قلب سنگی قسمت اول
ما یک خانواده شش نفری بودیم که خوشبخت در کنار هم زندگی می کردیم پدر مرد زحمت کشی بود و مادر عاشق شوهر و بچه هایش. دو خواهر زیبا داشتم به نامهای شکوفه و رویا و برادرم مسعود که الان او را میبینید از من پنج سال بزرگتر است بعد از آن اتفاق شوم به من لقب قلب سنگی دادند. یازده سال بیشتر نداشتم در یکی از روزهای گرم تابستان همراه خانواده داخل حیاط روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته و داشتیم هندوانه ای خنک میخوردیم که زنگ در را زدند. مادر برای باز کردن در رفت و بعد از مدتب برگشت و در حالیکه لبخند شیرینی روی لب داشت به خواهرم شکوفه نگاه کرد. پدر پرسید کی بود. مادر نگاهی به ما کرد و گفت: بچه ها لطفا بروید توی اتاق خودتان می خواهم با پدرتان کمی صحبت کنم . پدر پرسید : چرا بچه ها را بلند کردی؟ مادر لبخندی زد و گفت: خواستم حرفی بزنم که نباید بچه ها اینجا باشند .
منکه کنجکاو شده بودم با دلخوری همراه خواهرانم داخل اتاق شدیم. آرام خود را به دستشویی که نزدیک حیاط بود رساندم به سختی می شد از سوراخ هوا کش بیرون را نگاه کرد چشمم به آفتابه مسی گوشه دستشویی افتاد .آنرا زیر پایم گذاشتم هنوز روی آفتابه خوب جابهجا نشده بودم که از زیر پایم لیز خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم در بغل پدرم داخل حیاط بودم و مادر بصورتم آب میریخت و خواهرانم در اطرافم داشتند گریه می کردند و داداش مسعود که همیشه با من لجبازی میکرد و مانند کارد و پنیر بودیم وقتی دید که به هوش آمدم اشکهایش را پاک کرده و گفت: آخ جون خوب شد تا تو باشی که از این فضولی ها نکنی. از حرفهای نیش دار مسعود خونم به جوش آمد خواستم از جا بلند شوم تا یک نیشگون از او بگیرم درد شدیدی در سرم احساس کردم و دوباره داز کشیدم . تازه متوجه شدم سرم شکسته است. دلم طاقت نیاورد گفتم: خوب بالاخره چه خبر بود که ما نبایستی می شنیدیم. مادر با عصبانیت گفت: باز تنبیه ات نشد . با این حالش از فضولی دست برنمیدارد. پدرم با خنده گفت: دخترم راست میگه زودتر بگو تا ایندفعه خودش را نکشته و با همان خنده دلنشین ادامه داد : عزیزدلم خودم برات میگم. سپس ادامه داد برای شکوفه خواستگار آمده من که همچنان از درد سر امان نداشتم چنان شوکه شدم که مادر ترسید و گفت پناه بر خدا دختذر چرا لال شدی ؟ به شکوفه نگاه کردم .صورتش از خجالت سرخ شده بود یکدفعه زدم زیر گریه.
پدر با تعجب پرسید: عزیزم چرا گریه میکنی ؟ گفتم : نمیخواهم شکوفه عروسی بکنه. پس شبها من پیش کی بخوابم؟ خودتون میدونین که من بدون آبجی شکوفه شبها خوایم نمیگیره . آخه من بدون او تنها میمانم . پدرم خندید و گفت دخترم بالاخره تو هم یک روز عروس میشوی و ایندفعه من و مادرت بایستی گریه کنیم.
مادر با عصبانیت گفت : من که اصلا برای افسون گریه نمی کنم تازه از خدام هست که او را هرچه زودتر ببرند تا من از دستش راحت شوم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)