شکوفه من را به اتاق برد و گفت: حالا که اینجا هستیم بیا سرت را پانسمان کنم. نمی دانم چرا از آن به بعد هر وقت شکوفه را می دیدم چنان قلبم به طپش می افتاد که خودم به خوبی در آن سن و سال آن را حس میکردم.
رویا و شکوفه خیلی ساکت و آرام بودند و همیشه در خانه به مادر کمک می کردند و اجازه نمی دادند که مادر زیاد کار خانه را انجام دهد. مادر به رویا و شکوفه خیلی احترام می گذاشت و آن دو را مثل چشمهایش دوست داشت و همیشه گله می کرد و می گفت : افسون بر عکس آنها خیلی بازیگوش و سرزبون دار است و مدام از من پیش پدر شکایت می کرد.
خواستگار شکوفه یکی از دوستان صمیمی دایی محمود بود و دایی هم خبر نداشت آن روز که من زخمی شدم عمه داماد بود که با مادر جلوی در خانه قرار خواستگاری را گذاشته بود. وقتی دایی محمود شنید که دوستش به خواستگاری خواهرزاده اش آمده خوشحال شد و اصرار داشت جواب مثبت بدهند. و بالاخره روز خواستگاری مشخص شد تا هفته آینده پدر و مادر داماد از شیراز به تهران بیایند. پدر همچنان در تدارک مراسم خواستگاری بود ما نیز به کمک مادر خانه را کاملا تمیز کرده بودیم. خواهرم شکوفه خوشحال بود . اولا داماد دانشجو بود ثانیا پسری باادب که همه تعریفش را می کردند و دایی محمود از اینکه دوست صمیمی اش به خواستگاری آمده دائما از او تعریف می کرد و از متانت و خوشگلی اش در جلوی شکوفه حرف می زد و من نیز حرص می خوردم. زمان سپری می شد تا روز خواستگاری فرا رسید. زنگ در به صدا درآمد و پدر برای باز کردن در از اتاق خارج شد. آقا داماد با یک دسته گل همراه پدر و مادر و عمه اش وارد خانه شدند. من هم کنار پدر نشستم.
کم کم صحبتها گل انداخت. مادر داماد زن مودب و با وقاری بود و پدرش نیز در کنار پدرم روی مبل نشسته و با لهجه شیرین شیرازی صحبت میکرد. داماد هم کت و شلوار مشکی پوشیده و با پیراهن سفید و کراوات قرمز که واقا برازنده اش بود. او از شرم صورتش گلگون شده بود. پدر از داماد سنش را پرسید و او با صدایی که کمی از شرم می لرزید گفت : بیست و دو سال دارم و دانشجو هستم. من که همچنان از صحبتهای گرم و صمیمانه آنها رنج می بردم با ناراحتی رو به مادر داماد کرده گفتم: نمی پرسید عروس خانم چه هنری دارند؟ با لبخند جواب داد برای ما فرقی نمی کنه. اصل انسانیت و معرفت اوست که خودشمان آمده. کارها را بعدا می شود یاد گرفت. عمه خانم هم گفت : پسرمان از خود شکوفه خانم خوششان آمده. مادر با اخم نگاهم کرد. دلم هوری ریخت. سپس ادامه دادند حاج خانم شکوفه جان خیلی کارها بلد است خیاطی- آشپزی. امسال دانشگاه قبول شده. ولی منکه می خواستم هر طور شده مراسم خواستگاری بهم بخوره سریع گفتم نخیر اصلا این طوری نیست شکوفه اگر خیاطی بلد بود چرا برای من یک بلوز ندوخته. مادر که کنارم نشسته بود آرام چنان نیشگونی از پهلویم گرفت که جیغم فضا را پر کرد. اطرافیان همه زدند زیر خنده و آقای شریفی گفت: دخترم ما همینجوری خواهرت را قبول داریم. من که خود را شکست خورده دیدم با خجالت و عجله اتاق را ترک کرده و به حیاط رفتم. از طرفی در دلم غم سنگینی نشسته بود. ترس از اینکه بعد از رفتن میهمانها مادر چه بلایی سرم خواهد آورد به گوشه حیاط رفته و بعد از ربع ساعتی دلم طاقت نیاورده و خواستم ببینم نتیجه خواستگاری چه می شود. جلو در پذیرایی ایستادم و گوشم را به در چسبانده تا حرفهایشان را بشنوم که یکباره در باز شده و نقش زمین شدم. همه به طرف در برگشتند و با دیدن من در آن حالت زدند زیر خنده. خجالت کشیدم خودم را جمع و جور کرده خواستم از اتاق خارج شوم که پدر گفت دختر گلم بیا کنارم بنشین . با نگاه پر مهر پدر دلم آرام گرفت . پدر گفت دخترم چرا امروز شیطون شدی بیا بغل من بنشین. با شرمندگی آهسته کنر پدر نشستم و دیگر جیکم در نیامد. آقای شریفی گفت : انگاری این دختر گلت ماشاءالله رودست دختران دیگه زده.
سپس پدر با مهربانی دستی به موهایم کشید و گفت : افسون خانم خیلی به خواهرهایش علاقه دارد و جدایی از شکوفه برایش خیلی سخت است.
آقای داماد که اسمش رامین بود رو به پدر گفت: افسون خانم انگاری شما را مانند اسمش افسون خود کرده است چون خیلی او را دوست دارید. من که به خاطر حرکات بدم نمی توانستم حرف بزنم سرم را پایین انداخته و سکوت کردم.
پدر خندید و گفت: آقا رامین این دختر شادی خانه ما است. مسعود با لحنی جدی گفت تمام سروصداهای این خانه فقط از افسون است. خدا کنه او را زودتر به خانه شوهر ببرند تا یک نفس راحتی کشیده و از شر او خلاص شویم.
من سکوت کرده ولی حرصو درآمده بود و خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم به اجبار جلوی زبانم را گرفتم.
طفلک شکوفه همچنان محجوب در حالیکه چادر سفید و گلدارش را روی سر کشیده بود مدام خودش را جمع و جور کرده و با نگاه پر مهرش به من فهماند که حرمت مجلس را حفظ کرده و سکوت کنم.
گفتگوها به پایان رسید. ایندفعه من دوست داشتم که مهمانها در خانه بمانند چون فکر کردم بعد از رفتن آنها مادر حسابی تنبیهم می کند. بالاخره میهمانها رفتند و تصمیم بر این شد که مراسم را یک هفته بعد برگزار کنند.
پدر با مادر و مسعود بعد از بدرقه میهما نها به اتاق برگشتند من گوشه ای ساکت کز کرده بودم. مثل اینکه پدر به مادر گفته بود که با من کاری نداشته باشد. مادر چیزی به من نگفت . مسعود تا خواست غوغا به پا کند که چرا اینگونه رفتاری داشتی پدر گفت: آقا مسعود لطفا ساکت شوید دخترم به اشتباه خود پی برده است. لطفا شما کوتاه بیایید. مسعود با ناراحتی و غرغر کنان به اتاق خودش رفت.
تصمیم گرفتم از شکوفه که در آشپزخانه مشغول ریختن چای بود عذرخواهی کنم. به طرفش دویدم و به سرعت دستم را دور کمرش حلقه کردم و با این کار شکوفه تعادلش بهم خورده و چای ریخت روی دامنش و کمی از پایش سوخته و با صدای فریاد شکوفه و شکستن استکان همه به آشپزخانه آمدند. من از ترس به گوشه آشپزخانه پناه برده و گریه می کردم. شکوفه به طرفم آمد و سرم را در آغوش کشیده گفت : ناراحت نباش افسون جان نمی دانم چرا امروز اینطوری شده ای. با گریه گفتم: بخدا خواستم از شما عذرخواهی کنم انگاری باز اشتباه کردم. خواهر گونه ام را بوسید و گفت همین قدر که به اشتباه خودت پی بردی برای من کافی است. پدر وقتی دید خیلی ناراحت هستم دستم را گرفته و همراه خودش به پارک برد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)