از کیوسک تلفن داخل محوطه بیمارستان به خانه زنگ زدم.با یک زنگ تلفن مادر گوشی را برداشت و با هیجان
گفت:الو بفرمایید؟
گفتم:مامان.
تا مادر صدایم را شنید فریاد کشید:دخترۀ دیوانه کجا هستی؟همۀ ما را جون به لب کردی.
گفتم:حالم خوبه نگران نباشید.زنگ زدم که بگم من یک ساعت دیگه خانه هستم.
در همان موقع مسعود گوشی را از مادر گرفت و با عصبانیت گفت:تو کجا هستی تا من به دنبالت بیایم؟
-جواب دادم:نه شما زحمت نکش.من خودم دارم می آیم.زنگ زدم تا دلواپسم نباشید.فقط کمی دیر می آیم.
مسعود با خشم گفت:برای چه می خواهی دیر بیایی؟آقا فرهاد با خانواده اش اینجا هستند و تو بیرون
میگردی؟!و با خشم ادامه داد:راستی تو که خونۀ فاطمه نبودی پس کجا هستی؟
جواب دادم:بعداً برایتان تعریف میکنم.اگه میشه از شیما و فرهاد معذرت خواهی کن.من هم خودم را
میرسانم.بعد تلفن را قطع کردم.
بیرون بیمارستان چشمم به سوپرمارکت افتاد.چند عدد کمپوت خریدم و پیش پیرمرد برگشتم.وقتی داخل اتاقی
که پیرمرد بستری بود شدم دیدم مادربزرگ در حال نماز خواندن است.
پیرمرد با دیدن من لبخندی زد و گفت:خدا تو رو به ما هدیه داده است.تو هدیۀ خدا برای من هستی.انشالله
خوشبخت شوی.
در حالیکه کمپوت را برایش باز میکردم گفتم:دوست دارم شما را سالم از اینجا بیرون ببرم و شما هم باید بخاطر
من هر چه زودتر خوب شوید.بعد آب کمپوت را به پیرمرد خوراندم.
مادربزرگ نمازش به اتمام رسید.
گفتم:التماس دعا.
پیرزن لبخندی زد و گفت:تمام دعاهای دنیا مال تو دختر عزیزم.
گفتم:مادربزرگ من باید هر چه زودتر به خانه برگردم.خیلی دیر شده است.تورو خدا مواظب پدربزرگ باش
و خوب از او مراقبت کن.
مادربزرگ گفت:خدا پشت و پناهت دختر عزیزم.
با او روبوسی کردم و از بیمارستان خارج شدم و ماشین گرفتم و به خانه رفتم.
نمیدانستم به مادر چی بگم تا انها به موضوع پی نبرند بهانه ای به ذهنم نمیرسید.با تردید و ترس از مسعود داخل
خانه شدم.
همه با دیدن من بلند شدند.به اجبار لبخندی زده و سلام کردم.
فرهاد خیلی عصبی بود ، نگاهی به من انداخت و با لحنی سرد و عصبی جواب سلامم را داد.
رامین و اقای شریفی روی مبل نشسته بودند.رفتم کنار اقای شریفی نشستم.شیما از دستشویی بیرون امد و با
هم روبوسی کردیم و او رفت کنار مادرش نشست.از خستگی حال نداشتم.ولی به روی خودم نمی اوردم.
مادر که مشخص بود به اجبار خودش را کنترل میکند پرسید:تا حالا کجا بودی؟
نمیدانستم چی جواب بدهم.یکدفعه یاد دستبندم افتادم.
با مِن مِن جواب دادم:نمیدانم دستبندم را کجا گم کرده ام ، بخاطر همین خجالت کشیدم به شما بگویم دستبندم را گم
کرده ام.خانۀ فاطمه را بهانه کردم تا دنبالش بگردم.
مادر گفت:آخه تو نمیگی ما دلواپس میشویم؟اگه لحظه ای دیرتر تلفن زده بودی اقا فرهاد و مسعود و اقا رامین
همراه دایی می خواستند دنبالت بگردند و میبایست در خیابان سرگردان میشدند.
با خستگی گفتم:بخدا مامان اینقدر زمین را نگاه کرده ام تا دستبندم را پیدا کنم الان سرم گیج میره.
فرهاد که تا ان لحظه سکوت کرده بود و نمیتوانست طاقت بیاورد با حالت عصبی ولی ارام گفت:میتونم بپرسم
که شما کجا دنبال دستبندتون می گشتید؟
نگاهی به ان چشمهای زیبا و میشی رنگش انداختم.لبخندی به رویش زدم ولی او توجهی نکرد.جواب دادم:
پیش خودم فکر کردم که شاید وقتی با شیما توی پارک قدم میزدیم و یا توی رستوران وقتی دعوا کردم دستبندم پاره
شده و افتاده آنجا.به این امید به رستوران هم رفتم ولی انها گفتند که چیزی ندیده اند.بخاطر همین در پارک
خیلی دنبال ان گشتم ولی بی فایده بود.
فرهاد پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت:ولی دلیل نداشت تا ساعت ده شب در پارک دنبال دستبند بگردید!
گفتم:آقای وکیل.مادرم شما را وکیل خودش کرده که شما اینقدر مرا سین جیم می کنید و زیر رگبار سوال
گرفته اید؟
در همان لحظه رامین لبخندی زد که از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
اخمی کرد و گفت:ولی باید بدانیم که شما تا این وقت شب کجا بودید!
یک لحظه کنترل خودم را از دست دادم و با خشم گفتم:همه شما خوب میدانید مه من اهل ولگردی نیستم.حتما
برای خودم دلیلی داشتم که می خواستم تا این موقع شب بیرون بمانم.با یک معذرت خواهی کوتاه و عصبی بلند
شدم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.
واقعا روز پر ماجرایی داشتم.انگار امروز از سمت چپ بیدار شده بودم که صبح آنجور گذشت و شب هم
اینطور.
لباسم را عوض کردم و دوباره به پذیرایی برگشتم.چشمم به فرهاد افتاد که از ناراحتی صورتش سرخ شده
بود.دست و صورتم را شستم و رفتم کنار شیما نشستم.
لحظه ای سکوت بین همه حاکم بود.
من سکوت را شکستم.آرام رو کردم به فرهاد و گفتم:ببخشید که یک لحظه عصبانی شدم.از صبح اعصابم بهم
ریخته است.واقعا معذرت می خواهم.میدانم شما بزرگوارتر از ان هستی که من فکر میکنم.
فرهاد نگاه سردی به من انداخت و با بی میلی جواب داد:مهم نیست.شناختن شما خیلی مشکل است.
رو کردم به مسعود و گفتم:مسعود جان شما میتونی یک کار خوب مانند منشی گری برایم دست و پا کنی؟
نگاه تعجب آمیز همه بطرف من برگشت و با ناباوری به من چشم دوختند.
مسعود با ناباوری گفت:چی گفتی؟
به اجبار لبخندی زده و گفتم:فکر کنم خودت متوجه حرفم شده ای که چی میگم.
مسعود با حالت عصبانیت پرسید:کار برای چه می خاهی؟مگه مشکلی داری؟
با ناراحتی گفتم:آخه این سه ماه تابستان که به این زودی تمام نمیشه.هنوز یک ماهش تمام نشده.دو ماه باقی
مانده را چطور تحمل کنم.حوصله ام سر میره.بیکاری واقعا ادم را کلافه میکند.تورو خدا اگه میشه برایم
کاری فراهم کن تا این دو ماه برای خودم سرگرم باشم.
با خودم می گفتم:باید برای اون پیرزن و پیرمرد کاری کنم.انها نباید وقتی از بیمارستان مرخص شدند دوباره
به ان خانه ی نمناک و سرد برگردند.باید برایشان کاری کنم تا اخر عمری احساس خوشبختی کنند و آرامش
داشته باشند و اینکه اصلا نباید انها از پیرمرد و پیرزن چیزی بدانند وگرنه موضوع خانه دایی محمود لو میرفت
و من بایستی مترسک و مسخره دست دایی و مخصوصا فرهاد میشدم.
رامین با متانت پرسید:مگه شما مشکلی دارید که نمی خواهید بگویید؟اینجا کسی غریبه نیست و اقا فرهاد دیگه از
خودمان است.
میدانستم رامین خودش را قانع کرده است که من اصلا به او هیچ گرایشی ندارم و با کنایه این حرف را زدنگاهی
به صورتش انداختم.لبخندی زد و دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر شد.
جواب دادم:نه من هیچ مشکلی ندارم.می خواهم این دو ماه را سرگرم باشم.تا این تعطیلات تمام شود.
اقای شریفی گفت:افسون جان راست میگه.ادم وقتی بیکار باشه حوصله اش سر میره.مخصوصا دختری
جوان مانند افسون جان که فقط دوست داره که نیروی جوانیش را کمی به کار بیندازد.
پروین خانوم حرف اقای شریفی را تأید کرد و فرهاد با خشم به مادرش نگاه کرد.
رامین رو به من کرد و گفت:اگه دوست داشته باشی در شرکت از دوستانم بعنوان منشی شما را معرفی
میکنم.اگه می خواهی جایی کار کنی بهتره در جایی مطمئن و شناس این کار را بکنی.تا خیال همه از بابت شما
راحت باشه.
با خوشحالی به رامین نگاه کرد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:ولی بهتره خوب فکرهایت را در این بازه بکنی ، کار مشکلی را میخواهی قبول
کنی.و اینکه اگه بخواهی مدتی همه با هم به شمال و کنار دریا ویا اصفهان برویم تا کمی تفریح کرده باشید و
خستگی تابستان...
حرف فرهاد را قطع کردم و گفتم:نه اصلا حوصلۀ مسافرت بیرون از شهر را ندارم.و اینکه کار مشکلی فکر
نکنم باشه.مخصوصا که معرف من اقا رامین است و نمی گذارد انها به من سخت بگیرند.
رامین در حالیکه چایی می خورد گفت:پس من فردا شما را به شرکت دوستم میبرم تا شما را به دوستم معرفی
کنم.
گفتم:عالی میشه.بعد به فرهاد نگاه کردم.او خیلی ناراحت بود و شیما هم نگران او بود.
مسعود گفت:شانس اوردی اقا رامین اشنا داشت وگرنه اجازه نمیدادم در جایی کار کنی.
لبخندی زده و گفتم:اقا رامین لطف کردند.واقعا ایشون هیچوقت لطفشون را از ما دریغ نمیکنند.
فرهاد اشاره ای به مادرش کرد تا بلند شوند و به خانه بروند.
وقتی فرهاد می خواست برود ارام کنارش ایستاده و گفتم:اینطور اخم نکن.من بجز تو به هیچکس دیگه ای فکر
نمیکنم.
فرهاد با اخم نگاهی به من انداخت و گفت:ای کاش امشب به خانه تان نمی آمدم.اعصابم را خرد کردی.
گفتم:از اینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.اصلا منظورم اذیت کردنت نبود.
شیما با نگرانی به طرفم آمد و گفت:موضوع دستبندت راست است؟
به شوخی اخمی کرده و گفتم:ای وای دختر تو چقدر شکاک هستی.آره که درسته.تو هم مانند برادرت دیر
باور هستی.بعد گونه اش را بوسیدم و با هم خداحافظی کردیم.
صبح خیلی سرحال اماده شدم تا همراه رامین به شرکت دوست او بروم.
همراه رامین سوار ماشین شده و راه افتادیم.در بین راه رامین پرسید:میتونم ازت سوالی بکنم.
در حالی که به بیرون نگاه میکردم گفتم:بفرمایید
رامین پرسید:تو مشکلی داری که می خواهی سر کار بروی؟
نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:این چه حرفی است که میزنی؟تو خودت خوب میدونی که من مشکل مالی
اصلا ندارم.فکر کنم بهتر از من بدانی که پدرم با عمو علی شریکی یک کارخانۀ پارچه بافی داشت و عمو علی
هر ماه از سهم کارخانه پول زیادی به مادرم میدهد و ما هیچ مشکل مالی نداریم.فقط دوست دارم خودم سرکار
بروم تا سرگرم باشم و کمی در اجتماع بین مردم باشم.می خواهم دختر پر تلاشی باشم و وقت گرانبهایم را بی
خود هدر ندهم.
رامین در حالیکه با یک دست آینۀ جلوی ماشین را درست میکرد گفت:ولی من چیز دیگه ای حس میکنم و این حس
را هم فرهاد و بقیۀ خانواده ات میکنند.یکدفعه بدون انتظار من با خشم و صدای بلند گفت:افسون از تو
متنفرم.
با تعجب نگاهش کردم.تعجبم از این بود که او یکدفعه عصبانی شد.ولی منظورش را میدانستم و حرفی نزدم.
وقتی دید سکوت کردم پرسیدم:نمیپرسی که چرا از تو متنفرم؟
جواب دادم:آخه میدانم چه میخواهی بگویی.
خنده ای عصبی سر داد . گفت:تو سنگدل ترین دختر دنیا هستی.تو احساس نداری.چرا با فرهاد اینطور
رفتار میکنی؟چرا با احساس مردها اینطور بازی میکنی؟تو داری غرور او را خرد میکنی.فرهاد تو را دیوانه
وار دوست دارد ولی تو به احساس و عشق او بی اعتنا هستی.دیشب بهانۀ دستبند را جور کردی ولی او فهمید
که دروغ میگویی و خودت هم متوجه شدی که او حرفت را باور نکرده است.
گفتم:تورو خدا اقا رامین بس کن ، اصلا حوصلۀ شنیدن این حرفها رو ندارم.
رامین صدایش را ارام کرد و به حالت زمزمه گفت:آره باید سکوت کنم.چون تو از من متنفر هستی.باید فقط
حرکاتت را نگاه کنم و حرفی نزنم چون قلب تو مملو از نفرت از من است.فقط سکوت.فقط سکوت.بعد سکوت
کرد و آهی عمیق از ته دل کشید.
منهم سکوت کردم.هیچ احساسی نسبت به او نداشتم و از اینطور حرف زدنش اصلا دلم به رحم نیامد و از
حرکاتم ناراحت نشدم.
به شرکت رسیدیم.
رامین مرا به دوستش اقای محمدی معرفی کرد و او راه و روش یک منشی را خلاصه برایم توضیح داد.
اقای محمدی هم سن وسال خود رامین بود.بیست و نه سال داشت.مردی قد کوتاه و لاغر بود و صورتی مانند
ژاپنی ها داشت.چشمهایی ریز و کشیده و صورتی گرد و سفید با موهای لخت و پپشتش خوب به چشم می
امد.عینکی ریز و ته استکانی به چشم داشت.قیافه اش مظلوم و ارام به نظر میرسید.
اقای محمدی رو به من کرد و گفت:اگه دوست دارید میتونید از همین امروز کارتان را شروع کنید؟
اول خواستم قبول کنم ولی یادم امد که باید به پیرمرد سر بزنم.
گفتم:اگه اجازه بدهید از فردا کارم را شروع میکنم.کمی در خانه کار دارم که باید انها را تمام کنم تا بتونم با
خیال راحت کارم را شروع کنم.
اقای محمدی قبول کرد و من و رامین خداحافظی کرده و از شرکت بیرون امدیم.
با هم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
رو به رامین کرده و گفتم:این اقای محمدی میتونه حقوق این ماه منو جلوتر بدهد؟
یکدفعه رامین زد روی ترمز و ماشین با تکان شدیدی ایستاد.
با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:تو داری به من دورغ میگی.تو حتما مشکلی داری که از ما چنهان
میکنی.
لبخندی زده و گفتم:نه بابا.فقط دوست دارم حقوقم را زودتر بگیرم.
پیش خودم فکر کردم اگه امروز پول را به طلا فروش ندهم او دستبندم را برای خودش برمیدارد و من دوست
نداشتم که هدیه مادرم را به همین راحتی از دست بدهم.وقتی دیدم رامین نگاهی عمیق به صورتم انداخته است
سرم را پایین انداختم.
رامین دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بلند کرد و گفت:افسون تو رو جون شکوفه راستش را بگو.تو به
چولی احتیاج داری که نباید کسی بدونه؟
سکوت کردم و صورتم را از صورت پر از سوالش برگرداندم.
راین دوباره پرسید:از تو نمی پرسم که پول را برای چه می خواهی ، ولی می خواهم مقدار پولی را که لازم
داری به من بگویی تا شاید بتوانم کمکت کنم.
دلم از خوشحالی فروریخت.نگاه شادی به او انداختم و گفتم:بخدا اقا رامین هر وقت حقوق گرفتم همه را یکجا
به تو میدهم.فقط نمی خواهم کسی از موضوع پول دادن شما به من چیزی بداند.
رامین نفس بلندی کشید و گفت:خیالم را نسبتا راحت کردی.حدسم درست بود که تو به ما دروغ میگفتی.حالا
بگو چقدر احتیاج داری؟
با شادی زیادی که در دل داشتم به تندی گفتم:ده هزار تومن.به جون مامان همه رو بهت بر می گردونم.
رامین لبخندی زده و گفت:قسم نخور میدانم برمیگردینی و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:راستی تو نکنه
دستبندت را فروخته ای؟
جواب دادم:نه.اون رو گرو گذاشته ام و اگه تا غروب پول را به طلافروش ندهم او دستبند را برای خودش
برمیدارد.
رامین با خشم سرم فریاد کشید:تو خیلی نفهم هستی.درست مثل ادمهای ولگرد.بعد بقیه حرفش را خورد.
رامین وقتی صورت بغض آلودم را دید دستم را گرفت و گفت:افسون معذرت می خواهم.یک لحظه عصبی
شدم.حالا اینطور بغض نکن که خودم را نمیبخشم.آخه عزیز دلم چرا اینکار را کردی؟چرا چیزی به من نگفتی
تا کمکت کنم؟آخه این مشکل تو چی هست که اینقدر خودت را عذاب میدهی؟
ادامه دارد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)