رامین انگار به آن دوره برگشته بود ، در فکر فرو رفت و آرام گفت:شکوفه را در خانۀ دایی محمودت دیدم.آنروز آمده بودم تا به محمود خبر بدهم که شب خانۀ یکی از دوستانمان دعوت هستیم و شکوفه در را برویم باز کرده و همانجا مهرش در دلم نشست.متانت شکوفه زبانزد فامیل هایم بود.گفتم:شکوفه را خیلی دوست اشتی.
رامین سرش را به طرفم برگرداند و در حالی که در صورتم خیره شده بود گفت:اون دختر بی نظیری بود ، هم حرمت مرا داشت و هم حرمت خانواده ام را.وقتی با او بودم ، انگار تمام دنیا مال من بود و روی ابرها راه میرفتم.وقتی با او پیش فامیل هایم که در تهران بودند میرفتم به وجود او افتخار میکردم.او هیچوقتی سعی نمیکرد دل کسی را بشکند.و هیچوقت نشده بود که با صدای بلند با من صحبت کند و حتی برای یک باز مرا عصبانی نکرده بود.آن مدت کوتاهی که عقد بودیم ، بهترین روزهای زندگیم بود.
نمیدانم چرا یک لحظه به شکوفه حسادت کردم.
کنار دست رامین بوته ای گل رز بود.یک شاخه از گل را کند و به طرف من دراز کرد.
لبخندی به او زده و گل را گرفتم و آرام تشکر کردم.
رامین با صدایی لرزان گفت:افسون ، تو حتی از شکوفه برایم عزیزتری.دوست دارم این را بدانی.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:رامین ، فراموشم کن.چون هیچوقت نمیتونی در دلم جا باز کنی.بلند شده و ادامه دادم:بهتره برویم ، مسعود زیاد صحبت کرده میترسم روی دلش بمونه.
رامین بلند شد و با هم به طرف آنها رفتیم.
رامین گفت:شیما دختر خوبی است و به مسعود هم می خوره.
لبخندی زده و گفتم:مگه من برای برادرم دختر بدی انتخاب میکنم.من می گردم و گل چین میکنم.تو هم باید این کار را بکنی.
رامین آهی کشید و گفت:من گل چین کرده ام ولی گل مال من ، خار دارد و چیدنش مشکل است.
لبخند سردی زده و گفتم:شاید این گل میداند که شما می خواهی او را بچینی خار دارد ولی شاید برای دیگران اینطور نباشد.
رامین آرام گفت:آره همینطوره و این از بخت سیاه منه که اینطور است.
به طرف آنها رفتیم و با هم سوار ماشین شدیم.
اول شیما را به خانه اش رساندیم و بعد هر سه به خانه برگشتیم.سلام کرده و بعد با معذرت خواهی به اتاقم رفتم تا لباس را عوض کنم.
صدای آقای شریفی را میشنیدم که به رامین گفت:پسرم به فرودگاه برو و برای فردا بلیط شیراز بگیر.
از اتاقم بیرون آمدم و رفتم کنار لیلا نشستم و گفتم:شما که ماشین دارید چرا می خواهید با هواپیما بروید.
آقای شریفی جواب داد:می خواهم ماشین را اینجا بگذارم چون تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم و بچه ها توی این رفت و امد با ماشین خسته میشوند.من با اسبابها می آیم و آنها با هواپیما بر میگردند.
رامین گفت:فکر خوبیه چون مادر دیگه خسته نمیشه.
بعد از استراحت کوتاهی ، رامین به دنبال بلیط رفت.غروب بود که توی حیاط روی نیمکت نشسته بودم که مادرم مرا صدا زد و گفت:فرهاد زنگ زده است و می خواهد با تو صحبت کند.
سریع به اتاق رفتم.مادر غرغرکنان گوشی تلفن را به من داد و وقتی می خواست به آشپزخانه برود گفت:انگار این دختر تصمیم گرفته منو دق مرگ کنه.آخه طفلک رامین مگه چشه که اینقدر او را اذیت می کنه و داخل آشپزخانه شد.
سلام کردم.
صدای قشنگ فرهاد را شنیدم که گفت:سلام خانوم آرتیست.
گفتم:نشستی پای حرف اون دخترۀ دهن لق و اون همه چیز را برایت تعریف کرد.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:آخه چکار کنم ، شغلم ایجاب میکنه از زیر دهن مردم حرف بیرون بکشم.
گفتم:خب ، با من چکار داشتی.
فرهاد جواب داد:هیچی می خواستم ببینم حالت چطوره.زیر چشمت کبود که نشده.بعد با صدای بلند به خنده افتاد.
گفتم:اگه بخواهی اذیتم کنی همون بلایی که سر اون پسرۀ بیچاره آوردم سر تو هم در می آورم.
فرهاد خندید و گفت:اتفاقا کمی میترسم که نزدیکت شوم.چون تو مانند یک بمب می مانی و امکان داره که هر لحظه منفجر شوی.
با ناراحتی گفتم:چه بهتر دیگه مجبور نیستم برات خم و راست شوم تا شما حسودی نکنی.
فرهاد با نگرانی گفت:چیه ناراحت شدی.
جواب دادم:نه.دارم جوابت را میدهم.اینکه اصلا از شوخی هایت خوشم نمی آید.
فرهاد گفت:خب از شوخی بگذریم.برای این به شما زنگ زده ام که بگم مادرم پیشنهاد داده تا روز جمعه اگه مایل باشید با هم به جاده چالوس برویم تا کمی تفریح کنیم.
با لحن سردی گفتم:لطفا گوشی دستت تا مادر را صدا بزنم.
فرهاد با ناراحتی گفت:هنوز از من ناراحت هستی.
جواب دادم:نه ناراحت نیستم.دیگه نماندم تا فرهاد ادامه بدهد.گوشی را نگه داشتم و مادر را صدا زدم.مادر با فرهاد صحبت کرد و بعد دوباره مرا صدا زد و گوشی را به من داد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:دختر مگه تو شوخی سرت نمیشه ، چرا زود ناراحت شدی.
با دلخوری گفتم:تو خیلی شوخی های بی مزه میکنی و من اصلا خوشم نمی آید.
فرهاد با همان حالت گفت:انگار تو خوشت میاد که حال آدم را بگیری و اینکه راستی امشب قراره من با خانواده ام به خانۀ شما بیایم.دوست ندارم برایم اخم کرده باشی.
گفتم:به چه مناسبت می خواهی به خانۀ ما بیایی ما که دیشب همدیگر را دیده ایم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:همینجوری می خواهیم بیاییم.می خواهیم به آقای شریفی سر بزنیم.
گفتم:بهانۀ خوبی است.
فرهاد گفت:آخه چکار کنم ، اگه بگم بخاطر تو می آیم مغرور میشوی و برام ناز میکنی.
با پوزخند گفتم:حالا خوبه تنها چیزی که بلد نیستم ناز کردن است.
صدای فرهاد را شنیدم که آرام آهی کشید و گفت:من هم فقط این کارت را دوست دارم.
گفتم:دیگه زیاد حرف زدیم.ساعت پنج است و من کار دارم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:باشه.باشه.خانوم جان من شب میبینمت.خداحافظی کرد.
دلم بدجوری هوای پیرزن را کرده بود.دوست داشتم از کمکی که او به من کرده بود تشکر کنم.مادر در حیاط بود و داشت به گل ها آب میداد.به حیاط رفتم و گفتم:مامان اجازه میدهی خانۀ یکی از دوستانم بروم.
مادر نگاهی با تعجب به من انداخت و گفت:این موقع روز کجا می خواهی بروی.گفتم:خونۀ فاطمه دوستم میروم.
مادر با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:تو که اصلا با دوستانت رابطه نداری ، چطور شده که می خواهی پیش فاطمه بروی.
جواب دادم آخه دلم گرفته ، حوصله ام سر رفته ، مگه بچه هستم که اینطور مهارم کرده اید.حالا خبه مانند دخترهای دیگه مدام تو کوچه و خیابان نیستم.
مادر لبخندی زد و گفت:باشه دختر عزیزم ، برو ولی زود برگرد.
خوشحال شدم و سریع به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم.مقداری پول برداشتم و از مادر خداحافظی کردم.تاکسی گرفتم و آدرسی که پیرزن به من داده بود به راننده دادم.
سر کوچۀ تنگ و باریکی نگه داشت.پیاده شدم و با تعجب به کوچه نگاه کردم.چقدر کثیف بود.
راننده گفت:خانوم مواظب خودتان باشید.اینجاها جای شما نیست.بهتره برگردید ممکنه ولگردهای این کوچه به شما آسیبی برسانند.
لبخندی زده و گفتم:نه من نمیترسم.بهتره شما اینجا بمانید من نیک ساعت دیگه بر میگردم.راننده قبول کرد.
داخل کوچه قدم گذاشتم.احساس میکردم که توی تونل تنگی گیر کرده ام.وسط کوچه جوی باریکی رد میشد.داخلش پر از آشغال بود.مگسها از سر و کول آدم بالا میرفتند.
آدرس خانه را خواندم.بعد از دو تا کوچۀ باریک گذشتم ، جلوی در خانه ای ایستادم.آدرس درست بود.در چوبی کوچکی روبرویم به چشم می خورد.کمی وحشت کرده بودم.
با دستی لرزان آرام به در نواختم.
بعد از چند دقیقه پیرزن در را باز کرد.با دیدن من فریادی از خوشحالی کشید و گفت:فکرش را نمی کردم به این زودی به دیدنم بیایی.چون جوانها آدمهای پیر را زود فراموش میکنند.
لبخندی زده و گفتم:شما بهترین مادربزرگ دنیا هستید.من واقعا شما را دوست دارم.
پیرزن چشم هایش برقی زد و گفت:راستی دیشب چطور گذشت.
گفتم:می خواهی جلوی در مرا بازخواست کنی.
پیرزن انگار تازه متوجه شده بود ، آرام زد روی صورتش و گفت:خدا مرگم بده.اصلا حواسم نبود.بعد از جلوی در کنار رفت.داخل خانه شدم.
خدای من.انجا خانه نبود.درست مثل آب انبارهای تاریک و مرطوب بود.تمام در و دیوارهایش دوده گرفته و سیاه بود.پله ها شکسته و با ارتفاع بلند از زمین که باعث میشد نتوانم راحت از آن پایین بروم.بوی نم تمام محیط را پر کرده بود.
پیرزن در پوسیده ای را باز کرد و مرا به داخل راهنمایی کرد.
با دیدن آن منظره عرق سردی روی تنم نشست.
توی اتاق اصلا فرش نبود ، فقط چند تخته پتوی کهنه که بیشتر جاهایش پاره شده بود وری زمین پهن بود و پیرمرد مفلوکی گوشۀ اتاق دراز کشیده بود و سرفه های پی در پی میکرد.
زیر پیرمرد بالشی کهه و پاره پاره بود و یک لگن رنگ و رو رفته کنارش به چشم میخورد.اصلا فکرش را نمیکردم انسانی اینطور زندگی داشته باشد.
با اینکه چیزی خانه نبود که جالب باشد ولی اینقدر تمیز آب و جارو شده بود که لذت بردم.
به اجبار لبخندی زده و رو به پیرزن گفتم:مامان بزرگ شما خیلی با سلیقه هستید.دیشب وقتی همه از دست پخت شما می خوردند مدام تعریف میکردند.
پیرزن گفت:خدا را شکر.ببینم متوجه کار من که نشدند.
جواب دادم:نه اصلا متوجه نشدند.چقدر تعریف مرا کردند و من هم ذوق کردم.دستتون درد نکنه منو سر بلند کردید.
پیرزن لبخندی زد و گفت:کاری نکردم.وظیفه ام بود.
در همان لحظه پیرمرد به سرفه های پی در پی افتاد.
به طرفش رفتم.سرش را بلند کردم و آبی بهش خوراندندم.
پیرمزد تشکر کرد و گفت:دختری که بی بی تعریفش را میکرد شما هستید.
به جای من پیرزن گفت:آره.اون بود که دوباره منو به گذشتۀ شادمان برگرداند.
گفتم:پدر بزرگ خوش به حالتان.زن خوب و با سلیقه ای دارید.من زن روی دست مادر بزرگ ندیده ام.
پیرمزد لبخندی به بی بی زد و گفت:بی بی بهترین زن دنیاست.در همان لحظه سرفه به یرمزد امان نداد.
روی زمین نشسته بودم و از سرمای زمین پاهایم کرخت شده بود.رطوبت در آن زیرزمین خیلی بود.تمام اتاق بوی نم میداد.از اینکه دست خالی پیش انها رفته بودم خجالن کشیدم.به خورم گفتم:آخه دختر تو چقدر نادان هستی.مگه نمیتونستی کمی میوه یا چیز دیگری بگیری و با خودت برای آنها بیاوری.
بعد به خودم جواب دادم:آخه اصلا حواسم نبود.اینقدر که دوست داشتم پیرزن را ببینم یادم رفت چیزی بخرم.حالا هم دیر نشده است میتونم کمک دیگری به آنها بکنم.
رو به پیرزن کرده و گفتم:ببخشید که با دست خالی آمدم ، اصلا حواسم نبود که چیزی برایتان بگیرم.اینقدر که دوست داشتم شما را ببینم یادم رفت که...
پیرزن لبخندی زد و گفت:دخترم تو که به اینجا آمدی انگاری تمام دنیا را به من دادند.بعد پیشانیم را بوسید پیرمرد همینجور سرفه میکرد.
دلم از سرفه های او می گرفت.
گفتم:مامان بزرگ شما چرا پدر بزرگ را به دکتر نمیبرید.
اهی کشید و جواب داد:عزیزم دکتر رفتن پول می خواهد و من که میبینی...بعد سکوت کرد.
یکدفعه فکری در من قوت گرفت.سریع بلند شدم و گفتم:مادر بزرگ شما پدر را آماده کن می خواهم او را دکتر ببرم.
پیرزن لبخندی زد و گفت:نه عزیزم ، تو نمیتونی.بی خود خودت را توی زحمت نیانداز.
در حالیکه از اتاق خارج میشدم گفتم:من میروم ماشین بگیرم.شما هم او را اماده کنید.
از خانه خارج شدم.هنوز تاکسی منتظر من بود.بطرفش رفتم و موضوع رابرایش تعریف کردم.مرد از تاکسی پیاده شد و برای کمک به من به خانۀ پیرزن آمد.وقتی داخل خانه شدیم ان دو اماده بودند.
پیرزن با بغض بطرفم آمد و خواست که دستم را ببوسد.دستم را با ناراحتی کشیدم و گفتم:تورو خدا این کار را نکنید.من ناراحت میشوم.من شما و پدر بزرگ را دوست دارم و وقتی شما را دیدم احساس نزدیکی به شما کردم ، حالا دوست دارم شما مرا دختر خودتان بدانید و با من تعارف نکنید.
پیرزن به گریه افتاد.
من و رانندۀ تاکسی داخل اتاق شدیم و پیرمرد را لای پتو گذاشتیم و با هم سوار ماشین شدیم و به یک بیمارستان دولتی رفتیم.
پیرمرد را بستری کردند.بایستی به بیمارستان مقداری پول می پرداختم.کیفم را بازدید کردم بیشتر پول را به راننده داده بودم و در کیفم پول کافی وجود نداشت.
کمی دستپاچه شدم.پیرزن متوجه شد و گفت:دخترم ، تو زحمت افتادی.
سرخ شده و گفتم:نه مادر بزرگ شما نگران هیچی نباشید.من جورش میکنم.و ادامه دادم:اگه میشه شما اینجا بمانید من زود بر میگردم.سریع به خیابان رفتم.
نمیدانستم چکار کنم.اگه برای مادر زنگ میزدم و موضوع را می گفتم ، قضیه دیشب لو میرفت و دیگه از دست شوخی های اطرافیان آسایش نداشتم.
به ساعت نگاه کردم.هفت شب بود.کمی در خیابان قدم زدم.یک لحظه شیطان بر من غالب شد و با خودم گفتم:که به خانه برگردم و کاری به کار انها نداشته باشم.به من چه که انها بیچاره هستند.ولی یکدفعه به خودم امدم و وجدانم از این فکر پست ناراحت شد و به خودم غریدم که چرا این فکر کثیف را کرده ام.با ناراحتی دستی به موهیم کشیدم.یکدفعه چشمم به دستبند طلایی که توی دستم بود افتاد.این دستبند را مادرم برایم خریده بود.وقتی کلاس اول نظری را قبول شدم و بعنوان هدیه به من داده بود.
دوست نداشتم هدیۀ مادرم را بفروشم ولی از یک طرف هم دلم نمی امد پیرزن را ناامید کنم.سریع به طلافروشی رفتم ، دستبندم را در اوردم.دلم راضی به فروشش نبود.
رو کردم به مرد طلافروش و با مین مین گفتم:ببخشید اقا.میشه به وزن این دستبند پول به من بدهید و این را گرو نگه دارید تا من فردا غروب برایتان پول بیاورم و بعد دستبند خودم را از شما بگیرم.
طلافروش که از طرز صحبت کردن من تعجب کرده بود نگاهی به من انداخت و گفت:شما اینقدر حرفتان را سریع زدید که من غافلگیر شده ام.یعنی اینقدر به پول احتیاج دارید.
سرم را پایین انداختم و در حالیکه صورتم از خجالت سرخ شده بود گفتم:پدربزرگم در بیمارستان بستری شده است و من پول برای خرج بیمارستان کم اورده ام و اینکه این دستبند هدیه مادرم است و دلم راضی به فروش ان نیست.اگه بشه به وزن این به من پول بدهید تا فردا پول را فراهم میکنم.شما تا غروب صبر کنید و اگه نیامدم دستبند را بردارید.
طلافروش لبخندی زد و گفت:پس من تا ساعت هفت شب فردا منتظرتان می مانم و اگه نیامدید دستبند را برای خودم برمیدارم.
از لبخند طلافروش حرصم در امد.پول را گرفتم و سریع از انجا خارج شدم.به بیمارستان رفتم و پول صندوق بیمارستان را پرداختم.ساعت هشت و نیم بود.دلم شور میزد.میدانستم مادر نگرانم شده است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)