بعد از صرف غذا همگی در تراس دور هم نشسته بودیم مادر به من اشاره کرد کهبا چای پذیرایی کنم به آشپزخانه رفتم تا برای همه چای بریزم پشت سرم مریمهم وارد شد.
مثل اینکه من و تو با هم تله پاتی داریم.
در حین ریختن چایی نگاهی به او اداختم و پرسیدم:چطور؟
آخر من هم به نیت بردن چایی آمده بودم.
لبخندزنان گفتم:پس خوب شد که من زودتر جنبیدم.
مریم کمی نزدیک شد وبا کنجکاوی گفت:راستی تو فکر می کنی مهرداد این چند روز سرگرم چه تصویری است که نمی گذارد هیچ کس آنرا ببیند؟
شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:نمی دانم شاید منظره ای است ولی چون هنوز تموم نشده نمی خواهد کسی آنرا نیمه تمام ببیند.
شاید ولی مهرداد سابقا" از این اخلاقا نداشت او معمولا" نقاشی هایش را باکمال میل به ما نشان می داد برای همین این بار تعجب می کنم.سینی فنجان هارا برداشتم وگفتم: فراموش کردی که او خیلی تغییر کرده صبر کن به موقع خودش آنرا نشان می دهد.
پس از تعارف چای آخرین فنجان باقی مانده را برداشتم و در کنار مریم بر لبه نرده روبروی دیگران نشستم صحبت بر سر بچه روباهی بود که صبح تا کنار ساختمان آمده بود و بچه ها از دیدنش لذت برده اند صحبت های مهسا که از چشمان روباه با هیجان تعریف می کرد مرا به شوق اورده و ومحو تماشایش کرده بود همراه با نوشیدن جرعه ای دیگر از چای نگاهم به سمت مخالف کشیده شد مهرداد گوشه دنجی لم داده بود نگاه ثابت و سنگینش شرم دلچسبی را بر چهره ام پاشید .
به یاد شب قبل افتادم که محمود ومنوچهر برای درست کردن کباب آتش بزرگی به پا کرده بودند شعله های خوش رنگ آتش همه را به سوی خویش کشیده بودتا درست شدن کباب را تماشا کنند من کنده درختی را در آن نزدیکی پیدا کردم و بر روی آن جای گرفتم تماشای شور وحال دیگران مرا نیز به وجد آورده بود سرگرم تماشای این منظره سنگینی نگاهی را بر خود حس کردم نگاه من به آن سو برگشت مهرداد با فاصله ای نه چندان دور به تنه درختی تکیه داده بود و با زیرکی مرا می پائید از برخورد دو نگاه شرمگین شد و نگاهش را به زیر انداخت.امروز برای دومین بار همان حالت را در چشمانش دیدم.
آقای کاشانی با سر خوشی گفت:تا ساعت 5 فرصت دارید که خوب استراحت کنید وقتی گرمای آفتاب کمتر شد کوه پیمایی شروع می شود تا غروب آفتاب بالای کوه می رسیم تماشای خورشید در آن لحظه واقعا" زیباست حالا هر کس با من همراه می شود دستش را بالا ببرد.
همه حضار بجز مادر خانم کاشانی و مهرداد دست ها را بلند کردند . آقای کاشانی گفت:مهسا ومهرزاد هم باید پیش مادربزرگ ها بمانند چون کوه برای بچه ها خطرناک است.
ظاهرا" اشتیاق این دو بیش تر از بقیه بود چون اصلا" راضی به انصراف نبودند.عاقبت نق نق شان بزرگ تر ها را مجاب کرد مهسا از همان ابتدای راه دستم را گرفت و با من همراه شد منوچهر نیز مسئولیت مهرزاد را به عهده گرفت وهمگی براه افتادیم در اواسط شهریور دراین ساعات از روز هرم آفتاب هنوز کمی اذیت می کرد و پیاده روی خصوصا" سربالایی سخت تر بود.
هنوز نیم ساعت از کوه پیمایی نگذشته بود که ناله مهسا در آمد گونه هایش گلگون شده ودانه های ریز عرق در پیشانی و پشت لبش به چشم می خورد دیگران با فاصله ای نسبتا" زیاد از ما پیشی گرفته بودند محمود هر چند دقیقه یکبار به عقب نظری می انداخت تا از احوالمان با خبر شود از مهسا پرسیدم خسته شدی؟
خجالت می کشید اعتراف کند اما از ظاهرش پیدا بود که حسابی به نفس نفس افتاده.چهره اش حالت تاسق باری به ود گرفت وگفت:دلم می خواد بیام ولی هم تشنمه هم دست شویی دارم.
خوب پس بیا برگردیم.
دستش را گرفتم وبا احتیاط برگشتم لغزش سنگ ریزه ها در زیر پایمان پایین رفتن را برایمان مشکل تر میکرد در آن میان صدای محمود نگاه مرا به عقب کشید.
آذر چرا برگشتی؟
مهسا خسته شده می خواهد برگردد.
با دست اشاره کرد که او بیاید .منظ.رش این بود که او مهسا را برگرداند.گفتم:نه...می روم.
با تمام خطراتی که از امکان سرخوردن تهدیدمان می کرد عاقبت مهسا را سالم پایین کوه رساندم وقتی به حصار باغ رسیدیم نگاهی به کوهپیمایان کردم از این فاصله اندامشان کوچک تر به نظر می رسید مهسا ناراحت بود مجبور شدم در همان نزدیکی گوشه دنجی برایش پیدا کنم تا کارش را انجام دهد به ساختمان که نزدیک شدیم مهرداد را دیدمدر گوشه ای از تراس سرگرم نقاشی یبود مادر وخانم کاشانی هم در فاصله ای دورتر میوه ها را از شاخه جدا می کردند ازدور دستی برای شان تکان دادم مادر پرسید برای چه برگشتی؟
گفتم مهساخسته شده بود نمی توانست ادامه دهد.
مهرداد متوجه حضور ما شد و با عجله وسائلش را جمع وجور کرد مهسا را کنار ش یر آب بردم تشنگی اش که بر طرف شد با دست پشتش زدم وگفتم حالا برو پیش مادر بزرگ و با آنها میوه بچین.لبخند شیرینی برویم زد و به آن سو دوید. روی هره حوض کنار شیر آب نشسته بودم و با قطرات آب بازی می کردم دودلی قدرت تصمیم گیری ر از من گرفته بود نمی دانستم مسیرآمده را برگردم یا ازخیر کوهپیمایی بگذرم.
صدای مهرداد مراازفکر این باره بیرو نکشید.برگشتید؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)