روزها پی در پی می گذشت و رفت و آمدها ادامه داشت تا روز عقد کنان جشن مفصلی توسط خانواده ها ترتیب داده شد.
در روز جشن عقد کنان رامین کنار شکوفه مثل مردهای خوشبخت بود و لبخند از روی لبانش دور نمی شد.
چند ماهی از مراسم عقد کنان رامین و شکوفه گذشته بود که به اصرار خانواده رامین به شیراز دعوت شدیم. اولین ماه تابستان بود بعد از تعطیلی مدارس همراه خانواده عازم شیراز بودیم. ساعت شش صبح با صدای پدر از خواب بیدار شدیم. پدر اجازه نداد حتی صبحانه را در منزل بخوریم همگی ما را به کله پزی دعوت کرد و حرکت کردیم. مادر کنار پدر نشسته بود . من و شکوفه و رویا و مسعود روی صندلی عقب ماشین بودیم. با اذیت و آزار مسعود صدای جیغم بلند شده و شکوفه بغلم کرد. ناخودآگاه به شکوفه گفتم آبجی جون وقتی به شیراز رسیدیم موقع برگشتن تو هم با ما می آیی: شکوفه لبخندی زد و گفت : افسون جون این چه حرفیه می زنی حتما برمیگردم و با صدای آرامی گفت: تا وقتی بابا و مامان اجازه ندهند از شما جدا نخواهم شد.
بغض کرده و گفتم: تورو خدا آبجی جون زود به زود به دیدن ما بیا.
شکوفه خندید حتما خواهر کوچولوی من. بعد صورتم را بوسید . رویا خیلی کم حرف و آرام بود لبخندی زد و گفت : افسون از الان ماتم گرفته. نمی دانم وقتی نوبت خودش بشه چطور می تونه پدر و مادر را با این روحیه ترک بکنه. اخمی کردم و گفتم : من هیچوقت ازدواج نمی کنم می خواهم همیشه پیش بابا و مامان بمونم.
مسعود با صدای بلند گفت : واویلا خدا به داد ما برسه.
پدر خنده ای کرد و گفت: دخترم ماشاءالله اینقدر خوشگل و خوش زبان است که فکر کنم در سن پانزده شانزده سالگی در خانه را از پاشنه بکنند.
مادر گفت : خوب بسه دیگه تا افسون بد و خوب خودش را تشخیص نده شوهرش نمی دم.
مسعود گفت : این دختر را که من دیدم تا پیر بشه بد و خوب خودش را تشخیص نمی دهد. پس نکنه می خواهید تا زمان پیری بیخ ریشمان باشه؟ همگی زدند زیر خنده .
خواستم مشتی به پهلوی مسعود بزنم که شکوفه مانع شد و با خنده دستم را گرفت و بغلم کرد.
مادر گفت : اتفا قا چند وقت پیش که آقا رامین به دیدنمان آمده بود گفت خیلی از افسون خوشش آمده . چون خیلی شلوغ و زیرک است.
شکوفه لبخندی زد و گفت: یکبار هم به من گفته بود انگار افسون زیاد از من خوشش نمی آید چون وقتی به دیدن شمت می آیم با اخم و ناراحتی بدرقه ام می کند. ولی بهش گفتم ام به دل نگیرد چون افسون از کودکی در کنارم بوده و زیادی به من وابسته است کمی حسادت می کنه.
با اخم گفتم باید هم حسودی بکنم اگر شما جای من بودید اینکار را نمی کردی. وقتی آقا رامین از شیراز می آید من شما را نمی بینم مدام یا بیرون می روید یا در اتاقت را می بندی و خودتان را حبس می کنید وقت نداری که حتی با من حرف بزنی.
پدر خنده ای کرد و گفت : دخترم راست می گه دیگه. چرا باید او را مدام تنها بگذاری که او نسبت به رامین حسودی بکنه.
شکوفه با خجالت سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
چند کیلومتری از تهران خارج شده بودیم که پدر جلو مغازه کله پزی ماشین را نگه داشت و گفت : پیاده بشین که خیلی گرسنه ام شده. حتما شما هم مثل من گرسنه اید.
همگی پیاده شدیم و بیرون رستوران روی نیمکتهای پهنی که رویشان گلیمهای رنگارنگ انداخته بودند نشستیم. قلیان خوش نقش و نگاری کنار هر تخت به چشم می خورد پدر دائما با شکوفه شوخی می کرد و او نیز با صورتی قرمز شده سرش را پایین می انداخت و آرام غذایش را می خورد. من پدر را خیلی دوست داشتم و او را بهترین پدر دنیا می دانستم. دست خودم نبود احساس بدی داشتم و مدام به صورت پدر نگاه می کردم و دوست داشتم بهتر پدر را حس کنم.
رویا گفت : افسون چرا دائما به بابا نگاه می کنی ؟ پدر خندید آخر دخترم تازه می خواد منو بشناسه.
مادر لبخندی زذد و گفت : اینقدر اذیتش نکنید حتما طفلک خوابش میاد صبح زود بیدار شده. مسعود با حالت تمسخر گفت : واله رفتار این لوس عجیب غریبه آخه اگر کسی خوابش بیاد چشمهاشو می بنده ولی این زل زده و بربر بابا را نگاه می کنه. بعد همگی به خنده افتادند.
با ناراحتی گفتم : تو دیگه رجز خوانی نکن از همه بدتری فقط بلدی آدم را ذلیل کنی. مسعود تا خواست جوابم را بدهد پدر مانع شد. فقط مسعود چشم غره ای بهم کرد و با انگشت برایم خط و نشان کشید و من هم برایش زبان در آوردم.
بعد از خوردن صبحانه همگی سوار ماشین شدیم. ایندفعه کنار مادر نشستم . پدر خیلی سرحال بود. دائما به شوخی فرمان ماشین را ول کرده و دست می زد. مادر چند بار با نگرانی تذکر داد که این کار را نکن و پدر با گفتن کلمه چشم قربان به رانندگی ادامه می داد.
لحظه ای بعد خواب سنگینی کلافه ام کرده بود. وقتی دیدم روی پای مادر نمی توانم بخوابم روبروی مادر نشسته و سرم را روی پای مادر گذاشتم و بخواب رفتم.
نمی دانم چه مدت گذشته بود که یکدفعه با صدای ترمز شدید ماشین وحشت زده از خواب بیدار شدم و وقتی به خود آمدم در کنار جاده افتاده بودم. سریع بلند شذدم سرم به شدت می سوخت . وقتی دست به سرم کشیدم متوجه خرده شیشه ها شدم . از لابه لای موهایم خون می چکید.
به اطراف نگاه کرده چشمهایم داشت از حدقه بیرون می زد. یک طرف ماشین زیر لاستیکهای کامیون به طور وحشتناکی له شده بود . با پاهای لرزان به طرف پدر رفته قلبم به شدت می زد.
پدر در حالی که سرش روی فرمان ماشین بود حرکتی نداشت. سرش را بلند کردم صورتش پر از خون بود و فرمان ماشین در تنش فرو رفته بود . وحشت زده به عقب رفتم لال شده بودم . تمام تنم می لرزید عقب عقب رفته و به پدر نگاه می کردم .
پایم به چیزی خورد برگشتم و نگاه کردم شکوفه عزیزم روی آسفالت جاده بیهوش افتاده بود . کنارش نشسته و سرش را در آغوش گرفتم. ولی حرکتی نداشت.
وای خدای من شکوفه زیبا و دوست داشتنی ام با یک نسیم بهاری پرپر شده بود. هر چه صدایش کردم جوابی نداد. وقتی سرش را برگرداندم متوجه شدم که کنار شقیقه اش خون جاری شده. با سر آستین خون را پاک کرده و با گریه صدایش کردم. آبجی تورو خدا بیدار شو من میترسم آبجی ولی صدایی نشنیدم .
به اطراف چشم دوختم مادر را دیدم . شکوفه را آرام روی زمین گذاشته و پیش مادر رفتم . او نیز بیهوش کنار جاده افتاده بود. سر مادر را بغل کرده و صدایش زدم . او در حالت بیهوشی ناله ای سر داد . بلند شدم و آبی که در کلمن بود را به صورتش ریختم. بهوش آمد . چند تا از دندانهایش شکسته و دهانش پر از خون بود . با وحشت بلند شد و به اطرافش نگاه کرد و با دست مرا به عقب هول داد.
وقتی متوجه مرگ پدر شد صدای ناله و شیونش بلند شد و گریان بطرف خواهرانم رفته و قتی دید شکوفه فوت شده موهایش را با چنگ می کشید و صورتش را می خراشید و شیون و ناله می کرد.
من به طرف رویا رفتم . او ناله ضعیفی کرده و مادر را صدا زد. مادر به طرف رویا آمد و او را در آغوش گرفت و روی صورتش آب ریخت.
رویا ی زیبا چشمهایش را باز کرد و به مادر نگاهی انداخت و با صدای ضعیفی گفت : مامان بابا و بعد چشمهایش را برای همیشه بست.
مسافرینی که از آن جاده عبور می کردند ماشینها را پارک کرده و به کمک ما آمدند . مسعود که بیهوش کنار جاده افتاده بود را به هوش آوردند و متعجب به صحنه تصادف نگاه می کردند. زنها سعی می کردند مادر را ساکت کنند. یکی از مسافران جهت آوردن کمک به اورژانس آن شهرستان رفت .
اما هیچکس نمی توانست جلوی شیون و فریادهای مادر را بگیرد. مسعود شکه شده و حیران به اطراف نگاه می کرد که یکدفعه یکی از آن مسافران جلو مسعود رفته و با چند سیلی او را به خود آورد.
سپس مسعود نیز به گریه افتاد.
من در کنار شکوفه نشسته و موهای بلند و خرمایی رنگ خواهرم که روی زمین پخش شده بود را با گیره موی خودم بسته و در حالیکه گریه می کردم نگاهی به پدر و شکوفه و رویا انداختم دلم آتش گرفت داد زدم خدایا چند تا.
سرنوشت پرده سیاهش را سایبان خانه مان کرده بود. و بوی بد مصیبت مشامم را می آزرد. احساس کردم زمین به من می خندد. از زنده بودنم نفرت پیدا کرده و دوست داشتم با پدر و خواهرانم بودم.
پس از گذشت مدت زمانی صدای آژیر آمبولانس مرا به خود آورد. زمان جدایی از پدر و خواهرانم رسیده بود. مادر همچنان به شکوفه چسبیده بود و فریاد می زد و نمی گذاشت جگر گوشه اش را از او جدا کنند. اما مامورین آمبولانس مادر را از او جدا کرده و مارا با ماشین پلیس به بیمارستان رساندند.
مامورین و خدمه آمبولانس نیز به حال مادر می گریستند. چند تا پرستار به کمک من و برادر و مادرم آمدند و در یک اتاق ما را بستری کردند . مادر روی تخت نشسته و همانطور جیغ می کشید و خودش را می زد و صورتش را با ناخن می خراشید . با تزریق آمپول توسط یکی از پرستاران مادر به خواب رفته و بعد دستهای مادر را به تخت بستند . مثل اینکه دیوانه ای را زنجیر می کنند.