فورا در اتاقم را قفل کرده و رفتم داخل رختخواب دراز کشيدم. صدايي دايي و رامين را مي شنيدم که با خوشحالي باه همديگر صحبت مي کردند و
تعارفات آنها فضا را پر کرده بود . بعد از چند دقيقه صداي رامين را شنيدم که پرسيد : پس افسون خانم کجا هستند؟
نکنه هنوز در حمام است و اين جمله آخر را با لحني تمسخر آميز ادا کرد.
دايي محمود با نگراني کفت : نه حمام نيست فکر کنم داره خواب دختر شاه پريان را مي بينه.
احساس کردم صداي رامين موقع صحبت کردن مي لرزه و همراه با عصبانيت است.
مسعود گفت : دايي جان امشب با آقا رامين مي خواهيم خانه شما بخوابيم. آقا رامين خيلي مايل بود هر طور شده شما را ملاقات بکنه.
دايي خنده اي کرد و گفت : جدي مي گي؟ پس امشب همه دور هم هستيم. و با شيطنت ادامه داد : ببينم اين تصميم شما بود يا آقا رامين؟
رامين به من من افتاد و گفت : تصميم مادر بود.
پيش خودم گفتم : اي مامان بدجنس بالاخره کار خودت را کردي. دوباره گوش تيز کردم تا حرفهايشان را بشنوم.
مسعود گفت : مامان وقتي ديد آقا رامين ناراحت است و بي قرار گفت : که به خانه شما بيائيم تا مردها دور هم باشيم و گپي بزنيم.
تا آقا رامين از ناراحتي در بياد. مي دانستم که مسعود مي خواهد رامين را اذيت کند.
رامين با لحن جدي گفت : آقا مسعود من هيچوقت با شما احساس ناراحتي نمي کنم و خيلي هم راحت هستم.
دايي با کنايه گفت : بله نبايد هم ناراحت باشي. مخصوصا که امشب در خانه من هستي و در آن اتاق هم ... و بعد با صداي بلند خنديد.
نمي دانم چرا اصلا تمايل نداشتم رامين را ببينم. داشت تازه خوابم مي برد که احساس کردم کسي کنارم ايستاده.
با عجله از خواب بيدار شدم . چراغ خواب را روشن کردم .شکوفه بود. با موهاي بلندش و گل رزي که رامين گوشه مويش زده بود.
با ديدن شکوفه جا خوردم. چنان ترسيدم که نزديک بود جيغ بکشم. چون آن قيافه مهربان تبديل به يک دختر
عصباني که در حال انجام قتل باشد شده بود. پتو را روي سرم کشيدم و نفسم به سختي بالا پ پايين مي رفت.
بعد از نيم ساعت پتو را آرام کنار زدم. کسي را نديدم. بلند شده نشستم. دهنم خشک شده بود و گلويم مي سوخت.
در را باز کرده هيچکس در سالن پذيرايي نبود. پاورچين پاورچين با آشپزخانه رفتم و از يخچال شيشه آب را برداشته و سر کشيدم.
وقتي خواستم به اتاقم برگردم متوجه شدم در حياط کسي نشسته . به طرف پنجره رفتم .
رامين بود. بعد از گذشت چند سال خيلي بزرگتر شده و قيافه مردانه اي پيدا کرده بود. بايستي 29 سال داشته باشد.
هيکلش نه زياد لاغر بود نه زياد چاق. چشمهاي درشت و سياهش زيبايي چشم گيري به صورت کشيده و قشنگش داده بود.
وقتي مي خنديد دو طرف گونه اش گدي زيبايي ظاهر مي شد و شکوفه عاشق خنده هاي رامين بود و او نيز اين موضوع را مي دانست و هميشه خندان پيش او مي آمد
خواستم از جلوي پنجره کنار بروم متوجه کسي در پشت سرخود شدم. تا آمدم جيغ بکشم دستش را روي دهنم گذاشت و گفت :
هيس نترس منم محمود. به خود آمدم و گفتم دايي جون اينجا چه مي کنيد؟
با کنايه گفت : بالاخره دلت طاقت نياورد تا صبح صبر کني ؟
با شرم گفتم : نه به خدا دايي جون. آمدم آب بخورم. احساس کردم کسي در حياط ايت دقت کردم ديدم او آنجا نشسته .
دايي با شوخي گفت : خواهر زاده عزيز دوست داري آقا رامين را صدا بزنم؟
با ناراحتي گفتم : نه تورو خدا دايي جون. و سريع به اتاق خواب رفتم.
صداي دايي را شنيدم که با خنده گفت : رو که نيست سنگ پا قزوينه و با خنده به طرف حياط رفت.
خوابم پريده بود. تا سحر بيدار بودم تا اينکه خوابم برد. صبح وقتي دايي محمود صدايم زد فهميدم خيلي خوابيده ام.
سريع بلن شدم و ايستادم. نمي دانستم وقتي او را ببينم چطور برخورد کنم؟ به جلوي آينه رفته موهايم را شانه کرده و به پشت جمع کردم.
دامن کلوش بلند و يک بلوز آستين بلند مشکي به تن کردم وقتي خودم را در آينه ديدم يک لحظه خنده ام گرفت.
درست مثل يک مداد باريک و سياه شده بودم.
دايي به پشت در آمده گفت : نکنه باز خوابيدي ؟ گفتم نه دايي جون دارم آماده مي شوم.
در همان لحظه دايي وارد اتاق شده و گفت : دختر مگر سفر قندهار مي خواهي بروي يا اينکه تصميم داري رامين را اذيت بکني و با صدايي بلند طوري که او
بشنود گفت : واي خداي من افسون چقدر خوشگل شدي .
لبخندي زده گفتم : درست مثل مداد سياه شده ام. دايي اخمي کرد و گفت : نه عزيزم ماشاءالله مثل مرواريد سياه شده اي.
اين جملات را با صدايي بلند ادا مي کرد. دايي دستم را گرفته گفت : زود باش که از گرسنگي مرديم. هيچکدام صبحانه نخورديم تا تو بيايي
پرسيدم دايي جون او هنوز اينجاست؟
با تعجب پرسيد : اون کيه ؟
با خجالت گفتم : رامين را مي گم.
دايي خنده اي کرد و گفت : بله عزيزم خيلي هم مشتاق است که هر چه زودتر تو را ببيند. خيلي بي تابي مي کنه ولي فکر کنم حدسم درست باشه.
گفتم : کدوم حدس؟ دايي گفت هموني که ديشب ... با صداي محکم و جدي حرف دايي را قطع کردم و گفتم :
دايي بس کن. من هنوز صورتم را نشسته ام . شما برويد من هم الان مي آيم.
دايي با خنده نگاههي به انداخت و گفت : اي بدجنس کوچولو خيلي دوست دارم با رامين دوباره وصلت کنيم. اين آرزوي من است. چون اورا دوباره خوشبخت
خواهيم ديد. با اخم نگاهي به دايي انداختم. دايي بوسه اي به گونه ام زد و با خنده از اتاق خارج شد.
من دست و صورتم را شسته به اتاق برگشتم تا صورتم را خشک کنم . وقتي صورتم را خشک کردم خواستم به پذيرايي بروم که
چشمم به رامين افتاد که جلو در اتاق ايستاده و داره من را نگاه مي کنه. چنان شوکه شدم که به من من افتادم.
رامين بدون اينکه از من اجازه بگيرد وارد اتاق شد و در را بست .
با اين کار او قلبم به شدت به طپش افتاد. رامين به طرفم آمد و همچنان چشم به من دوخته بود. ولي احساس کردم عصبي است.
بي مقدمه گفت : ماشاءالله بزرگ شدي. براي خودت خانمي شدي.
با لحن ملايمي گفتم : سلام.
جوابم را نداد.
گفتم صبحانه خوردي؟
صورتش را از من برگرداند و با حالت عصبي گفت : از ديروز تا حالا هيچي از گلوم پاوين نمي ره و دوباره به طرفم برگشت و با صدايي بلند گفت :
تو هنوز منو باعث مرگ آنها مي داني؟ تو چرا از من نفرت داريو بعد دوباره پشتش را به من کرد و گفت :
تو حتي از شکوفه زيبا تري ولي از نظر عاطفه . فهم و. درک و انسانيت خاک پاي او هم نمي شوي.
جا خوردم. فکرش را نمي کردم رامين با من اينطوري برخورد کند
با صدايي لرزان ولي بلند گفتم : کسي از شما اظهار نظر نخواست تا درباره من قضاوت کنيد.
رامين به طرفم برگشت و با لحن آرامتري گفت : تو چه جور آدمي هستي؟ چرا از ديدن من فرار مي کني؟ من هفت سال در کشور غريب تمام فکرم پيش شما بود
ولي تو حاضر نشدي در اين هفت سال حتي يک بار با من صحبت کني. وقتي هفته قبل به خانه شما زنگ زدم
و تو گوشي را برداشتي و صدايت را شنيدم انگار تمام دنيا را به من داده اند. اول باورم نمي شد خودت باشي ولي از لحن سرد صدايت
فهميدم که بايد خودت باشي و من اشتباه نکرده ام. تو اصلا عوض نشده اي. فقط قد بلند کردي و زيباتر شدي همين.
ولي من تمام حواسم و زندگيم مشغول شما بود. اين هفت سال مانند هفتاد سال بر من گذشت.
ناگهان از دهنم پريد و گفتم : چون شما عذاب وجدان داشتيد همه حواستان پيش ما بود
در همين لحظه رامين دگرگون شد و به طرفم آمد و با خشم يک دستش را براي سيلي زدن بالا برد ولي خودش را به اجبار نگه داشت و در چشمانم نگاه کرد
و با فرياد گفت : اگه يک دفعه ديگه اين حرف را بزني به خدا چنان سيلي محکمي به صورتت مي زنم تا دوروز صورتت ورم کند.
سکوت کردم.
دايي محمود در زد و آمد تو اتاق. رامين مرا ول کرد و با ناراحتي دستي به موهايش کشيد.
دايي محمود گفت : چه خبره ؟ چرا مثل خروس جنگي مي مانيد. صدايتان چند خانه آنورتر شنيده مي شه. بياييد صبحانه بخوريد که از گرسنگي مرديم.
رامين از اتاق خارج شد و به پذيرايي رفت.
بغضي راه گلويم را بسته بود ولي قيافه اي جدي و سرد به خودم گرفته بودم.
از دايي خجالت مي کشيدم. چون دايي تمام حرفهاي مارا شنيده بود. اصلا فکرش را نمي کردم بعد از هفت سال با رامين اين برخورد را داشته باشم.
بيشتر احساس نفرت از او مي کردم . به پذيرايي رفتم . روي صندلي جهت صرف صبحانه نشستم .رامين روبه رويم نشسته بود . اصلا او را نگاه نمي کردم.
رامين هر چند لحظه يک بار نگاهم مي کرد آشکارا از برخوردش ناراحت بودم.
دايي مدام جوک تعريف مي کرد تا ما را بخنداند ولي ما در عالم خودمان بوديم.
يکدفعه رو به دايي کرده و گفتم : دايي جان اگه مي شه اجازه بدهيد وسايلم را جمع کنم و به خانه عمو عباس بروم.
به جاي دايي مسعود گفت : کجا براي خودت تصميم مي گيري؟ خواهر آقا رامين هم همراه آنها آمده است. او هم سن و سال خودت مي باشد.
مادر خيلي تاکيد داشت که ناهار حتما به خانه بيايي.
رامين در همان لحظه از جلوي ميز بلند شد و رفت روي مبل نشست و سيگاري روشن کرد و به پک زدن پرداخت.
با ناراحتي گفتم: آخه...
دايي حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. ديگه بايد بروي. خوي نيست يک دختري که هم سن و سال خودت است در خانه شما تنها باشد و تو اينوروآنور باشي
از سر ميز بلند شدم . ميز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. داشتم استکانها را مي شستنم که متوجه شدم رامين به آشپزخانه آمد.
کنارم ايستاد و ظرفهايي را که اسکاج زده بودم برداشت و شروع به آب کشيدن کرد. چيزي نگفتم.
رامين نگاهي به من انداخت و آرام گفت: افسون تو منو مي بخشي؟
حرفي نزدم. رامين لحن صدايش التماس آميز شد و گفت : به خدا براي يک لحظه کنترلم را از دست دادم . تورو به ارواح خاک شکوفه منو ببخش.
اصلا دست خودم نبود . مدت يک هفته است که خواب به چشمهايم نيامده است . همش منتظر بودم که هرچه زودتر پيش شماها بيايم.
وقتي با اون همه ذوق و شوق آمدم و تو را نديدم انگار دنيا دور سرم چرخيد. ديشب تا صبح نخوابيدم.
خودت ديدي که حتي صبح طاقت نياوردم که از اتاق بيرون بيايي. خواهش مي کنم منو ببخش. من مرد کم طاقتي هستم
تقصير اين دايي محمود شما بود که با صداي بلند حرف مي زد. از اين حرف او لبخندي روي لبهايم ظاهر شد.
رامين نيز لبخندي زد و گفت : خنده هايت برام يک دنيا ارزش دارد.
آرام گفتم : من که هنوز شما را نبخشيدم که خوشحال هستي.
رامين گفت : اينقدر معذرت خواهي مي کنم تا خسته شوي. و ادامه داد : تو عجيب ترين دختري هستي که تو عمرم ديدم. سخت و يکدنده. حتي احترام خواهرت را نداري
الان روح اون دختر به خاطر برخورد تو با من آرام و قرار نداره.
يکدفعه ياد ديشب افتادم که شکوفه را ناراحت ديدم. پيش خودم گفتم نکنه از اين حرکات من شکوفه ناراحت است . در دلم لرزش خاصي افتاد.
نگاهي به چشمان سياه رامين انداختم و گفتم : شما هر چه که دلت خواست به من گفتي و حالا معذرت خواهي مي کني.
باشه شما را مي بخشم.
رامين با خوشحالي گفت : تو دختر خوبي هستي و اگه اين کينه لعنتي را از دلت پاک کني بهترين دختر دنيا مي شوي
و با يک شور خاصي ظرفها را از من گرفت و شروع کرد به آبکشي.
در همان موقع دايي محمود به آشپزخانه آمد. وقتي منو با رامين در حال ظرف شستن ديد گفت :
شما آب و روغن چطوري کنار هم ايستاده ايد دل مي دهيد و قلوه مي گيريد؟
رامين خنده اي کرد و گفت : دايي جان ما که ساکت پهلوي هم ايستاده ايم و داريم ظرفهاي جنابعالي را مي شو ئيم
و با کنايه ادامه داد : ما از اين شانسها نداريم که دل بدهيم و قلوه بگيريم.
دايي قيافه اي جدي به خودش گرفت و به ظاهر اخم کرد و گفت : بله چه چيزها مي شنوم منظورت چي بود ؟
رامين جاخورد و خودش را جمع و جور کرد و گفت : به خدا منظوري نداشتم. خواستم شوخي کرده باشم.
دايي با همان حالت گفت : حالا خوبه که افسون به شما مردها رو نشان نمي دهد و گرنه...
رامين با دستپاچگي حرف دايي را قطع کرد و گفت : دايي جان من معذرت مي خوام منو ببخش.
يکدفعه دايي زد زير خنده و گفت : خوب از تو زهر چشم گرفتم . رنگت چقدر پريده است.
رامين نفس بلندي کشيد و گفت : اي بابا محمود جان چرا اينجوري کردي. چنان جدي صحبت کردي که داشتم از ترس قالب تهي مي کردم.
من همچنان سکوت کرده بودم و آرام استکانها را مي شستم.
دايي رو به من کرد و گفت : افسون جون تو برو وسايلت را جمع کن بقيه استکانها را رامين مي شوره.
رامين سريع گفت : دايي جان غريب گير آوردي بيچاره من کسي نيست که از من طرفداري کنه .
دايي با شيطنت گفت : بيچاره حالا بايد اينقدر زجر بکشي و منت کشي کني تا شايد فلاني طرفدارت بشه . با گفتن فلاني با چشم به من اشاره کرد.
از حرفهاي کنايه دار پدر خسته شدم. اخمي کردم و اسکاج را محکم توي ظرفشويي انداختم و به طرف اتاق رفتم تا وسايلم را جمع و جور کنم.
حرصم از دست دايي داشت درمي آمد . مدام گوشه کنايه مي زد و من اصلا خوشم نمي آمد.
دايي بعد از لحظه اي به اتاق آمد و گفت : افسون از دست من ناراحت شدي؟
با اخم گفتم : دايي تورو خدا اينقدر جلوي او از اين حرفها نزن. شما درست دست روي نقطه ضعف من مي گذاريد. و من را ناراحت مي کنيد.
دايي به طرفم آمد و گفت : افسون جون رامين پسر خوبي است. اينقدر اذيتش نکن. از من به نو نصيحت با احساسات يک مرد هيچوقت بازي نکن.
اگه رامين بخواهد اذيتت کند راحت مي تواند. اگر او مرد بد و بي وجداني بود بايستي الان زن و بچه داشت.
او اين همه مدت با خاطرات شکوفه زندگي کرده است. و حالا مي دانم که تورو...
با خشم حرف دايي را قطع کرده و گفتم :دايي خواهش مي کنم.
دايي اخمي کرد و گفت : اگر من جاي رامين بودم تورو آدم حساب نمي کردم و خودم را جلوي تو بي شخصيت نمي کردم. تو لياقت رامين را نداري.
اگه رامين عاشق تو شده باشد اشتباه کرده است.
حرف دايي را قطع کردم و گفتم : دايي جان خواهش مي کنم . دايي نمي خواهم چيزي در اين باره بشنوم. من همينم.
اگه دوست داري تحملم کن و اگه دوست نداري...
اين دفعه دايي حرفم را قطع کرد و با عصبانيت گفت : دختر تو انسان نيستي . تو عاطفه نداري. تو عشق و علاقه را در خودت کشتي.
يکدفعه رامين با ناراحتي داخل اتاق شد و گفت : محمود جان بس کن بياءيد برويم. و بعد در چشمان من خيره شد و گفت :
آقا محمود اگه فکر مي کني من خودم را جلوي افسون بي شخصيت مي کنم کاملا در اشتباه هستي.
من فقط به خاطر شکوفه به او احترام مي گذارم و دوستش دارم همين.
من که از دست دايي عصباني بودم تمام عقده هايم را روي سر رامين ريختم و با خشم گفتم :
من به احترام شما احتياجي ندارم احترام را براي خودتان نگه داريد.
دايي با خشم به طرفم آمد و با فرياد گفت : خفه شو دختر تو اصلا عقل توي سرت نيست . فقط قد بلند کردي.
رامين به طرف دايي رفت و بازوي او را گرفت و نگذاشت دايي روي من دست بلند کند و گفت :
محمود خواهش مي کنم بس کن. به خاطر من کوتاه بيا.
دايي را هيچوقت اينچنين عصباني نديده بودم. اصلا فکرش را نمي کردم دايي به خاطر رامين با من اينطوري برخورد کند.
دايي با خشم گفت : از ديشب تا حالا حرکاتش را تحمل کرده ام . ديگه صبرم تمام شده است. آخه دختره منفي باف تو چقدر بي عاطفه هستي.
رامين با صداي بلند گفت : محمود بس کن من راضي نمي شوم که با افسون اينطور برخورد کني . تو بيشتر منو ناراحت مي کني.
چمدانم را برداشتم و سريع از اتاق بيرون آمدم . مسعود را ديدم که روي کاناپه نشسته است و سرش را ميان دو دستش گرفته و ناراحت است.
از ديدن مسعود در اين حالت بيشتر عصباني شدم . رو کردم به دايي و با صداي بلند گفتم : دايي جون از پذيرايي که کردي دستت درد نکنه
خوب حق دايي بودن را به جا آوردي. به خاطر يک غريبه اينجوري ما را ناراحت ميکني .
دايي به طرفم آمد و با صداي نسبتا ملايمي گفت : تو چرا همه کاسه کوزه ها را سر رامين بدبخت مي شکني. اون چه تقصيري تو مرگ پدرت و يا اين موضوع داره.
تو چرا نمي خواهي بفهمي. الان تو نوزده سال داري. چرا نمي خواهي حقيقت را پيدا کني.؟
به سرعت راه افتادم. خودم را در کوچه ديدم. صداي فرياد دايي را مي شنيدم که مي گفت : افسون وايسا ماشين را روشن کنم تا با هم برويم.
من هم با صدايي بلند گفتم : با تاکسي مي روم مي ترسم دوباره منت بگذاريد که تحملم کرده ايد.
صداي دايي را مي شنيدم که مي گفت : اين دختر چقدر لجباز و زود رنج است . اصلا نمي تونم باور کنم که افسون اينطور رفتاري داشته باشد.
راه افتادم سر کوچه که رسيدم احساس کردم کسي چمدانم را گرفت. به عقب برگشتم رامين بود.
اخمي کردم و با عصبانيت گفتم : نمي خواد خودم مي توانم چمدانم را بياورم.
رامين چنان نگاه سنگيني به من انداخت که ناخودآگاه چمدانم را به او دادم و سکوت کردم.
سر کوچه تاکسي گرفت. عقب تاکسي دوتا زن و يک مرد نشسته بودند و جلوي ماشين خالي بود. اصلا دوست نداشتم کنار رامين بشينم.
به خاطر همين از آقايي که عقب نشسته بود خواهش کردم که کنار رامين بشيند و من عقب نشستم . وقتي صورت رامين را از آينه ماشين ديدم
که از ناراحتي عضله صورتش مي لرزيد و قرمز شده بود از کارم احساس رضايت کردم.
سر کوچه خانه خودمان پياده شديم و رامين چمدان را از صندوق عقب ماشين بيرون آورد و با هم به راه افتاديم.
خواستم جلوتر از رامين به خانه بروم ولي وقتي صورت خشمگين رامين را ديدم ترسيدم و با او همگام شدم.
زنگ خانه را فشردم . نگاهي به رامين انداختم . نگاهش با نگاهم جفت شد سرم را پايين انداختم. چشمهايش از فرط خشم سرخ شده بود .
دختر خانمي که خيلي شبيه رامين بود در را باز کرد و به گرمي مرا در آغوش گرفت و احوال پرسي کرد.
حدس زدم که بايد خواهر رامين باشد. با لحن سردي جوابش را دادم و داخل خانه شدم.
با آقا و خانم شريفي سلام و عليک کردم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.
بعد از تعويض لباس روي تخت دراز کشيدم و به حرکات دايي فکر کردم. باورم نمي شد که دايي محمود اينچنين مرا جلوي رامين تحقير کرده باشد.
در اتاقم به صدا درآمد. گفتم بفرمائيد داخل. رامين بود . سريع بلند شدم لبه تخت نشستم.
رامين با حالت عصبي گفت : افسون خانم خواهش مي کنم اگه با من اين رفتار را مي کني من تحمل مي کنم ولي لطفا با خواهرم خوب برخود کن
اون دختر حساس و ضعيفي است. مي ترسم رفتارت او را ناراحت کند.
با تمسخر گفتم : چشم حتما. نمي گذارم به اين دختر حساس بد بگذره.
رامين با ناراحتي دستي به موهايش کشيد و با صدايي مرتعش گفت : افسون تورو خدا با من اينطور صحبت نکن
من فقط ازت مي خواهم حرفهاي سردي که به من مي زني و يا گوشه کنايه هايي که نثارم مي کني به خواهرم نگويي . فقط همين را ازت مي خواهم.
حالت جدي به خود گرفتم و گفتم : اينقدرها هم که به من مي گويند بي عاطفه نيستم. من هم آدمم و احساس دارم. براي چي بايد با خواهر شما بد برخورد کنم.
رامين آرام به طرفم آمد و گفت : قول مي دهي ؟
گفتم : قول شرف.
براي چند لحظه رامين به من خيره شد. انگار مي خواست حقيقت را از چشمانم بخواند . خودم را جمع و جور کردم. رامين متوجه شد
به خودش آمد و صورتش گلگون گشت و به سرعت از اتاق خارج شد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)