وقتی دیدم همه از دست پخت من تعریف می کنند در دل مدام به پیرزن دعا می کردم که به کمک آمده بود.
پروین خانم با هر قاشق غذایی که در دهانش می گذاشت مدام تعریف می کرد.
نگاهی به فرهاد انداختم . او متوجه شد و لبخندی زد و گفت : انگار دایی محمود در این آزمایش شکست خورده است.
گفتم : دیگه دایی حق نداره از این کارها بکنه که اصلا خوشم نمی آید. امروز از خستگی حال نداشتم ناهار بخورم.
مادر گفت : قربونت برم. چقدر هم زحمت کشیدی .آخه این همه غذا چرا درست کردی.
دایی لبخند موزیانه ای زد و گفت : آخه می خواست به ما ثابت کنه که آماده است که به خانه شوهر برود.
یکدفعه هجوم خون را در صورتم احساس کردم و تا بنا گوش سرخ شدم.
همه زدند زیر خنده.
آقای شریفی گفت : انشاءالله تا یکی دو ماه دیگه لباس عروسی را توی تن افسون جان می بینیم و بعد نگاهی به رامین انداخت . ولی رامین آرام مشغول خوردن غذایش بود و سکوت کرده بود.
دایی لبخندی به اجبار زد و گفت : انشاءالله رامین جان باید تا یکی دو ماه دیگه داماد بشه. دیگه داره خیلی برایش دیر می شود.
فرهاد متوجه منظور دایی شد و رنگ صورتش به وضوح پرید.
رامین به ظاهر لبخندی زد و گفت : من هنوز تصمیم به ازدواج ندارم لااقل تا سه چهار سال دیگه باید مجرد بمانم. ولی محمود جان فکر کنم تو هر چه زودتر ازدواج کنی بهتر است چون داری کم کم کچل می شوی.
یکدفعه همه زدند زیر خنده.
دایی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن موهای من اصلا نمی ریزه و هنوز سفت سرجایشان هستند.
فرزاد با خنده گفت : آقا رامین راست می گه چون جلوی موی شما کمی کم پشت شده است.
دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : پس اینطور است هر چه زودتر اقدام کنم.
همه یکدفعه هورا کشیدند و تبریک گفتند.
دایی با خنده گفت : منظورم از اقدام می کنم یعنی به دکتر می روم تا از کچل شدنم پیشگیری کنم.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
دایی وقتی فرهاد را پکر و ناراحت دید دیس مرغ را جلوی او گرفت و گفت : شاه داماد آینده لطفا کمی از دست پخت خواهرزاده عزیزم بخورید ببینید چقدر دست پختش خوشمزه است . بالاخره نظر شما برای ما خیلی مهم است و بعد با کمی ناراحتی از این حرکاتش زیر چشمی به رامین نگاه کرد و نفس عمیق کشید که مجبور است جلوی رامین به خاطر من اینطور با فرهاد برخورد کند.
فرهاد سرخ شد و کمی مرغ را از دیس برداشت.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه اشتهایتان کور شده است بهتره از ماست موسیر کمی بخورید. برای تحریک اشتها مفید است و بعد لبخند شیطنت آمیز زدم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و بعد آؤام مشغول خوردن غذا شد.
رو کردم به دایی و گفتم : تورو جون من راستش را بگو تا حالا توی عمرت ماست و موسیری به این خوشمزگی خورده ای.
دایی لبخندی زد ودر حالی که یک قاشق از ماست و موسیر را برمی داشت گفت : الحق که عالی است. هنر تو حرف نداره خوش به حال مردی که با تو ازدواج کند.. فکر کنم در عرض یک ماه چاق شود.
آقای شریفی گفت : راستی مینا جان وقتی به خانه رفتیم حتما از افسون جان طرز درست کردن این ماست و موسیر را بپرس چون خیلی عالی شده.
در همان لحظه رنگ صورتم به وضوح پرید . پیش خودم گفتم : ای وای من که موقع درست کردن آن پیش پیرزن نبودم. رفتم که اتاقها را تمیز کنم. حالا چه خاکی تو سرم بریزم.
رامین متوجه حالم شد لبخندی زد و گفت : افسون خانم چرا رنگت پریده.
فرهاد با تمسخر گفت : شاید ماست و موسیر را تقلب کرده است.
اخمی کرده و گفتم : اتفاقا خودم درست کردم الان هم که می بینی رنگم پریده به خاطر این است که از صبح تا حالا سرپا ایستاده ام و کمی خسته هستم.
آقای شریفی به کمکم آمد و گفت : راست می گه دخترم این همه کار کرده است به خدا اگه لیلا بود با اینکه آشپزی بلد است نمی تونست اینهمه غذا درست کنه. لیلا حرف پدرش را تایید کرد.
چشم غره ای به فرهاد رفتم
فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
شیما سرش را نزدیکم آورد و گفت : راستش را بگو این غذاها را تو درست کرده ای.
در حالی که برای خودم سالاد میریختم گفتم : چیه حسودیت می شه که نمی تونی مانند من باشی. تو هم مانند برادرت حسود تشریف داری.
فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد.
همه از دست پختم تعریف می کردند. یاد پیرزن افتادم که می گفت دستپختش زبون زد خاص و عام است واقعا راست گفته بود.
تصمیم گرفتم فردا حتما برای تشکر از او پیشش بروم.
بعد از جمع کردن سفره جلوی در آشپزخانه ایستادم و رو کردم به مادر و بقیه زنها که می خواستند برای شستن ظرفها به آشپزخانه بیایند و گفتم : هیچ خانومی حق نداره ظرفهای دایی را بشوره. باید تنبیه بشه که دیگه منو اذیت نکنه و بعد در آشپزخانه را کلید کردم.
دایی گفت : بی انصافی نکن تورو جون من بگذار ظرفها را بشویند تو به آنها چیکار داری.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : اصلا اجازه نمی دهم آنها به آشپزخانه بروند باید خودت آنها را بشویی.
و بعد روی مبل نشستم و گفتم : من دیگه خسته هستم . لطفا دایی جان پذیرایی را به عهده بگیر که دیگه دست به چیزی نمی زنم. با این حرف من همه زدند زیر خنده.
واقعا خسته بودم. پاهایم گزگز می کرد . با اینکه همه کارها را آن پیرزن بیچاره کرده بود ولی اینقدر که حرص و جوش می خوردم و هیجان داشتم مدام راه می رفتم و نمی نشستم وسعی می کردم که اتاقها تمیز باشد.
نگاهم با ننگاه فرهاد خیره ماند
یکدفعه احساس کردم کسی آرام به پهلویم زد . شیما بود. گفت : چیه با چشمهایتان حرف می زنید که اینطور همدیگر را نگاه می کنید.
آرام گفتم : انگار خوشت می آید اذیتم کنی.
شیما لبخندی زد و گفت : حالا که تو داداش عزیز منو آزار می دهی.
یک هفته است که خواب به چشمهایش نیامده است. ما نمی توانیم با او حرف بزنیم . فرزاد جرات نداره او را صدا بزنه چون سریع به ما پرخاش می کنه.
آهی کشیدم و گفتم : ای کاش هیچوقت به خانه تان نمی آمدم.
شیما با خنده گفت : اتفاقا فرهاد هم می گه ای کاش روزی که افسون به خانه ما آمد من خانه نبودم که حالا اینطور گرفتار شوم.
گفتم : راستی تو فردا می تونی از مادرت اجازه بگیری تا با هم برای ناهار بیرون برویم. می خواهم در مورد چیزی با تو صحبت کنم.
شیما با خوشحالی گفت : منکه از خدام هست تا با تو بیرون بروم و اینکه مامانم چیزی نمی گه.
شیما با خوشحالی فریاد کوتاهی کشید که همه با تعجب به طرف او برگشتند . با خجالت خودش را جمع و جور کرد و آرام معذرتخواهی کرد.
لبخندی بر روی همه نشست.
تا ساعت دوازده شب همه دور هم نشسته بودیم و از هر دری صحبت می کردیم.
فرهاد و خانواده اش بلند شدند و گفتند که می خواهند رفع زحمت کنند.
من به اتاق خواب رفتم و کت فرهاد را برایش آوردم و دستش دادم.
نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی زد و گفت : دستت درد نکنه. خوب داری با این حرکات مرا گول می زنی.
آرام گفتم : گولت نمی زنم به شما احترام می گذارم.
فرزاد داشت با بقیه صحبت می کرد و همه حواسها جمع او بود.
فرهاد گفت : برادر خوبی دارم او همیشه هوای منو دذاره . ببین چه جوری حواس همه را به خودش جلب کرده تا من و تو راحت با هم خداحافظی کنیم. بعد آهی کشید و گفت : ای کاش همیشه همینجوری بودی و فقط به من توجه می کردی.
به شوخی گفتم : اتفاقا الان می خواهم بروم کت آقا رامین را بیاورم.
فرهاد با خشم نگاهم کرد و گفت : به خدا اگه این کار را بکنی دیگه با تو حرف نمی زنم.
لبخندی زده و گفتم : باشه ناراحت نشو. کت او را نمی آورم.
فرهاد لبخندی پیروزمندانه زد و گفت : دست پختت خیلی خوشمزه بود . جلوی همه مرا سربلند کردی.
مادر گفت : بهتره ما هم برویم ساعت دوازده است.
دایی با عجله به طرفم آمد وگفت : افسون جان تورو خدا اینجا بمون و ظرفها را بشور من تنهایی نمی توانم این همه ریخت و پاش را جمع و جور کنم.
گفتم : دایی جان حرفش را نزنید من کار خودم را کرده ام .
دایی لبخندی زد و ناخودآگاه گفت : آقا فرهاد خدا به داد تو برسه با این انتخاب وحشتناک.
دایی یک دفعه متوجه رامین شد رنگ از صورتش پرید که چرا جلوی او این حرف را زده. با خشم نگاهم کرد و گفت : تمام ناراحتی های او تقصیر تو است . ای کاش او به ایران نمی آمد . و با ناراحتی به طرف او رفت.
فرهاد نفس بلندی کشید و گفت : چقدر همه از رامین حساب می برند.
در حالی که از حرکات دایی جلوی فرهاد ناراحت بودم گفتم : نه آنها خیلی رامین را دوست دارند و برایش احترام زیادی قائل هستند. بالاخره هر چه باشه شوهر خواهر مرحوم است و احترام واجب است.
همه از دایی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان رفتیم . فرهاد هم همراه خانواده اش به خانه خودشان رفتند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)