جلوی در بیمارستان تاکسی سوار گرفتم و کنار ماشین رامین پیاده شدم.رامین وقتی مرا دید که از تاکسی پیاده شدم عصبانی شد.داخل ماشین رفتم و سلام کردم.
با خشم گفت:این چه مسخره بازی است که در آوردی؟اگه چیز مهمی هست بگو تا من هم بدانم.چرا قایم موشک بازی میکنی؟
گفتم:آخه دوست ندارم کسی چیزی بدونه تا وقتی که خودم بخواهم.
رامین غرغرکنان ماشین را روشن کرد و بطرف خانه رفتیم.بین راه رو به رامین کرده و گفتم:درست مانند پیرمردها رفتار میکنی.خیلی ایراد گیر هستی.
رامین پوزخندی زد و گفت:یعنی از فرهاد بیشتر ایراد می گیرم؟
گفتم:وای نه ، خدا نکنه تو مانند او باشی.فرهاد که راه میره از زمین و آسمان ایراد میگیره.
رامین با لحن سردی گفت:پس خدا به داد تو برسه با این انتخاب.
سکوت کردم.رامین هم سکوت کرد ولی رنگ صورتش به وضوح پریده بود.
آن شب رامین و خانواده اش بایستی به فرودگاه میرفتند تا به شیراز بروند که برای اسباب کشی آماده باشند.
ساعت یازده شب پرواز داشتند.قرار شده بود دایی محمود ساعت ده شب انها را به فرودگاه برساند.
رامین کلید ماشین را به مسعود داده بود تا اگه احتیاجی به ماشین پیدا کرد از آن استفاده کند.
موقع خداحافظی رامین به طرفم آمد.رو به او کرده و گفتم:از کمکی که امروز به من کردید خیلی ممنون هستم ، انشالله بتوانم روزی جبران کنم.
رامین لبخندی زد و گفت:هنوز نمی خواهی دربارۀ این راز چیزی به من بگی؟
لبخندی به او زده و گفتم:هنوز نه.
اخمی کرد و گفت:به من اطمینان نداری؟
جواب دادم:از چشمهای خودم بیشتر بهت اطمینان دارم ولی موضوع را برایت تعریف نمیکنم.
رامین با شیطنت گفت:من دیوانۀ اون چشمهاهستم.
لحظه ای عصبی شدم.سرم را پایین انداختم و در دلم گفتم:شیطونه میگه حرفی بزنم که او دیگه جرأت نکنه با من اینطور حرف بزنه.ولی به اجبار خودم را نگه داشتم.انها همراه دایی محمود به فرودگاه رفتند.فردا صبح به شرکت رفتم.اقای محمدی منتظرم بود.با خوشرویی جلو امد و بعد از احوال پرسی میزم را نشان داد و گفت:از امروز شما در شرکت من کار میکنید و باید به قوانین اینجا احترام بگذارید و حتما به دستورات من عمل کنید.
لبخندی زده و گفتم:چشم قربان.
صورتش گلگون شد و لبخندی زد و به اتاقش رفت.
بیشتر به تلفنها جواب میدادم و لیست اسامی کسانی که قرار ملاقات با رییس داشتند را در دفتری مینوشتم و یا لیست خریدهای شرکت از کارخانه های داروسازی را ردیف میکردم و به دست رییس میدادم.ساعت یازده صبح بود که خواستم با فرهاد صحبت کنم.مادر فرهاد گوشی را برداشت.بعد از احوال پرسی با شیما صحبت کردم او خیلی خوشحال بود.بعد از کلی صحبت کردن شماره تلفن دفتر فرهاد را از او گرفتم.وقتی به دفتر کار او زنگ زدم دختری گوشی را برداشت.حدس زدم منشی او است.گفتم:با آقای وکیل کار دارم.جواب داد:اقای وکیل امروز کسی را نمی پذیرند.گفتم:شما لطف کنید به ایشون بگویید کسی پای تلفن است که شما بی صبرانه منتظرش هستید.
صدای منشی گرفته شد ، معلوم بود بغض کرده است.گفت:گوشی دستتان.بعد از چند دقیقه صدای فرهاد در گوشی پیچید.قلبم به شدت شروع به زدن کرد.هجوم خون را در صورتم حس میکردم.او گفت:الو بفرمایید؟
گفتم:سلام.حالت چطوره؟
فرهاد با لحن سردی گفت:تواز کجا میدونی که متتظرت هستم؟
گفتم:از اونجایی که امدی و گوشی را برداشتی!
با لحن تمسخرآمیزی گفت:ولی فکر نمیکردم سرکار عالی باشی.
گفتم:آخه تو به جز من به کس دیگه ای علاقه نداری.
خنده تمسخرآمیزی سرداد و گفت:تو دختر خوش خیالی هستی که فکر کردی دوستت دارم.
یک لحظه تنم یخ کرد ، حرفهای فرهاد را باور نمیکردم.به اجبار خونسردی خودم را حفظ کرده و گفتم:اشکالی نداره دوست داشتن یک طرفه خودش دنیایی داره.خدانگهدار و محکم گوشی را روی شاسی گذاشتم.بغض کرده بودم ولی نمیتوانستم گریه کنم.کمی جلوی پنجره راه رفتم و دوباره خودم را مشغول کار کردم.
ساعت 3 بعد از ظهر شرکت تعطیل میشد.وقتی تعطیل شدم یک راست به بیمارستان رفتم.پدربزرگ می بایست دو هفته در بیمارستان بستری میشد و من فرصت زیادی برای پیدا کردن خانه نداشتم.به چند بنگاه معاملات ملکی سر زدم ولی همه جا پول پیش زیاد می خواستند و من نداشتم.تا یک هفته وقتی از سر کار مرخص میشدم به بنگاه ها سر میزدم و در ساعت هفت شب به خانه می امدم.دیگر خسته شده بودم.پنجشنبه بود که اقای محمدی پیشم امد و گفت:شما چرا مدتیه که ناراحت هستید و خیلی خسته به نظر میرسید.نکنه کارهایتان سنگین است؟من نگرانتان هستم.گفتم:چیزی نیست فقط کمی خسته هستم.اقای محمدی پرسید:چرا خسته هستید؟مگه مشکلی دارید؟نگاهی به ان صورت کوچولو و چشمان ژاپنی اش نگاه کرده و گفتم:به شرطی به شما میگویم که به اقا رامین در این باره نگویید.بعد ماجرای خانه را برایش تعریف کرده و گفتم:یک هفته است که دنبال خانه میگردم ولی بی فایده است.اقای محمدی لبخندی زد و گفت:چرا این موضوع را زودتر به من نگفتید؟من یک خانه تمیز ولی نقلی دارم که خیلی هم با صفا و زیبا است.من بیشتر از حیاط ان خانه خوشم امد که انرا خریدم.چون مانند یک بهشت زیبا میمونه.اگه مایل باشید خانه را نشانت بدهم؟
از خوشحالی فریادی کشیدم ولی سریع خودم را جمع و جور کردم و معذرتخواهی کردم.او لبخندی زده و
گفت:پس امروز بعد از ظهر از ساعت کار با هم به دیدن خانه میرویم.
با خوشحالی قبول کردم.بعد از ساعت کار با همدیگر به انجا رفتیم.
وقتی در خانه را باز کرد از زیبایی انجا لذت بردم.چقدر قشنگ بود.گفتم:وای چقدر اینجا زیباست.مانند یک رویا میمونه.
درختان سر به فلک کشیده ، بیدهای مجنون ، گلهای لاله عباسی ، گلهای پیچک که به تمام در و دیوار خانه چسبیده بودند.گلهای رز و گلهای شب بو.بوی گل همه جا پیچیده بود.اینقدر غرق تماشا شدم که یادم رفت با کی امده ام و در کجا هستم.صدای اقای محمدی مرا به خودم اورد.او گفت:حالا تشریف بیاورید داخل خانه را هم ببینید.
داخل خانه شدم.دو اتاق خواب آبی رنگ و گچ بری شده و تمیز بود.یک حمام کوچک و یک دستشویی گوشه اتاق داشت.آشپزخانه نسبتا کوچکی که تمام کابینت شده بود به چشم می خورد.پرسیدم اجاره اینجا چقدر است؟او لبخندی زد و گفت:اصلا حرفش را نزن.من همینجوری این را به شما میدهم تا استفاده کنید.
گفتم:آخه من که نمی خواهم اینجا زندگی کنم.با تعجب پرسید:پس شما برای کی این را می خواهید؟!گفتم:برای پدربزرگ و مادربزرگم.
لبخندی زد و گفت:انها هم از شما هستند.فرقی نمیکنه.
گفتم:اگه اجاره اینجا را نگویید من قبول نمیکنم.وقتی اصرار مرا دید گفت:باشه میگویم.بعد مبلغی پایین تر از قیمتش گفت.گفتم:ولی بیشتر از این می ارزد!
لبخند ملایمی زد و گفت:گفتم که من به پولش احتیاجی ندارم.ولی چون شما اینقدر اصرار می کنید من هم یک چیزی گفتم.
تشکر کردم.آقای محمدی مرا جلو خانه مان پیاده کرد.وقتی پیاده شدم گفتم:اگه میشه موضوع پدربزرگ و مادربزرگم را به کسی ، حتی اقا رامین نگویید.
نگاهی پر سوال به صورتم انداخت.لبخندی زد و گفت:حتما.به من اطمینان کنید.بعد خداحافظی کرد و از من دور شد.
وقتی داخل خانه شدم مادر خبر داد که قراره پروین خانم امشب برای شام به خانۀ ما بیاید.
خیلی خوشحال شدم و از اینکه بعد از یک هفته فرهاد را می دیدم ، از ته دل بی قرار بودم و گفتم:چطور شد انها می خواهند برای شام بیایند؟
مادر جواب داد:ساعت پنج بود که پروین خانوم زنگ زد و گفت که بعد از شام می خواهد به خانه ما بیاید و در باره تو با ما صحبت کند و من هم گفتم که حتما برای شام بیاید تا دور هم باشیم.با رفتم مینا خانوم من خیلی تنها شده ام.اصرار کردم پروین خانوم با خانواده اش برای شام به خانه ما بیایند.
خیلی خسته بودم.به ساعت نگاه کردم هشت شب بود.به حمام رفتم و دوش گرفتم تا خستگی از بدنم بیرون کنم.وقتی روی تخت دراز کشیدم خوابم برد.
با صدای نواختن به در بیدار شدم.خمیازه کشیدم.مادر وارد اتاقم شد و با عجله گفت:پاشو بیا برون الان نیم ساعت میشه که فرهاد با خانواده اش امده اند.
گفتم:خب چرا زودتر بیدارم نکردید؟
مادر گفت:اول اومدم ولی غرق خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم.پروین خانوم و شیما مدام از من سراغ تو را میگیرند.
با خستگی بلند شدم.احساس میکردم به خواب خیلی احتیاج دارم.جلوی اینه خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.به پذیرایی رفتم.سلام کردم و بطرف شیما و پروین خانوم رفتم و با انها روبوسی کردم.فرهاد خیلی سرد با من احوال پرسی کرد و من سعی کردم با او خیلی بی تفاوت و خونسرد رفتار کنم.
شیما لبخندی زد و گفت:چقدر خسته به نظر میرسی.ببینم از کار شرکت راضی هستی؟
گفتم:اجازه بده کنارت بنشینم بعدا منو سین جیم کن.
فرزاد گفت:این یکی از عادت های شیما است که باید هر چه زودتر خبرها را به دست بیاورد.
لبخندی زده و گفتم:ترک عادت موجب مرض است و میدانم شیما نمیتونه این عادت بد را ترک کنه.
مسعود چشم غره ای به من رفت و بعد رو به فرزاد کرد و گفت:به نظر من شیما خانوم خیلی از افسون جان بهتره ، اگه شما به جای من بودید این را خیلی خوب متوجه میشید و تحمل کردن یک خواهر خودسر برایتان...
حرف مسعود را قطع کرده و گفتم:لطفا شما نظر ندهید.هر کس عیبی داره.کاری نکن عیبهای خودت را رو کنم.رو کردم به شیما و گفتم:یک رییس خیلی خوب و مهربان دارم که خیلی به من لطف دارد و اینکه خیلی از محیط کارم راضی هستم.
پروین خانوم گفت:خدا را شکر.اگه راستش را بخواهید...
در همین لحظه زنگ در به صدا در امد و دیی محمود وارد اتاق شد.همه به احترام بلند شدند.دایی کمی سرد با من برخورد کرد که خیلی تعجب کردم.
وقتی دوباره همه دور هم نشستیم پروین خانوم شروع به مقدمه چینی کرد و درباره ازدواج صحبت کرد و رو کرد به من و گفت:دخترم غرض از مزاحمت این بود که من از روز اولی که شما را دیدم خیلی مهرت در دلم نشست.همینطور در دل فرهاد و خاوناده ام و خیلی دوست دارم ک ه عروس گل خودم شوی.بهت قول میدهم فرهاد شما را خوشبخت کنه.
در حالی که صورتم سرخ شده بود سرم را پایین انداختم.
فرهاد هم سرخ شده بود.
دایی محمود لبخندی زد و گفت:چه بد موقع رسیدم.درست موقع سرخ شدن خواهر زاده ی عزیزم سر رسیدم.
همه زدند زیر خنده.فرهاد سکوت کرده بود.
مادر خیلی پکر بود ولی به اجبار لبخند میزد گفت:اگه شما اجازه بدهید برای خواستگاری عموهای افسون جان اینجا باشند.هر چه باشه عمهایش حق پدری به گردن او دارند.
پروین خانوم گفت:میدانم.من فقط می خواستم خیالم از بابت افسون جان راحت بشه که تمایل به این وصلت دارد یا نه؟
همه سکوت کردند تا من حرف بزنم.
در حالی که عرق های صورتم را پاک میکردم گفتم:والله من الان نمیتوانم جواب قطعی را به شما بدهم.اصلا انتظار نداشتم که امشب شما بخاطر این موضوع اینجا امده باشید.بخاطر همین غافلگیر شده ام.
شیما با خنده گفت:این عجله از طرف فرهاد بود.
مادرم گفت:افسون جان لطفا جواب پروین خانوم را بده چون من نمیتونم از بابت تو حرفی بزنم.
نفس بلندی کشیدم که بتونم کمی از دلهره ام بکاهم و گفتم:نمیدونم چی بگم؟ارام بلند شدم به اتاقم رفتم.
لحظه ای بعد مسعود به اتاقم امد و کنارم نشست و گفت:چرا جواب انها را نمیدهی؟ما که میدانیم تو به فرهاد علاقه داری پس چرا جواب خواستگاری را نمیدهی؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:ولی احساس میکنم مارد از این خواستگاری ناراحت است.او را مین را خیلی دوست دارد.نمیدانم چکار کنم!
مسعود دستش را روی شانه هایم گذاشت و مرا بطرف سینه اش کشاند.سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوسه مسعود را روی سرم حس کردم.
مسعود گفت:خواهر کوچولوی من به قلبت مراجعه کن و حرف ان را بشنو.ما راضی نیستیم که تو بر خلاف میلت با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی.میدانم که برای مادر سخت است ولی او راضی به ناراحتی تو نیست.
سرم را بلند کردم و به صورت مسعود چشم دوختم و گفتم:نظر تو دربارۀ فرهاد چیست؟من دوست ندارم برخلاف میل خانواده ام ازدواج کنم.
مسعود لبخندی زد و گفت:فرهاد و رامین برایمان در یک سطح هستند.هر دو انسانهای با شخصیتی هستند و اصلا نمیشه به این دو ایراد گرفت.در زیبایی صورت هر دو به یک اندازه هستند و از نظر شغلی هم همینطور.پس خیلی سخت است بین این دو یک نفر را انتخاب کرد و این تصمیم با تواست که نفوذ یکی از این دو را در قلبت ببینی.
ارام و با خجالت گفتم:من به رامین هیچ احساسی ندارم.همه این را خوب میدانند.
مسعود گفت:به فرهاد چطور؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:دوستش دارم.همانطور که تو شیما را دوست داری.ولی نمیتونم جلوی انها جوابی بدهم.بهتره این مأموریت را تو به عهده بگیری.
مسعود پیشانی ام را بوسید و گفت:بهتره به موضوع کمی بهتر نگاه کنیم.فردا قراره به جاده چالوس برویم.انجا بیشتر با فرهاد برخورد داریم و می توانیم بهتر او را بشناسیم.از کنارم بلند شد و گفت:بیا برویم سفره را می خواهیم پهن کنیم.امشب جوابی به انها نمیدهیم و سعی میکنم موضوع این خواستگاری را عوض کنم.
با هم بیرون رفتیم و من به اشپزخانه رفتم.وقتی می خواستم از سر حوض حیاط اب بردارم دیدم فرهاد داره دست و صورتش را میشوید.رفتم سر شیر اب و در پارچ اب ریختم.فرهاد سرش را بلند کرد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:انگار محیط کار شما را افاده ای کرده است.خیلی خودت را میگیری!
در حالیکه شیر اب را میبستم گفتم:با شما باید اینطور برخورد کرد.مگه یادت رفته با من پشت تلفن چطور برخورد کردی؟
فرهاد بطرفم امد و گفت:چرا اینقدر برای جواب دادن به مادرم طفره میروی؟نکنه پشیمان شده ای؟!
جواب دادم:نخیر.ولی حرکاتت مرا دو دل میکند.برای جواب دادن سر دو راهی میمونم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:انگار تو یادت رفته جلوی رامین و خانواده اش چطور شخصیتم را زیر سوال بردی؟اصلا فکرش را نمیکردم با من جلوی ان همه ادم اینطور برخورد کنی و حالا دست پیش گرفتی تا عقب نیفتی؟و ادامه داد:لطفا به مادرم جواب بده ، نمی خواهم دست خالی از اینجا بروم.بعد پارچ اب را از دستم گرفت و داخل خانه شد.
سر سفره و آخر غذایم بود که رامین زنگ زد و خواست که با من صحبت کند.فرهاد نگاهی سنگین به صورتم انداخت.بلند شدم و بطرف تلفن رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)