بیرون رستوران فضای سبز و محیط سنتی درست کرده بودند که کنار هر تخت قلیان روشنی به چشم می خورد.
فرهاد به گارسون سفارش هندوانه و میوه و چای داد. همه روی نیمکتها نشستیم.
حوض بزرگی بین دایره نیمکتها به چشم می خورد که داخل آن میوه های جورواجور و هندوانه ریخته بودند..
همه دور هم نشسته بودیم و فرهاد جلوی من هندوانه و سیب و خیار همراه گیلاس گذاشت . تشکر کردم و زیر لب گفتم : امشب از پرخوری نمی توانم بخوابم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : تو که چیزی نخورده ای . تعارف نکن باید تمام میوه هایت را بخوری.
مادر رو کرد به آقای شریفی و گفت : راستی امروز همسایه بغل دستی ما خبر داد که می خواهد خانه اش را بفروشد . چون شوهر بیچاره اش تصادف کرده و او باید دیه ای را که برایش بریده اند بپردازد و حالا مجبور شده که خانه را بفروشد و یک آپارتمان بخرد. آقای شریفی با خوشحالی گفت : همسایه سمت راست یا همسایه سمت چپ.
مادر گفت : همسایه سمت چپ که خانه ای بسیار بزرگ و شیک دارد. همان خانه که ستونهای بلند و مرمر داره.
مینا خانم با خوشحالی گفت : آن خانه دو طبقه و ویلایی است. اگه آن را بفروشد عالی می شود.
آقای شریفی گفت : اول باید خانه را ببینیم حتی اگه قیمتش زیاد هم باشد آنجا را می خرم . چون بهترین حسن آن خانه این است که کنار خانه آقا مسعود و منیر خانوم قرار دارد و در آینده رامین جان مشکلی نخواهد داشت.
همه متوجه منظور آقای شریفی شدند. مادر آهی کشید و سرش را پایین انداخت و رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید. در دل گفتم » آخه مامان به تو چه می رسه که خانه همسایه را به آنها پیشنهاد می کنی. حرصم از این کار مادر درآمد.
رامین لبخند سردی زد و در حالی که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت .
وقتی چشمم به حلقه دست رامین می افتاد غمی سنگین روی دلم سنگینی می کرد و او را به خودم نزدیک حس می کردم. احساس می کردم شکوفه هنوز زنده است و رامین را به چشم شوهر خواهر و دامادمان نگاه می کردم.
در این فکر بودم که رامین اگر شکوفه را داشت چقدر زوج خوشبختی می شدند . شکوفه عاشق رامین بود و رامین او را می پرستید . یاد روزی که آن دو کنار سفره عقد نشسته بودند و یاد شادی های رامین که سر سفره عقد وقتی شکوفه با انگشت عسل را در دهانش گذاشت او انگشت او را به شوخی گاز گرفت و صدای شکوفه یکدفعه بلند شد. یاد همه چیز.
در همان لحظه سوزشی در دستم حس کردم . چاقو را روی زمین انداختم .خیاری که پوست می کندم خونی شده بود. چیزی نگفتم. دستمال کاغذی را از جیبم درآوردم و روی کف دستم که با نوک تیز چاقو پاره شده بود گذاشتم. عمیق بریده بود و التهابش را حس می کردم.
مادر متوجه شد گفت : چیه نکنه دستت را پاره کردی. ؟
لبخندی زده و گفتم : چیزی نیست زیاد عمیق پاره نشده است.
در همان لحظه فرهاد به طرفم آمد و گفت : ببینم با خودت چیکار کردی؟
گفتم : نگران نباش چیزی نیست نوک چاقو به کف دستم گرفته است . الان خونش بند میاد.
مادر گفت : ای دختره دست و پا چلفتی تو حتی نمی تونی خیار پوست بکنی دختر هم اینقدر بی دست و پا می شه.
دایی محمود با کنایه گفت : حالا خوبه اینقدر دستو پا چلفتی است و اینهمه خاطرخواه داره . حالا بگذار بعضی ها ببینند که همچین دختر زبرو زرنگی نیست که اینطور او را می خواهند.
پروین خانوم گفت : خوب دخترم حواسش نبود چرا اینقدر اذیتش می کنید.
شیما با شیطنت گفت : من می دانم حواس این دختره کجا پرسه می زنه.
چشم غره ای به شیما رفتم .
نگاهی به فرهاد کردم. فرهاد لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد خون دستم را بند بیاورد آرام گفت : اینطور نگاهم نکن و در همان لحظه مسعود گفت : تورو خدا ببین اصلا صدای این دختره در نمیاد آخه دختر تو چقدر پوست کلفت هستی خون دستت بند نمی آید ولی تو همینجور بربر ماها را نگاه می کنی.
فرهاد گفت : اتفاقا من از این حالت افسون خانوم خوشم می آید. درست مانند مردها می مونه . حالا اگه شیما بود الان بایستی صدای جیغ و فریادش این محیط را برمیداشت.
لیلا گفت : منکه اصلا طاقت دیدن خون را ندارم. اگه از جایی از دستم خبیاید غش می کنم.
رامین گفت : اتفاقا دختر باید کمی حالتهای زنانه داشته باشد تا بین او و مرد اختلاف باشد. نکه ...
با ناراحتی حرف رامین را قطع کرده و گفتم : به جای اظهار نظر کردن یک کاری برای دستم بکنید . چون خونش بند نمی آید این بسته دستمال کاغذی داره تموم می شه.
رامین بلند شد دستم را گرفت و گفت : بلند شو برویم بیمارستان و یا درمانگاه فکر کنم دستت به بخیه احتیاج داشته باشد.
رامین دستم را گرفته بود و فرهاد کمی عصبی به نظر می رسید فرهاد و مسعود با شیما همراه من و رامین سوار ماشین شدند. فرهاد رو به مادرش کرد و گفت : شما اینجا بشینید ما نیم ساعت دیگه بر میگردیم. و همه با هم به طرف نزدیکترین درمانگاه رفتیم.
وقتی دکتر دستم را دید گفت : سه عدد بخیه احتیاج داره . و دستم را بخیه زد و بعد از پانسمان نگاهی به من انداخت و گفت : اصلا شما را ناراحت نمی بینم.
لبخندی زده و گفتم : آخه چیزی نشده که ناراحت باشم.
شیما گفت : دکتر جان تعجب نکنید این دوست ما آدم آهنی است. چون اصلا احساس نداره.
دکتر به خنده افتاد.
بعد از یک ساعت به پیش مادر و بقیه برگشتیم.
رامین رفت برایم آب میوه گرفت و به دستم داد و گفت : خیلی ازت خون رفته است . این را بخور تا کمی حالت بهتر شود.
درد دستم داشت کم کم شروع می شد.
برگ نسخه دست رامین بود. رو به رامین کرده و گفتم : اقا رامین اگه می شه بروید داروهایم را بگیرید چون درد دستم داره شروع می شه.
رامین گفت : من نیم ساعت دیگه بر می گردم. بهتره دستت را زیاد تکان ندهی.
وقتی خواست نسخه را از روی نیمکت بردارد دوباره چشمم به حلقه اش افتاد . وقتی خواست برود صدا زدم آقا رامین مواظب خودت باش و زیاد عجله نکن.
رامین لبخندی زد و گفت : نگران نباش زود بر می گردم و از ما دور شد.
یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد . او خیلی عصبانی بود وقتی دید نگاهش می کنم اخم کرد . ولی من به رویش لبخند زدم.
درد دستم داشت زیاد می شد. طوری که نزدیک بود ناله سر دهم. ولی هر طور بودخودم را منترل کردم.
فرهاد همینطور اخم کرده بود و حسادت از چشمان میشی رنگش نمایان بود. پروین خانم متوجه ناراحتی پسرش شده بود و فرزاد زیر گوش فرهاد پچ پچ می کرد و بعد می خندید. ولی فرهاد ناراحت بود.
رامین بعد از یک ربع آمد. او قرصهایم را به من خوراند . یک مسکن هم خوردم. رامین کنارم نشست و گفت : تا چند دقیقه دیگه درد دستت آرام می شود . و بعد دستم را در دستش گرفت و گفت : تا مچ دستت ورم کرده است.
آرام دستم را از دست او بیرون کشیدم . رو به مادر کرده و گفتم : بهتره به خانه برویم.
پروین خانم متوجه شد و گفت : نه دخترم هنوز زود است.
گفتم : ولی من با خوردن مسکن خیلی خوابم می آید و خسته هستم.
رامین گفت : بهتره من و شما به خانه برویم. منهم خسته هستم . شما زودتر بروید که استراحت کنید. و رو کرد به مادرم و گفت : شما می توانید اینجا بمانید و همراه آقا فرهاد به خانه برگردید . من افسون را به خانه می برم.
مادر گفت : باشه شما بروید ما هم یک ساعت دیگه می آییم.
بلند شدم و به طرف فرهاد رفتم . از پذیرایی که کرده بود تشکر کردم.
خیلی سرد گفت : کاری نکرده ام می بخشید اگه به شما بد گذشت.
گفتم : با شما بودن هیچوقت برایم بد نیست و آرام ادامه دادم : از کاری که کردم منظوری نداشتم. پوزخندی زد و گفت : من رامین نیستم که هر کاری دلت خواست با من و احساسم بکنی.
با ناراحتی گفتم : ولی من منظوری نداشتم و نخواستم با احساست بازی کنم و سپس گفتم : خداحافظ. از پذیرایی شما ممنون هستم و همراه رامین به خانه برگشتیم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)