آستین لباسم کمی خونی و پاره شده بود. به درخت تکیه دادم . احساس گناه می کردم. رامین و فرهاد را با هم مقایسه کردم. چقدر رامین شکوفه را دوست داشت. چقدر هر دو به هم احترام می گذاشتند . اگر شکوفه زنده بود الان آنها خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودند . وقتی آن روز در پارک رامین درباره شکوفه صحبت می کرد عشق از چشمهایش خوانده می شد. صدایش به وضوح می لرزید . او دروغ می گوید که شکوفه را فراموش کرده است. عشق هیچ وقت فراموش نمی شود. مخصوصا محبت شکوفه هیچ وقت از یادش نرفته است.
می دانم رامین هم مانند من هنوز او را دوست دارد و نمی تواند محبت او را فراموش کند.
یک لحظه احساس کردم کسی بالای سرم است . نگاه کردم فرهاد بود. به بهانه اینکه سیگار را از داخل ماشین بردارد آمده بود ببیند که چرا آنجا نشسته ام. وقتی دید آستین لباسم کمی خونی است ناراحت شد . آمد و کنارم نشست.
گفتم : خوب سبک شدی؟
نگاهی با خشم به من انداخت و گفت : هنوز نه.
به شوخی دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم : اگه هنوز از دست من ناراحتی بیا شاهرگم را بزن تا خیالت راحت شود.
دستم را با اخم کنار زد و گفت : من مثل تو بیرحم نیستم . تو برای اینکه اعصاب مرا خرد کنی دست به هر کاری می زنی. حتی با اون پسره غریبه...
حرفشرا قطع کردم و گفتم اسمش آقا سامان است.
نگاه تندی به من انداخت و گفت : آره با همون پسره غریبه بازی کردی قدم زدی خندیدی ولی من این کار را نکردم . در صورتی که می توانستم نورا خوب اذیت کنم و مانند تو که حرص مرا درآوردی حرصت را دربیاورم. حالا تو مرا بیرحم می دانی . ببینم با اون پسره درباره چی صحبت کردی؟
گفتم : هیچی درباره شغلش و چیزهای دیگه
فرهاد با اخم گفت : درباره ازدواج با تو صحیت نکرد؟
گفتم : نه اجازه این کار را به او ندادم. چون فهمیده است چقدر دوستت دارم.
فرهاد نگاهی به من انداخت . بلند شد و یک ظرف آب از داخل ماشین برداشت و برایم گرفت تا بازویم را بشویم .
لبخندی زده و گفتم : می خواهم آثار جرم تو را به مادرت نشان دهم که هنوز عروسش نشده ام پسرش چه بلایی سرم آورده است.
فرهاد لبخندی زد و گفت : جقت بود . حالا خودت را لوس نکن و دستت را بشور . دستم را شستم.
فرهاد گفت: آستین لباست خونی شده . بهتره لباست را عوض کنی.
گفتم : نمی خواد آخه با خودم لباس نیاورده ام.
فرهاد به طرف ماشین رفت و ئر حالب که در ماشین را باز می کرد گفت : وقتب حون لباست را می بینم وجدانم ناراحت می شود و اینکه خجالت می کشم مادرت و برادرت ببینند که منن باعث زخمی شدنت شده ام.
و بعد یکی از بلوزهای خودش را آورد و به دستم داد و گفت : این را ببپوش . بهتر از لباس خونی خودت است.
نگاهی به بلوز ائداختم و گفتم : وای من که تو این لباس گم می شوم .
غرهاد لبخندی زد و گفت : حالا اینقدر ایراد نگیر . باید این را بپوشی . دایی محمودت خیلی از دستم ناراحت است وای به روی خودش نمی آورد . فکر کنم تو به او گفته ای که چیزی به من نگوید.
در خالی مه به طرف ماشین می رفتم تا داخل آن لباسم را عوض کنم گفتم : به هیچکس اجازه نمی دهم به تو توهین کند. و بعد داخل ماشین شدم . فرهاد به درخت تکیه داده بود و پشتش به ماشین بود . آرام زیر لب شعری را زمزمه می کرد .
از ماشین بیرون آمدم و رفتم پشت فرهاد ایستادم . فرهاد به طرفم برگشت و با دیدن من زد زیر خنده.
گفتم : چیه مثل مترسک سز جالیز شدم .
فرهاد با خنده کفت : اتفاقا چقدر بهت می یاد . تو اینقدر خوشگل هستی که هر چه بپوشی زیبا تر می شی.
فرهاد کمی نزدیکتر شد . خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم .
دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و گفت : از اینکه تو را هول دادم ناراحت نیستم . ولی چون دستت خون آمد واقعا متاسفم و دیگه اجازه نداری برام قیافه بگیری و یا اخم کنی.
گفتم : شانس آوردی که دوستت دارم . گرنه تا به حال بین ما همه چیز تمام شده بود.
فرهاد لبخندب زد و گفت : تو هم شانس آوردی که دیوانه ات هستم وگرنه مانند یک غریبه با تو رفتار می کردم و بعد هر دو به روی هم لبخند زده و با هم به طرف مادر و بچه ها رفتیم.
شیما تا مرا دید زد زیر خنده و گفت : دختر این لباس چقدر برازنده ات است . خیلی خوشگل شدی.
فرهاد لبخندی زد و گفت : متاسفانه اندازه ایشون لباسی نداشتم وگرنه با دل و جان می دادم.
مادر گفت : دخترم چرا لباسهایت را عوض کریدی؟
تا آمدم جواب بدهم فرهاد پیش دستی کرد و گفت : لباسش همه گلی شده بود و من هم لطف کردم بهشون یکی از لباسهایم را دادم .
لحظه ای چشمم به سامان افتاد.
سامان داشت نگاهم می کرد. لبخندی به من زد و این لبخند از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
فرهاد من را صدا زد و با عصبانیت گفت : کنار مادرت بشین.
گفتم : آخه... حرفم را قطع کرد و گفت : آخه بی آخه.
سکوت کردم و رفتم کنار مادر نشستم.(بی عرضه)
دایی محمود نیش خندی تحویلم داد که حرصم درآمدو مسعود هم وقتی سکوت مرا در برار فرهاد دید به خنده افتاد و به شوخی سری به عنوان تاسف برایم تکان داد.
دیگه همه مارا به چشم نامزد نگاه می کردند چون از احسساس من به فرهاد خبر داشتند.
پروین خانم چشم غره ای به فرهاد رفت تا اینقدر مرا تحت فشار نگذاردو
سامان مانند یک برادر مرا نصیحت کرده بود و اگه تصیحت او نبود هنوز من و فرهاد قهر بودبم. ولی سامان من را متوجه اشتباهم کرد.
سفره را پهن کردیم و من کنار مادر شروع کردم به غذا خوردن و خیلی گرسنه ام بود. بعد از اتمام غذا وقتی سفره را جمع کردیم آرام رو به فرهاد کردم و آهسته گفتم : ببخشید قربان اجازه می دهید بروم بلوزم را آب بکشم.تا موقع رفتن بتوانم این لباس کذایی را در بیاورم.
فرهاد لبخندب زد و گفت : اجازه ما هم دست شماست. مواظب خودت باش.
داشتم کنار رودخانه لباسم را اب می کشیدم که سامان به کنارم آمد و کنارم نشست.
قلبم شروع کرد به طپیدن و نگران شدم. با خود گفتم : اگه فرهاد سامان را اینجا ببینه درباره...
در همان لحظه سامان با متانت گفت : تبریک می گم انگار اشتی کردید.
جواب دادم : اره بالاخره او کوتاه آمد و اگه الان شما را پیش من ببینه دوباره شروع می کنه.
در همان موقع فرهاد با عصبانیت به طرف ما آمد و با خشم رو کرد به سامان و گفت : شما اینجا فرمایشی داشتید.
به جای سامان من گفتم : ایشون دبیر ریاضی هستند...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت : شما ساکت باش. من دارم با این آقا حرف می زنم.
سامان با متانت گفت : نه کاری نداشتم می خواستم حالشان را بپرسم. چون چند لحظه قبل دیدم از دستشان خون می آید.
فرهاد با عصبانیت یقه سامان را گرفت . ناخودآگاه بلوز از دستم رها شد و آن را آب با خودش برد. توجهی نکردم و به طرف فرهاد رفتم. دستش را گرفتم تا یقه سامان را ول کند. گفتم : فرهاد ولش کن.
فرهاد فریاد زد : مرتیکه به تو چه ربطی داره که می خواهی حالش را بپرسی .
داد زدم : فرهاد بس کن. چرا مثل پسرهای گردن کلفت رفتار می کنی. انگار نه انگار یک وکیل متشخص هستی و برای خودت شخصیت داری.(خوب بابا همه فهمیدن نامزدت وکیله)
فرهاد یقه سامان را ول کرد و رو کرد به من و گفت : تو دیگه برای من شخصیت گذاشته ای که من آن را حفظ کنم.
پدر و برادر سامان به سرعت به طرف ما آمدند.
سامان آنها را آرام کرد و گفت : چیزی نشده. سوء تفاهمی ایجاد شده است.
مسعود و دایی محمود آمدند و فرهاد را آرام کردند. من از سامان با خجالت معذرت خواهی کردم.
تمام آدمهایی که برای تفریح آمده بودند دور ما جمع شده بودند. خیلی خجالت می کشیدم.
دایی دست فرهاد را گرفت و گفت : مرد حسابی تو چرا اینقدر زود از کوره در می ری . عاشقی هم حدی داره . مگه فقط تو عاشق شده ای که اینطور برای مردم شاخ و شانه می کشی.
فرهاد نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت . کنارم امد و آرام گفت : ببخشید افسون. می دانم چه کار زشتی کردم. یک لحظه منترل خودم را از دست دادم.
سکوت کردم.
فرهاد با نگرانی گفت : افسون اینطور سکوت نکن. خواهش می کنم منو ببخش. وقتی دیدم او به طرف تو می آید حرصم درآمد و کنترل خود را از دست دادم.
باز سکوت کردم. از دست او کلافه شده بودم . رفتم کنار مادرم نشستم. همه ساکت بودند و فرهاد در فکر فرو رفته بود و گاهی با نگرانی به من چشم می دوخت و من با ناراحتی لحظه ای او را نگاه می کردم و بعد سرم را پایین می انداختم.
مادر جلوی فرهاد چای گذاشت و گفت : پسرم اینقدر ناراحت نباش همه تقصیر افسون است که شما را ناراحت می کند. و بعد چشم غره ای به من رفت.
یکدفعه فرهاد بدون مقدمه رو به مادرم کرد و گفت : منیر خانم اجازه بدهید همینجا دوباره خودم از دختر شما خواستگاری کنم. من افسون را می خواهم و او هم مرا دوست دارد . ببخشید که بدون مقدمه صحبت می کنم. خواهش می کنم همین الان جوابم را بدهید. و مانند دیشب ایقدر طفره نروید.
مادر جا خورد و به مسعود نگاه کرد.
فرهاد لحظه ای بعد دوباره گفت : خواهش می کنم الان جوابم را بدهید دیگه طاقت صبر کردن ندارم لطفا قبول کنید.
دایی محمود خنده بلندی سر داد و گفت : بالاخره نتوانستی طاقت بیاوری تا به خانه برویم.
قلبم مانند طبل می زد. با برخوردی که امروز فرهاد داشت تصمیم برایم سخت و دشوار بود. ولی اورا دیوانه وار دوست داشتم.
مادر به من من افتاده بود . دوباره به مسعود نگاه کرد. مسعود لبخندی زد و گفت : منکه حرفی ندارم افسون جان باید برای زندگی خودش تصمیم بگیره.
فرهاد نگاهی به من انداخت و من سرم را پایین انداختم.
فرهاد آرام گفت : افسون من از تو خواستگاری کرده ام قبول می کنی تا با هم خانه کوچک و با صفایی به پا کنیم.
سکوت کردم. فکر کنم تا بنا گوش سرخ شده بدم.
فرهاد با لحنی عصبی که به اجبار خودش را نگه داشته بود گفت : افسون جان جوابم را بده تو منو به عنوان یک شریک زندگی قبول داری.
گفتم : آخه اینجا که نمی شه. در این...
پروین خانوم حرفم را قطع کرد و با خوشحالی گفت : اتفاقا اینجا بهترین جا برای این موضوع است.
شیما گفت : تورو خدا جواب فرهاد را بده تو که مارا جون به لب کردی.
سرم را بلند کردم و به صورت گلگون شده فرهاد نگاهی انداختم. چشمهای میشی رنگش برق می زد . قلبم به شدت می طپید واقعا فرهاد را دوست داشتم . اخمهای فرهاد نتوانسته بود کوچکترین تغییری در قلبم به وجود بیاورد.
یکدفعه فرهاد داد زد : افسون جوابم را بده. تو داری اعصابم را به هم می ریزی.
همه از این حرکت فرهاد فرهاد جا خوردند . ولی یکدفعه زدند زیر خنده.
لبخندی به فرهاد زدم.
او با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت : ببخشید افسون جان لطفا جوابم را بده.
آرام گفتم : هر چه بزرگترها بگویند من حرفی ندارم.
مادر آهی کشید و نگاهی به صورتم انداخت و گفت : منکه راضی هستم. انشاءالله خوشبخت شوی.
مسعود گفت : منهم راضی هستم.
دایی محمود گفت : وقتی خود دختر دیوانه خواستگارش باشد دیگر کی می تونه حرف بزنه. انشاءالله مبارک باشه.
فرهاد گفت : افسون می خواهم بله را از دهان خودت بشنوم.
دوباره نگاهی به چشمان جذابش انداختم . دلم فرو ریخت آرام و با خجالت گفتم : بله.
در همین لحظه پروین خانوم قند روی سر ما ریخت و همه با هم هورا کشیدند.
پروین خانم انگشتری از انگشتش درآورد و به اصرار در انگشت من کرد و مرا بوسید.
شیما به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید.
فرزاد به شوخی گفت : بالاخره طلسم ازدواج برادر من به دست افسون خانوم شکسته شد. دیگه خدا را شکر سد راهی ندارم و با خیال راحت می توانم دست بالا کنم و بعد فرهاد را بغل کرد و او را بوسید.
فرهاد رو به فرزاد گفت : خوب اگه زن می خواستی چرا زودتر نگفتی تا برایت دست بالا کنم.
فرزاد خنده ای کرد و گفت : آخه وقتی داداش بزرگتر زن نگرفته من چطوری می توانستم زن بگیرم.
فرهاد آرام به پشت فرزاد زد و گفت : تو به من چکار داری. خوب زن می گرفتی.
مسعود به طرفم آمد و سرم را بوسید و گفت : فکرش را نمی کردم به این زودی ما را ترک کنی.
گفتم : ولی من تا یک سال دیگه مهمان شما هستم چون باید دیپلم بگیرم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : حتما باید دیپلم بگیری وگرنه بدون دیپلم تو را به خانه خودم نمی برم و ادامه داد : بلند شو که می خواهم با خیال راحت با تو قدم بزنم.
دایی به شوخی گفت : طفلک از صبح تا حالا دلش رفت. اینقدر که افسون او را تنها گذاشته بود.
فرهاد لبخندی زد و اشاره کرد که قدم بزنیم . از مادر اجازه گرفتم. مادر لبخندی زد و گفت : انشاءالله سفید بخت بشی . برو عزیزم. بلند شدم و در کنار فرهاد لب رودخانه قدم زدم.
....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)