ساعت هفت شب بود که پیرزن مرا صدا زد. وقتی به آشپزخانه رفتم پیرزن با دیدن من گفت : خوب حالا من باید بروم مواظب غذاها باش تا موقع آمدن آنها غذاها گرم باشند. سفره آنطور که گفتم تزئین کن.
گفتم : چشم مادربزرگ به خدا من این لطف را حتما جبران می کنم و بعد مقداری غذا کشیدم و گفتم : خودت زحمت کشیده ای . لااقل کمی برای خودت غذا ببر و مقداری پول خواستم به او بدهم . پول نگرفت و گفت :
دخترم امروز بهترین روز زندگیم بود. من هیچوقت امروز را فراموش نمی کنم . و بعد غذا را گرفت و رفت.
آدرس خانه اش را گرفتم که هر چند وقت یک بار به دیدنش بروم.
احساس رضایت می کردم پیش خودم گفتم : وقتی دایی اینهمه غذا را ببینه از تعجب شاخ در میاره.
رفتم حمام کردم . هنوز موهایم خیس بود که زنگ در به صدا درآمد.
دایی محمود بود. جلو رفتم و گفتم : سلام خسته نباشی دایی جون عزیزم.
دایی لبخندی زد و گفت : چیه سرحال هستی و ادامه داد : ببینم هنوز کسی نیومده ؟
جواب دادم جز شما هیچکس در این خانه را به صدا در نیاورده است.
دایی به پذیرایی آمد و خواست به آشپزخانه برود که من سریع در آشپزخانه را کلید کردم و گفتم : حق ورود به آشپزخانه را نداری.
دایی لبخندی زد و گفت : بروم چلو کبابها را بگیرم.
اخمی کرده و گفتم : اصلا حرفش را نزن. هر چی درست کردم باید بخورید.
دایی گفت : آخه من چون دایی هستم می خورم . ولی آن بیچاره ها چه گناهی کرده اند که باید تحمل کنند و ادامه داد : نمی دونم این بوی خوب غذا از خانه همسایه می آید یا اینکه از آشپزخانه جنابعالی.
گفتم : نمی دونم. فکر نکنم کشک بادمجان آنقدر بو داشته باشد که فضای خانه از بوی آن پر شود.
دایی با صدای نیمه فریاد گفت : چی ؟ کشک بادمجان درست کرده ای. دختر جان خجالت بکش من می روم چلوکبابها را از رستوران بیاورم. و با این حرف از خانه خارج شد.
لبخندی زده و با خودم گفتم : اینطوری دایی تنبیه می شه و توی خرج می افته. اون باشه که دیگه منو نخواد امتحان کنه.
میوه ها و شیرینی ها را روی میز چیده بودم و همه چیز برای پذیرایی آماده بود.
در همان لحظه مادر و مسعود همراه آقای شریفی به خانه آمدند.
مادر پرسید :دایی کجاست؟
جواب دادم : رفته سر کوچه کبابها را بگیره بیاره.
مادر اخمی کرد و گفت : می دانستم دست و پا چلفتی هستی. امشب آبروی منو بردی.
مینا خانم گفت : منکه برنامه غذاها را به رامین جان دادم چرا قبول نکردی؟
جواب دادم: آخه اون موقع غذایم روی اجاق بود و احتیاجی به آن نداشتم.
مادر با تعجب گفت : غذا چی درست کردی؟ نکنه غذاها را سوزاندی و دایی مجبور شده چلوکباب بخره.
لبخندی زده و گفتم : تا حالا کی کشک بادمجان را سوزانده است که من دومیش باشم.
مادر با فریاد گفت : نکنه می خواستی کشک بادمجان به مهمانها بدهی ؟
گفتم : مگه چه عیبی داره کشک بادمجان هم یک نوع غذاست.
رامین لبخندی زد و گفت : شما برای جواب دادن کم نمی آورید.
لیلا خنده ای کرد و گفت : من فقط کشک بادمجان می خورم حتما خوشمزه است.
در همان لحظه فرهاد و خانواده اش هم رسیدند.
وقتی فرهاد را دیدم خیلی خوشحال شدم . با خوشحالی به او سلام کردم ولی او خیلی رسمی با من احوال پرسی کرد.
چیزی نگفتم. از ته دل خوشحال بودم که در این آزمایش سر بلند شده ام. با اینکه می دانستم دارم خودم را گول می زنم ولی از اینکه آبرویم جلوی آنها نمی رفت خوشحال بودم.
جلو رفتم . کت فرهاد را از او گرفتم و زیر لب گفتم : انگار از اومدن به اینجا راضی نیستی. و بعد به طرف اتاق خواب رفتم تا کت او را آویزان کنم. (چه پرو)
شیما خنده کنان به اتاق آمد و گفت : شنیده ام دایی محمودت امشب می خواهد تو را امتحان کنه.
گفتم : این حرف را کی به شما گفته ؟
شیما خنده ای سر داد و گفت : دایی شما به فرهاد گفته و فرهاد هم شه ما.
گفتم : خوب پس دایی به همه خبر داده است و بعد در دل با خود گفتم واقعا خدا با من بود که آن پیرزن را برایم فرستاد وگرنه امشب می بایست مسخره دست دایی و اطرافیان مخصوصا فرهاد می شدم. و دوباره خدا را شکر کردم.
فرهاد کنار تلوزیون روی مبل خیلی سنگین نشسته بود. رامین بدون توجه به او داشت مجله می خواند . پیش دستی برداشتم و همراه میوها جلوی فرهاد گذاشتم.(اه)
وقتی داشتم پیش دستی را جلوی او می گذاشتم نگاهی به من انداخت و آرام گفت : انگار خیلی سرحال هستی.
جواب دادم : درست برعکس شما چون اینقدر اخم کرده ای که هر کی ندونه فکر می کنه ورشکست شده ای.
فرهاد آرام صحبت می کرد. آرام گفت : کی باعث این اخم شده ؟
گفتم : خودت چرا باید حسود باشی که حالا برایم اخم کنی و بعد لبخندی زده و رفتم کنار شیما نشستم.
مسعود از دیدن شیما خیلی خوشحال بود ولی آن را بروز نمی داد.
گلگون بودن صورتش خوشحالی درونش را نشان می داد.
در همان لحظه دایی محمود با قابلامه بزرگی داخل اتاق شد. همه به خنده افتادند. فرهاد نگاهی به من انداخت و در حالی که لبخند روی لبهایش بود سری به عنوان تاسف تکان داد. از این کار او حرصم درآمد.
رامین رو کرد به دایی و گفت : محمود جان چرا به زحمت افتادی. همان کشک بادمجان خیلی بهتر بود. غریبه که اینجا نبود چرا رفتی کباب خریدی.
دایی لبخندی زد و گفت : دیدی بهتون گفتم این دختر فقط قد بلند کرده ولی از زندگی کردن چیزی نمی دونه.
رامین لبش را گزید و چشم غره ای به دایی رفت و گفت : دیگه بی انصافی حرف نزن خوب نیست.
دایی گفت : افسون خانم پاشو در آشپزخانه را باز کن تا قابلامه را داخل آشپزخانه بگذارم. تو چرا اینقدر بی خیال نشسته ای. انگار نه انگار که برای ما جلوی اینهمه خاطر خواه آبرو نگذاشته است.
سرخ شدم و اخمی به دایی کردم و گفتم : این قابلامه غذای شماست و غذای من در آشپزخانه است. لطفا شما قابلامه غذایتان را در اتاق خواب بگذارید. اصلا خوشم نمیاد که قابلامه شما کنار قابلامه من باشد . چون غذای شما آبروی غذای من را می برد.
دایی با تمسخر گفت : اگه این حرف را نزنی چطور می توانی کمی از خجالتت را کم کنی. و بعد قابلامه را به اتاق برد.
دایی گفت : ساعت هشت و نیم است بهتره شام را بیاوریم.
گفتم : الان زود است ساعت نه غذا را می آوریم.
دایی با کنایه گفت : می ترسم خورشتهایی که درست کرده ای از دهن بیفته.
در حالی که یک پایم را روی آن پای دیگر می گذاشتم گفتم : شما نگران آن نباش . هر چی بگذره غذا جا افتاده تر می شه.
مسعود به شوخی گفت : مخصوصا کشک و بادمجان .
شیما گفت : آبروی منو بردی . حالا از این به بعد آقا فرهاد باید همکلاس داشتنم و بی عرضگی اورا به رخم بکشه.
اخمی به شیما کردم و گفتم : بی خود حرف نزن لطفا بعد از شام نظر بدهید تا دیگران هم بشنوند و بعد یک عدد شیرینی در دهانم گذاشتم .
همه از اینقدر بی خیال بودنم تعجب کرده بودند.
یک لحظه چشمم به رامین افتاد. نگاه او به من خیره ماند . لبخندی زد و گفت : می دانم غذاهای خوشمزه ای درست کرده ای.
گفتم : خوشحالم که شما مانند بقیه مسخره ام نمی کنید . از اطمینان شما واقعا ممنون هستم.
شیما آرام به پهلویم زد و گفت : بدجنس نشو . فرهاد و ناراحت نکن. آن روی رامین حساس است.
به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم : دایی جون لطفا سفره بزرگ را پهن کن غذاها جا بگیره.
دایی با تعجب گفت : شوخی می کنی.
گفتم : من درمورد آشپزی با کسی شوخی ندارم.
مادر و شیما برای کمک به آشپزخانه آمدند از دیدن آن همه غذا شوکه شده بودند. دایی وقتی به آشپزخانه آمد با دیدن قابلمه ها چشمهایش گشاد شده بود. با خوشحالی گفت : ای بدجنس کوچولو. می خواستی من بیشتر تو خرج بیفتم. کلی پول کبابها را دادم.
با خنده گفتم : حقت بود. حالا حرف نزن که خیلی گرسنه هستم.
دایی با خوشحالی سفره را پهن کرد. وقتی غذاها چیده شد همه تعجب کرده بودند.
آقای شریفی گفت : پس غذا کشک بادمجان بود؟
لبخندی زده و گفتم : به شما نگفتم تا برایتان سوپریز باشه.
همه شروع کردند به غذا خوردن.
آقای شریفی اینقدر تعریف دست پخت مرا کرد که یک لحظه خجالت کشیدم.
دایی گفت : تو این همه غذا بلد بودی و خودت را به نادانی می زدی. و ادامه داد : ببینم نکنه از همسایه ها کمک گرفتی.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : دایی جون این به جای تشکر شماست. اگه دوست داری برو از آنها بپرس من حتی از خانه بیرون نرفته ام.
رامین لبخندی زد و گفت : افسون خانم راست می گه وقتی من خواستم از طریق مادر به ایشون کمک کنم او قبول نکرد و اصلا صدایی هم از توی آشپزخانه بیرون نیامد.
با نگرانی به رامین نگاه کردم.
لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.