش بلند شد و همینطور که نگاهم می کرد از در خارج شد.
    بلند شدم و به طرف او رفتم. به دنبالش در خیابان راه می رفتم. او همچنان آرام با قدمهای سنگین راه می رفت وسط خیبان بودم که یکدفعه شکوفه غیبش زد . سرگردان به دنبالش گشتم که یکدفعه دستی مرا محکم گرفت و به گوشه خیابان پرتاب شدم. صدای ترمز شدید ماشین روی آسفالت که با صدای دلخراشی کشیده شد به گوشم رسید.
    وقتی به خودم آمدم دیدم که در بغل فرهاد هستم و او در حالی که دستهایش می لرزید محکم مرا گرفته بود. هر دو از روی زمین بلند شدیم . راننهده یا حسین گویان از ماشین پیاده شد . وقتی من و فرهاد را سالم دید به گریه افتاد.
    فرهاد با نگرانی و ناراحتی گفت : حالت چطوره . صدمه که ندیدی.
    گفتم : نه خوبم . تو چطوری .
    فرهاد در حالی که آرنجش را گرفته بود گفت : دستم کمی صدمه دیده .
    با ناراحتی آستین او را بالا زده و گفتم : دستت خون می یاد.
    فرهاد گفت : افسون چی شده ؟ تو چرا وسط خیابان ایستاده بودی . نزدیک بود ماشین... و بعد لحظه ای سکوت کرد و گفت چرا از رستوران بیرون آمدی.
    با ناراحتی گفتم : فرهاد من شکوفه را دیدم. او در همینجا غیبش زد.
    فرهاد با نگرانی گفت : تو خیالاتی شدی این حرف را نزن بیا برویم.
    گفتم : به خدا شکوفه بود. به من اشاره کرد تا دنبالش بروم. ولی وسط خیابان ناپدید شد . دوباره به اطرافم نگاه کردم تا شاید او را ببینم.
    فرهاد دستم را گرفت و گفت : بیا برویم دختر تو چرا اینجوری شدی و بعد مرا به طرف ماشین برد. با بغض به فرهاد نگاه کرده و گفتم : چرا باور نمی کنی. به خدا شکوفه بود.
    فرهاد با ناراحتی گفت : آخه عزیزم شکوفه که ...
    حرفش را قطع کرده و گفتم : می دانم او مرده است ولی به خدا خود او بود. یکدفعه صدای زمزمه ای به گوشم خورد . شعری که همیشه شکوفه زمزمه می کرد.
    گفتم : فرهاد گوش کن این صدای شکوفه است. این شعر را همیشه او می خواند فرهاد دارم راست می گم.
    فرهاد دستم را فشرد و گفت : تو رو جون شکوفه بس کن . مگه دیوانه شده ای.
    از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به دویدن و شکوفه را صدا می زدم.
    فرهاد به طرفم آمد و از پشت مرا محکم گرفت و با یک حرکت مردانه طوری مرا از دویدن مهار کرد که با زانوهایم روی زمین نشستم و به گریه افتادم.
    فرهاد همچنان سرم را روی سینه اش گذاشته بود و آرام گفت : عزیزم آرام باش. تو چرا با من اینطوری می کنی. لحظه ای بعد مرا از روی زمین بلند کرد . دیگر آرام شده بودم. فرهاد همچنان نگران بود و محکم دستم را گرفته بود. به طرف ماشین رفتیم. وقتی حرکت کردیم سکوت سنگینی فضای ماشین را پر کرده بود . جلوی در خانه پیاده شدیم.
    فرهاد با نگرانی گفت : امشب بیا برویم خانه ما بمان چون وقتی کنارم هستی من خیالم راحت تر است.
    گفتم : نه می خواهم کمی تنها باشم.
    فرهاد گفت : آخه امشب تو اعصابم را به هم ریختی اگه از تو دور باشم تا صبح خوابم نمی بره. پس اگه اجازه بدهی امشب من خانه شما بمانم . اینطوری خیالم از بابت تو راحت است.
    چیزی نگفتم.
    مادر با دیدن فرهاد گفت : چیه فرهاد جان نکنه دوباره حرفتان شده است.
    فرهاد گفت : نه مادر جان حالمان خوبه فقط افسون کمی ناراحت است . انگار خسته است.
    مادر غر غر کنان گفت : ذلیل شده آخر یا منو می کشه یا خودشو.
    فرهاد گفت : نه مادر به خدا چیزی نیست. می دانید که من بهتان دروغ نمی گویم.و به طرف تلفن رفت و به مادرش زنگ زد و گفت که امشب خانه ما می ماند و بعد به اتاقم آمد. کنارم لبه تخت نشست . رو به فرهاد کرده و گفتم : منو ببخش . اصلا دست خودم نبود. بیشتر اوقات سایه شکوفه را می بینم . انگار می خواهد با من حرف بزند.
    فرهاد گفت : فکرش را نکن عزیزم وگرنه همه فکر می کنند که تو دیوانه شده ای.
    گفتم : تو چه فکری می کنی.
    فرهاد خنده ای سر داد و گفت : من همیشه تو را دیوانه می دانم فقط دیوانه خودم نه دیوانه چیز دیگری و بعد به شوخی بالش روی تخت را روی سرم انداخت.
    لبخندب زده و بلند شدم از میز توالت باندی برداشتم و دست فرهاد را که کمی پاره شده بود با باند بستم . درحالی که دستش را می بستم گفت : تا سه چهار روز دیگه عقدت می کنم و دیگه کاملا مال خودم هستی و هیچکس حق نداره تو را اذیت کنه.
    لبخندب به او زده و گفتم : بهانه خوبی به دستت دادم. در همان لحظه مادر در زد و وارد اتاقم شد. می دانستم که مادر خوشش نمی آید فرهاد تنها به اتاق من بیاید . به بهانه اینکه می خواهد حالم را بپرسد وارد اتاقم شد. وقتی دید دست فرهاد را با باند می بندم نگران شد و باناراحتی پرسید: پسرم چی شده چرا دستت را باند بسته ای؟
    فرهاد گفت : چیزی نیست . از روی پلکان رستوران افتاده ام.
    مادر گفت : پسرم چرا مواظب خودت نبودی. خدا را شکر که دستت طوری نشده و گرنه عقدتان عقب می افتاد.
    فرهاد خندید و گفت : اگه دستم و یا پایم می شکست نمی گذاشتم عقدکنان عقب بیافتد.
    مادر به خنده افتاد. فرهاد لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مادر هم وقتی حالم خوبه مرا تنها گذاشت . چند دقیقه بعد صدای نواختن در بلند شد. گفتم : بفرمایید.
    رامین بود. در را باز کرد و به اتاق آمد.به احترامش بلند شدم. از دیدن رامین دلم ریخت و یاد شکوفه افتادم.
    رامین گفت : حالت چطوره شنیدم زیاد سرحال نیستی.
    جواب دادم : خوبم کمی بهتر شده ام.
    رامین گفت : ببینم شما با هم صحبت کردید یا اینکه هنوز با هم قهر هستید. مادرت امروز می گفت دوباره با هم قهر کرده اید.
    لبخندی زده و گفتم : آره. آشتی کردیم. خیلی بیچاره را ناراحت کردم.
    رامین گفت : پس بالاخره فرهاد کوتاه آمد مگه نه.
    گفتم : آره او همیشه با گذشت است. ولی امشب برای اولین بار از دست او سیلی خوردم.
    رامین جلوی پنجره ایستاد و در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت : چرا اینها را به من می گی.
    گفتم : نمی دانم . ولی احساس می کنم خیلی بهت نزدیک هستم. ته دلم نزدیکی خاصی را به تو احساس می کنم و بعد ماجرای بعد از شام در رستوران را برایش تعریف کردم. که دختری شبیه شکوفه را دیدم و بقیه ماجرا را.
    رامین آرام گریه می کرد. نگاهی به چشمان درشت و سیاهش انداختم خاطره شیرین شکوفه در آن موج می زد.
    رامین گفت : دوست ندارم از حرفم برداشت بد کنی ولی شکوفه به من خیلی علاقه داشت و هیچوقت دوست نداشت مرا ناراحت ببیند. او الان تو را مقصر ناراحتی های من می داند . تو نمی دانی من چه می کشم. ولی از این به بعد تو را به عنوان خواهر زن نگاه می کنم. همان چیزی که تو می خواهی. بدون که هر وقت به من احتاج داشتی در خدمتت همیشه حاضرم و بعد نزدیکم شد و گفت : افسون خدا خیلی رحم کرد . اگه فرهاد تو را نجات نمی داد ... حرفش را قطع کردم و گفتم : الان من در سرد خانه بودم و فرهاد بالای سرم گریه می کرد.
    رامین با عصبانیت گفت : افسون بس کن . من دیگه تحمل ضربه دیگری را ندارم و اگه تو چیزیت بشه بدان که من هم وجود ندارم . پس دیگه این حرف را نزن. تو درست دست روی نقطه ضعف من میگذاری.
    در همان موقع در باز شد و وقتی فرهاد من و رامین را دید با لحن سردی گفت : ببخشید مزاحمتان شدم و خواست که بیرون برود ولی رامین سریع گفت : نه آقا فرهاد بفرمایید داخل من دیگه کاری ندارم . بفرمایید و از اتاق خارج شد.
    ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهاد کنارم نشست و گفت:رامین چکار داشت که اینطور کنارت نشسته بود؟
    گفتم:هیچی.درباره امشب با او صحبت میکردم که در رستوران چه اتفاقی افتاد.
    فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:رامین چی گفت؟
    گفتم:هیچی فقط آرام گریه کرد.
    فرهاد ناراحت شد و گفت:واقعا رامین خیلی بردبار است که توانسته مرگ شکوفه را تحمل کنه.
    لبخندی به فرهاد زده و گفتم:اگه یک روز من...
    یکدفعه فرهاد با ناراحتی گفت:افسون!خواهش میکنم این حرف رانزن.من حتی نمیتونم فکرش را بکنم.از خدا خواسته ام که هیچوقت تو را از من نگیرد تا وقتی که من بمیرم.
    با اخم گفتم:فرهاد اینطور صحبت نکن.من به اندازه کافی در بچگی مصیبت کشیده ام و زجر خودم را تنهایی به کول کشیده ام من عزیز داده ام ومیدانم از دست دادن عزیز چه عذابهایی دارد.تو رو خدا از این حرف ها نزن که دیوانه میشوم.
    فرهاد خندید و گفت:عزیزم تو همیشه دیوانه هستی.
    گفتم:فردا وقتی از سرکار آمدم می خواهم پیش مادربزرگ بروم.مدتی میشه که به آنها سر نزده ام.
    فرهاد گفت:فردا نمیتونی به شرکت بروی چون باید به مدرسه برویم و اسم نویسی کنی.
    گفتم:به این زودی؟
    فرهاد در حالی که روی تخت دراز میکشید گفت:آره.چون این هفته عقدت میکنم.قبل از اینکه عقد کنیم میتونی در مدرسه ثبت نام کنی تا دیگه مشکلی برای مدرسه نباشد و اینکه در مدرسه ای که تو و شیما درس می خوانید آشنای با نفوذی دارم که کارها را خودش برایمان ردیف میکنه.بعدش هم عقد میکنیم.ببینم به رامین گفته ای که این هفته عقد کنان ما است؟
    جواب دادم:هنوز نه.و اینکه شما باید برای تعیین روز عقدکنان دوباره با مادرتان تشریف بیاورید و قرارها را بگذارید.
    فرهاد گفت:وای زن گرفتن چقدر دردسر داره.
    گفتم:نکنه پشیمان شدی؟
    خنده ای کرد و گفت:پشیمان نیستم فقط می خواهم هر چه زودتر ازدواج کنیم.
    گفتم:شما نمی خواهید تشریف ببرید بیرون و در رختخوابی که مادر کنار مسعود آقا انداخته است بخوابید؟
    فرهاد لبخندی زد و با شیطنت گفت:چشم میروم.شما اینقدر نگران رفتنم نباش.با این حرف بلند شد و نگاهی موذی به من انداخت و گفت:دیگه با من کاری نداری؟
    در حالی که خودم را مشغول مرتب کردن تختم میکردم گفتم:شب بخیر.خوابهای خوش ببینی.
    فرهاد در حالی که بیرون میرفت زمزمه کنان زیر لب گفت:دختره بی انصاف.و از اتاق خارج شد.
    به خنده افتادم و توی رختخواب دراز کشیدم.
    فردا صبح همراه فرهاد به دبیرستان رفتم.آشنای فرهاد به گرمی از ما استقبال کرد.او ناظم مدرسه مان بود.وقتی فرهاد مرا معرفی کرد که نامزدش هستم خیلی خجالت کشیدم.
    ناظم مدرسه لبخندی زد و به من و او تبریک گفت و از فرهاد شیرینی خواست.
    فرهاد از مدرسه بیرون رفت و برای خرید شیرینی ما را تنها گذاشت.
    رو به آقای کریمی ناظم مدرسه کرده و گفتم:شما معلم های تازه وارد را میشناسید؟شنیده ام دو سه تا معلم جدید به این مدرسه آمده است.
    آقای کریمی در حالی که جلوی من چایی میگذاشت گفت:بله.دبیرهای با تجربه ای به این مدرسه منتقل شده اند.و یکی یکی اسمشان را گفت.وقتی اسم سامان را شنیدم برق از سرم پرید.با خوشحالی گفتم:من این دبیر ریاضی را میشناسم.مرد خیلی خوبی است.
    اقای کریمی لبخندی زد و گفت:چه بهتر که او را میشناسید ، چون او دبیر ریاضی شما است.شنیده ام خیلی در کلاس درس جدی و خشن است.
    گفتم:قیافه مهربان و مظلومی دارد ، فکر نکنم بد اخلاق باشد.
    اقای کریمی گفت:در کلاس ، معلم باید جدی و خشن باشد وگرنه بچه ها از سر و کول معلم بالا میروند.مخصوصا دبیرستان دخترانه.
    بعد از لحظه ای کوتاه ، فرهاد با یک جعبه شیرینی داخل دفتر دبیرستان شد و بعد از اسم نویسی از اقای کریمی تشکر کردیم و از مدرسه خارج شدیم.وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:دوست دارم دفتر کارت را ببینم.
    فرهاد خندید و گفت:برای چی می خواهی انجا را ببینی؟
    گفتم:خب دوست دارم محیط کار شوهرم را ببینم.این عیبی داره؟
    فرهاد با خنده گفت:نه.عیبی که نداره.ولی وقتی میگی شوهرم از این حرف لذت میبرم و احساس قشنگی به من دست میدهد.
    لبخندی زده و گفتم:مثلا احساس شوهر بودن بهت دست میده؟
    فرهاد با خنده گفت:تو خوب حس ادم را میفهمی.اره ، فکر میکنم که دیگه مال خودم نیستم و مسئولیت یک زندگی و یک عزیز به عهده من است و برای خوشی های خودم یک همدم در کنارم است تا با او باشم.احساس میکنم یک روح هستیم در دو بدن و از همه اینها بگذریم ، خلاصه خیلی دوستت دارم و برای شروع کردن زندگی مشترکمان لحظه شماری میکنم.
    لبخندی زده و گفتم:موعظه جنابعالی تمام شد؟
    فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره ، ولی دوست دارم باز هم قسمت آخر را تکرار کنم.
    لبخندی زدم و سکوت کردم.
    با هم به دفتر کارش رفتیم.داخل سالن نسبتا بزرگی شدم.دختر سبزه رو قشنگی پشت میز بزگی نشسته بود.با دیدن فرهاد از سر جایش بلند شد و سلام کرد.و بعد نگاهی سرد و با حسادت به من انداخت و ارام سلام کرد.جوابش را دادم و با فرهاد داخل اتاق کار او شدم.
    اتاق بزرگی بود.میز کار بزرگی با کتابخانه ای که خیلی مرتب کتابها در آن چیده شده بود به چشم میخورد.جلو پنجره ها پرده های مخمل آبی رنگی اویخته بود که خیلی به آنجا زیبایی داده بود.گفتم:چقدر با سلیقه اینجا را درست کرده ای.فرهاد لبخندی زد و گفت:اگه بی سلیقه بودم که تو را نمیگرفتم.
    چشمم به گلی که روی میز فرهاد بود.لبه میز نشستم و در حالی گل را نگاه میکردم گفتم:وای چه گل خوشگلی ، تو همیشه روی میزت گل میگذاری؟
    فرهاد در حالی که لای کتابهایش را نگاه میکرد گفت:نه.نمیدانم امروز این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است.
    با لحن سنگینی گفتم:نکنه این گلها همینجوری به اینجا آمده است...
    فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت:عزیزم ، اذیتم نکن.خب حتما کسی اینها را اینجا گذاشته است.حالا چرا ناراحت هستی؟
    گفتم:این گلها برایم سوال ایجاد کرده است.
    فرهاد خنده ای کرد و گفت:عزیزم نگران نباش.من دیوانه تو هستم و دیگه عاقل نمیشوم.
    با ناراحتی گفتم:اگه میشه موضوع گلها را برایم روشن کن.
    فرهاد که متوجه ناراحتیم شده بود گفت:باشه.باشه.تو خودت را ناراحت نکن.من الان موضوع را روشن میکنم.فقط اخمهاتو باز کن که میترسم.بعد منشی را صدا زد.
    وقتی منشی داخل اتاق شد ،فرهاد گفت:ببینم این گلها را چه کسی برایم فرستاده است؟
    منشی رنگ صورتش پرید و با من من گفت:نمیدانم.شا.شاید آبدارچی گذاشته است.
    فرهاد آبدارچی را صدا زد.رنگ صورت منشی به وضوح پریده بود.
    آبدارچی داخل اتاق شد و فرهاد از او همان سوال را کرد.آبدارچی نگاهی به منشی انداخت و بعد رو کرد به فرهاد و گفت:من نمیدانم این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است.
    فرهاد رو به من کرد و گفت:عزیزم حالا نمیشه کوتاه بیایید؟و رو کرده به منشی و آبدارچی و گفت:شما میتوانید بروید.وقتی انها از اتاق بیرون رفتند با خشم گفتم:انگار خودت هم مایل نیستی که بدانی چه کسی این گلها را فرستاده است؟و به سرعت ازاتاق بیرون امدم.
    فرهاد به دنبال امد و جلوی منشی دستم را گرفت و گفت:اخه عزیزم تو چرا اینقدر حساس هستی؟خب من یک وکیل هستم شاید یکی از موکلهایم برایم این گل را فرستاده است.
    پوزخندی زده و گفتم:بچه گیر آورده ای؟اگه این گلها از طرف شخصی بود بایستی کارت لای گلها باشد که فرستنده گلها چه کسی.
    در همان لحظه زنگ تلفن به صدا در امد و منشی بعد از لحظه ای فرهاد را صدا زد و گفت:آقای موسوی با او کار دارد.
    فرهاد با ناراحتی گفت:الان چه موقع زنگ زدن بود.و بطرف تلفن رفت.
    من از دفتر بیرون امدم و ماشینی گرفتم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.مادربزرگ از دیدن من خوشحال شد.پدربزرگ توی حیاط روی نیمکت نشسته بود.وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چه عجب ، فرشته ی خوشبختی من به ما سری زد و حالی از ما پرسید.مدت دو سه روزه که به ما سر نزده ای.
    کنارش نشستم و گفتم:بالاخره آقا فرهاد ماجرای شما را فهمید.
    مادربزرگ با نگرانی گفت:خب وقتی شنید چی گفت؟
    گفتم:هیچی.از دست من خیلی ناراحت شد که چرا زودتر به او نگفته ام.ولی وقتی فهمید که توی این مدت من با شما بوده ام خیلی خوشحال شد.چون او فکرهای ناجوری درباره من کرده بود.
    مادربزرگ گفت:دختر عزیزم چقدر خوشحالم که بالاخره آشتی کردید.من و پدربزرگ خیلی عذاب وجدان داشتیم چون فکر میکردیم که تو بخاطر ما داری اینقدر عذاب میکشی.
    گفتم:نه مادربزرگ اینطور نیست.شما هیچوقت دست و پا گیر من نیستید.شما باعث آرامش روح من هستید.من در کنار شما احساس امنیت میکنم و بعد رو کردم به پدربزرگ و گفتم:دیروز دکتر رفتید؟اخه وقت دکتر داشتید.
    لبخندی زد و گفت:آره دخترم.دکتر داروهایم را کم کرده است و گفت دیگه داره حالم خوب میشه.
    خوشحال شدم و گفتم:خب داروها را گرفتید یا نه؟
    پدربزرگ گفت:هنوز نگرفته ام.چون عزیز خانوم اینجاها را نمیشناسه و من ترسیدم اگه برود شاید گم شود.
    گفتم:خوب کاری کردید که نگذاشتید مادربزرگ به داروخانه برود.خب حالا نسخه را به من بدهید تا داروهایتان را بگیرم.
    مادربزرگ نسخه را برایم اورد و من به داروخانه رفتم.داروخانه خیلی شلوغ بود.یک ساعتی طول کشید تا داروها را گرفتم.وقتی به خانه امدم و زنگ در را فشردم با تعجب دیدم فرهاد در را برویم گشود.
    داخل حیاط شدم.فرهاد لبخندی زد و گفت:بی معرفت حالا از دست من فرار میکنی؟
    با دلخوری نگاهش کردم و سلام کردم.رفتم کنار پدربزرگ نشستم.فرهاد گفت:حالا اینطور اخم نکن که حالم گرفته شده است.
    گفتم:تا مشخص نشود که چه کسی گلها را روی میزت گذاشته است اصلا با تو صحبت نمیکنم و عقد هم بی عقد.
    پدربزرگ گفت:دخترم تو چقدر سخت میگیری.فرهاد جان موضوع عقد کردنت را برایم تعریف کرده است.
    گفتم:من نمیتونم دست روی دست بگذارم تا گلهای مرموز روی میز اقا ببینم.
    فرهاد به اجبار خنده اش را مهار کرده بود.
    رو به فرهاد کرده و گفتم:اینجا را از کجا پیدا کردی؟
    فرهاد لبخندی زد و گفت:صدای نفسهای عشق را گرفتم و سر از اینجا در اوردم.
    از اینکه فرهاد جلوی پدربزرگ اینطور حرف زد خجالت کشیدم.گفتم:اینقدر شیرین زبانی نکن.بگو از کجا فهمیدی که اینجا هستم؟
    فرهاد کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:به خانه زنگ زدم دیدم نرفته بودی.حدس زدم که پیش پدربزرگ امده باشی.چون به گفته خودت هر وقت که عصبانی هستی به خانه مادربزرگ پناه می آوری.بخاطر همین به شرکت رفتم و از اقای محمدی خواستم ادرس اینجا را به من بدهد.ولی او نمیداد.وقتی به او گفتم نامزدت هستم و از موضوع پدربزرگ و مادربزرگ با اطلاع هستم او هم با بی میلی ادرس اینجا را به من داد.حالا اینجا هستم تا تو را با خودم ببرم.
    مادربزرگ گفت:کجا می خواهید بروید؟بخدا نمیگذارم جایی بروید.ناهار را پیش من هستید.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:چشم مادربزرگ.با اینکه یکبار بیشتر دست پخت شما را نخورده ام ولی باز دوست دارم از غذاهای شما بخورم.انروز که خیلی خوشمزه شده بود.
    با دلخوری به فرهاد نگاه کردم.
    فرهاد به خنده افتاد و گفت:چرا اینجوری نگاهم میکنی؟خب دارم راست میگم.دست پخت مادربزرگ حرف نداره.
    داروها را جلوی پدربزرگ گذاشتم و گفتم:پدربزرگ این هم داروهایتان ف خواهش میکنم مرتب بخورید تا حالتان کاملا خوب شود.
    فرهاد رو به پدربزرگ کرد و گفت:پدر جان شما یک کمی این دختر را نصیحت کنید.خیلی مرا اذیت میکند.
    پدربزرگ گفت:اتفاقا وقتی اینجا می اید ف همش نصیحتش میکنم.ولی دختر من خیلی خانوم است.شما هم باید کمی کوتاه بیایید.او هدیه خدا برای ما است.
    فرهاد نگاهی در چشمهایم انداخت.
    نگاهی به او انداختم و گفتم:بی خود اینطور نگاهم نکن تا تکلیف گلها معلوم نشود من با تو حرف نمیزنم.
    فرهاد خندید و گفت:حالا من باید چکار کنم؟شما بگو تا من انجام دهم.و بعد زیر لب ارام گفت:چه اشتباهی کردم تو را امروز به دفترم بردم.
    پدربزرگ خندید و گفت:پسرم حالا که افسون جون اصرار داره بدونه که گلها را چه کسی اورده است خب تو هم به دنبال فرستنده گلها بچرخ تا ان را پیدا کنی.
    مادربزرگ در حالیکه میوه را جلوی فرهاد می گذاشت گفت:اخه پسر ما خوشگل است و هزار تا خاطرخواه داره ، معلومه که باید گلهای رنگ و وارنگ روی میزش باشد.
    با دلخوری به مادربزرگ نگاه کرده و گفتم:حالا تازه اومد به بازار کهنه میشه دل ازار؟!
    همه زدند زیر خنده.
    مادربزرگ گفت:خب عزیزم ف فقط مگه تو دل داری؟خب دخترهای دیگه هم دل دارند.شاید کسی خاطر خواه پسرم شده است.
    اخم کرده و گفتم:دلیل نمیشه که هم برایش گل بفرستد و سرکار اقا پشت میز بنشینه و گلها را تماشا کنه و من سکوت کنم.
    وقتی دیدم فرهاد زیر لب می خندد حرصم گرفت و گفتم:اقای محمدی هم خاطر خواه من شده ولی دلیل نمیشه مدام گل روی میز بگذارد.
    پدربزرگ اخمی کرد و گفت:ساکت باش افسون خوب نیست.
    فرهاد که از این حرف من ناراحت شده بود گفت:تو نمی خواد نگران باشی.من هر طور شده فرستنده گلها را پیدا میکنم.تو هم دیگه حق نداری اسم اقای محمدی را به زبان بیاوری.
    از حرفم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
    مادربزرگ که از برخورد من نسبت به فرهاد ناراحت شده بود گفت:پسرم خودت را ناراحت نکن سر این دختر درد میکنه برای دردسر.شما میوه ات را بخور.تازه از درخت چیده ام.
    فرهاد لبخند سردی زد و گفت:مادربزرگ ن به این حرکات او عادت کرده ام.اینکه چیزی نبود.او طوری شخصیت مرا خرد کرده بود که من تا دو هفته نمیتوانستم جلوی مادرم و برادرم سرم را بلند کنم.(پس خواهرت چی؟!اونو ادم حساب نکردی؟!)
    در همان لحظه صدای اذان در فضای خانه پیچید.مادربزرگ عصای پدربزرگ را به دستش داد تا او سر حوض برود و وضو بگیرد.وقتی ما تنها شدیم فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:تو از اینکه شخصیت منو خرد کنی لذت میبری؟
    گفتمکنه.باید منو ببخشی.ولی فکر گلها یک لحظه مرا ارام نمی گذارد.واینکه من بخاطر تمام اذیت کردن هایم از تو معذرت می خواهم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:نمیدانم چرا اینقدر در برابرت ضعیف هستم.جز تو هیچکی جرأت نداره نگاه چپ به من بکنه.ولی تو مدام ازارم میدهی.
    در همان لحظه صدای زنگ در بلند شد.بلند شدم و بطرف در رفتم.وقتی در را باز کردم از دیدن اقای محمدی جا خوردم و کمی هول کردم.ارام سلام کردم و از جلوی در کنار رفتم تا او وارد حیاط شود.
    فرهاد وقتی اقای محمدی را دید پکر شد و نگاه سردی به من انداخت و خیلی سنگین با او دست داد.
    پدربزرگ و مادربزرگ بعد از چند لحظه کوتاه به حیاط امدند و به اقای محمدی خوش امد گفتند و همه روی نیمکت نشستیم اقای محمدی رو به من کرد و گفت:وقتی نامزدتان ادرس را از من گرفتند کمی دل نگران شدم و امدم تا حالتان را بپرسم.
    گفتم:خیلی ممنون که اینقدر به فکر من هستید.ببخشید که نتوانستم امروز به شرکت بیایم چون برای ثبت نام به مدرسه رفته بودم.
    اقای محمدی لبخندی متین زد و گفت:نه.اشکالی نداره ، شما با کارکنان شرکت من فرق دارید.من فقط برای پرونده ها کمی نگران هستم.چون منشی جدیدی که برای کمک به شما استخدام کرده ام کمی حواس پرت است و چند بار خریدارهای دارو را اشتباهی در تقویم تاریخ زده است و همه پرونده ها جا به جا شده و من انها را به خانه برده ام و شماره هایشان را ردیف کرده ام.(خب چرا اینقدر توضیح میدی؟!)
    فرهاد در حالی که جدی و سنگین صحبت میکرد گفت:ولی شما باید از این به بعد به فکر یک منشی خوب باشید چون افسون خانوم دیگه از فردا اجازه نداره سر کار برود.
    نگاهی به فرهاد انداختم ولی سکوت کردم.
    اقای محمدی که هول کرده بود گفت:آخه برای چی؟من از کار افسون خانوم خیلی راضی هستم.ایشون بهترین منشی بودند که تا بحال دیده ام.چون سریع به کار و روش منشی گری تسلط پیدا کردند.
    فرهاد با صدای سرد و کمی عصبی گفت:انگار شما یادتان رفته است که افسون خانوم دیگه ازدواج کرده است و من دوست ندارم سر کار برود؟مدتی است که به افسون گفته ام که دوست ندارم سرکار برود ولی او توجهی به حرفم نکرده است.اتفاقا تصمیم داشتم که خودم به دیدن شما بیایم و در این باره با شما صحبت کنم.
    اقای محمدی رو به من کرد و با نگرانی گفت:نظر شما درباره کار کردن در شرکت من چی است؟
    نگاهی به فرهاد انداختم و رو کردم و به اقای محمدی و گفتم:اقا فرهاد هر چی بگه من حرفی ندارم.از اینکه این یک ماه را با شما کار کردم خیلی خوشحالم.توی این مدت شما به من خیلی لطف داشتید.میدانم منشی خوبی برایتان نبودم.
    اقای محمدی عرق روی پیشانیش را پاک کرد و گفت:این حرف را نزنید.شما خیلی خوب به کارها وارد شده بودید.من هم خیلی خوشحالم که یک ماه با شما کار کرده ام.
    و بعد بلند شد و گفت:با اجازه من میروم.
    مادربزرگ خیلی اصرار کرد تا او ناهار را با ما باشد ولی او قبول نکرد و در حالی که خیلی پکر و ناراحت بود خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
    لبخندی به فرهاد زدم ولی چیزی نگفتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهاد گفت : ناراحت که نشدی؟
    گفتم : من که دیگه مال خودم نیستم که فقط خودم تصمیم بگیرم. الان برای هر تصمیم باید جنابعالی نظر بدهید.
    فرهاد نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت : تو نمی خواهی کمی به خودت برسی؟
    با تعجب پرسیدم : چطور مگه ؟ مگه من چمه؟
    فرهاد گفت : هیچی کمی به خودت برس و مانند دخترهای نامزد کرده کمی بچرخ. مدام لباس ساده می پوشی. از خواهرم شیما یاد بگیر . از وقتی با برادرت نامزد کرده است مدام به خودش می رسد.
    مادربزرگ خنده ای کرد و گفت : دختر باید دامن بپوشد ولی من مدام تو را با بلوز و شلوار دیده ام.
    گفتم : تا وقتی که موضوع گلها روشن نشود اصلا نمی خواهم تو را ببینم تا چه برسه که به خودم برسم.
    فرهاد به شوخی آرام زد روی سرش و گفت : وای دوباره این دختر حرف خودش را می زنه و بعد بلند شد و گفت : پاشو برویم.
    گفتم : کجا ؟
    گفت : مگه نمی خواهی بدانی چه کسی آن گلهای مزاحم را روی میز من بیچاره گذاشته است.
    مادربزرگ اصرار کرد که برای صرف چای آنجا بمانیم ولی فرهاد قبول نکرد و بعد با هم خداحافظی کردیم و به دفتر کار فرهاد رفتیم.
    منشی فرهاد با دیدن من رنگ از رخسارش پرید.
    وارد اتاق فرهاد شدم. فرهاد منشی را صدا زد و با لحن خشنی گفت : این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است؟
    منشی بدبخت که به وضوح رنگ صورتش پریده بود گفت : نمی دانم.فرهاد فریاد زد : گفتم این گلها را چه کسی آورده است.
    منشی که نزدیک بود از ترس بی هوش شود گفت : نمی دانم.
    فرهاد به طرف در رفت و با صدای بلند آبدار چی را صدا زد.
    آبدار چی وقتی وارد شد فرهاد دوباره پرسید گلها را چه کسی آورده است.
    آبدار چی به گلها نگاه کرد و بعد وقتی قیافه عصبانی فرهاد را دید گفت : صبح وقتی داشتم طبقه پایین را تمیز می کردم این گلها را در دست خانم منشی دیدم.
    من جا خوردم و با ناراحتی جلوی پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم.
    فرهاد با خشم به منشی نگاه کرد . منشی با صدای لرزانی گفت : آقای شفیعی به خدا من منظوری نداشتم.
    فرهاد با صدای بلند و خشمگین گفت : تو که میدانی من نامزد دارم منظورت از این کار چه بود؟
    منشی با گریه گفت : منظوری نداشتم. از جلوی گل فروشی رد می شدم دیدم این گلها خیلی قشنگ است . خوشم آمد و آنها را خریدم.
    فرهاد با اخم گفت : پس چرا روی میز من گذاشته اید.
    منشی فقط گریه می کرد و دیگه چیزی نگفت .
    دلم برایش سوخت . با خودم گفتم : آخه چرا باید یک دختر خوب اینطور برای جلب توجه کردن خودش و غرورش را زیر سوال ببرد که حالا اینچنین زیر رگبار سوال و توهین قرار بگیرد.
    خدا را شکر کردم که از این حالتها در وجودم نیست و مثل بعضی از دخترهای هم سن و سال خودم رمانتیک فکر نمی کردم.
    فرهاد به خاطر من که آنجا بودم با ان دختر بیچاره خیلی تند برخورد کرد.
    ناراحت شده و گفتم : آقا فرهاد دیگه تمامش کن.
    فرهاد به طرف من نگاهی انداخت و گفت : چرا نمی گذاری رقیبت را گوش مالی بدهم. مگه تو این را نمی خواهی.
    گفتم : نه. من فقط می خواستم ببینم چه کسی این گلها را برایت فرستاده است. فقط همین.
    فرهاد به طرف منشی برگشت و با عصبانیت گفت : شما از امروز اخراج هستید. حالا می توتنید بروید.
    منشی گریه کنان از در خارج شد.
    جلوی پنجره ایستاده بودم و فکر دختر منشی آرامم نمی گذاشت
    فرهاد به طرفم آمد و گفت : عزیزم چرا ناراحتی؟
    گفتم : چیزی نیست اگه کاری نداری می خواهم به خانه برگردم. خیلی خسته هستم.
    فرهاد لبخندب زد و رو به رویم ایستاد. دستم را گرفت و گفت : حالا که خیالت از بابت گلها راحت شد اجازه می دهی عقدت کنم.
    لبخندی به فرهاد زده و گفتم : اگه فرستنده گلها پیدا نمی شد باز هم زنت می شدم چون اینقدر دوستت دارم که بتوانم به خاطر تو با رقیبم کنار بیایم و بعد با همان حالت از کنارش رد شده و از اتاق بیرون آمدم. منشی آنجا نبود. فهمیدم که او آنجا را ترک کرده است.
    فرهاد به ئنبالم دوید و گفت : صبر کن با هم برویم و بعد در را قفل کرد و به سرعت به دنبال من پایین آمد.
    وقتی هر دو به خانه رسیدیم با تعجب دیدیم که آقای شریفی اسبابهای خانه را آورده و همه داشتند به او کمک می کردند تا از کامیون اسبابها را به خانه جدیدشان ببرند.
    فرهاد هم به کمک آنها رفت.
    وقتی من به کمک مینا خانم و لیلا رفتم آقای شریفی لبخندی زد و گفت : مینا جان اجازه بده افسون جان هر جا که دوست داره وسایل را بگذاره .
    بالاخره هر چی باشه باید این خانه به سلیقه افسون جان تزئین بشود.
    مینا خانم نگاهی با اندوه به من انداخت . تازه متوجه شدم که او از نامزدی من و فرهاد خبر ندارد.
    در همان لحظه مسعود به اتاق آمد و گفت : افسون جان برو آقا فرهاد با شما کار داره.
    گفتم :آقا فرهاد کجاست؟
    مسعود گفت : در خانه ماست و خیلی هم عجله دارد . زودتر برو .
    آقای شریفی با تعجب به من نگاهی انداخت.
    من سرم را پایین انداختم و با یک عذر خواهی کوتاه به خانه خودمان رفتم.
    فرهاد در حیاط منتظرم بود. وقتی مرا دید گفت : افسون جان من دیرم شده باید به خانه بروم . چون یکی از موکل هایم باید ساعت پنج بعد از ظهر به خانه ما تلفن کند . من باید آنجا باشم.
    با ناراحتی گفتم : فرهاد آقای شریفی خبر نداره که من نامزد کرده ام . خیلی دور سرم می چرخد.
    فرهاد در حالی که ناراحتی خودش را به اجبار پنهان می کرد گفت : خوب حالا منظورت چیه؟
    گفتم : هیچی ولی من خیلی نگران هستم . آخه اوقلبش ضعیف است.
    فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بالاخره چی باید بداند که تو نامزد کرده ای و حالا زن من هستی.
    لبخندی به او زده و گفتم : حالا اخمهاتو باز کن . آخرش آقای ...
    در همان لحظه مسعود با ناراحتی به حیاط آمد و گفت : افسون حال آقای شریفی به هم خورده است . بیایید کمک کنید.
    من هول کردم و با فرهاد سریع به طرف خانه آقای شریفی دویدیم. اصلا نمی دانستم چطور از پله ها بالا می روم. همه دورش جمع شده بودند .
    مینا خانم با خشم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. به روی خودم نیاوردم و به طرف آقای شریفی رفتم . دستش را رئی قلبش گذاشته بود و ناله می کرد.
    با تاراحتی گفتم : رامین چرا ایستاده ای . برو ماشین را روشن کن تا پدر را به بیمارستان ببریم.
    رامین سریع بلند شد و به طرف ماشین رفت. فرهاد و مسعود زیر بغل آقای شریفی را گرفتند و او را داخل ماشین گذاشتند. لیلا همینجوری مثل باران بهار گریه می کرد. مینا خانم همراه شوهرش به بیمارستان رفت.
    وقتی خواستم لیلا را آرام کنم او با حالت عصبی دستم را کنار زد و به اتاق خودش رفت.
    من و مادر به خانه خودمان رفتیم . مادر لبه حوض نشست و من با بغض گفتم : آخه چرا اینطور شد.
    مادر در حالی که آرام گریه می کرد با خشم گفت : همه آتیش ها از کوره تو بلند می شه.
    با تعجب گفتم : برای چی من ؟
    مادر با عصبانیت اشکش را پاک کرد و گفت : آره تو . وقتی مینا خانم به آقای شریفی گفت که تو نامزد کرده ای او یکدفعه حالش به هم خورد و دستش را روی قلبش گذاشت و بعد مادر ناله ای کرد و گفت : خدایا کمکش کن . اگه اون بمیره من چه خاکی تو سرم بریزم. همش تقصیر من بود. من میدانستم که رامین تورا دوست دارد. مینا خانم به من گفته بود که رامین بدجوری به تو دل بسته است. ولی من به تو اجاره دادم تا با اون پسره...
    حرف مادر را با اخم قطع کرده و گفتم : مادر خواهش می کنم درباره فرهاد اینطور صحبت نکن. من فرهاد را دوست دارم و هیچ علاقه ای هم به رامین ندارم. مگه یادت رفته که باعث مرگ عزیزانمان آنها شده اند.
    مادر با عصبانیت گفت : خفه شو. هیچکس باعث مرگ آنها نبود. تو دیوانه ای که آنها را مقصر می دانی . رامین حاضر بود خودش بمیرد ولی یک تار موی شکوفه روی زمین نیفتد. به خدا اگه یکدفعه دیگه این حرف را بزنی با پشت دست چنان توی دهنت می زنم تا خودت نفهمی از کجا خورده ای.(منم کمکت می کنم) 030
    لبه حوض نشستم و آرام گفتم : باشه مادر . دیگه چیزی نمی گم . و بعد سرم را پایین انداختم.
    مادر دستش را دور گردنم حلقه زد و آرام گفت : دخترم منو ببخش که به فرهاد توهین کردم . من و فرهاد را بیشتر از چشمهایم دوست دارم. او با مسعود هیچ فرقی برام نداره. فرهاد عزیز من است ولی یک لحظه کنترلم را از دست دادم و بعد مادر به گریه افتاد.
    ساعت هفت شب بود که رامین و فرهاد و مسعود به خانه آمدند . همه با نگرانی به طرفشان دویدیم.
    زامین گفت : انشاءالله تا فردا پدر مرخص می شود. چون دکترها خواستند چند تا آزمایش از پدر بگیرند امشب او را نگه داشتند. مادر هم کنار مادر ماند و بعد نگاهی به صورتم انداخت و سریع سرش را پایین آورد و گفت : با اجازه من به خانه بر کی گردم لیلا حتما نگران شده است و با این حرف از حیاط بیرون رفت.
    مادر همراه مسعود با ناراحتی به اتاق رفتند و من با فرهاد تنها در حیاط ایستادیم.
    فرهاد با ناراحتی گفت : می دونی برای چی حال آقای شریفی به هم خورده است؟
    خودم را به نادانی زده و گفتم : نه برای چی ؟
    فرهاد آهی کشید و گفت : وقتی مینا خانم به آقای شریفی می گه که افسون نامزد کرده است او حالش بد می شود. حالا افسون ما چی کار کنیم؟
    لبخندی زده و گفتم : هیچی همین هفته عقد می کنیم تا سر و صدا ها بخوابه.
    فرهاد با نگرانی گفت : خیلی دلم شور می زنه.
    گفتم : فکرش را نکن . هیچکس نمی تونه مارا از هم جدا کنه.
    فرهاد نگاهی به صورتم انداخت . لبخندی زد و گفت : آره هیچکس نمی تونه ما را از هم جدا کنه چون ما همدیگر را دوست داریم و عاشق هم هستیم.
    ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گفتم:ساعت هفت شب است و شما هم نتونستی به تلفن موکل خودت برسی.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم نگران نباش.از بیمارستان زنگ زدم و به او گفتم که گرفتاری برایم پیش اومده و او هم قبول کرد.قرار شد فردا به دیدنم بیاید.و ادامه داد:من دیگه باید بروم.بهتره از مادر و برادرت خداحافظی کنم.و با این حرف به طرف خانه رفت تا با مادر خداحافظی کند.
    فردای ان روز آقای شریفی از بیمارستان مرخص شد و من و خانواده ام همراه فرهاد به دیدنش رفتیم.
    آقای شریفی وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:دخترم شنیده ام نامزد کرده ای.پسر خوبی را برای زندگی خودت انتخاب کردی ، قدرش را بدان.و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خیلی دوستش داری؟
    سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:بله.
    آقای شریفی به من و فرهاد تبریک گفت.رامین به پدرش خیلی میرسید و مانند پروانه دور سر او میچرخید.از وقتی شنیده بود نامزد کرده ام زیاد با من صحبت نمیکرد.
    فردای آن روز فرهاد و شیما به دنبال من امدند تا برای خرید روز عقد کنان برویم.خرید سرویس طلا را به عهده فرهاد گذاشتم و او سرویس سینه ریز خیلی زیبایی برایم انتخاب کرد.
    گفتم:وای چقدر قشنگه.تو چقدر خوش سلیقه هستی.
    فرهاد خندید و گفت:عزیزم اگه نبودم که تو را انتخاب نمیکردم.(چند دفعه اینو میگی؟!)
    گفتم:فرهاد انگار خیلی خوشحالی.مگه نه؟
    فرهاد جواب داد:آره.انگار این دنیا متعلق به من است.
    گفتم:وای.پس فردا باید لباس عروسی بپوشم.از الان دل شوره دارم.
    فرهاد با شیطنت گفت:به نظرت بهتر نیست بعد از عقد تو را به خانه شوهر ببرم؟اینجوری خیلی بهتره.مگه نه؟
    به شوخی اخمی کرده و گفتم:فرهاد ، من باید دیپلم خودم را بگیرم.تو چقدر عجول هستی.
    شیما گفت:من فکر نکنم این برادر عزیزم تا بعد از دیپلم تو صبر کند چون خیلی بی حوصله است.
    گفتم:ولی باید این دوره را هر طور شده تحمل کند.
    فرهاد گفت:بهتره برویم ناهار بخوریم.من خیلی گرسنه هستم.و با هم بطرف رستوران رفتیم.
    صبح روز عقدکنان ، من و شیما و لیلا به آرایشگاه رفتیم.وقتی بعد از کار آرایشگر خودم را در لباس عروسی دیدم چهره زیبای شکوفه به نظرم امد.بغضی راه گلویم را بست.
    خانم ارایشگر با نگرانی گفت:وای گریه نکن.وگرنه تمام ارایشها بهم میخوره.
    ازاتاق ارایش مخصوص عروس بیرون امدم.وقتی شیما مرا دید با خوشحالی گفت:وای چقدر خوشگل شدی.اگه فرهاد تورو ببینه به گفته خودش تو رو بعد از عقد به خانه خودش میبره.
    لبخندی زدم و به لیلا نگاه کردم.لیلا نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که تظاهر میکرد که خوشحال است گفت:درست مثل فرشته شده ای.خوش به حال شیما خانوم که همچین زن داداشی را به تور زده است.
    ارایشگر گفت:عروس خانوم بنشین تا تاج نگین را روی سرت وصل کنم.
    وقتی داشت تاج را به موهایم وصل میکرد از اینه چشمم به فرهاد افتاد که داشت با شیما جلوی در صحبت میکرد و فرهاد مدام این پا و اون پا میکرد و از شیما می خواست که سریع تر کار ارایش تمام شود.
    از این حرکات فرهاد خنده ام گرفت و این خنده از چشم تیزبین ارایشگر به دور نماند.با کنایه گفت:نگاه کن تا پسره رو دید نیشش باز شد.
    بالاخره کار تاج تمام شد و تور سفید روی صورتم کشیده شد.ارام بطرف فرهاد رفتم.وقتی فرهاد مرا دید لبخندی زد و گفت:خورشید خانم حاضری این طعم افتابت را بطرف من بتابانی تا من از این دنیا بیشترین لذت را ببرم؟
    لبخندی زده و گفتم:حاضرم برای تنهایی خودم در پشت ماه زیبایی مانند تو پنهان شوم تا از گزند هر چه بی رحمی است در امان باشم.(اینا دارن نمایش بازی میکنن که اینطور صحبت میکنن؟!)
    فرهاد بطرفم امد و دستم را گرفت و گفت:پس بهتره برای این همدمی سر سفره ای بنشینیم تا صدایی ملکوتی ما را به عرش خودش ببرد.
    شما به خنده افتاد و گفت:وای چقدر این دو نفر رمانتیک هستند.
    همه به خنده افتادیم.
    وقتی هر دو سر سفره عقد نشستیم ، فرهاد سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت:اصلا باورم نمیشه که سر سفره عقد نشسته ام.
    به شوخی گفتم:هنوز هم دیر نشده اگه پشیمون شدی زودتر بگو.
    فرهاد دستم را آرام فشرد و گفت:بی انصاف من برای این لحظه ثانیه شماری میکردم.
    در همان لحظه چشمم به رامین افتاد که شکوفه کنارش ایستاده است.رنگ صورتم پرید از دیدن شکوفه پرید.او داشت با عصبانیت مرا نگاه میکرد.(خب مگه زوره؟!نمیخواست زن رامین بشه!)
    با صدای لرزانی گفتم:فرهاد شکوفه اینجاست.
    فرهاد نگاهی از ناراحتی به من انداخت و گفت:افسون جان تو رو خدا این حرف را نزن.آرام باش.
    سرم را پایین انداختم که رامین را نبینم.
    فرهاد مضطرب شده بود.یک لحظه چشمم به اینه شمعدانی که رو به رویم بود افتاد.دیدم که به جای فرهاد رامین کنارم نشسته است.
    با دلهرا از سر جایم بلند شدم و نگاهی به سمتی که فرهاد کنارم نشسته بود انداختم.دیدم خود فرهاد کنارم نشسته است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    از این حرکت تند من فرهاد هم بلند شد.کنارم ایستاد.دستم را گرفتم و گفت:افسون جان اینقدر خودت را عذاب نده.ارام باش.بدون اینکه به چیزی فکر کنی سر جایت بنشین.
    وقتی دیدم فرهاد ناراحت است به اجبار لبخندی زده و گفتم:نگران نباش.کاری نمیکنم که فامیلهایت فکر کنند که تو زن دیوانه گرفته ای.
    به رامین نگاه کردم.او در حالی که در صورتش غم موج میزد داشت به مهمانها میرسید.خیلی به مسعود کمک میکرد.بعد از چند لحظه عاقد امد که خطبه را بخواند.
    یک لحظه نگاه من در نگاه رامین خیره ماند.دوباره حس کردم شکوفه کنارش است و با ناراحتی نگاهم میکند.عاقد یک بار خطبه را خواند ، جوابی ندادم.دوباره خواند ، دوباره جواب ندادم.دفعه سوم وقتی خواند نگاهی به رامین انداختم.زبانم لال شده بود.انگار کسی مانع بله گفتن من میشد.هر چه به خودم فشار می اوردم تا حرفی بزنم نمیتوانستم.فرهاد وقتی دید که مکثم طولانی شده است با نگرانی گفت:عزیزم حرف بزن ، چرا مکث کرده ای؟
    به من من افتاده بودم.دوباره به رامین نگاه کردم.رامین لبخندی غمگین به من زد و اشاره کرد که بله را بگویم.انگار یکدفعه کسی مرا ول کرد.نفس عمیقی کشیدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:با اجازه بزرگترها و اقا رامین بله.
    همه هورا کشیدند.
    فرهاد با اخم گفت:از رامین مجبور نبودی اجازه بگیری.
    آرام گفتم:رامین داماد بزرگ ما است و احترامش برایمان همیشه مهم است.
    فرهاد لبخندی زد و گفت"این با جناق ما چقدر ابهت داره.دوست دارم مانند او پیش همه ابهت داشته باشم.مخصوصا پیش تو.لبخندی زده و سکوت کردم.
    رامین خیلی برای عقد من زحمت میکشید و از مهمانها به خوبی پذیرایی میکرد و مدیریت درستی را به پا کرده بود.
    فرهاد گفت:می خواهم کسی را بهت نشان بدهم.
    گفتم:مثلا چه کسی را؟
    دستم را گرفت و گفت:همسر عزیزم ، بلند شو که به حیاط برویم.
    وقتی داخل حیاط شدیم ، فرهاد با دست پدربزرگ و مادربزرگ را به من نشان داد.با خوشحالی بطرف انها رفتم.
    مادربزرگ مرا در اغوش کشید.گفتم:شما چطور اینجا امدید؟
    پدربزرگ نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:پسرم فرهاد جان ما را به اینجا اورد تا در عروسی شما دو نفر ما دو پیرمرد و پیرزن هم باشیم.
    کنارشان نشستم و گفتم:خیلی منو خوشحال کردید.رو به فرهاد کرده و گفتم:فرهاد خیلی ممنون.این بهترین هدیه من در روز عروسیم بود.
    فرهاد کنارم نشست و گفت:چون میدانستم از دیدن مادربزرگ و پدربزرگ خوشحال میشوی انها را به اینجا اوردم.
    مادربزرگ گفت:انشالله که خوشبخت شوید.و بعد پیشانی مرا بوسید.پدربزرگ هم فرهاد را بوسید و به او تبریک گفت.
    در همان موقع رامین را دیدم که زیرکانه ما را نگاه میکرد.
    رو به فرهاد کرده و گفتم:اگه پرسیدند که اینها کی هستند ما چه بگوییم؟
    فرهاد خنده ای کرد و گفت:می گوییم یکی از موکل های صمیمی من هستند که خیلی به من لطف دارند.
    مادربزرگ خندید و گفت:اتفاقا فکر خوبی است.گفتم:مادربزرگ چه لباس خوشگلی پوشیده اید ، پدربزرگ هم مانند اقا دامادها شده است.
    انها به خنده افتادند.مادربزرگ دست فرهاد را گرفت و گفت:اینها را فرهاد برایمان خریده است.واقعا دستش درد نکنه.درست اندازه من و پدربزرگ است.از فرهاد تشکر کردم.
    رامین سر سفره عقد سینه ریز زیبایی به من هدیه داد وقتی مینا خانوم سینه ریز را در گردنم بست تازه متوجه شدم که این سینه ریز را موقعی در گردن خواهرم شکوفه دیده بودم و فهمیدم که این سینه ریز را رامین روز عقد کنان در گردن شکوفه انداخته بود.با ناراحتی نگاهی به رامین انداختم.او لبخند غمگینی به من زد و از اتاق خارج شد.مادرم به گریه افتاد و به اشپزخانه پناه برد.مسعود به اجبار جلوی ریزش اشکهایش را گرفته بود.
    اقای شریفی پیشانیم را بوسید و دستبندی در دستم بست.ارام و با صدای گرفته ای از او تشکر کردم.
    نمیدانستم در دل رامین در ان موقعیت چه می گذره.خیلی از این هدیه او غمگین بودم.
    بالاخره جشن عقدکنان تمام شد و همه مهمانها رفتند.فرهاد ، پدربزرگ و مادبزرگ را به خانه رساند و دوباره برگشت.اقای شریفی و لیلا و مینا خانم به خانه خودشان رفتند و فقط رامین برای کمک به مادرمانده بود.بایستی میز و صندلی ها را جمع میکردند.
    به اتاقم رفتم تا لباس عروسی را از تنم در بیاورد و به مادر در جمع اوری اتاقها کمک کنم.فرهاد در همان دم به اتاقم امد.گفتم:لطفا بروید بیرون ، دایی محمود و مسعود در خانه هستند و خوب نیست که تو اینجا باشی.
    فرهاد خنده ای کرد و گفت:تو دیگه زن من هستی.چرا باید بیرون بروم؟
    گفتم:آخه خوب نیست من از دایی محمود خجالت میکشم.
    فرهاد لبخندی زد و بطرفم آمد و گفت:بی خود حرف نزن ، من برای اینکه زنم شوی لحظه شماری میکردم و حالا تو می خواهی مرا بیرون کنی.مگه یادت رفته که مادرت چقدر از تنها بودن من و تو در اتاق ناراحت میشد؟ولی حالا دیگه خیالش راحت است که ما محرم هستیم.و بعد به طرفم امد.بعد از چند لحظه هر دو در حالی که سرخ شده بودیم به هم لبخند زدیم.
    فرهاد گفت:اجازه بده امشب اینجا بمانم.
    گفتم:موعظه جنابعالی تمام شد؟
    بعد دستش را گرفتم و بطرف در ارام هولش داده و گفتم:بس کن تا با چوب بیرونت نکرده ام برو بیرون و بعد فرهاد را به بیرون هول داده و در را بستم.
    صدای خنده دایی محمود را شنیدم که گفت:چیه فرهاد جان ، هنوز هیچی نشده خواهر زاده ام تو را از خانه بیرون کرد؟
    فرهاد خنده ای کرد و گفت:والله این زن من اصلا بلد نیست شوهرداری کند و بعد کمی صدایش را بلندتر کرد طوری که حس کردم عمدا سرش را نزدیک در اورده است تا صدایش را بشنوم.گفت:باید برای خواهرزاده ات یک کمکی بگیرم تا اونو ببینه و یاد بگیره.
    یکدفعه همه به خنده افتادند.منظورش از کمکی به شوخی یعنی زن دیگه بگیرد بود.
    وقتی لباسم را عوض کردم از اتاق بیرون امدم.فرهاد کنار مسعود نشسته بود و با او صحبت میکرد.
    رو به فرهاد کرده و گفتم:منظورت از کمکی چه بود.
    فرهاد خندید و گفت:هیچی بابا شوخی کردم.
    به ظاهر عصبانی شده و گفتم:هنوز هیچی نشده تو از این حرفها میزنی تا برسه که زندگی مشترکمان را شروع کنیم؟و با اخم به اتاقم برگشتم و در را محکم بستم.
    فرهاد جا خورد و به دست و پا افتاده بود.سریع پشت در امد و در زد ولی در را باز نکردم.گفت:افسون جان ، عزیزم من شوخی کردم ، بخدا منظوری نداشتم.اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.
    با صدای بلند گفتم:دیگه نمی خواهم تو را ببینم.تو چطور دلت می اید که این حرف را بزنی؟حالا من احساس ندارم ، تو که از اول میدانستی که من چطور اخلاقی دارم پس چرا به خواستگاریم امدی؟
    صدای پروین خانم را شنیدم که با نگرانی گفت:عروس عزیزم فرهاد جان منظوری نداشت.تو چرا ناراحت شدی؟او شوخی کرد.خوب نیست شب اول عقدتان شما قهر باشید.
    دوباره صدای فرهاد را شنیدم که به تمنا افتاده بود.گفت:عزیزم در را باز کن.ببخشید من اشتباه کردم.دیگه از این حرف ها نمیزنم.
    در را باز کردم.دایی محمود و مسعود و شیما تا مرا دیدند هورا کشیدند و دست زدند.
    لبخندی پیروزمندانه زدم و با گوشه چشم به دایی نگاه کردم و گفتم:چطور بود؟خوب گربه را دم حجله کشتم یا نه؟
    همه به خنده افتادند.دایی با خنده گفت:عالی بود.عالی.اون هم چه کشتنی کردی!
    فرهاد بطرفم امد و گفت:بی انصاف از اون موقع تا حالا داشتی مرا اذیت میکردی؟و به شوخی گوشم را کشید و رو کرد به مادرم و گفت:مادرجان کمی این دخترت را تنبیه کن تا اینقدر اذیتم نکند.
    همه به خنده افتادند.در ان لحظه چشمم به رامین افتاد که در خودش فرو رفته است و در حال جمع کردن صندلی های داخل اتاق عقد بود.
    اشاره ای به فرهاد کردم تا جلوی او اینقدر شوخی نکند.او هم بدون چون و چرا پذیرفت.
    به اشپزخانه رفتم و یک سینی چای اوردم.رامین را صدا زدم تا بیاید چای بخورد.رامین روی مبل کنار مسعود نشست.گفتم:بی انصافها کمی به اقا رامین کمک کنید.او تنهایی که نمیتواند صندلی ها را جمع کند.
    مسعود دست رامین را گرفت و گفت:انشالله برای عروسی خود اقا رامین خودم تنهای تنها صندلی های جشن را جمع میکنم.(خسته نباشی!)
    اول از همه سینی چای را جلوی رامین گرفتم.لحظه ای به من خیره شد بخاطر اینکه فرهاد ناراحت نشود گفتم:بفرمایید چای.
    رامین به خودش امد و با یک تشکر کوتاه چای را از سینی برداشت.سینی چای را جلوی دایی محمود گرفتم.دایی در حالی که چای را برمیداشت گفت:افسون جان دیگه برای خودش خانمی شده است.
    لبخندی زده و گفتم:خانوم بود ولی کسی قدرش را نمیدانست.
    فرهاد با نیش خند زیبایی گفت:عزیزم غصه نخور.خودم قدرت را میدانم.
    همه زدند زیر خنده.
    وقتی چای را جلوی فرهاد گرفتم با شیطنت طوری چای را برداشت که داغی چای را روی دستم احساس کردم و سینی چای در دستم کج شد و نصف چای توی سینی ریخت.
    فرهاد با لبخند گفت:ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
    نگاهی در چشمان جذابش انداختم و گفتم:خیلی مردم ازار هستی.
    لبخندی شیرین روی لب داشت.احساس کردم اتشی در درونش شعله میکشد.نگاه های زیرکانه پروین خانوم و مادرم کمی مرا معذب کرده بود.
    پروین خانوم متوجه حالت پسرش شده بود گفت:فرهاد جان اگه شما دوست دارید میتوانی امشب اینجا بمانی ، اقا محمود ما را به خانه میبرد.
    فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:مادرجان.افسون خانوم راضی نیست که...
    حرفش را با خجالت قطع کرده و گفتم:نه اینطور نیست.ولی خوب نیست اینوقت شب مادرت و خواهرت را تنها بگذاری.
    فرزاد لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:پس من اینجا چکاره هستم؟
    همه به خنده افتادند.
    یواشکی چشم غره ای به فرهاد رفتم.
    فرهاد به خنده افتاده و گفت:نه مادرجان ، من در خانه خیلی کار دارم.با اجازه باید به خانه بیایم.
    وقتی داشت خداحافظی میکرد دلخور بود و زیر لب غر غر میکرد.
    از این حرکات فرهاد خنده ام گرفته بود ولی قیافه جدی به خودم گرفتم.
    ساعت ده و نیم صبح بود که از خواب بیدار شدم.خیلی خوابیده بودم.بعد از دستشویی صورت به اشپزخانه رفتم.مادر انجا بود.خانه هنوز ریخت و پاش بود.مینا خانم داشت به مادر کمک میکرد تا خانه را مرتب کنند.
    مادر وقتی مرا دید گفت:دختر تو چقدر میخوابی؟بیچاره فرهاد سه بار از صبح تا حالا تلفن زده است.ولی هر وقت خواستم بیدارت کنم خواهش کرد این کار را نکنم.قبل از اینکه صبحانه بخوری به او تلفن بزن گناه داره منتظر تلفن تو است.
    در حالی که هنوز خستگی دیشب روی تنم بود گفتم:نه مادر من خیلی گرسنه هستم.بگذار اول صبحانه بخورم بعد تلفن میکنم.
    آخر صبحانه ام بود که تلفن زنگ زد.مادر گفت:بلند شو برو گوشی را بردار میدانم فرهاد است.
    بلند شدم و گوشی را برداشتم.فرهاد بود.تا صدای مرا شنید گفت:عزیزم چقدر میخوابی؟حالا خوبه که خواب به چشمهای قشنگت میاد.
    گفتمکاینقدر خسته هستم که اصلا نفهمیدم چطور خوابیدم.هنوز هم خوابم می اید.
    فرهاد با دلخوری گفت:ولی من اصلا خوابم نمی اید.دیشب تا صبح بیدار بودم.در صورتی که تو انگار نه انگار که شوهر داری.
    گفتم:فرهاد جان اینطور صحبت نکن ، آخه چکار کنم؟بخدا خیلی خسته هستم.عروس شدن که الکی نیست.
    فرهاد به خنده افتاد و گفت:باشه عزیزم.من میبخشمت ، حالا آماده شو که می خواهم ببرمت بیرون.
    با خستگی گفتم:اخه دو هفته بیشتر به باز شدن مدارس نمانده است.من هنوز هیچ کار نکرده ام.
    فرهاد گفت:مثلا چکار نکرده ای؟
    گفتم:کیف و وسایل نخریده ام.اخه مگه میشه من بدون اینها مدرسه بروم؟تو اصلا به فکر من نیستی.
    فرهاد خنده ای کرد و گفت:اتفاقا من مدام در فکر تو هستم ولی تو توجهی به من نداری.به من چشم غره میروی تابه خانه خودمان بروم.من این همه بدبختی کشیدم تا در کنارت باشم ولی تو مدام منو از خودت میرانی.دایی محمودت خوب اسمی روی تو گذاشته است.داره برام ثابت میشه که تو قلب سنگی داری.
    گفتم:چیه؟پشیمان شدی؟
    خنده ای سر داد و گفت:نه عزیزم ، محال است که تو را از دست بدهم.ولی از این همه بی توجهی تو خسته شده ام.وقتی شیما را میبینم پیش خودم فکر میکنم تو چرا مانند شیما که اینقدر به مسعود میرسه به من نمیرسی؟
    گفتم:لطفا مسئله شیما را با ما مخلوط نکن که این صحبتها فامیلی است و میترسم اختلاف بین ما پیش بیاید.
    فرهاد گفت:حالا اجازه میدهی که به دنبالت بیایم تا با هم بیرون برویم؟
    گفتم:بخاطر اینکه فکر نکنی سنگ دل هستم باشه می ایم.
    مقداری پول برداشتم تا بین راه برای خودم کیف مدرسه بخرم.
    ادامه ی این داستان را در قسمت بعد خواهید دید...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهاد به دنبالم امد.وقتی سوار ماشین شدم گفتم:انگار دیشب نخوابیدی؟چشمهایت خیلی قرمز شده.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:مگه همه مانند تو بی خیال هستند که تا سرت را روی بالش گذاشتی خوابت برد.من تا صبح بیدار بودم.
    گفتم:مگه تو کار و زندگی نداری؟این همه پرونده روی هم انبار کرده ای که چه بشود؟خب کمی به انها برس.بخدا من فرار نمیکنم.چقدر تو حساس هستی.
    فرهاد گفت:تا وقتی که تو رو خانه خودم نبرم خیالم راحت نمیشود.ای کاش حرفت را گوش نمیکردم و دیشب تو را به خانه خودم میبردم.
    بخاطر اینکه موضوع را عوض کنم گفتم:اگه میشه جلوی یک مغازه کیف فروشی نگهدار تا لااقل من کیف مدرسه بخرم.
    فرهاد جلوی یک مغازه کیف فروشی نگه داشت.هر دو داخل مغازه شدیم.رو به فرهاد کرده و گفتم:دوست دارم کیف مدرسه ام را خودت انتخاب کنی.میخواهم ببینم سلیقه ات چطوره.
    فرهاد لبخندی زیبا زد و گفت:اگه بد سلیقه بودم که تو را انتخاب نمیکردم.(باز این جمله رو تکرار کرد!)
    گفتم:شیرین زبانی نکن.زود انتخاب کن تا ببینم چکار میکنی.
    فرهاد نگاهی خریدارانه به کیفها انداخت و یکی را انتخاب کرد.
    اولین کاری که کردم به قیمت او نگاهی انداختم.وقتی دیدم خیلی گران قیمت است گفتم:بد نیست.
    فرهاد اخمی کرد و گفت:بد نیست؟این کیف عالی است تو کیف به این قشنگی را میگی بد نیست؟
    کیف را از دست فرهاد بیرون کشیدم و کناری گذاشتم و یک کیف ارزان قیمت بداشتم.گفتم:این خیلی خوبه.
    فرهاد کیف را از دستم بیرون کشید و کناری گذاشت و گفت:وای چقدر بد سلیقه هستی.نمیدونم چطور منو انتخاب کردی!
    خنده ای کردم و به شوخی گفتم:اخه تو هم زیاد قشنگ نیستی.
    فرهاد ارام نوک موهایم را کشید و گفت:خیلی بدجنس هستی.این همه من از تو تعریف میکنم و تو اینطور از من تعریف میکنی؟
    لبخندی زده و گفتم:عزیزم تو ناراحت نشو.شوخی کردم.تو اینقدر خوشگلی که من در برابر زیبایی تو هیچ هستم.(نه بابا!!؟)
    فرهاد دستی به موهایم کشید و گفت:دیگه شکسته نفسی نکن که اصلا خوشم نمیاد.و بعد کیفی که خودش انتخاب کرده بود را برداشت و بطرف صندوق رفت.
    من سریع از کیفم پول بداشتم و بطرف صندوقدار گرفتم.
    فرهاد چشم غره ای به من رفت و گفت:خجالت بکش.
    گفتم:فرهاد من از این کیف خوشم نمیاد.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:تو از قیمت گران ان خوشت نمیاد ولی از خود کیف خوشت امده است.
    گفتم:اخه خیلی گران است.
    فرهاد در حالی که کیف را روی میز صندوقدار میگذاشت گفت:ولی تو حق پول دادن نداری.دیگه شوهر کرده ای و این وظیفه من است.
    لبخندی به او زده و گفتم:هنوز که به خانه ات نیامده ام که داری برایم پول خرج میکنی.و بعد پول را جلوی صندوقدار گذاشتم.
    فرهاد پول را برداشت و توی کیف مدرسه ام گذاشت و خودش پول کیف را پرداخت کرد.
    با هم از مغازه بیرون امدیم.گفتم:کیف را خیلی گران خریدی.من چطوری میتوانم این کیف گران قیمت را دستم بگیرم؟در مدرسه خوب نیست که...
    فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت:عزیزم تو با یک وکیل ازدواج کردی و نباید نگران قیمت چیزی باشی.و بعد هر دو سوار ماشین شدیم.
    ******************************************
    روز اول مهر ماه بود و من بایستی به مدرسه میرفتم.با کوشش و تلاش بایستی درسم را می خواندم.
    مادربزرگ برایم یک روپوش زیبا دوخته بود و پدربزرگ هم یک خط کش چوبی منبت کاری شده به من هدیه دادند.
    فرهاد که کنار پدربزرگ نشسته بود گفت:افسون دوست دارم این خانه را بخرم.خیلی قشنگه.
    پدربزرگ گفت:اتفاقا چند وقت پیش که اقای محمدی اینجا امده بود به او گفتم که افسون جون خیلی این خونه رو دوست داره و اسم اینجا رو گذاشته بهشت کوچک من.
    اقای محمدی خیلی خوشحال شده بود.گفت که من حاضرم این خانه و تمام زندگیم را به پای افسون خانوم بریزم.فقط او لب تر کند که این خانه را می خواهد.حاضرم اینجا را همینجوری به او بدهم.
    لبخندی زدم و با لحن کنایه امیزی به فرهاد گفتم:اقای محمدی نسبت به من خیلی لطف دارد.مکنه ممنون او هستم.فرهاد با عصبانیت گفت:بی خود کرده که این حرف را زده است.منظورش از این حرف چی بود؟
    در حالی که می خواستم فرهاد را اذیت کنم گفتم:خب اقای محمدی واقعا مرد خوبی است.شاید می خواهد خانه را به اسم من بکند.چون او خیلی به من لطف دارد.
    فرهاد متوجه شد که می خواهم اذیتش کنم ، گوشم را گرفت و گفت:باز می خواهی اذیتم کنی؟و بعد رو به پدربزرگ کرد و گفت:پدربزرگ اجازه بدهید که گوش این دختر را از بیخ بکنم.
    پدربزرگ در حالی که می خندید گفت:حالا پسرم بخاطر من گوش زنت را ول کن و او را ببخش.
    همه زدیم زیر خنده.
    فردای ان روز با فرهاد به مدرسه رفتم.فرهاد تا چشمش به سامان افتاد رنگ صورتش پرید و رو کرد به من و گفت:این پسره اینجا چه میکنه؟
    گفتم:خب او یک معلم است و جای معلم در مدرسه است.
    فرهاد زیر لب غرغر کرد و گفت:اگه بشه می خواهم مدرسه ات را عوض کنم.با بودن این پسر من ناراحت هستم.اصلا از او خوشم نمیاد.
    لبخندی زده و گفتم:اصلا حرفش را نزن ، چون من به این مدرسه بیشتر عادت دارم و در اینجا احساس آرامش میکنم.
    فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.
    گفتم:نکنه هنوز به من اطمینان نداری؟
    فرهاد گفت:چرا عزیزم ولی نمیدانم برای چی حسودی میکنم.
    لبخندی زده و گفتم:تو همیشه حسود هستی و هنوز این عادت زشت را کنار نگذاشته ای؟و با این حرف دستش را گرفتم.فرهاد دستم را فشرد و گفت:عزیزم زنگ مدرسه ات زده شد.خوب درس بخوان که قبول شوی تا هر چه زودتر تو را به خانه ام ببرم.خدانگهدار ، بعد از ظهر به دنبالت می ایم.به امید دیدار.و با این حرف از مدرسه بیرون رفت.(مگه اومده بوده توی مدرسه!؟)
    روز اول سامان که داخل کلاس شد خیلی خشن و بداخلاق بود.انگار نه انگار که مرا می شناخت.من هم به روی خودم نیاوردم.زنگ تفریح هم با من صحبتی نکرد.وقتی زنگ مدرسه خورد و تعطیل شدیم سر کوچه مدرسه ایستادم تا فرهاد بیاید.ولی او نیامده بود.(حالا چرا سر کوچه رفتی؟!خب دم در مدرسه میموندی دیگه!)
    سامان با ماشین جلوی من ایستاد و از من خواست سوار ماشین شوم و بعد از احوال پرسی گرمی که با من کرد گفت:ببینم انگار با اقا فرهاد ازدواج کرده اید؟امروز شما را با او دیدم.
    لبخندی زده و گفتم:بله همینطور است.بالاخره با اون اخلاق تند و خشن راضی شدم با او ازدواج کردم.ولی واقعا دوستش دارم.او هم همینطور.
    سامان به من تبریک گفت و بعد پرسید هنوز او را ذیت میکنی؟
    در حالی که خجالت می کشیدم گفتم:نه دیگه او را ناراحت نمیکنم.خب اگه اون موقع اذیتش میکردم دست خودم نبود.چون هیچوقت مردی را در ذهنم راه نمیدادم و فکر ازدواج با هیچ مردی را در سرم نمی پروراندم.و وقتی با فرهاد برخورد کردم احساس کردم مهرش در دلم نشست و او اولین مردی بود که ذهن منو به خودش مشغول کرده بود.باورتان نمیشه وقتی فهمیدم عاشق او شده ام از خودم بدم می امد ولی دیگه اختیار قلبم را نداشتم و دل به او بستم و نمیدانستم چطور با او رفتار کنم تا او خوشش بیاید.
    سامان اهی کشید و گفت:من به دنبال زنی مانند شما میگردم.خیلی دوست دارم دختری مانند شما به تورم بخورد.حاضرم تمام زندگیم را به پایش بریزم.شما خیلی پاک و ساده هستید و در کلاس شیطنت دخترانه برای جلب توجه کردن نداری.
    لبخندی زده و گفتم:انشالله همون دختری که ارزویش را داری به دست بیاوری.چون واقعا لیاقت شما بیشتر از اینهاست.
    سامان تشکر کرد و بعد مرا جلوی خانه مان پیاده کرد.تعارف کردم تا داخل خانه شود ولی او قبول نکرد.
    اخر شب بود که فرهاد به خانه ما امد و از این که نتوانسته بود به دنبال من بیاید خیلی معذرت خواهی کرد و گفت که یک شاکی سکجی گیرش افتاده بود که اصلا دست بردار قضیه نبود.بخاطر همین وقتی دیده بود که دیر شده دیگه نیایمده و با نگرانی ادامه داد:عزیزم تو چطور به خانه برگشتی؟آخه خیلی راه بود.
    جواب دادم:با اقا سامان امدم ، طفلک زحمت کشید و مرا به خانه رساند.
    فرهاد با عصبانیت گفت:چرا با او امدی؟مگه خودت پول نداشتی که تاکسی سوار شوی؟
    دست فرهاد را گرفتم و گفتم:چرا عصبانی میشوی؟
    فرهاد دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:جوابم را بده.
    گفتم:می خواستم پیاده بیام.ولی اقا سامان گفت که مرا به خانه میرساند و من هم از خدا خواسته قبول کردم.
    نگاهی به چشم های حسود و زیبایش انداختم لبخندی زده و دوباره دستش را گرفتم و ادامه دادم:عزیزم تو یک وکیل فهمیده هستی اینطور طرز فکر از تو بعید است.طفلک سامان نیت خیر داشت حتی به من پیغم داد که بخاطر ازدواجمان به تو تبریک بگم.
    فرهاد ارام شد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:دست خودم نیست ، نمیتوانم تو را با یک مرد دیگری ببینم.و بعد از رفتاری که کرده بود معذرت خواهی کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزها می گذشت و فصل زمستان شروع شده بود و درختان جامه سفید بر تن کرده بودند.وقتی مشکل درسی داشتم فرهاد به کمکم می امد و اگر درسی را خوب متوجه نمیشدم به شوخی گوشم را میکشید و میگفت:حواست کجاست؟خوب گوش کن که امسال رفوزه نشوی تا دوباره بخاطر درس یک سال دیگر عقد بمانیم و اگه رفوزه شوی دیگه طاقت نمی اورم و تو را به خانه ام میبرم.
    علاقه ما روز به روز بیشتر میشد.طوری که اگه یک روز همدیگر را نمی دیدیم مثل ادمهای دیوانه اینور و تا اونور می رفتیم.
    همه متوجه حالات ما شده بودند.طوری که مسعود ، فرهاد را اذیت مبکرد و میگفت:افسون باید سه سال دیگه مهمان ما باشه و در دانشگاه شرکت کند وقتی خانوم دانشجو شد بعد میفرستم به خانه شوهر برود.و فرهاد اخمی میکرد و می گفت:اصلا حرفش را نزن اگه اذیتم کنید من هم نمیگذرم شیما را به خانه شوهر بیاورید.
    وقتی دایی محمود خانه ما بود فرهاد را خیلی اذیت میکرد و به شوخی اجازه نمیداد که فرهاد به اتاقم بیاید و یا وقتی فرهاد را در اتاقم تنها با من میدید عمدا می امد کنار ما می نشست و او را اذیت میکرد.من هم به فرهاد گفته بودم که دایی محمود از شلغم بدش می اید وقتی دایی می امد و مزاحم او میشد و نمی گذاشت که فرهاد کنارم باشد فرهاد هم مدام اسم شلغم را به زبان می اورد و همین حرف باعث میشد دایی از اتاق خارج شود و هر دو به خنده می افتادیم.
    وقتی مادرم اینطور فرهاد را علاقمند به من میدید و میدید که چطور نمیتوانیم دوری همدیگر را تحمل کنیم یک روز گفت:افسون جان درس می خواهی بخوانی چکار کنی؟بالاخره باید کهنه های بچه فرهاد را بشویی(عجب چیزی گفتی مادر جان!!کهنه بشوره!!)شما دو نفر که یک لحظه بدون هم نمی توانید ارام باشید بهتره هر چه زودتر به خانه شوهرت بروی و شوهرداری کنی.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:نه مادرجان.این همه افسون زحمت کشیده و درس خوانده است.حالا که به اینجا رسیده نباید ان را رها کند.بگذارید درسش تمام شود.
    به شوخی گفتم:تازه می خواهم دانشگاه هم شرکت کنم.
    فرهاد اخمی کوچک کرد و گفت:بی خود این حرف را نزن.من از زن شاغل خوشم نمیاد.دوست دارم وقتی به خانه می ایم زنم خانه باشد و با روی باز از من استقبال کند.(آها!!امری باشه؟)
    گفتم:چقدر پرتوقعی ، نکنه حتما باید بوی قرمه سبزی بدهم؟
    مادر و فرهاد به خنده افتادند.فرهاد گفت:نه عزیزم اتفاقا اصلا نباید بوی قرمه سبزی بدهی چون من دیگه خانه نمی ایم.مادر رفت توی آشپزخانه و برایمان چای آورد.
    رامین خیلی کم به خانه ما می امد.وقتی من خانه نبودم او می امد و به مادرم سر بزند.از مادر شنیده بودم که او یک شرکت بزرگ در بالای شهر دایر کرده است و ریاست انجا را بر عهده دارد.
    مینا خانم هر وقت به دیدن مادرم می امد خیلی ناراحت بود که چرا رامین ازدواج نمیکند ، می گفت:هر وقت اسم ازدواج را پیش میکشم رامین عصبانی میشود و از خانه بیرون میرود.وحتی یک بار مادرم را واسطه قرار داد تا با رامین صحبت کند تا او راضی به ازدواج شود و رامین خیلی متین و با ملایمت به مادرم گفته بود که لااقل تا دو سه سال دیگه ازدواج نخواهد کرد و اگه موقع اش رسید حتما اولین نفر خود مادرش است تا باخبر شود.
    وسط زمستان بود.شیما و مسعود با هم عقد کردند.شیما هم به مدرسه ما می امد.
    دایی محمود و لیلا نامزد بودند تا وقتی که عید امد انها عقد و عروسی را با هم بگیرند و فقط صیغه محرمیت خوانده بودند.درسهایم خیلی خوب بود و سامان هم خیلی به من توجه نشان میداد و تشویقم میکرد.
    سامان چون پسری زیبا و قد بلند و صورتی کشیده با موهای لخت سیاه رنگ داشت خیلی بچه ها به او توجه می کردند.وقتی موقع درس ریاضی میشد همه به خودشان میرسیدند تا جلب توجه کنند.وقتی بچه های کلاس توجه دبیر ریاضی را نسبت به من دیدند طبق معمول شایعه سازی ها شروع شد.و این شایعه ها از گوش دبیر ریاضی به دور نماند.
    من نسبت به این شایعه ها بی توجه بودم چون میدانستم که هیچکس نمیتواند در قلبم جای فرهاد را پر کند ، ولی سامان ساکت ننشست و یک به یک دنبال کسی که شایعه را ساخته بود چرخید و بالاخره هم موفق شد ان را پیدا کند و گوش مالی درست و حسابی به ان دختر پر رو داد.
    نزدیک عید بود و مردم ایران در حال و هوای دیگری سیر میکردند ، نمیدانستم چرا اینقدر اضطراب داشتم.ته دلم مدام فرو میریخت.این موضوع را به فرهاد گفتم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم ، وقتی بهار می اید احساس جوانی و شادابی به انسان دست میدهد ، ولی تو با همه فرق داری.آخه این چه حسی است که به تو دست میدهد.همیشه چیزهای بد را به خودت تلقین میکنی.
    لبخندی زده و گفتم:شاید این حس نشانگر این است که دارم به خانه ات نزدیک تر میشوم.چون وقتی عید بیاید سه ماه دیگه باید مهمان مادرم باشد.
    فرهاد لبخندی زد و دستش را دور کمرم حلقه زد و گفت:چشم به هم بزنی ، میبینی سه چهار تا بچه دورت را گرفته است.
    با صدای نیمه فریاد گفتم:وای سه چهار تا.
    فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره عزیزم ، دو تا دختر خوشگل ، دو تا پسر گردن کلفت از تو می خواهم.من بچه خیلی دوست دارم.تازه اولین بچه ما هم باید دختر باشد.
    به شوخی اخمی کرده و گفتم:فرهاد من از بچه زیاد بدم میاد.لطفا اینو از من نخواه.
    فرهاد گفت:عزیزم مگه بد است که چهار تا بچه خوشگل دور ما بگرده؟من خوشگل هستم ، تو هم خوشگل هستی.خب بچه هایمان خیلی زیبا میشوند.و ادامه داد:می خواهم اسم دختر اولم را شکوفه بگذارم.
    با تعجب به فرهاد نگاه کردم.لبخندی زد و گفت:چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
    گفتم:دیگه بسه هنوز که به خانه ات نیامده ام که درباره بچه صحبت میکنی.
    فرهاد به خنده افتاد و گفت:عزیزم من اینده نگر هستم.فقط سه ماه دیگه مهمان مادرت هستی.از الان باید به فکر انتخاب اسم بچه هایمان باشیم.
    در همان لحظه مادر در اتاق را زد و داخل شد و گفت:عزیزم اگه میشه با هم به خانه اقای شریفی برویم. طفلک رامین مریض شده است.اگه برویم خوشحال میشود.
    فرهاد به ساعت نگاه کرد و گفت:ساعت نه شب است.فکر نمیکنید انها می خواهند استراحت کنند؟
    مادر گفت:نه پسرم.من غروب به مینا خانوم گفتم که شب به دیدنشان میرویم.بهتره شما هم بیایید.
    فرهاد گفت:باشه.من اماده ام.
    من هم اماده شدم و به خانه اقای شریفی رفتیم.از روز عقدکنان به بعد من سه چهار باز بیشتر رامین را ندیده بودم و ان هم موقعی بود که صبح می خواستم به مدرسه بروم.او را می دیدم که سوار ماشین میشود تا سر کار برود و هیچوقت از من نمی خواست سوار ماشینش شوم تا مرا به مدرسه برساند.فقط با سر سلامی سرد به من میکرد و به سرعت از جلویم رد میشد.خودم هم زیاد مایل نبودم با او به مدرسه بروم.اولا فرهاد ناراحت میشد ، دوما خودم اصلا خوشم نمی امد در کنار او بنشینم و به مدرسه بروم.
    ان شب به دیدن رامین رفتیم.سرمای سختی خورده بود و مدام سرفه میکرد.وقتی ما را دید از سر جایش بلند شد و به پذیرایی امد.وقتی همه دور هم نشستیم فرهاد گفت:چی شده با جناق عزیز ، چرا به این روز افتاده ای؟
    رامین لبخندی غمگین زد و گفت:دیروز تا غروب در پارک نشسته بودم ، هوای نسبتا خوبی بود وقتی به خانه امدم دیدم مریض شده ام.
    فرهاد با تعجب گفت:در این وقت سال در پارک چه میکردی؟
    رامین لبخندی زد و گفتکدیروز کمی هوا خوب بود هوس کردم کمی قدم بزنم.
    مینا خانم گفت:تو رو خدا فرهاد جون کمی اقا رامین را نصیحت کن.اگه او زن بگیره دیگه نمیره توی پارک قدم بزنه و حالا به این روز بیفته.
    فرهاد لبش را گزید و گفت:اقا رامین بزرگتر ما هستند و ایشون باید ما را نصیحت بکنند.دوما زن می خواهد چکار کن؟زن یک شیطان بزرگ است که ما مردهای بیچاره از دست انها ارامش نداریم.
    چشم غره ای به فرهاد رفتم.
    فرهاد خندید و گفت:ولی هر چی باشه الهی هیچ خانه بدون این شیطان بزرگ نباشد که ادم دیوانه میشود.
    رامین لبخندی به اجبار زد و گفت:انگار بدجوری گرفتار این شیطان شده اید؟پس قدرش را بدانید و زندگی خوبی را برایش فراهم کنید تا یک بار مجبور نشوید نیش و کنایه های اطرافیان را به جان بخرید.
    نگاهی به صورت رنگ پریده رامین انداختم.در دل ناراحت بودم.چطوری میتوانستم به او بگویم که دیگه او را مقصر در مرگ شکوفه نمیدانم؟چطور میتوانستم به او بفهمانم که دیگه کینه ای از او به دل ندارم؟چطور به او بگویم که طعم عشق را چشیده ام و او را با تمام وجود حس کردم و میدانم مرگ شکوفه چه فاجعه ی بزرگی برای او بوده است.
    رامین متوجه نگاه ناراحتم شد.لبخندی زد و گفت:حال شما چطوره؟ببینم در درسهایتان مشکلی ندارید؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم:نه مشکلی ندارم.
    فرهاد گفت:این دختر خیلی زرنگ است و بخاطر اینکه منو به خانه خودشان بکشانه مدام میگه اشکال درسی داره و من باید اگه اب در دست دارم روی زمین بگذارم و به خونه ایشون بیایم تا اشکال درسی خانوم را رفع کنم.اخه خدا را خوش میاد اینقدر این دختر منو از کار و زندگی می اندازه؟
    با ناراحتی به فرهاد نگاه کردم تا اینطور جلوی رامین صحبت نکند و او متوجه شد و سکوت کرد.
    وقتی رامین برای برداشتن داروهایش به اتاقش رفت من بدون توجه به فرهاد سریع پشت سر رامین داخل اتاقش شدم.
    از این حرکت تند من رامین جا خورد و برگشت به من نگاه کرد و با تعجب گفت:چی شده؟چرا اینقدر تو ناراحت هستی؟
    نگاهی در چشمان سیاهش انداختم و گفتم:اقا رامین ببخشید که در این مدت ناراحتت کردم.از اینکه بدون اجازه به اتاقت امدم معذرت می خواهم ولی می خواستم بهت بگم دیگه از شما کینه ای به دل ندارم.من اشتباه میکردم که شما را مقصر در مرگ انها میدانستم.من تازه فهمیدم که هیچکس راضی به مرگ عزیزش نیست.من عشق را با تمام وجودم حس کرده ام.خواهش میکنم منو ببخش.نمی خواهم هنوز فکر کنی که به شما کینه دارم و یا خدای ناکرده ارزوی مرگت را دارم.من شما را مانند برادرم مسعود دوست دارم و امیدوارم شما هر چه زودتر ازدواج کنی تا من این را به شما ثابت کنم.بعد بغضی روی گلویم نشست و اشک در چشمهایم جمع شد.
    رامین با ناراحتی بطرفم امد.دستم را گرفت و دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا اورد و گفت:افسون خواهش میکنم گریه نکن.من اصلا از تو گله ای ندارم و ناراحت نیستم.همین که دیگه مرا مقصر نمیدانی خیلی خوشحال هستم و از این به بعد با ارامش بیشتری زندگی خودم را شروع میکنم.
    لبخندی غمگین زده و ارام گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.و بعد دستم را از رامین ارام بیرون کشیدم و از اتاق خارج شدم.
    وقتی کنار فرهاد نشستم او را عصبانی و ناراحت دیدم.مادر چپ چپ نگاهم میکرد.ارام به فرهاد گفتم:اینطور اخم نکن وقتی به خانه رفتیم موضوع را برایت تعریف میکنم.
    فرهاد کمی ارام شد ولی هنوز از من دلخور بود.
    رامین لحظه ای بعد وارد پذیرایی شد.اقای شریفی گفت:پسرم داروهایت را خوردی؟
    رامین جواب داد:آره پدر جان.و بعد نگاهی به من انداخت.
    مادرم گفت:رامین جان دیگه داره عید از راه میرسه انشالله استین بالا بزن و دختری را انتخاب کن تا عید ما هم شاهد عروسی شما باشیم.
    رامین لبخندی زد و گفت:اتفاقا به این فکر هستم.انشالله عید پدر و مادرم را برای خواستگاری باید تو زحمت بیاندازم.
    اقای شریفی و مینا خانم با خوشحالی گفتندکرامین تو جدی میگی؟
    رامین در حالی که از پدرش خجالت میکشید گفت:بله پدر حتما این کار را میکنم.فقط نمیدونم توی این دو هفته که به عید مانده است دختر خوب از کجا پیدا کنم.
    مینا خانم با خوشحالی گفت:پسرم تو فقط راضی به ازدواج بشو خودم دختر خوب برایت سراغ دارم.
    رامین با خجالت گفت:بعد از عروسی لیلا حتما شما را به خواستگاری میفرستم.
    همه هورا کشیدند.(هورررررررررااااااا !)و مینا خانم شیرینی به ما تعارف کرد.
    وقتی شب به خانه برگشتیم فرهاد به اتاقم امد و وقتی من با او تنها شدم تمام ماجرا رابرایش تعریف کردم و گفتم که او همیشه فکر میکرد که من ارزوی مرگش را دارم او به من گفته بود تا وقتی که طعم عشق را نچشیده ام ازدواج نمیکندو من امشب به او گفتم که با تمام وجودم عشق را حس کردم و دیگه کینه ای از او به دل ندارم.همه چیز را برای فرهاد تعریف کردم.
    فرهاد خوشحال شد و گفت:از اینکه او را بخشیده ای خیلی خوشحالم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز عید فرا رسید و به اصرار فرهاد و پروین خانم برای تحویل سال به خانه آنها رفتم. شیما هم به خانه ما رفت.
    اولین سالی بود که با مادرم و مسعود سر سفره هفت سین ننشسته بودم و احساس غریبی می کردم. فرهاد متوجه حالتم شده بود. دستم را گرفت و آرام گفت : عزیزم برای خوشبختی خودمان دعا کن چون از امسال به بعد باید در کنار من باشی.
    نگاهی در چشمان قشنگش انداختم و بعد قرآن آسمانی محمد را برداشتم و از صمیم قلب برای زندگیمان دعا کردم.
    شیما در خانه ما بود و او حالا در کنارمادرم و مسعود نشسته بود.
    نمی دانستم آنها در آن لحظه چه می کنند.
    پروین خانم سفره هفت سین زیبایی انداخته بود. سال با تمام زیبائیش نزدیک می شد و قلب مانند قلب یک گنجشک آرام و قرار نداشت وبه طپش افتاده بود.
    سال تحویل شد و همه با هم روبوسی کردند و من مادر شوهرم را با خوشحالی بوسیدم و سال نو را به او تبریک گفتم .
    فرزاد هم کنارمان بود هدیه کوچکی برایش گرفته بودم . یک سنجاق کروات زیبا بود که در یک جعبه طلایی بسته بندی شده بود. خیلی از این هدیه خوشحال شد و تشکر کرد و سنجاق کروات را به کراواتش نصب کرد.
    برای مادر شوهرم هم یک قواره پارچه ابریشمی که به کمک مادرم آن را خریده بودم هدیه دادم و او مرا در آغوش کشید و از هدیه تشکر کرد.
    برای فرهاد یک ساعت قشنگ با بند طلایی خریده بودم. آرام به طرفش رفتم و ساعت را که در کادوی زیبایی بود به او هدیه دادم.
    در همان لحظه پروین خانم و فرزاد ازاتاق خارج بیرون رفتند . از این کار آنها خجالت کشیدم و تا بنا گوش سرخ شدم.
    رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه خوشت نیامد می تونی عوضش کنی.
    فرهاد دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : عزیزم مگه می شه هدیه تو را عوض کنم. این قشنگترین هدیه ای است که تا به حال گرفته ام و سرش را روی صورتم خم کرد . بعد از لحظه ای در حالی که لبخند به هم می زدیم فرهاد دستش را به طرفم گرفت و گفت : دوست دارم خودت این ساعت را به دستم ببندی.
    ساعت را به مچ دست او بستم فرهاد سرم را بلند کرد و پیشانیم را بوسید و گفتم : عیدت مبارک.
    فرهاد جعبه کوچکی از جیبش درآورد. یک گردنبند پروانه خیلی زیبایی بود آن را به گردنم بست و گفت : عید تو هم مبارک عزیزم.
    در همان لحظه پروین خانم به اتاق آمد و گفت : این هم از طرف من به عروس خوشگلم. و بعد یک جفت گوشواره به دستم داد و تشکر کردم و او را بوسیدم.
    فرزاد هم یک بلوز قشنگ به من هدیه داد و بعد دور هم نشستیم و شروع کردیم به آجیل خوردن و صحبت کردن. بعد از نیم ساعت فرهاد گفت : عزیزم بلند شو که خیلی دیر شده الان مادرت نگران ما می شود. و بعد هر دو بلند شدیم و به خانه خودمان رفتیم . شیما و مسعود خانه نبودند و به خانه پروین خانم رفته بودند.
    لحظاتی از ورود ما نگذشته بود که رامین با خانواده اش به خانه ما آمدند. بعد از سلام علیک و تبریک سال نو همه دور هم نشستیم.
    رامین خیلی پکر و ناراحت بود.
    رو کردم به رامین و گفتم : انشاءالله آقا رامین به گفته خودش در همین ایام باید دست بالا کنه و ما را خوشحال کنه. مینا خانم لبخندی زد و گفت : انشاءالله هفته دیگه عروسی لیلا جان است. رامین جان به ما قول داده است که سه روز بعد از عروسی لیلا حتما به خواستگاری برویم
    فرهاد گفت : ببینم حالا این دختر مورد علاقه ات را پیدا کرده ای؟
    رامین لبخند سردی زد و گفت : مامان تو چه کسی را برای آقا رامین انتخاب کرده ای؟
    مادر لبخندی زد و گفت : الان زود است . صبر کن بعد از عروسی لیلا جون همه چیز مشخص می شه.
    به رامین تبریک گفتم . رامین لبخندی زد و گفت : هنوز هیچی معلوم نشده که شما تبریک می گویید.
    گفتم : همین که تصمیم به ازدواج گرفته اید خودش خیلی عالی است. امیدوارم خوشبخت شوی. بلند شدم و به اتاقم رفتم.
    بعد از چند دقیقه فرهاد به اتاقم آمد . داشتم موهایم را شانه می زدم که او کنارم ایستاد و گفت : حاضر هستی به خانه پدربزرگ برویم . آنها حتما چشم به راه ما هستند.
    با خوشحالی گفتم : تو بهترین شوهر دنیا هستی . اتفاقا دلم می خواست که بهت بگم ولی فکر کردم شاید ناراحت شوی که اول عید آنجا برویم.
    فرهاد به شوخی اخمی کرد و گفت ؟: یعنی من اینقدر بی رحم هستم. آنها الان احساس تنهایی می کنند و وجود ما برای آنها خیلی لازم است. و هر دو در حالی که آماده بودیم از اتاق بیرون آمدیم. فرهاد به مادرم گفت که ناهار منتظر ما نباشد و با هم به خانه پدربزرگ رفتیم.
    آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند یک دسته گل و یک جعبه شیرینی گرفته بودیم. وقتی داخل اتاق نشستیم پدربزرگ که خیلی خوشحال بود گفت : فکرش را نمی کردم که امروز شما اینجا بیایید. به مادر بزرگ گفتم که فکر نمی کنم امروز فرهاد جان و افسون عزیز اینجا بیایند چون امروز سرشان شلوغ است و به یاد ما نیستند.
    فرهاد در حالی که هدیه پدربزرگ را جلوی او می گذاشت گفت : شما عزیز ما هستید. چطور می توانیم شما را فراموش کنیم.
    نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم : تو کی کادو برای پدربزرگ خریده بودی که من متوجه نشدم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : می خواستم برایت غیره منتظره باشد.
    پدربزرگ کادو را باز کرد . یک کت و شلوار خیلی شیک بود . پدربزرگ خیلی از این هدیه خوشش آمده بود. فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمت کشیدی . این خیلی قشنگ است . و بعد تشکر کرد.
    فرهاد لبخندی زد و کادو مادربزرگ را جلویش گذاشت و گفت : قابل مادربزرگ مهربان ما را نداره. امیدوارم خوشت بیاید. مادربزرگ پیشانی فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمت کشیدی. ما پیرزن و پیرمرد کادو می خواستیم چی کار.
    من در حالی که کادوی مادربزرگ را باز می کردم گفتم : وظیفه اش بود. شما خیلی به ما لطف داشتید و بعد کادو را باز کردم. یک پیراهن خیلی قشنگ که به سن و سال مادربزرگ می خورد.
    رو به فرهاد کرده و گفتم : آفرین خیلی با سلیقه هستی و ادامه دادم : پس حالا کادوی مرا ببینید و از کیفم کادوی پدربزرگ و مادربزرگ را درآوردم و جلویشان گذاشتم. یک روسری برای مادربزرگ و یک زیرپوش مردانه با جوراب و سنجاق کروات برای پدربزرگ خریده بودم. از هدیه من خیلی خوششان آمده بود و هر دو پیشانی مرا بوسیدند.
    مادربزرگ به اتاق دیگری رفت و بعد از لحظه ای به جمع ما پیوست. کروات خیلی زیبایی جلوی فرهاد گذاشت که تمام این کرئات با نخ ابریشمی به طرز زیبایی گلدوزی شده بود . اینقدر فرهاد از این کروات خوشش آمد که سریع کرواتش را باز کرد و کرواتی که مادربزرگ برایش درست کرده بود به گردنش بست. چقدر زیبا گلدوزی شده بود.
    مادر بزرگ گفت : این کروات را بک هفته مانده بود به عید برای فرهاد جان گلدوزی کرده ام .
    فرهاد گفت : واقعا شما هنرمند هستید. و رو کرد به من و گفت : یاد بگیر ببین چقدر مادربزرگ هنر داره.
    گفتم : مادر بزرگ یک کدبانوی تمام عیار است . و به شوخی رو کردم به مادربزرگ و گفتم : باشه دیگه حالا به پسر خودتون بیشتر می رسید.
    پدربزرگ خنده ای کرد و گفت : ای دختر حسود. ناراحت نشو برای تو هم هدیه داریم. و بعد از کنار پشتی یک جفت دمپایی روفرشی خیلی زیبا که تمام با آینه روی آن کار شده بود جلوی من گذاشت.
    اینقدر دمپایی قشنگ دوخته شده بود که یادم رفت از پدربزرگ تشکر کنم. محمو تماشای آن شده بودم. فرهاد آرام به پهلویم زد و گفت : از پدربزرگ تشکر کن.
    به خودم آمدم . لبخندی زدم و به طرف پدربزرگ رفتم و دست او را بوسیدم و تشکر کردم.
    پدربزرگ گفت : این دمپایی را من با مادربزرگ شروع کردم او کروات پسرم فرهاد را درست کرد و من هم دمپایی دختر گلم را درست کردم. هر دو مسابقه گذاشته بودیم . ولی مادربزرگ برنده شد.
    رو کردم به فرهاد و گفتم : یاد بگیر . ببین پدربزرگ چقدر هنرمند است.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : پدربزرگ استاد ما است و من کوچیک او هستم.
    پدربزرگ خیلی فرهاد را دوست داشت . و اگه یک روز در میان او را نمی دید کلافه می شد و همیشه می گفت : فرهاد نو چشم من است.
    فرهاد هم خیلی محبت می کرد و مدام به آنها سر می زد و با پدربزرگ شطرنج بازی می کرد.
    ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هفتم عید دایی محمود و لیلا عروسیشان بود. فرهاد و من در تدارک خرید لباس بودیم.
    فرهاد برایم یک کت و دامن صورتی خیلی خوشرنگ خرید و برای خودش هم یک کت و شلوار طوسی رنگ انتخاب کرد. روز عروسی خیلی برو بیا بود و من احساس کردم فرهاد زیاد سرحال نیست ووقتی به او گفتم ، گفت اتفاقا خیلی سرحال هستم. فقط از اینکه باید سه چهار ساعت بدون من در خانه باشد کمی دلگیر است. دایی محمود از من خواسته بود که همراه لیلا ، به آرایشگاه بروم و من هم قبول کردم. وقتی گفتم اگه ناراحت می شوی نمی روم او لبخندی دلنشین زد و گفت : نه عزیزم شوخی کردم. خوب نیست دایی محمود ناراحت می شود. تو باید بروی.
    همراه لیلا و شیما به آرایشگاه رفتم. در آرایشگاه بی خود دلم شور می زد کمی بی تاب بودم. کت و دامنی که فرهاد برایم خریده بود پوشیدم و آرایشگر موهایم را طرز زیبایی درست کرد و یک گل رز صورتی رنگ روی موهایم تزئین کرد.
    بالاخره از آرایشگاه بیرون آمدیم و به خانه عروس رفتیم.
    بوی اسفند فضای حیاط را پر کرده بود . صدای موزیک و شادی همه جا پیچیده بود و خیلی شلوغ بود. در شلوغی دنبال فرهاد گشتم ، وقتی او را پیدا نکردم به طرف مادرم رفتم و سراغ فرهاد را از او گرفتم.
    پروین خانم گفت : عزیزم وقتی تو کنار فرهاد نیستی او دیگه از خود بی خود است و دیگه مال خودش نیست.
    مادر گفت : اتفاقا فرهاد جان را دیدم که به خانه ما می رفت. خیلی هم رنگ پریده بود و ناراحت به نظر می رسید. فکر کنم دلش برای تو تنگ شده است.
    لبخندی به مادر زدم و به خانه خودمان رفتم. یک یک اتاقها را گشتم ولی فرهاد را ندیدم. به اتاق خودم رفتم . فرهاد را دیدم که روی تخت دراز کشیده است. به طرفش رفتم و کنارش نشستم . فرهاد متوجه ام شد. چشمهایش را باز کرد و آرام کنارم نشست.
    گفتم : عزیزم چرا اینجا دراز کشیده ای؟
    لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدم . کمی حالم بد بود. آمدم اینجا تا در اتاقت کمی استراحت کنم.
    نگاه دقیقی به فرهاد انداختم . رنگ صورتش پریده بود و خیلی ناراحت به نظر می رسید . با ناراحتی گفتم : اگه ناراحتی بلند شو برویم دکتر.
    فرهاد لبخندی به اجبار زد و گفت : عزیزم نگران نباش حالم خوبه فقط کمی پهلویم درد می کنه و بعد نگاهی شیطنت آمیز که همراه با درد بود به من انداخت و گفت : چقدر خوشگل شدی . یک لحظه فکر کردم مرده ام و فرشته ای زیبا کنارم نشسته است.
    در حالی که نگرانش بودم گفتم : تورو خدا درباره مرگ صحبت نکن. تازه اینکه من هیچوقت اجازه نمی دهم هیچ فرشته ای کنارت بنشیند. مگه من مرده ام که فرشته کنارت بنشیند. خودم همیشه کنارن هستم و بعد به شوخی بالش روی تخت را روی سر فرهاد پرت کرده و گفتم : اگه حالت خوبه پاشو برویم الان خطبه عقد را می خوانند.
    به خاطر اینکه مرا ناراحت نکند بلند شد. خودش را جلوی آینه مرتب کرد و لبخندی به من زد و گفت : به نظر من هیچ کجا این اتاق کوچک نمی شه . بهتره همینجا کمی با هم استراحت کنیم.
    به شوخی چشم غره ای بهش رفتم . به طرفم آمد وبعد از لحظه ای کوتاه لبخندی زد و دستش را طوری گرفت که من دستم را داخل دستش حلقه بزنم. و بعد با هم به خانه آقای شریفی رفتیم.
    وقتی داشتم قند بالای سر عروس می سابیدم تمام حواسم پیش فرهاد بود. رنگ صورتش پریده بود و یک دستش را به پهلو گرفته بود و آرام طوری که کسی متوجه نشود پهلویش را با دست می فشرد . انگار خیلی درد داشت.
    بعد از اینکه مراسم خطبه عقد تمام شد من به طرف فرهاد رفتم . با ناراحتی گفتم : فرهاد اگه درد داریم برویم بیمارستان.
    لبخندی زد و گفت : نه . بعد از مراسم عقد کنان می روم. الان خوب نیست. می ترسم دایی و مادرت از من دلخور شوند که چرا بین مراسم عقد کنان آنها را ترک کرده ام.
    بعد از لحظه ای داشتم با دایی محمود صحبت می کردم که یکدفعه دیدم فرهاد به سرعت به طرف دستشویی رفت. دلم فرو ریخت و به طرف دستشویی دویدم.
    فرهاد داشت استفراغ می کرد . با ناراحتی در حالی که دستم را روی پهلویش گذاشته بودم گفتم : فرهاد اگه حالت خوب نیست برویم بیمارستان.
    فرهاد صورتش را آبی زد و به طرفم برگشت.
    رنگ صورتش مانند گچ شده بود. لبخندی به من زد و گفت : فکر کنم کلیه هام سرما خورده است. از حمام آمدم جلوی سرما ایستادم . پهلویم سردی کرده است.
    گفتم : بهتره به خانه ما برویم تا کمی استراحت کنی.
    فرهاد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : منکه از اول گفتم بهتره هر دو استراحت کنیم ولی تو قبول نکردی.
    لبخندی نگران به او زدم و همراه فرهاد به خانه خودمان رفتیم.
    فرهاد روی تخت دراز کشید . کنارش نشستم و گفتم : الان حالت چطوره؟
    فرهاد در حالی که هنوز دستش روی پهلویش بود آرام پهلویش را چنگ می زد و گفت : بد نیستم. تو هم اینقدر نگران من نباش . ببخشید که عروسی دایی محمودت را برایت خراب کردم. می دانم خیلی نگران من هستی. و بعد دستهایش را دور کمرم حلقه زد و گفت : بهتره تو هم کمی استراحت کنی. تا درد من آرام شود.
    سرم را روی سینه اش گذاشتم. سرم را نوازش کرد و گفت : حالا دردم آرام تر شد. تو باعث آرامش من هستی. دستهایش را گرفتم . مانند یک تکه یخ بود. دستهایی که وقتی مرا در آغوش می کشید مانند گلوله ای از آتش بود حالا مانند یک تکه یخ سرد بود.
    گفتم : فرهاد چرا اینقدر سرد هستی. فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه کمی نزدیکترم شوی گرم می شوم.
    با ناراحتی بلند شده و گفتم : فرهاد تو مریض هستی پاشو برویم دکتر اینقدر نسبت به مریضی خودت بی خیال نباش.
    فرهاد دستش را به طرفم دراز کرد و گفت : عزیزم دوست ندارم این موقعیت عالی را از ست بدهم . حالا بیا کنارم بنشین. ولی یکدفعه خودش بلند شد و به طرف دستشویی رفت و حالش به هم خورد.
    با ناراحتی گفتم : فرهاد خواهش می کنم برویم بیمارستان.
    فرهاد بی حال روی تخت دراز کشید و گفت : خیلی درد دارم . نمی توانم پشت فرمان بشینم.
    به سرعت از خنه خارج شدم و به خانه آقای شریفی رفتم . هر چه دنبال مسعود گشتم او را پیدا نکردم. رامین وقتی اضطرابمرا دید گفتم : افسون خانم چی شده چرا اینقدر ناراحت هستی؟
    گفتم : مسعود کجاست؟
    رامین گفت: مسعود رفته تا عاقد را به مقصد برساند . مگه کاری داشتی؟
    به طرف رامین رفتم و گفتم : آقا رامین فرهاد خیلی حالش بده. تورو خدا بیا او را راضی کن تا بیمارستان برود.
    رامین به سرعت از پلکان پایین رفت . وقتی به در اتاق من رسید دید فرهاد بی رمق روی تخت دراز کشیده است . رامین ماشین را روشن کرد و با هم زیر بغل او را گرفتیم و به بیمارستان رفتیم.
    فرهاد از درد به خودش می پیچید و دستهایش یک تکه یخ شده بود.
    من گریه می کردم و سرم را روی سینه فرهاد گذاشته بودم.
    فرهاد وقتی دید گریه می کنم به دردش مسلط شد و گفت : عزیزم چرا گریه می کنی . چیزی نیست فکر کنم کلیه هایم سرما خورده است .
    گفتم : فرهاد ای کاش زودتر به بیمارستان می آمدیم . تو چقدر لجباز هستی.
    رامین گفت : افسون خانم اینقدر گریه نکن . انشاءالله حالش خوب می شه. تو چرا اینقدر بی تابی می کنی. با این کارت بیشتر آقا فرهاد را ناراحت می کنی.
    فرهاد بوسه ای به سرم زد و گفت : آقا رامین تورو خدا مواظب این زن من باش که یک بار خودشو دیوانه نکنه. اگه من به اتاق عمل رفتم دستهای او را زنجیر کن تا از عشق من دیوانه نشود. و بعد به خنده افتاد. ولی درد او یک لحظه ساکت نمی شد.
    فرهاد را به اورژانس بردیم.
    دکتر بعد از معاینه گفت که آپاندیس است و باید هر چه زودتر او را به اتاق عمل ببرند.
    دست فرهاد را محکم گرفتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهاد دستم را محکم فشرد و گفت : عزیزم نگران نباش حالم خوب می شه. و رو کرد به رامین و گفت : مواظب افسون باشید . او را تنها نگذارید.
    گفتم : فرهاد تورو خدا... و بعد به گریه افتادم. تا جلوی در اتاق عمل دست او را در دست داشتم و وقتی داشتند او را داخل اتاق عمل می بردند خم شدم و بوسه ای که هیچوقت آن را نچشیده بودم از لبهایش گرفتم. بوسه ای تلخ ، بوسه ای که بوی جدایی می داد. بوسه اش مانند همیشه شیرین نبود و دستهایش مانند همیشه گرم نبود. قلبم آرام نداشت و از سینه می خواست دربیاید . فرهاد لبخندی به من زد و برایم دستی تکان داد و در اتاق عمل برویم بسته شد.
    تمام تنم می لرزید . وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
    رامین نزدیکم شد و گفت : افسون کمی آرام باش . انشاءالله که چیزی نیست.
    رو به رامین کرده و گفتم : بهتره شما به خانه برگردید. خوب نیست. شما برادر عروس هستید. از اینکه این همه زحمت کشیدید شرمنده هستم.
    رامین نگاهی نگران به اتاق عمل انداخت و گفت : فرهاد برایمان خیلی عزیز است . من نمی توانم در این موقعیت او را تنها بگذارم.
    پشت در اتاق عمل اینور و آنور می رفتم . و دعا می خواندم و برای سلامتی فرهاد نذر می کردم.
    عمل او خیلی طولانی شده بود. عصبی شده بودم قلبم داشت از سینه در می آمد و مدام گریه می کردم.
    دوست داشتم هر چه زودتر فرهاد را ببینم.
    رامین با ناراحتی گفت : خسته شدی بشین. چرا اینقدر راه می روی. الان دیگه باید عمل تمام شود.
    گفتم : نمی توانم یکجا بنشینم . چرا اینقدر عمل طولانی شد. نکنه خدای ناکرده ... و بعد با خشم به خودم لعنت می فرستادم که چرا این فکر را در سرم آورده ام.
    با خود گفتم : او نباید طوری شود وگرنه من بدون او می میرم. فرهاد باید پیش خودم برگرده. او باید سلامت باشه. او باید سلامت پیش خودم برگرده. در همان لحظه یک پرستار از اتاق عمل بیرون آمدذ.
    به طرفش دویدم با التماس گفتم : حال شوهرم چطوره تورو خدا حالش چطوره.
    پرستار دستم را گرفت و گفت: عزیزم فقط دعا کن.
    از این حرف پرستار دلم فرو ریخت . به التماس افتاده بودم و همچنان گریه می کردم.
    رامین با خشم دستم را گرفت و با صدای کمی بلند گفت : کمی آرام باش تو داری خودتو از پا در می آوری. انشاءالله که چیزی نیست.
    اینقدر که بی تاب بودم پرستارها جرات نمی کردند به طرفم بیایند.
    بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون آمد.
    به سرعت به طرف دکتر رفتم . جلوی دکتر را سد کردم و با گریه گفتم : دکتر تورو خدا حرف یزنید. حال شوهرم چطوره. چرا اینقدر دیر کردید. او کجاست. ؟
    دکتر وقتی بیتابی من را دید گفت : دخترم چرا بی تاب هستی . انشاءالله که حالش خوب می شود. الان او را بیرون می آورند و بعد اشاره ای به رامین کرد و رامین به دنبال دکتر رفت.
    بعد از چند لحظه فرهاد را از اتاق عمل بیرون آورند . به طرفش دویدم . او بی هوش بود و اکسیژن به دهان و بینی اش وصل بود.
    دستش را گرفتم . از اینکه او را در این وضعیت می دیدم دیوانه می شدم.
    چشمهای قشنگش بسته بود. مژه های بلندش باز نمی شد تا من دوباره آن چشمان میشی رنگ را ببینم.
    فرهاد را به اتاق سی سی یو بردند . اجازه نمی دادند من وارد آنجا شوم. اینقدر داد و فریاد راه انداختم که دکتر به پرستارها اشاره کرد که من هم کنار فرهاد عزیزم باشم. کنار فرهاد نشستم و دستش را در دست داشتم. لبهایم را روی دستهای سردش گذاشته بودم و همچنان گریه می کردم . اشکهایم دستهای سفید و قشنگ فرهاد را خیس کرده بود.
    رامین را دیدم که پشت در شیشه ای ایستاده است و با ناراحتی فرهاد را نگاه می کند.
    به طرف رامین رفتم . با التماس گفتم : آقا رامین دکتر چی گفت ؟
    رامین اول طفره رفت ولی وقتی دید که من باور نمی کنم با بغض گفت : دکتر می گه اگه امشب به هوش آمد زند می مونه ولی اگه به هوش نیاد...و سکوت کرد.
    با ناباوری گفتم : آخه چرا؟ فرهاد من که سالم بود. پس چرا یکدفعه اینطور شد.
    با ناراحتی گفت : فرهاد را دیر به بیمارستان رساندیم. آپاندیس او ترکیده بود. دکتر می گفت اگه کمی زود او را به بیمارستان می آوردیم اینطور برای او خطرناک نبود . بعد به گریه افتاد.
    با ناباوری کنار فرهاد نشستم . باورم نمی شد که او را می خواهم از دست بدهم.
    پرستارها وقتی مرا اینطور بی تاب دیدند اصرار کردند که از اتاق بیرون بیایم ولی قبول نکردم.
    دست قشنگش را در دست داشتم. همچنان گریه می کردم. این قلبی که می گفتند سنگی است . حالا داشت مانند تکه یخ ذره ذره آب می شد. نفسهایم سنگین شده بود.
    دوست داشتم فرهاد همان لحظه بلند شود و با هم به خانه می رفتیم.
    احساس تنهایی می کردم . انگار تمام غمهای دنیا جمع شده بودند تا سینه ام را بشکافند و در قلب ذره ذره شده ام بنشینند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/