من و مسعود آرام روی تخت کز کرده و مانند آدمهای لال و کر به گوشه ای خیره شده بودیم. در همین موقع پرستاری به طرفم آمده گفت : دخترم بیا پایین می خواهم سرت را پانسمان کنم. همراه او به اتاق پانسمان رفتم و موقع پانسمان آرام گریه می کردم.
نگاهی به پرستار کرده گفتم : پدر و خواهرانم را کجا برده اند ؟ می دانم که آنها مرده اند. پرستار بغض گلویش را فرو خورد و گفت : دخترم آنها نمرده اندآنها همیشه در منار شما هستند.
یکباره پرستار گفت : خدای من از پایت خون می آید و سرسع با قیچی قسمت سر زانوی شلوارم را پاره کرد و گفت باید دکتر را صدا کنم بدجوری زخمی شده ای.
وقتی زانویم را دیدم از زخم آ« حالم بهم خورد. گوشت پایم گرد تا گرد پاره شده بود و استخوان پایم بخوبی معلوم بود .
صورتم را برگرداندم. پرستار با ناراحتی گفت تو چطور متوجه نشدی مگه درد نداشتی؟
با بغض گفتم : درد سینه ام بیشتر از درد پام است.
پرستار سرم را در آغوش کشید و آرام به گریه افتاد و دکتر را صدا کرده و پارگی پایم را بخیه زده و با تزریق آمپول بخواب رفتم.
مدتی در خواب بودم که با صدای شیون مادر از خواب پریدم. برادرم مسعود کنار مادر ایستاده بود و گریه می کرد و می گفت: مامان تورو خدا ساکت باشم اینقدر خودت را اذیت نکن.
بعد از گذشت چند ساعت عموها همراه دایی محمود وارد اتاقی که بستری بودیم شدند. وقتی آنها را دیدم انگاری داغمان دوباره تازه شده و شروع کردیم به گریه کردن.
دست مادر را به تخت بسته بودند. ولی او همچنان فریاد می کرد و شکوفه و رویا و پدر را صدا می زد. عموها و دایی وقتی متوجه شدند چه بلایی سرمان آمده همچنان فریاد می کشیدند و گریه می کردند.
دایی محمود خودش را به درو دیوار می زد. توسط پرستاران آنها را به آرامش دعوت کردند.
رامین شکوفه را در منزل دایی محمود دیده بود و از او خوشش آمده و به خواستگاریش آمدند.
مادر با ناله پرسید : به شما چه کسی گفت که ما بدبخت شده ایم.؟ دایی با صدای گرفته ای گفت : مسعود با من تماس گرفته و من نیز موضوع را تلفنی به آقای شریفی اطلاع دادم.
مادر با ناله گفت : جواب رامین را چی بدهم ؟ چی بگم ؟ خدا چی بگم؟ دوباره شروع کرد به ناله زدن.
شب آن حادثه شوم آقای شریفی همراه زنش و رامین به بیمارستان آمدند. هر سه هراسان بودند. مادر با دیدن رامین شروع به گریه کرد و با فریاد گفت : رامین جان تو دیگه عروس نداری . تو دیگه عزیز نداری و در همان حال از هوش رفت.
رامین با شنیدن این حرف شوکه شد و با ناباوری گفت : نه ... این دروغه شکوفه نمرده دایی محمود دستش را روی شانه رامین گذاشت و با گریه گفت : رامین . سپس رامین با فریاد گفت : شما دروغ می گوئید نمی توانم باور کنم و با مشت به درو دیوار می زد و گریه می کرد.
دایی و عموهایم به زحمت رامین را آرام کردند.
مینا خانم و آقای شریفی گریه می کردند و عروسشان را به نام صدا می کردند. در همین موقع پرستار وارد اتاق شده و با ناراحتی گفت : شماها به جای اینکه آنها را تسلا داده و به آرامش دعوت کنید خودتان بیشتر ار آنها ناراحتی می کنید. لطفا همه بیرون یروید تا کمی استراحت کنند.
همگی بیرون رفتند به غیر از مینا خانم. او با التماس خواست که پیش مادر بماند و دیگر شیون نخواهد کرد. پرستار قبول کرده و اجازه داد که ایشان بماند.
بعد از مدتی بسختی از روی تخت پایین آمدم و لنگ لنگان از اتاق بیرون رفته و در راهرو قدم زدم و یک یک اتاقها را سرک کشیدم تا دوباره پدر و خواهرانم را بیایم . اتفاقا به اتاقی رسیده که روی درب آن نوشته بود سردخانه. آرام در را باز کرده و بدون وحشت وارد شدم آنجا محل سرد و بی روحی بود . آهسته جلو رفتم صدای ضعیفی به گوشم رسید.
جلوتر رفتم آقا رامین بود که کنار صندوق جسد خواهرم ایستاده بود و با گریه داشت با جسد بی روح شکوفه صحبت می کرد. صورت زیبای شکوفه همانند فرشته ها بود. انگار به خواب عمیقی فرو رفته باشد.
مژه های بلند و فر دارش در آن صورت زیبا و سفید مانند برگ گل کوکب زیبا و قشنگ بود. انگاری شکوفه داشت خواب بهشت زیبا را می دید که اینچنین با اشتیاق چشمهایش را بسته و اصلا توجهی به کسی نداشت که برای باز بودن آن چشمها آرزو داشتند.
بی اختیار یک دفعه جیغ بلندی کشیده و خود را روی جنازه شکوفه انداختم . رامین هر چه خواست مرا آرام کند نمی توانست. در آ« موقع عشق شکوفه عزیز به رامین را فراموش کرده سیلی محکمی به صورتش زده و با فریاد گفتم : به من دست نزن تو باعث مرگ آها شده ای. مقصر شما هستید که ما بدبخت شدیم و با گریه ادامه دادم اگر اصرار شما و خانواده ات نبود که به شیراز خراب شده بیاییم الان آنها زنده بودند
رامین با ناراحتی نگاهم کرد. باور نمی کرد که من دارم این حرفها را می زنم. دوباره فریاد زده مشتهای نفرتم را حواله سر و صورت رامین کردم. در این موقع دستم را گرفته و سرم را در آغوش کشید و به گریه افتاد و من با ناله گفتم : شکوفه را خیلی دوست داشتم چرا خانواده ام را به شیراز دعوت کردید. چرا؟ چرا؟ دیگر نفهمیدم چه شد.
وقتی به هوش آمدم روی تخت بیمارستان سرم به دستم وصل بود و رامین و عموها و دایی محمود و آقای شریفی همگی کنار تخت من نگران بودند. وقتی آقای شریفی را دیدم در دل گفتم حتما رامین همه حرفهایم را برای پدرش گفته است.
صورتم را از رامین برگرداندم. آقای شریفی با ملایمت گفت : دخترم حالت چطوره ؟ خدا را شکر بهوش آمدی.
گفتم : بهترم. رامین آرام گریه می کرد. حس کردم به تنهایی بزرگترین ضربه روحی را به او وارد کرده ام.
عمو علی گفت : دخترم بهتر است تو کمی استراحت کنی. ما پیش مادرت می رویم تا سری به او بزنیم. دایی محمود و آقای شریفی همراه آنها رفتند ولی رامین کنار من ماند. رامین با ناراحتی دستم را گرفته و گفت : افسون اگر می دانستم این اتفاق می افتد به خدا هیچ وقت به شما اصرار نمی کردم به شیراز بیائید. خواهش می کنم اینقدر مرا سرکوفت نزنی و روی زخمم نمک نپاشی . من تا عمر دارم شکوفه و عشق پاکش را فراموش نخواهم کرد. و بی اختیار اشک ریخت.
با ناراحتی گفتم ببخشید من در آ« لحظه اصلا با خود نبوده و نفهمیدم که چه می گویم .
رامین بلند شده و آهی از ته دل کشیده گفت : فردا شما و مادر و آقا مسعود مرخص می شوید. من تا فردا در بیمارستان می مانم و اگر به چیزی احتیاج داشتید حتما به من بگو و از اتاق خارج شد.
سکوت کردم . افکارم پریشان بود . صورت پدر جلو چشمانم ظاهر می شد. نمی توانستم با این فاجعه کنار بیایم.
فردا صبح عموها و دایی محمود برای ترخیص ما به بیمارستان آمدند و آمبولانس در حالی که جنازه عزیزانمان را در خود داشت جلوتر حرکت کرد.
مادر اصرار داشت که عزیزانش را در شهرستان محل تولدشان که در یکی از شهرهای شمال کشور بود ببرند.
مادر همچنان بی قراری می کرد و مدام دخترها و شوهرش را صدا می زد و فریاد می کشید و بی هوش می شد.
با خود گفتم : بعد از مرگ عزیزانمان مادر از بین خواهد رفت. چون اصلا به خود توجه نداشت و مانند بید از ترس جدایی به خود می لرزید.
بالاخره همراه عزیزانمان به قبرستان شهرستان رشت رسیدیم. آنجا مملو از جمعیت بود. انگار کسی خبر حادثه را بین فامیل پخش کرده بود. تمام دوستان و آشنایان و همسایه ها برای همدردی آمده بودند.
با رسیدنمان عمه ها و خاله ها شیون کنان به طرفمان آمده و دور مادر جمع شدند و جنازه ها را از آمبولانس خارج کردند و الله اکبر گویان به طرف مرده شور خانه بره تا پیکر پاکشان را غسل و کفن نمایند.
دختران فامیل و دوستانم دور من نشسته و گریه می کردند.
من نیز به گور کنان که داشتند سه حفره تنگ و تاریک برای عزیزانمان می کندند با تنفر نگاه می کردم. یکباره طاقتم تمام شد و تحمل این همه سنگدلی را نتوانستم داشته باشم. آنها چطور می توانستند تن زیبای شکوفه و رویا را با بی رحمی داخل آن گور تنگ و تاریک بگذارند. به طرفشان حمله برده و بیل را از دستشان گرفته و با فریاد گفتم: چطور دلتان می آید این عزیزان را در خاک بگذارید.؟ شما چطور می توانید یک عروس زیبا را که در این دنیا با آرزوهای فراوان بود با این بی رحمی به داخل گور بگذارید؟ بروید گم شوید. شماها انسان نیستید.
جیغ می کشیدم و خاکها را در گودال می ریختم.
یکباره دستی مرا از پشت گرفته و از روی زمین بلند کرده و در آغوش کشید. رامین بود و همچنان گریه می کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)