کار مادر مدام گريه و زاري بود. گوشه و کنار خانه برايش تمام خاطرات عزيزانش بود.
زير دخت گيلاس نشسته بودم. همسايگان يک به يک براي اظهار همدردي به ديدن مادر مي آمدند.
رامين نيز زانوي غم بغل کرده و گوشه حياط در حال گريستن بود. خانه شاد و پورشورمان تبديل به عزاخانه اي شده بود که
هر کس از راه مي رسيد گريه و زاري سر ميداد. آقاي شريفي و خانمش نيز سه روز پيش مادر بودند و سپس عازم شيراز شدند.
رامين پيش مادر آمد و گفت: مادر هيچوقت شما را تنها نخواهم گذاشت. مادر رامين را در آغوش گرفته و گفت :
پسرم مواظب خودت باش. الهي هر کجا هستي خوشبخت و موفق باشي . رامين با گريه گفت : مادر من هيچوقت خوشبخت نمي شوم.
دست مادر را بوسيده به طرف مسعود رفت. با او خداحافظي و سپس رو به من کرد و گفت : افسون خانم خواهش مي کنم مواظب مادر باشيد
او را ناراحت نکنيد. تقاضاي ديگرم اين است که اگر مشکلي يا کاري پيش آمد حتما مرا با اطلاع کنيد.
نگاهي به چهره افسرده اش کردم و با بغض گفتم : ما هيچوقت مشکلمان را لا غريبه ها درميان نمي گذاريم.
با اين حرف من حس کردم رامين دگرگون شده و رنگ از صورتش پريد. متدر سريع گفت : افسون ساکت باش و از رامين عذر خواهي کرد.
رامين خيلي آرام با صدايي گرفته گفت : مادر خودتان را ناراحت نکنيد. نگاهي به من انداخته ادامه داد : مواظب خودت باش اميدوارم دفعه ديگر
که به دبدارتان آمدم کينه اي از من به دل نداشته باشيد. تا من راحت تر با اين مصيبت کنار بيايم و از مادر دور شد.
بعد از رفتن آنها خانواده شش نفري ما تبديل به خانواده اي سه نفري شده بود و اين مسئله براي مادر و مسعود و من غير قابل تحمل بود.
رامين يک روز درميان با مادر تماس ميگرفت. ولي من اصلا با او صحبت نمي کردم و ماهي يکبار به ديدن ما مي آمد.
هشت ماه بعد از مرگ عزيزانمان يکروز به تهران آمده و گفت : که براي ادامه تحصيل به خارج از کشور مي رود تا پايان دوره تخصصي اش
در کشور آلمان خواهد ماند. در موقع رفتن رامين بود که تازه از مدرسه برگشته بودم. بعد از سلام سردي که به رامين کردم به اتاقم رفته تا لباسهايم را عوض کنم
در همين موقع رامين وارد شد و گفت : افسون خانم وقتي برگردم شما براي خودتان خانمي خواهيد شد.
خواهش مي کنم در صورت تماس تلفني با هم صحبتي داشته باشيم. نگذاريد فکر اينکه در مرگ عزيزانمان مقصر هستم کينه اي از من بدل بگيريد.
لبخن سردي زده گفتم : اميدوارم موفق باشيد به خاطر اينکه زودتر از اتاقم برود ادامه دادم شما هم مراقب خودتان باشيد
اميدوارم از من دلخور نشده باشيد. در آن موقعيت نمي فهميدم چه مي گويم. رامين در حالي که بغض سنگيني در گلويش بود خداحافظي کرد و رفت.
فرداي آن روز راهي کشور آلمان شد. خيلي خوشحال بودم . ولي مادر انگار که پسرش از او دور مي شد خيلي ناراحت بود.
پدر و مادر رامين مدام با مادر در تماس بودند. يادم مي آيد که يک روز سر مادر فرياد کشيدم که چرا خانواده آقاي شريفي دست از سرمان بر نمي دارند.
شکوفه که مرده و دختري نداريم که به رامين بدهيم. چرا اينقدر مارا عذاب مي دهند. حتما عذاب وجدان دارند که اينطور به ما ترحم مي کنند.
مادر با عصبانيت گفت : آنها مردمان خوبي هستند خدا نخواست که با ما وصلت کنند. ولي دليلي ندارد که انسانيت خودشان را
فراموش کنند.
درسهايم خيلي ضعيف بود. اصلا حوصله درس خواندن را نداشتم. جاي خالي پدر و خواهرانم برايم خيلي زجر آور بود.
شکوفه هميشه مراقب درس خواندنم بود و در موقع امتحانات کمکم مي کرد. نبودن او در کنارم برايم غير قابل تحمل بود.
عيد با تمام زيباييهايش کم کم داشت نزديک مي شد. هيچ شور و شوقي نداشتيم. حتي براي خريد لباس عيد هيچ اشتياقي نشان نمي دادم.
وقتي مادر پيشنهاد خريد لباس عيدمان را کرد عصباني شده گفتم : نمي خواهم براي عيد لباس نو بخرم.
درست يک روز به عيد مانده بود که تلفن زنگ زد. مادر گوشي را برداشته و با بغض به احوال پرسي پرداخت. متوجه شدم رامين است
مادر قدري صحبت کرده گوشي را به مسعود داد . من سريع از منزل خارج شدم اصلا دوست نداشتم با رامين حرف بزنم. بعد از نيم ساعت به خانه برگشتم .
مادر عصباني بود و با ديدن من گفت : دختره سنگ دل رامين بيچاره چقدر منتظر بود تا با تو حرف بزند. سکوت کرده و يک راست به اتاق رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)