یکدفعه فرهاد ایستاد و به طرفم برگشت و در چشمانم خیره شد و گفت:افسون بخدا تو را خوشبخت میکنم.به تو قول میدهم.
چنان این حرف را از صمیم قلب ادا کرد که در چشمانش اشک حلقه زد.ولی غرور مردانه اش به او اجازه نداد که اشکهایش روی گونه بغلتد.به اجبار خودش را کنترل کرد.لبخندی زد و گفت:ببخشید که ناراحتت کردم.فکر کنم خواستگاری من عجیب ترین خواستگاری دنیا بود.افسون دوستت دارم به اندازه تمام دنیا می خواهمت.
لبخندی زده و گفتم:من هم همینطور.امیدوارم بتونم خوشبختت کنم.
در حالی که داشتیم قدم میزدیم چشمم به سامان افتاد.رو به فرهاد کردم و گفتم:می خواهم خواهشی ازت بکنم.
لبخندی زد و گفت:بفرما عزیزم که هر چی بگی گوش میکنم.
گفتم:اگه میشه از سامان بخاطر برخورد تندت معذرت خواهی کن.من خیلی از رفتارت ناراحت شدم.اون اصلا منظوری نداشت تو نبایستی آنطور با او برخورد می کردی.
فرهاد دوباره عصبانی شد و گفت:اینقدر این پسره برای تو مهم است که من خودم را کوچیک کنم و از او معذرت بخواهم؟من هرگز این کار را نمیکنم.
گفتم:آخه تو اشتباه میکنی.او پسر خیلی خوب و با ایمانی است.اون مرا متوجه اشتباهم کرد.او گفت که یم مرد با محبت بهتر رام میشود تا با خشونت.سامان به من گفت:فرهاد تو را دوست دارد که اینقدر حساسیت نشان میدهد.بخدا تو اشتباه میکنی او اصلا به من نظری ندارد.
فرهاد گفت:اگه اینطور که تو میگی باشه.من قبول کرده و از او معذرت خواهی میکنم.
با خوشحالی گفتم:بخدا فرهاد تمام حرف هایم حقیقت است.اگه منو دوست داری این کار را بکن چون من خودم را نمی بخشم.
فرهاد گفت:باشه فقط به خاطر تو که اینقدر برایم عزیز هستی این کار را میکنم.و به تو ثابت میکنم که چقدر دوستت دارم.به طرف سامان رفت.سامان داشت با خواهرهایش قدم میزد وقتی فرهاد را دید که به طرفش میرود ایستاد ولی خواهرهای او با نگرانی به فرهاد چشم دوختند.
فرهاد رو کرد به سامان و به خاطر دعوایی که با او کرده بود معذرت خواهی کرد.من هم بطرف انها رفتم و کنار فرهاد ایستادم.
سامان به من و فرهاد به خاطر نامزدیمان تبریک گفت و رو کرد به فرهاد و گفت:آقا فرهاد قدر نامزدت را بدان زن خوبی را انتخاب کردی.هیچوقت به عشق او شک نکن چون برخلاف ظاهر سردش نسبت به شما عشق آتشینی دارد.
فرهاد لبخندی به من زد و گفت:میدانم ولی ای کاش ظاهرش هم پر حرارت بود.اینجوری دیگه من عصبانی نمیشدم.بعد فرهاد دوباره معذرت خواهی کرد و از او جدا شدیم و کنار هم شروع به قدم زدن کردیم.از فرهاد پرسیدم:چرا یکدفعه تصمیم گرفتی که خودت از من خواستگاری کنی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:برای یک لحظه حس کردم که تو را از دست میدهم.دیگه طاقت نیاوردم و پیش خودم گفتم بهتره خودم مستقیما از مادرت خواستگاریت کنم.
گفتم:وای اگه عموهایم بدانند که من بدون اطلاع انها نامزد کرده ام چه غوغایی به پا میکنند.چون ما بدون اجازه انها هیچ کار نمیکنیم.
فرهاد در حالی که کنار رودخانه ایستاده بود گفت:پس بهتره دوباره به خواستگاریت بیایم.دوست ندارم عموهای زنم از من دلگیر باشند.
لبخندی زده و گفتم:خیلی عروس خنده داری بودم مگه نه؟
فرهاد به شوخی اخمی کرد و گفت:منظورت چیه؟
گفتم:با این لباس مانند مترسک سرجالیز شده ام.خودم از قیافه ام خنده ام میگیره تا برسه نامزدم.والله شکل همه چیز بودم جز یک عروس.
فرهاد لبخندی زد و گفت:من همینجوری هم تو را قبول دارم و دیوانۀ قیافه ات هستم.
یکدفعه بغضی روی گلویم نشست و گفتم:ای کاش پدرم زنده بود و خوشبختی مرا می دید.
فرهاد با ناراحتی به طرفم برگشت.دستم را گرفت و گفت:عزیزم خودت را ناراحت نکن.من هم پدر ندارم.دلیل نمیشه امروز که بهترین روز برای هر دوی ماست را خراب کنیم.انها الان شاهد خوشبختی ما هستند.تو رو خدا بس کن و برام گریه نکن که حالم گرفته میشه.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:اگه میشه برگردیم من خسته شدم.
فرهاد با دلخوری گفت:صبح تفریح خودت را کرده ای و حالا که با من هستی میگی خسته شده ای؟!
گفتم:چه تفریحی؟کتک خوردن هم شد تفریح؟
فرهاد متوجه کنایه ام شد و گفت:حقت بود.می خواستی اینقدر با غرورم بازی نکنی(عجب رویی داره!)
ولی باز ازت معذرت می خواهم.
در همان لحظه مادر ما را صدا زد و گفت:بیایید چایی بخورید.
من و فرهاد به طرف انها رفتیم.کنار مارد نشستم.پروین خانم لبخندی زد و گفت:قربون عروس خوشگلم بشم.خدا را شکر که بالاخره زن فرهاد را دیدم.همیشه میترسیدم که مرگ اجازه ندهد من عروس قشنگم را ببینم.و خدا را سپاس که این فرصت را به من داد.
فرهاد به شوخی اخمی به مادرش کرد و گفت:مادر این حرف را نزن ، شما باید حتی نوه هایتان را عروس و داماد کنید.به شوخی ادامه داد:انشالله تا سال دیگه نوه تان را میبینید.
از این حرف فرهاد تا بنا گوش سرخ شدم و چشم غره ای به او رفتم.همه زدند زیر خنده.
فرهاد با خنده گفت:اینطور برام اخم نکن.شوخی کردم.تو باید هنوز یک سال دیگه درس بخوانی.
پروین خانم لبخنید زد و گفت:حالا نمیشه وقتی به خانه شوهر امد دیپلم خودش را بگیرد؟
فرهاد اهی کشید و گفت:اینجوری که خیلی بهتره ولی میدونم این دختر راضی نمیشه.
دایی با خنده گفت:فرهاد جان چرا اه میکشی؟یک سال که چیزی نیست چشم به هم بزنی مثل باد می گذره.
فرهاد لبخندی زد و گفت:اقا محمود تا به حال عاشق نشدی تا ببینی من چه میکشم.خدا هیچ بنده ای را عاشق نکنه که عشق پدر ادم را در میاره.
دایی لبخندی زد و گفت:تو از کجا میدونی که من عاشق نشده ام؟پدر عاشقی بسوزه که ادم رو دیوانه میکنه.
همه به خنده افتادند.پروین خانم به شوخی رو به فرهاد گرد و گفت:الهی برای دلت بمیرم مادر.
شلیک خنده بلند شد و فرهاد با خجالت سرش را پایین انداخت.
از کنار مادر بلند شدم رو به فرهاد کردم و گفتم:اگه میشه سوئیچ ماشین را بدهید می خواهم کمی استراحت کنم.
فرهاد سوئیچ را به دستم داد.
روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم.خیلی خسته بودم.ناخودآگاه خوابم برد.یک لحظه احساس کردم چیزی رویم انداخته شد.از خواب پریدم.دیدم فرهاد ملافه ای روی من انداخته است.
لبخندی به او زده و گفتم:نکنه از اینکه خوابیده او ناراحت هستی؟
فرهاد گفت:ناراحت نیستم.می خواستم ملافه روی سرت بکشم تا راحت تر بخوابی.راستی چرا اینجا خوابیدی؟(پس کجا می خوابید؟!سر قبر تو؟!بچه ها ببخشید که وسط کتاب پارازیت دادم!)
فرهاد شیشه های ماشین را بالا کشید.با تعجب گفتم:وای تو رو خدا نکنه می خواهی مرا خفه کنی؟
فرهاد به خنده افتاد و گفت:ای بابا نترس خفه ات نمیکنم.هنوز بهت احتیاج دارم.میخواهم کولر ماشین را روشن کنم تا خنک شوی.
دیگه خواب از سرم پریده بود.به فرهاد نگاه کردم.فرهاد کنارم نشست و گفت:چیه ناراحت شدی؟
جواب دادم:نه.تازه داشت خوابم میبرد که جنابعالی مرا بیدار کردی.حالا خواب از سرم پریده است.
فرهاد گفت:بروم نوشابه بیاورم که توی این گرما خیلی می چسبه و با این حرف از من دور شد.
دور شدن او را نگاه کردم.ته دلم یک جوری بود.دوستش داشتم ولی یک اضطراب خاصی داشتم.نمیدانستم این چه حسی است که من نسبت به او دارم.
لحظه ای بعد فرهاد با دو شیشه نوشابه به طرفم امد.یکی را به من داد و گفت:نوشابۀ خنکی است.بعد نوشابه خودش را کمی سر کشید.
فرهاد لبۀ صندلی کنار من نشسته بود و پاهایش از ماشین بیرون بود.رو به من کرد و گفت:تو چرا اینقدر تو فکر هستی؟نکنه از چیزی ناراحتی؟
گفتم:نه.فقط کمی خسته هستم.با کنایه ادامه دادم:فکر کنم خستگی ام بخاطر جنگ اعصابی است که صبح داشتم.
فرهاد با گوشه چشم نگاهی به من انداخت و گفت:مقصر این جنگ اعصاب کی بود؟!حالا داری کنایه میزنی؟ ولی همه این اخم ها و خستگی ها تقصیر خودت بود و حالا اینقدر کنایه نزن که خوشم نمیاد.
لبخندی زده و گفتم:شوخی میکنم.اقا بزرگ.
فرهاد گفت:افسون دیگه دوست ندارم سر کار بروی.
یکدفعه جا خوردم و رنگ صورتم پرید.با خودم گفتم:پس چطوری میتوانم کرایه خانه اقای محمدی را بدهم و یا چطور میتوانم وسیله رفاه مادر بزرگ را فراهم کنم.انها تمام امیدشان به من است و چشم به من دوخته اند.
نگاه التماس آمیزی به فرهاد انداختم و گفتم:فرهاد تو رو خدا اینقدر اذیتم نکن.دوست دارم این دو ماه را سر کار بروم و از تو می خواهم اجازه بدهی که این کار را بکنم.
وقتی فرهاد اصرار مرا دید بیشتر شک کرد و با اخم گفت:یعنی اینقدر کار کردن برایت مهم است که حتما بروی؟
گفتم:نه.فقط برای سرگرمی دوست دارم این کار را بکنم.
فرهاد گفت:ولی بهت قول میدهم نگذارم حوصله ات سر برود.هر روز سرگرمت میکنم.خب حالا راضی شدی؟
نمی دانستم چطور او را راضی کنم.هر طور شده بایستی به شرکت میرفتم.به پولش خیلی احتیاج داشتم.وگرنه تمام آرزوهای ان پیرزن و پیرمرد بر باد میرفت.
با بغض گفتم:اگه اجازه ندهی به سر کار بروم مجبورم بر خلاف میل باطنی ام نامزدی را به هم بزنم.
فرهاد رنگ صورتش پرید و با خشم گفت:اینقدر این کار برایت با ارزش است؟
گفتم:آره.نمیتوانم چیزی بهت بگویم.ولی می خواهم اجازه بدهی که بروم.چون دوست ندارم تو را از دست بدهم.دستش را گرفتم و با بغض او را نگاه کردم و ادامه دادم:اینقدر دوستت دارم که فکر جدا شدن از تو برایم یک شکنجه است.ولی خواهش میکنم مجبورم نکن این کار را بکنم.
فرهاد با عصبانیت دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:اگه پای کسِ دیگری در میان باشد اجازه نمیدهم ، حتی اگه از هم جدا شویم.
با اخم گفتم:این حرف را نزن.اخه اگه من به کسی دیگه علاقه داشتم پس چرا به تو جواب بله را دادم؟!(همون!یه چیزی گفته واسه خودش تو به دل نگیر!)
فرهاد با حالت عصبی گفت:باشه میگذارم به شرکت بروی ولی موقع مدارس باید از این شرکت لعنتی بیرون بیایی.
از خوشحالی فریاد کشیدم و ناخودآگاه بطرف فرهاد خم شدم ولی زود متوجه شدم و خودم را جمع و جور کردم.
فرهاد خنده اش گرفت و گفت:خجالت نکش.مهم نیست.من که ناراحت نمیشوم.
با خجالت سرم را پایین انداختمفرهاد با شیطنت گفت:عزیزم ما نامزد هستیم.چرا خجالت کشیدی؟
در همان موقع پروین خانم به طرف ما آمد.با دیدن او خودم را جمع و جور کردم و از ماشین بیرون امدم.
پروین خانم لبخندی زد و گونه ام را بوسید و گفت:عزیزم چرا اینجا نشسته ای؟
فرهاد گفت:مادر جان ، عروسیتون خجالت میکشه که جلوی شما استراحت کند.به خاطر همین اینجا امده است.
نگاهی به فرهاد انداختم و رو کردم به پروین خانم گفتم امدم استراحت کنم ولی این اقای وکیل اجازه خواب به بنده نداد.فرهاد تا خواست جوابم بدهد ، پروین خانم نگاهی به او انداخت و گفت پسرم اگه میشه قدری ما را تنها بگذار.می خواهم با عروس خوشگل خودم کمی صبحت کنم.
فرهاد لبخندی به من زد و رو کرد به مادرش و گفت:باشه ولی زودتر حرفتان را بزنید ، آخه حوصله ام سر میره.با این حرف از ما جدا شد.
پروین خانم دستم را گرفت و گفت:عزیزم انشالله فرهاد جان بتواند تو را خوشبخت کند.دوست داشتم کمی با هم صحبت کنیم.من برای بچه هایم خیلی زحمت کشیده ام.همانطور که مادر شما برایتان زحمت کشیده است.میخواستم ازت خواهش کنم فرهاد را درک کنی.فرهاد مرد خوبیست ولی فقط خیلی حساس و زودرنج است.وقتی اولین بار تو را دید متوجه شدم که خیلی از تو خوشش امده است و میدانستم که اگه او چیزی بخواهد حتما بدست می اورد.وقتی دیپلم گرفت خواست که در دانشگاه در رشته علوم قضایی شرکت کند و حتما قبول شود.همینطور هم شد.
فرهاد همیشه می خواست که ما در رفاه باشیم و از هر نظر رفاه ما را تکمیل میکرد.من هیچوقت مرگ شوهرم را حس نکردم چون او همه چیز را برایم مهیا کرده بود.او محبت و عاطفه اش را نثار ما کرده است.بخدا او حتی جای پدرش را برایمان پر کرده است.من میدانم که او تو را خوشبخت میکند و رو کرده به من و در چشمانم خیره شد و ادامه داد:دخترم ، اگه تو با احساسات و یا غرورش بازی نکنی او را بهترین مرد دنیا میبینی و من دیدم که امروز چقدر اذیتش کردی.امروز فرهاد فقط بخاطر مادرت چیزی بهت نگفت.وقتی که تو برای اشتی پیش او رفتی خودت دیدی که با تو چکار کرد.بخدا تا حالا هیچوقت فرهاد را این چنین عصبانی ندیده بودم.او در شوخ طبعی در فامیل مشهور است ولی از وقتی که تو را دیده است انگار که در این عالم نیست و مدام در فکر فرو میرود.وقتی امروز او را عصبانی دیدم خودم ترسیده بودم.فرشته دختر خاله اش به شیما پیغام داده بود که اگه فرهاد به خواستگاری او برود او تمام زندگیش را به پای او میریزد و وقتی شیما پیغام فرشته را به فرهاد داد فرهاد با شنیدن این حرف عصبانی شد و گفت وقتی دختر پیشنهاد ازدواج بدهد ، یعنی اینکه خودش را می خواهد تحمیل کند.دختر باید کمی غرور و شخصیت داشته باشد.فرهاد می گفت بخاطر این از افسون خوشم می اید که مثل دخترهای هم سن و سال خودش لوس نیست.حتی وقتی دستش پاره شد چیزی نگفت و خودش را لوس نکرد.من اینجوری دوست دارم.دختر نباید خودش برای جلب توجه کردن پیش قدم شود.افسون او واقعا دوستت دارد و تو هم دوستش داری ولی کمی حالت زنانه به خودت بده تا بتوانی مانند یک زن ریوف و عاشق پیشه باشی.
گفتم:من از وقتی که پدرم مُرد دیگه از هر چه لوس شدن و یا ناز کردن بود بدم امد.خیلی خودم را برای پدرم لوس میکردم و پدرم واقعا دوستم داشت.اینقدر در خانه پر سر وصدا بودم که صدای اعتراض مادرم بلند میشد.ولی پدرم عاشق سر و صدایم بود و وقتی پدرم مرد تمام عشق و عاطفه ام را به پدرم نثار کردم.دوست نداشتم کسی به من ترحم کند.به خاطر همین همیشه خودم را خشک و خشن نشان دادم تا کسی به من ترحم نکن. هیچوقت قیافه مظلوم به خودم نگرفتم تا کسی برایم دلسوزی کند.از دلسوزی دیگران متنفرم.وقتی می خواستند پدرم را دفن کنند همانجا چیزی مانند عشق و محبت از وجودم خالی شد و در آغوش پدرم پنهان شد.همانجا عشق و علاقه ام را به پدرم هدیه کردم و بعد از مرگ پدرم هیچوقت گریه نکردم تا امروز که پسرتان اشکم را دراورد.بعد لبخندی به پروین خانم زده و ادامه دادم:بخاطر همین است که همه به من لقب قلب سنگی داده اند.چون بعد از مرگ پدرم دیگه گریه نکردم.فرهاد خیلی مرد سخت گیری است.اصلا فکرش را نمیکردم که اینطور باشد.
پروین خانم لبخندی زد و دستش را دور گردنم انداخت و گفت:فرهاد سخت گیر هست ولی تو میتوانی او را دست کنی.خودت دیدی که بخاطر تو از سامان معذرت خواهی کرد.در صورتی که او مردی نبود که از کسی معذرت خواهی کند.و با خنده گفت:ای وای این پسر سرو کله اش پیدا شد.دلش طاقت نمی اورد کمی از تو دور باشد.
در همان موقع فرهاد کنار ما امد و گفت:مادر چقدر صحبت میکنی.بگذار کمی من صحبت کنم.حوصله ام سر رفت.
پروین خانم به شوخی گفت:بیا صحبت کن ، من که نمی خواهم زنت را بخورم که تو اینطور این پا و اون پا میکنی.من رفتم.با این حرف خنده کنان از ما دور شد.
روی چمن ها دراز کشیدم.خیلی خوابم می امد.
فرهاد با دلخوری گفت:تا منو دیدی خوابت گرفت!اصلا شوهر داری بلد نیستی.
گفتم:آخه بی انصاف تو که نگذاشتی بخوابم.بعد کنارش نشستم.
فرهاد گفت:ناراحت شدی؟
آهی کشیدم و گفتم:نه.من حق ناراحت شدن ندارم.
فرهاد خندید و گفت:چرا ناراحت شدی ؟تو استراحت کن.دیگه حرفی نمیزنم.
گفتم:بهتره پیش بقیه برویم.شاید شیما ناراحت شود.بعد هر دو بلند شدیم و بطرف بچه ها رفتیم.
دایی و سامان و شیما و مسعود داشتند والیبال بازی می کردند.دایی با صدای بلند گفت:شما نمی خواهید چند دقیقه از هم جدا شوید؟
فرهاد گفت:بیا برویم والیبال بازی کنیم.
گفتم:من خسته هستم.بهتره خودت بازی کنی.
فرهاد گفت:نه اگه تو نیایی من هم نمیروم.
دایی گفت:آقا داماد بیا والیبال بازی کن.
فرهاد گفت:نه.افسون خسته است و نمیتواند بازی کند.گناه داره تنهایش بگذارم.
رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان اینقدر اصرار نکنید.اقا فرهاد والیبال بلد نیست و خجالت میکشد که شما اصرار میکنید.
فرهاد اخمی کرد و گفت:من در والیبال رقیب ندارم.الان بهت نشون میدهم که والیبال بلد هستم.و بعد عینک دودی و کیف پولش را به دستم داد و گفت:اینها را نگهدار تا والیبالم را بهت نشان بدهم.و با این حرف بطرف زمین بازی رفت.
کنار زمین نشستم و شروع کردم به تشویق کردن فرهاد و او هم با مهارت کامل بازی میکرد.فرهاد واقعا حق داشت چون والیبالیست قابلی بود.بالاخره همه خسته شدند فرهاد لبخندزنان از بازی خودش راضی به طرف من امد و گفت:بالاخره دیدی برنده شدیم؟
گفتم:آفرین.فکرش را نمیکردم یک اقای وکیل اینچنین قشنگ و با مهارت بازی کند!
با هم بلند شدیم و رفتیم پیش بقیه.
شیما با فرزاد داشت صحبت میکرد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:ببخشید که این برادر عزیزم شما را کمی راحت نمیگذاره.
فرهاد لبخندی زد و گفت:حسودیت میشه؟اشکالی نداره چند وقت دیگه در خونۀ ما هم به صدا در میاد و تو هم مثل افسون میشوی.
شیما سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
دایی محمود گفت:دیگه داره شب میشه.زودتر اماده شوید برویم.
همه بلند شدیم و وسایل را جمع کردیم.من بطرف سامان رفتم.او با دیدن من بلند شد.گفتم:از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحال.امیدوارم بخاطر برخورد امروز با فرهاد مارا ببخشی.
سامان گفت:اگه اقا فرهاد ناراحت نمیشود شماره تلفن خانه و مدرسه را به شما میدهم تا اگه نشکلی داشتید با من تماس بگیرید.
تشکر کردم و شماره را از او گرفتم و بعد از کمی تعارف با هم خداحافظی کردیم.وقتی بطرف فرهاد رفتم او را عصبانی دیدم.متوجه شدم که از دستم ناراحت شده است.گفتم:شما نمی خواهید با اقا سامان خداحافظی کنید؟
فرهاد با عصبانیت گفت:تو که زودتر این کار را کردی.
لبخندی زده و گفتم:من با تو فرق میکنم.اگه میشه خودت برو خوب نیست.من شماره تلفن سامان را گرفتم تا اگه...
فرهاد با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:تو بی خود کردی بدون اجازه من این کار را کردی.به اجازه کی این کار را کردی؟
دست فرهاد را گرفتم و گفتم:بی انصاف نشو.من که منظوری نداشتم.اگه خدای ناکرده منظوری داشتم به تو که نمیگفتم از سامان شماره تلفن گرفته ام.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.انگار آرام شده بود.گفت:ببخشید که اینطور عصبانی شدم.دست خودم نبود.اصلا نمیتوانم تو را با یک غریبه ببینم.
گفتم:تقصیر من بود که نماندم تا با تو پیش او بروم تو باید منو ببخشی.
فرهاد دستم را فشرد و با لبخند گفت:عزیزم من همیشه تو را می بخشم.
فرهاد همراه مسعود و دایی محمود رفت تا با سامان خداحافظی کند.با خودم گفتم:اگه من رفتارم خوب باشد ، فرهاد مرد مهربانی است.این تقصیر خودم است که ناخواسته او را عصبانی میکنم.
همه با هم به خانۀ ما رفتیم و مادر اجازه نداد انها برای شام به خانه خودشان بروند.