صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 78 , از مجموع 78

موضوع: قلب طلایی | زهرا اسدی

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از صرف غذا همگی در تراس دور هم نشسته بودیم مادر به من اشاره کرد کهبا چای پذیرایی کنم به آشپزخانه رفتم تا برای همه چای بریزم پشت سرم مریمهم وارد شد.
    مثل اینکه من و تو با هم تله پاتی داریم.
    در حین ریختن چایی نگاهی به او اداختم و پرسیدم:چطور؟
    آخر من هم به نیت بردن چایی آمده بودم.
    لبخندزنان گفتم:پس خوب شد که من زودتر جنبیدم.
    مریم کمی نزدیک شد وبا کنجکاوی گفت:راستی تو فکر می کنی مهرداد این چند روز سرگرم چه تصویری است که نمی گذارد هیچ کس آنرا ببیند؟
    شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:نمی دانم شاید منظره ای است ولی چون هنوز تموم نشده نمی خواهد کسی آنرا نیمه تمام ببیند.
    شاید ولی مهرداد سابقا" از این اخلاقا نداشت او معمولا" نقاشی هایش را باکمال میل به ما نشان می داد برای همین این بار تعجب می کنم.سینی فنجان هارا برداشتم وگفتم: فراموش کردی که او خیلی تغییر کرده صبر کن به موقع خودش آنرا نشان می دهد.
    پس از تعارف چای آخرین فنجان باقی مانده را برداشتم و در کنار مریم بر لبه نرده روبروی دیگران نشستم صحبت بر سر بچه روباهی بود که صبح تا کنار ساختمان آمده بود و بچه ها از دیدنش لذت برده اند صحبت های مهسا که از چشمان روباه با هیجان تعریف می کرد مرا به شوق اورده و ومحو تماشایش کرده بود همراه با نوشیدن جرعه ای دیگر از چای نگاهم به سمت مخالف کشیده شد مهرداد گوشه دنجی لم داده بود نگاه ثابت و سنگینش شرم دلچسبی را بر چهره ام پاشید .
    به یاد شب قبل افتادم که محمود ومنوچهر برای درست کردن کباب آتش بزرگی به پا کرده بودند شعله های خوش رنگ آتش همه را به سوی خویش کشیده بودتا درست شدن کباب را تماشا کنند من کنده درختی را در آن نزدیکی پیدا کردم و بر روی آن جای گرفتم تماشای شور وحال دیگران مرا نیز به وجد آورده بود سرگرم تماشای این منظره سنگینی نگاهی را بر خود حس کردم نگاه من به آن سو برگشت مهرداد با فاصله ای نه چندان دور به تنه درختی تکیه داده بود و با زیرکی مرا می پائید از برخورد دو نگاه شرمگین شد و نگاهش را به زیر انداخت.امروز برای دومین بار همان حالت را در چشمانش دیدم.
    آقای کاشانی با سر خوشی گفت:تا ساعت 5 فرصت دارید که خوب استراحت کنید وقتی گرمای آفتاب کمتر شد کوه پیمایی شروع می شود تا غروب آفتاب بالای کوه می رسیم تماشای خورشید در آن لحظه واقعا" زیباست حالا هر کس با من همراه می شود دستش را بالا ببرد.
    همه حضار بجز مادر خانم کاشانی و مهرداد دست ها را بلند کردند . آقای کاشانی گفت:مهسا ومهرزاد هم باید پیش مادربزرگ ها بمانند چون کوه برای بچه ها خطرناک است.
    ظاهرا" اشتیاق این دو بیش تر از بقیه بود چون اصلا" راضی به انصراف نبودند.عاقبت نق نق شان بزرگ تر ها را مجاب کرد مهسا از همان ابتدای راه دستم را گرفت و با من همراه شد منوچهر نیز مسئولیت مهرزاد را به عهده گرفت وهمگی براه افتادیم در اواسط شهریور دراین ساعات از روز هرم آفتاب هنوز کمی اذیت می کرد و پیاده روی خصوصا" سربالایی سخت تر بود.
    هنوز نیم ساعت از کوه پیمایی نگذشته بود که ناله مهسا در آمد گونه هایش گلگون شده ودانه های ریز عرق در پیشانی و پشت لبش به چشم می خورد دیگران با فاصله ای نسبتا" زیاد از ما پیشی گرفته بودند محمود هر چند دقیقه یکبار به عقب نظری می انداخت تا از احوالمان با خبر شود از مهسا پرسیدم خسته شدی؟
    خجالت می کشید اعتراف کند اما از ظاهرش پیدا بود که حسابی به نفس نفس افتاده.چهره اش حالت تاسق باری به ود گرفت وگفت:دلم می خواد بیام ولی هم تشنمه هم دست شویی دارم.
    خوب پس بیا برگردیم.
    دستش را گرفتم وبا احتیاط برگشتم لغزش سنگ ریزه ها در زیر پایمان پایین رفتن را برایمان مشکل تر میکرد در آن میان صدای محمود نگاه مرا به عقب کشید.
    آذر چرا برگشتی؟
    مهسا خسته شده می خواهد برگردد.
    با دست اشاره کرد که او بیاید .منظ.رش این بود که او مهسا را برگرداند.گفتم:نه...می روم.
    با تمام خطراتی که از امکان سرخوردن تهدیدمان می کرد عاقبت مهسا را سالم پایین کوه رساندم وقتی به حصار باغ رسیدیم نگاهی به کوهپیمایان کردم از این فاصله اندامشان کوچک تر به نظر می رسید مهسا ناراحت بود مجبور شدم در همان نزدیکی گوشه دنجی برایش پیدا کنم تا کارش را انجام دهد به ساختمان که نزدیک شدیم مهرداد را دیدمدر گوشه ای از تراس سرگرم نقاشی یبود مادر وخانم کاشانی هم در فاصله ای دورتر میوه ها را از شاخه جدا می کردند ازدور دستی برای شان تکان دادم مادر پرسید برای چه برگشتی؟
    گفتم مهساخسته شده بود نمی توانست ادامه دهد.
    مهرداد متوجه حضور ما شد و با عجله وسائلش را جمع وجور کرد مهسا را کنار ش یر آب بردم تشنگی اش که بر طرف شد با دست پشتش زدم وگفتم حالا برو پیش مادر بزرگ و با آنها میوه بچین.لبخند شیرینی برویم زد و به آن سو دوید. روی هره حوض کنار شیر آب نشسته بودم و با قطرات آب بازی می کردم دودلی قدرت تصمیم گیری ر از من گرفته بود نمی دانستم مسیرآمده را برگردم یا ازخیر کوهپیمایی بگذرم.
    صدای مهرداد مراازفکر این باره بیرو نکشید.برگشتید؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نظری به عقب انداختم درست بالای سرم ایستاده دستهایش را به نرده های تراس تکیه داده بود.
    مجبور شدم مهسا را برگردانم.
    خیال ندارید برگردید؟
    فایده ای ندارد آنها خیلی با من فاصله دارندهر قدر هم سعی کنم محال است به آنها برسم ضمنا" کوهپیمایی تنهایی هیچ لطفی ندارد.
    شیر آب را محکم کردم و بلند شدم همزمان با بالا رفتن از پلکان تراس چشمم به بساط چایی افتاد گرچه هنوز گرمم بود اما یک فنجان چای خستگی ام را برطرف می کرد.مشغول ریختن چاییبودم که دوباره صدای او را شنیدم
    اگر زحمتی نیست برای من هم بریزید.
    فنجان بعدی را برای او پر کردم و دستش دادم فنجان به دست کمی دورتر یک پهلو بر روی لبه نرده نشستم از این جا نمای باغ در این ساعت از روز واقعا" زیبا بود شعاع زرد رنگ خورشید که حالا کم جان وبی رمق از لابلای شاخ وبرگ درختان سرک می کشید روشنایی غم انگیزی به محیط داده بود صدای گفتگو وخنده آرام مادر وخانم کاشانی از این فاصله به درستی شنیده نمی شد.دلم می خواست بدانم چه مطلبی آنها را به خنده واداشته. صدای مهرداد نگاه مرا به سوی خود کشید.
    خیال نکنید قصد دارم در زندگی خصوصی شما دخالت کنم اما فکر نمی کنید دیگروقت آن رسیده که مهسا را به شیلا واگذارکنید و اجازه بدهید او نقش یک مادر را برایش ایفا کند و مسئولیتش را بر عهده بگیرد؟در این صورت خود شما هم راحتتر خواهید بود.
    کلام سرد وملامت بار او قلبم را به درد آورد او چه فکری پیش خود می کرد؟پس از مکثی که برای یافتن پاسخ مناسب بین مان حاکم شدگفتم:شما فکر می کنید من این مسائل را درنظر نمی گیرم.گمان می کنید متوجه نیستم وقتی مهسا با من است شهلا چطور افسرده می شود؟ولی این کار نیاز به گذشت زمان دارد مهسا از وقتی چشم باز کرده مرادرکنار خود دیده او حتی به مادر واقعی اش هم وابستگی چندانی نداشت حالا چه طور می شود در مدت کوتاهی تمام این انس و الفت را از بین برد تازه شما از شدت علاقه من به او خبر ندارید در تمام این سالها وجود مهسا بود که مرا سرپا نگه داشت وجود او و امید به آینده...
    اگر این ها نبودند تا به حال زیر فشار غم های زندگی نابود شده بودم.
    امید به آینده؟منظورتان را درست درک نمی کنم.مگر در آینده چه پیش خواهد آمد؟
    سوال او کمی دستپاچه ام کرد گفتم:انسان به امید زنده است من هم تلاش می کنم هیچ وقت امیدم را از دست ندهم.
    ببخشید که این طور حرف می زنم اما استدلال شما کمی عجیب استخاطرم هست که گفتید زندگی شما در وجود یک مورد خلاصه می شد که او هم برای همیشه از میان رفته در این صورت شما به چه چیز دلخوش وامیدوارید؟
    نگاهی به درون فنجان خالی انداختم و به آرامی گفتم:اگر جای شما بودم با یک دختر این طور بی رحمانه صحبت نمی کردم حرف های شما انسان را تا مرز نابودی می کشد.فنجان را در سینی گذاشتم وراه افتادم هنوز طول تراس را طی نکرده بودم که پرسید:از حرف هایم ناراحت شدید؟
    نگاهم به سویش برگشت:نه ناراحت نشدم.
    پس چرا دارید فرار می کنید؟
    فرار نمی کنم می خواهم کمی در باغ قدم بزنم.
    اتفاقا" منم خیال داشتم کمی در این اطراف گردش کنم اشکالی ندارد با شما همراه بشوم؟
    چرا باید اشکال داشته باشد؟اتفاقا" وجود یک هم قدم خالی از لطف هم نیست.
    با فاصله ای معین در کنار او قدم بر می داشتم مسیر ما به انتهای باغ ختم می شد چشم های کنجکاو مادر وخانم کاشانی وقتی از کنارشان می گذشتیم ما را بدرقه کرد مهسا روی شاخه تنومندی که فاصله زیادی با زمین نداش نشسته بود و با ولع آلو زرد گاز می زد با مشاهده ما به رویمان لبخند زدودستی تکان داد.دقایقی بعد آن قدر از آنها دور شده بودیمکه دیگر حتی صدایشان هم قابل تشخیص نبود.
    صدای جیک جیک چند گنجشک نگاه مرا به آن سمت کشید شاید لانه این پرندگان در بالای این درخت بود وآنها برای بچهگنجشک ها چیزی برای خوردن آورده بودند در این فکر صدای او را شنیدم.
    جای قشنگی است این طور نیست؟
    لحن گفتارش به طرزمحسوسی پر از عطوفت بود آهسته گفتم: بله این جا به معنای واقعی زیباست من از سفر قبلی شیفته این اطراف شدم.
    شما قبلا" هم به این باغ آمده اید؟
    فقط یک بار دقیقا" نمی دانم چند وقت پیش بود مهسا در آن سفر چند ماه بشتر نداشت از قضا دفعه قبل هم او باعث شد نتوانم با بقیه کوه بروم یادش بخیر آن موقع آذین هم با ما بود عده مان خیلی بیشتر از حالا بود چون خانواده دایی ناصر هم چند روزی را اینجا گذراندند.
    ظاهرا" میانه شما با خانواده دایی تان خیلی گرم وصمیمی است درست نمی گویم؟
    حق با شماست بین تمام بستگان پدری ومادری من علاقه شدیدی به خانواده دایی ام دارم آنها نیز در مقابل خیلی با محبت هستند.
    بله..آن شب که شما را با پسردایی تان دیدم متوجه این مطلب شدم گویا داشتید برایش درد دل می کردید؟
    یاد آوری آنشب ذهنم را به هم ریخت نمی خواستم صحبت در آن مورد به درازا بکشد برای همین با عجله گفتم شاید این طور باشد آن شب را درست به خاطر ندارم انگار متوجه ناراحتی ام شد چون بحث را ادامه نداد.سکوت حاکم موجب شد صدای قدم های منظم وآراممانبهتر شنیده شود با کم شدن گرمی آفتاب نسیمی که می وزید خنک تر از پیش بود یک بار دیگر صدای او در فضا پیچید این بار با لحن مرددی پرسید:می توانم یک سئال خصوصی از شما بکنم؟
    نگاهم ناخودآگاه به سویش برگشت.او نیز سرگرم تماشای من بود شاید می خواست عکس العمل مرا ببیند با آنکه دست خوش هیجان شده بودم به آرامی گفتم:بفرمایید
    رنگ چهره اش کمی متغیر به نظر می رسید گویا به زبان آوردن موضوع سوال برایش دشوار بود با کلامی سنگین و شمرده گفت: می خواستم... بدانم او.... چطور از بین رفت؟
    سوالش مانند جریان یک شوک الکتریکی تمام وجودم را لرزاند قدمهایم از رفتن باز ایستاد احساس می کردم رنگ به چهره ندارم گرچه مفهوم سوالش را کاملا" دریافته بودم با این همه خود را به نادانی زدم و گفتم:منظورتان از او کیست؟
    حالا او مقابلم قرار داشت ونگاه نافذ ومستقیمش به رویم سنگینی می کرد.
    همان مردی که فقط با خیالش زندگی می کنید.
    دهانم خشک شده بود زبانم قدرت گویش نداشت لحظه ای خیره نگاهشکردم سپس به سختی گفتم :خواهش می کنم در این باره چیزی نپرسید یادآوری خاطرات گذشته مرا شدیدا" ناراحت می کند.
    احساس کردم چهره اش درهم شد انگار او نیز از موضوعی رج می کشید دوباره به راه افتادم صدای قدمهایش که به دنبالم می آمد شنیده می شد نگاهم به زیر افتاده بود اما در حقیقت چیزی را نمی دیدم همه حواسم جای دیگری سیر می کرد یک بار دیگر صدایش شیده شد.
    شم ادختر عجیبی هستید
    چرا این حرف را می زنید؟
    همراه با نفس بلندی که از سینه بیرون داد گفت مشکل می شود به روحیه شما پی برد خلق وخی شما مجموعه ای از تمامی خصلت های یک انسان است اما در هاله ای از ابهام به سادگی نمی توان به عمق افکارتان پی برد دست یابی به آنچه در فکر شما می گذرد کار هر کسی نیست.
    شاید حق با شما باشد بهتربود در مورد من فولاد آب دیده را مثال می زدید سالها رنج مرا به این صورت در آورده سابق با حالا خیلی فرق داشتم خاطرتان نیست خود شما معتقد بودید که به راحتی می شود افکار مرا خواند.
    اگر برایتان اشکالی ندارداز آن موقع برایم بگویید خیلی دلم می خواهد در مورد گذشته بیشتر بدانم.
    صدایش حالتی حسرت بار داشت.پیدا بود که چقدر به خاطر از یاد بردمخاطرات گذشته رنج می کشد.
    اتفاقا" زمانی که دوباره شما را دیدم همیشه این فکر را می کردم که آیا از شنیدن خاطرات گذشته خوشحال می شوید یا ناراحت؟همیتن دودلی مرا وادار می کرد در صحبت کردن نهایت احتیاط را به کار بگیرم حالا که خودتان پیشنهاد کردید هرچه دلتان بخواهد برای تان تعریف می کنم..اما از کجتا شروع کنم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از هرجا مایلید البته بیشتر در مورد دوستی خودمان بگویید چطور شد که با شما آشناشدم؟
    جریان بامزه ای دارد موضوع از آن جا آغاز شد که من وشما با هم همسفر شدیم با یک هواپیمای نظامی از بوشهر به آبادان برویم در بین راه...
    تمام اتفاقات آن روز ودیدار دوباره دربیمارستان را برایش به تفصیل گفتم, در بین صحبت هایم گاه به گاه به چهره اش نگاهی می انداختم.شبیه به کسیبود که سرگرم خواندن یک کتاب قصه است ظاهرا" از شنیدن ماجرا لذت می برد این را خطوط چهره اش به وضوح نشان می داد نمی دانم چرا اما در تمام گفته هایم هیچ اشاره ای به حادثه غرق شدنم در دریا نکردم.در پایان با نگاه زیرکانه ای پرسید اگریک سوال خصوصی دیگر مطرح کنم ناراحت نمی شوید؟
    شما مختارید هر سوالی می خواهید بکنیدبه شرط آنکه که اگر به دلایلی نتوانستم جوابتان رابدهم دلگیر نشوید.
    با لبخند کمرنگی سرش را به علامت مثبت تکان داد وگفت:قبول دارم...البته شاید پرسش من به نظرتان کمی عجیب بیاید ولی حس کنکاوی ام شدیدا" تحریک شده و مایلم بدانم آشنایی با مرد ایده التان قبل از دوستی ما بود یا بعداز آن؟
    سوالش مشکوک به نظر می رسید نمی دانستم قصدش از پیش کشیدن این سوال چیست باید در گفتن پاسخ احتیاط لازم را می کرد.پس از مکث کوتاهی گفتم:حدودا در همان ایام با او آشنا شدم و این مهم ترین حادثه زندگی ام بود او شریف ترین و نیکو ترین خصلت های مردانه را داشت وبی شباهت به قهرمان افسانه ها نبود.
    با لحن طعنه آمیزی پرسید:این قهرمان شما هیچ وقت به دوستی تان با من اعتراض نمی کرد؟
    اعتراض ؟محض اطلاع شما بگویم که او وجود مرا بهتراز خودم می شناخت و می توانست به راحتی افکار مرا بخواند به قول خودش برایش مثل ایینه بودم در حین بیان این جمله دزدکی نگاهش کردم می خاستم تاثیر کلامم را در چهره اش ببینم .
    چهره اش بی رنگ و عضلات آن منقبض شده بود نگاهش به حالت مات به نقطه ای در مقابل خیره مانده بود ومانند کسی که در خواب راه می رود پیش می رفت از دیدن او وارفتم چرا حرف های من اثری عکس آنچه می خواستم داشت؟قدم هایم رفته رفته آهسته شد او بی توجه به من همچنان پیش می رفت. خود پرسیدم کجای کار را خراب کردم؟او که تا چند لحظه پیش سیمایی بشاش داشت پس یهو چه شد؟ نگاهی به اطراف انداختم در انبوه درختان یکه وتنها بودم با فرو نشستن خورشید فضای باغ حالت وهم انگیزی پیدا کرد ناگهان وحشتی عجیب به سینهام چنگ انداخت ناخودآگاه به دنبالش دویدم وصدایش کردم.مهرداد خان....
    نگاهش به سویم برگشت-چرا عقب ماندید؟
    با حالتی گلایه آمیز گفتم:آخر شما خیلی سریع قدم بر می دارید.
    خسته شدید؟
    بله ممکن است برگردیم؟تا چنددقیقه دیگر همه جا تاریک می شود آن وقت مشکل می توانیم راه بازگشت را پیدا کنیم.
    نگران نباشید من این حوالی را مانند کف دستم می شناسم مطمئن باشید گم نمی شویم.
    جمله او چقدر عجیب بود مانند کسی حرف می زد که بارها وبارها به این مکان آمده باشددر صورتی که ..شاید خاطرات سفرهای قبلی در ذهنش جان گرفته بود؟
    چرا این طور با حیرت به من نگاه می نید؟
    آه ببخشید..حواسم اصلا" اینجا نبود داشتم به موضوعی فکر می کردم..
    اگر خیلی خسته هستید کمی این جا استراحت کنیمبعد دوباره ادامه می دهیم.
    نه ..بهترا ست زودتر برگردیم با تاریک شدن هوا مادر حتما"دلواپس می شود.
    پس کمی سریع تر قدم بردارید.
    چرا از این طرف؟مگر نمی خواهیم برگردیم؟
    اگر همین راه را ادامه بدهیم زودتر به ویلا می رسیم مسیری که ما آمدیم در اصل یک دور کامل زدیم اگر بخواهیم این راه را برگردیم خیلی وقت می گیرد.
    مطمئنید اشتباه نمی کنید؟
    خنده کمرنگش پاسخ خوبی برایم بود او به راه افتاد من هم تقریبا" به دنبالش می دویدم چرا که هر قدم من نصف قدم او بود صدای موتور تلمبه خانه که از دور دست به گوش می رسید وجاری شدن آب در جوی نشان میداد صفر علی می خواهد باغ را آبیاری کند هوا لحظهبه لحظه تاریک تر می شد او بی اعتنا به من همچنان پیش می رفت ترس از تاریکی موجب شده بود بی وقفه به دنبالش بدوم و چشم از او بر ندارم نگهان یکی از پاهایم در گودالی فرو رفت با جیغ کوتاهی محکم زمین خوردم لحظه ای بعد دست های پدر قدرت او مرااز زمین بلند کرد وگفت:چرا جلوی پایتان را نگاه نمی کنید؟
    شرم از زمین خوردن و دردی که در ناحیه انگشت پایم احساس می کردم باعث شد که با لحنی تند گفتم:شما چرا اینقدر با عجله راه می روید؟اگر مجبور نمی شدم دنبالتان بدوم این اتفاق نمی افتاد.
    کلامش ملایمتر از قبل شد وگفت:اگر می خواهید دق دلی تان را خالی کنید اشکالی ندارد اما فراموش نکنید عجله من به خاطر شماست چون از تاریک شدن هوا وحشت دارید.
    انگشت پایی که درون چاله رفته بود ذق ذق می کرد با دست شلوارم را که خاکی شده بود پاک کردم وآهسته راه افتادم با هر قدمی که بر می داشتم درد پایم شدیدتر می شد ناچار آرام آرام راه میرفتم.
    اگر بخواهید این طور آهسته حرکت کنید تا چند ساعت دیگر هم نمی رسیم.
    احساس درد عذابم می داد با بی حوصلگی گفتم :به جهنم که نمی رسیم من از درد نمی توانم راه بروم آن وقت شمابه فکر رسیدن هستید.
    در کدام نقطه احساس درد می کنید؟
    کلامش این بار با نرمش ادا شد.با صدایی که بی شباهت به ناله نبود گفتم:انگشت پایم شدیدا" تیر می کشد موقع راه رفتن نفسم بند می آید.
    حتما" انگشت تان ضرب دیده در هر صورت هیچ چاره ای نیست باید این راه را طی کرد ولی اگر خیلی احساس درد می کنید به بازوی من تکیه بدهید و سنگینی تان رابه من تحمیل کنید.
    شرم مانع از قبول این پیشنهاد می شد ولی درد شدید چنان عاجزم کرده بود که ناگریز آنرا پذیرفتم و با تکیه بر بازوی او لنگ لنگان به راه افتادم اطرافمان حال وهوای وحشت انگیز داشت باغی که در روشنایی روز آن همه خوش منظره ودلا نگیز به نظر می رسید حالا به جای آوای پرندگان صدای جیر جیرکها و حشرات دیگر در فضا طنین انداخته بود صدای پارس سگها هم نوای خاص خودش را داشت.
    چرا می لرزید.احساس سرما می کنید؟
    نه..سردم نیست از سگ ها وحشت دارم می ترسم به ما حمله کنند.
    لزومی ندارد بترسید سگ ها به ما هیچ کاری ندارند درد پایتان چطور است؟
    هنوز به شدت درد می کند احتمال" انگشت شصتم در رفته چون درد فقط در آن قسمت است.
    صدایش با عطوفتی خاص به گوش رسیدبه آرامی گفت:واقعا" عجیب است که همیشه بلا ها بر سر شما نازل می شود.!
    برای لحظه ای درجا خشکم زد.توقف من او را هم از رفتن بازداشت.در آن تاریکی نگاهم بر چهره اش ثابت ماند.
    چی شد؟چرا ایستادید؟
    صدایم به وضوح می لرزید:منظورتان از این حرف چه بود؟
    کدام حرف؟
    از این که گفتید بلاها بر سر من نازل می شود؟
    از حرفم ناراحت شدید؟
    نه..فقط می خواهم بدانم منظورتان کدام بلاهاست؟
    امروز شما حساسیت جیبی نشان می دهید من بی منظور اظهار عقیده کردم باور کنید ناخودآگاه این جمله به زبانم آمد حالا بهتراست حرکت کنیم چون به اندازه کافی تاخیر داشتیم.
    تا زمانی که دور نمای ویلا از میان درختان نمایان شد این سوال یک لحظه آرامم نگذاشت(آیا او هیچ چیز از گذشته نمی داند؟!)
    صدای سگ صفر علی که به سوی مان پارس می کرد دیگران را متوجه ورود ما کرد.گویا آقای کاشانی وبقیه زودتر از ما به منزل برگشته بودند.همه آنها به علاوه مادر وخانم کاشانی در محوطه باز جلویویلا با نگرانی انتظار بازگشت ما را می کشیدند.مادر قبلاز دیگران با قدمهایی سریع به ما نزدیک شد.
    چه شده چرا لنگ می زنی؟
    صدایش نگران بود خودم را به سمت او کشیدم وبا تکیه بر شانه اش گفتم:چیز مهمینیست پایم ناغافل در یک گودال فرو رفت نمی دانم چه شده اما انگشتم به شدت درد می کند.
    آقای کاشانی به کنارمان آمد با کمک او ومادر توانستم از پلکان بالا بروم وقتی نگاهش به انگشت ورو کرده ام افتاد گفت:
    حق داشتی درد بکشی این انگشت کاملا" در رفته.
    مادر با نگرانی پرسید:حالا چه باید کرد؟
    آقای کاشانی گفت:مقداری آب ولرم ویک لگن بیاورید به گمانم بشود آنرا جا انداخت فقط آذر جان باید کمی تحمل داشته باشد اگر تا صبح بهتر نشد با هم می رویم بیمارستان.
    صفر علی که کنار پلکان ایستاده وما را تماشا می کرد گفت:آقا..بهتر نیستشکسته بند محل را خبر کنیم؟او دراین کار تجربه دارد منزلش هم زیاد دور نیست.
    مهرداد که مضطرب کنار نرده ایستاده بود گفت:پدرآقا صفر درست می گوید جا انداختن دررفتگی کار هر کسی نیست.
    به سفارش آقای کاشانی صفر علی راه افتاد تا مشدابراهیم رابیاورد.
    مدتی نگذشته بود که صدای یا الله صفر علی ورود شکسته بند را اعلام کرد پیرمرد سرخ وسفید وخوش رویی بود چهره مهربانش مایه دل گرمی ام شد چرا که احساس کردم نمی گذارد زیاد درد بکشم.
    وقتی لگن آب گرم حاضر شد پیرمرد با ذکر بسم الله شروع به مالش انگشتم کرد با هر فشار تا مغز استخوانم درد می آمددیگر حتی شرم از حضور دیگران هم نمی توانست مانع گریه های پر صدای من باشد مادرکنارم قرار داشت و مدام دلداری ام می داد با این حال نه حرف های او و نه نگاههای حاکی از همدردی بقیه دردم را ساکت نمی کرد ناگهان چنان آتشی در پایم روشن شد با فریاد بلندی به طرفمادر چنگ انداختم و در آغوش او برای لحظه ایاز حال رفتم.
    زمانی که به خود آمدم پیرمرد با لبخند رضایت بخشی سرش را تکان داد وگفت:تمام شد بابا جان ...تمام شد.دیگر به امید خدا درد نمی کشی او در حالی که پایم را با پارچه ای می پیچید اضافه کرد امشب را کاملا" استراحت کن فردا ممکن است هنوز کمی درد داشته باشی مهم نیست کم کم برطرف می شود بهتر است زیاد راه نروی.
    با صدایی که از تاثیر گریه خش دار شده بود از مشدابراهیم تشکر کردم.
    آقای کاشانی او را دعوت به نوشیدن چای کرد سینی چای را مریم مقابلش گذاشت درون سینی ظرف شیرینی و مقداری وجه نقد قرار داشت بعد از تحمل آنهمه درد احساس خستگی می کردم.سرم را به دیوارتکیه دادم و پلک هایم روی هم افتاد دقایقی بعد از تحمل « همه درد شدیدا" احساس خستگی می کردم سرم را به دیوار تکیه دادم وپلک هایم به روی هم افتاد دقایقی بعد صدای خداحافظی مشد ابراهیم و صفر علی شنیده شد پتویی را که مادر به روی پاهایم انداخته بود بالاتر کشیدم وآرام به زیرش خزیدم.در آن لحظه هیچ چیز دلچسب تر از یک خواب راحت نبود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد با تکان دستهای مادر بیدار شدم نگاهم به او افتاد با تبسم پرمهری پرسید:بهتر شدی؟به یاد حادثه شب قبل افتادم با تکان انگشتم گفتم:
    خوشبختانه زیاد احساس درد نمی کنم.
    دست مهربانش نوازشم کرد.بلند شو صبحانه ات را بخور.
    میلی به صبحانه ندارم.
    چرا میلی نداری؟ تو از دیروز ظهر تا بحال چیزی نخوردی چطور گرسنه نیستی؟
    باور کنید ادر اشتها ندارم.
    بلند شو بهانه نگیر به قول معروف اشتها به دندان است وقتی یک لقمه خوردی اشتهایت باز می شود.
    اصرارهای مادر عاقبت مرا از رختخواب بیرون کشید هنوز لباس راهپیمایی شب قبل را بهتن داشتم تا جایی که خاطرم بود شب قبل روی تراس به خواب رفته بودم نمی دانم چه وقت مرابه اطاق خواب انتقال دادند.پس از شستن دستو صورت آهسته به تراس رفتم طنین سلامم اکثر نگاهها رامتوجه من کرد هر یک از حاضرین همراه با پاسخ سلامم احوام را نیز می پرسیدند.برای راحت کردن خیال آنها گفتم:خوشبختانه به خیر گذشت دست مشدابراهیم معجزه کرد در حال حاضر جز یک درد خفیف ناراحتی دیگری ندارم.
    در این صورت حاضری بعد از صبحانه قله کوه روبرویی را با هم فتح کنیم؟
    طنز کلام آقای کاشانی حاضرین را به خنده انداخت.در پاسخ گفتم:
    هر چند آرزوی بالا رفتن از کوه به دلم ماند ولی اشکال ندارد قرارمان بماند برای سفر بعد.
    پس از صرف صبحانه به پیشنهاد آقای کاشانی همگ عازم شهر شدند این آخرین فرصت بود چراکه عصر همان روز به تهران بازمی گشتیم.مهرداد ظاهرا" بودن در طبیعت را بهدیدن شهر ترجیح داد او قبل از دیگران همراه با وسائل نقاشی به راه افتاد و دقایقی بعد از چشم ها ناپدید شد.من هم از بخت بدنمی توانستم همراهشان بروم چون هنگام راه رفتن هنوز کمی احساس درد می کردم مهسا میان ماندن پیش من ورفتن با دیگران مستاصل مانده بود همراه با بوسه گرمی او را به رفتن تشویق کردم کم کم باید این همه وابستگی را از میان بر می داشتم.
    مادر با نگاه مهرآمیزی پرسید:مطمئنی از تنها بودن نمی ترسی؟
    او را تا کنار اتومبیل همراهی کردم وگفتم:خاطر جمع باشید من از چیزی نمی ترسم حالا با خیال راحت بروید وشهر را خوب بگردید راستی برای ناهار چی درست کنم؟
    منوچهر از کنار اتومبیل با صدای رسایی گفت:آذر خانم شما زحمت نکشید امروز نهار همگی مهمان من ومریم هستید چلوکباب می خوریم خیالم راحت شدپس از حرکت آنها همراه با تکان دست با قدم های آهسته به درون ساختمان برگشتیم با دور شدن اتومبیل ها سکوتی آرامبخش تمامی محوطه را فرا گرفت. برای سرگرم شدن به آرامی مشغول جمع آوری قسمت پذیرایی و آشپزخانه شدم شست وشوی وسایل صبحانه ونظافت آشپزخانه وقت زیادی نگرفت.در پایان با نگاهی به اطراف احساس رضایت خستگی ام را از بین برد ظاهرا" دیگر کاری نبود ناگریز به تراس رفتم نشستن در آنجا و تماشای طبیعت از هر کاری لذت بخش تر بودهنگام عبور از هال نگاهم به پنجره باز آن قسمت افتاد برروی لبه پنجره کتاب کوچکی به چشم می خورد با نگاهی به جلدش دانستم که مال مهرداد است مروری بر رباعیات خیاممی توانست تنهایی مرا پر کند گوشه راحتی را انتخاب کردم و سرگرم مطالعه شدم غرق در اشعار اندرزگونه کتاب گذر لحظه ها فراموش شد تحت تاثیر شیوایی کلام خیام ناخودآگاه این دوبیتی بر زبانم جاری شد.
    ای دل چو زمانه می کند غمناکت ناگه برود زتن روان پاکت
    بر سبزه نشین و خوش بزی چند روز زان پیشه که سبزه بردمد از خاکت.
    نصیحت خوبی است خصوصا" برای شما که بی هدف لحظههای عمر را می گذرانید.
    ازآنجا که گمان می کردم تنها هستم شنیدن این صدا ابتدا باعث وحشتم شد اما با دیدن مهرداد با خیال آسوده ای گفتم: فکر می کردم تا ظهر بر نمی گردید.با پارچه ای سرگرم تمیز کردن دست هایش بود در همان حال گفت: آفتاب اذیت می کرد ترجیح دادم ادامه کار را همینجا دنبال کنم.
    آفتاب در میان باغ؟!
    لحنم کمی بوی طعنه می داد با نگاه ملامت باری گفت نخیر در دامنه کوه.
    نمی خواستم از دستم دلگیر شود کتاب را بستم وگفتم:راستی هنوز فرصت نکردم به خاطر زحمات دیشب از شما تشکر کنم مثل اینکه خیلی باعث عذابتان شدم؟
    پارچه را گوشه ای پرت کرد ودر حالی که وارد ساختمان می شد با لحن بی تفاوتی گفت:مهم نیست فراموشش کنید.
    سردی گفتارش مثل نیشی به قلبم فرو رفت انگار نه انگار که او همان مهرداد صمیمی و مهربان شب قبل بود از جا برخاستم و کنار نرده ها رو به باغ ایستادم فشار غمی بر سینه ام سنگینی میکرد.نگاهم به دور دست ها خیره مانده بود با خودم گفتم خدیا..با او چه کنم؟تا کی می توانم درمقابلش صبور وخوددار باشم؟ناگهان صدایی از پشت سر شنیده شد.
    چطور شد شما با دیگران نرفتید؟
    بر لبه پنجره مشرف به تراس نشسته چای می نوشید .
    هنوز نمی توانم زیاد راه بروم صلاح دیدم همین جا بمانم.
    گرفتگی صایم کاملا" مشخص بود.از چیزی دلگیر هستید؟نه..
    پس چرابغض کردید؟
    اشتباه می کنید این بغض نیست فقط کم اعصابم ناراحت است.
    تا چند دقیقه پیش که خوب بودید.نکند از حضور من ناراحت شدید؟
    چرا این طور فکر می کنید؟هیچ دلیلی ندارد که از وجود شما در این جا ناراحت باشم!
    دروغگوی خوبی نیستید چون همین دیشب بود که از تنها بودن با من در باغ وحشت کردید.
    از استدلال او در مورد رفتارم در باغ بیشتر عصبی شدم دست هایم بر روی سینه گره خورد روبروی او بر نرده تکیه دادم وگفتم:شما کاملا" در اشتباهید چون من وحشت نکرده بودم فقط خیلی متعجب بودم.
    چشمانش را تنگ تر کرد وپرسید:متعجب؟برای چه؟
    برای گفتن پاسخ لحظه ای مکث کردم نمی دانستم صلاح است در این باره چیزیبگویم یا نه عاقبت گفتم :برای اینکه دیشب ناخودآگاه جملاتی را به زبان آوردید که در گذشته گفته بودید.
    خیره خیره نگاهم کرد انگار به موضوع خاصی می اندیشید با تعجب گفت:کدام جملات؟
    درست خاطرم نیست حقیقتش درد انگشت پایم کلافه ام کرده بود وچیز زیادی از حرفهایی که زده شددر خاطرم نمانده.
    گیریم شما درست بگویید ولیاین مساله چرا مایه تعجبتان شده؟خیلی وقت ها اتفاق می افتد که انسان جملات مشابهی را در زمان های مختلف به کار می برد این که امر حیرت آورینیست ضمنا" اگر موردی از گذشتهام به خاطر می آوردم حتما" زودتراز دیگران متوجه این مطلب می شدم.
    ولی مطمئنم که شما بعضی اوقات ناخودآگاه به یاد گذشته می افتید .
    لحظه ای خیره نگاهم کرد از کنار پنجره دور شد دقایقی بعد او نیز به تراس آمد و یک پهلو بهنرده تکیه داد وبا کنجکاوی پرسید:
    برای شما واقعا" مهم است که من گذشته رابخاطر یاورم؟
    از سوالش تعجبکردم وبا لحن پر حرارتی گفتم:چطورمهم نیست؟نه تنها برای من بلکه برای تمام اعضای خانواده تان حائز اهمیت است چون نشان می دهد که شما سلامتیتان رابدست آوردید.
    نگاهش به نقطه ای خیره مانده بود وقتی شروع به صحبت کرد صدایش به گونه ای بود که کسی با خودش حرف می زند.
    گفت:سلامتی...وقتی زندگی سرد وخالی از شور باشد چه سودی دارد؟
    بی تفاوتی او نسبت به زندگی و خودش عذابم میداد او هیچ شباهتیبه مهرداد پر شور وشوق سابق نداشت.
    شما حق دارید این طور صحبت کنید مسلما" سالها زندگی در اسارت انسان را نسبت به همه چیز بی تفاوت می کند.ولی فراموش نکنید که همیشه فرصت برای آغازی دوباره هست این جاست که امید نقش مهمی در زندگی بازی می کند.کم نیستند کسانیکه دوران سختی را درزندانهای پر شکنجه عراقی گذرانده اند آنهاییکه شاید به مراتب بدتراز شما داشتند بااین حال پس از بازگشت با علاقه زندگی را شروع کردند حتی با بدترین نقص عضو ها کنار آمدند و روال عادی وطبیعی خود را مانند بقیه انسان های عادی از سر گرفتند .ای کاش شما هم با دید خوشبین تری به آینده نگاه می کردید در آن صورت همه چیز برایتان رنگ وبوی بهتری پیدا می کرد
    نگاه خیره اش پوزخند تمسخرآمیزیدرخود داشت این شمایید که این طور حرف می زنید؟ظاهراگ شما جزو آن دسته از اشخاصی هستید که اعمالتان با شعارهایتان مغایرت دارد.
    شما که سالهاست خودرا در حصاری از خاطرات گذشته زندانی کرده اید وبه قول خودتان تنها به همین دل خوشید چطورمی توانید دوباره از ساختن وشروعینو صحبت کنید؟شما که به این خوبی شعار می دهید چرا تابحال آنرا در زندگی شخصی بکار نگرفته اید؟ اینطورکه شنیدم فرصت های زیادی پیش آمده که همه چیز را از نو بسازید پس چرا هنوزبه خاطرات گذشته چنگ انداختهاید و آنها را رها نمی کنید؟
    گرچه کلامش ملامت بار وسرزنش کنندهبود اما حالت نگاهش شوق عجیبی در دلم روشن کرد .با تبسم زیرکانه ای گفتم:هیچ کس نمی داند که آن خاطرات چقدر برای من عزیز وگرامی استبااین حال چه طور می شود آنها را فراموش کرد؟
    نگاهش را از من گرفت و چهره اش درهم شد در حال برخاستن با صدای گرفته ای گفت:در این صورت شما در شرایطی نیستید که دیگران را نصیحت کنید.
    به دنبال این کلام مسیر پلکان را در پیش گرفت و بعد در محوطه باغ ناپدید شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سه روز پس از بازگشت ما به تهران پدر از سفر بازگشت.بیش از دو ماه از آخرین دیدارم با او می گذشت دلم برایش بی نهایت تنگ شده بود . لحظ های که با او تنها شدم با لبخند زیرکانه ای پرسید:آب وهوای نهاوند چطور بود خوش گذشت؟
    دست در بازویش انداختم وگفتم:جای شما خیلی خالی بود در این مدت هر اتفاق جالبی رخ می داد آقای کاشانی به یاد شما می افتاد و از سفر گذشته یاد می کرد که چقدر در کنار شما خوش بوده است.
    جناب کاشانی واقعا" محبت دارد خوب دیگر چه خبر بقیه چطور بودند؟
    همه خوب بودند راستی...آقای کاشانی سفارش کرد او را از بازگشت شما مطلع کنم گویا می خواهد در شرکتی که شما استخدام شده اید سرمایه گذاری کند می خواست قبلا" با شما مشورت کند واز کیفیت امور آنجا با خبر شود.
    امروز خودم با او تماس می گیرم باید بابت پذیرایی از شما هم شخصا" تشکر کنم.
    مادر ما را برای صرف نهار فراخواند آن روز غذای مورد علاقه پدر را تهیه کرده بود قورمه سبزی های مادر واقعا" حرف نداشت.
    پس از صرف غذا ونظافت آشپزخانه به اطاقم رفتم باید به کارهای شخصی ام سروسامان می دادم در همین حین متوجه مکالمه تلفنی پدر شدم گویا مخاطبش آقای کاشانی بود پس از گفتگوی مفصلی که با شوخی های دوستانه همراه بود از طرف پدر احضار شدم لحظه ای که گوشی را از او گرفتم آهسته گفت:مریم با تو کار دارد.
    صدای مریم شادتر از همیشه به گوش می رسید پس از احوالپرسی صمیمانه ای پرسید:امروز فرصت داری سری به من بزنی؟
    از لحن هیجان زده اش متعجب شدم وگفتم:چرا که نه ولی روز تعطیلی نمی خواهم مزاحم بشوم.
    مزاحم؟!از آن حرف ها زدی..تو هیچ وقت مزاحم نیستی ضمنا" موضوع خیلی مهمی است که می خواهم با تو در میان بگذارم عصر منتظرت هستم سلام گرم من وبقیه را به مادر وبچه ها برسان به امید دیدار تا عصر.
    آن قدر هاج وواج مانده بودم که فقط در پاسخش گفتم:خداحافظ.
    تا بحال هیچ وقت مریم را به این حال ندیده بودم موضوع دعوت او ا با مادر در میان گذاشتم .می دانستم که عصر همگی به منزل دایی دعوت داشتیم مادر گفت:باید به او می گفتی که برای امروز چه برنامه ای داریم.
    می خواستم این کار را بکنم ولی...او به قدری هیجان داشت که فرصت نکردم عذری بیاورم.
    نگاه مادر حالت کنجکاوی به خود گرفت گفت: شاید واقعا" موضوع مهم است؟در هر صورت تو می توانی بعد از آن که به مریم سر زدی یکسره به منزل دایی بیایی فقط سعی کن دیر نکنی.
    عصر پدر مرا سر راهشان مقابل منزل آقای کاشانی پیاده کرد مریم این بار چهره ای سرخوش تر از همیشه به استقبالم آمد مهسا ومهرزاد که در حیاط سرگرم بازی بودند به محض مشاهدهمن به سویم دویدند آن دو رابهنوبت در آغوش گرفتم وبا بوسه های گرم احوالشان را پرسیدم مهسا ابراز دلتنگی می کرد ودستم را محکم چسبیده بود از زمان بازگشت از نهاوند اورا ندیده بودمبا بوسه ای دیگر اورا فرستادم که به بازی اش ادامه دهد و همراه مریم وارد ساختمان شدم جمع خانواده کاشانی کامل بود گویا آخرین جمعه شهریور همه آنها را دور هم جمع کرده بود پس از احوالپرسی با تک تک آنها در کنار مریم روی مبلی جای گرفتم ظاهرا" او نمی توانست در حضور دیگران حرف بزند از طرفی خیلی عجله داشت که مرااز جریان مطلع کند عاقبت پس از دقایقیکه به پذیرایی وصحبت های متفرقه گذشت به سوی آشپزخانه رفت ومرا نیز صدا کرد وقتی پیش او قرار گرفتم چشمانش برق عجیبی می زد.
    گفتم:خوب...بگو ببینم چه مساله ای ترا این طور ذوق زده کرده؟
    اگر می بینی خوشحالم برای این است که حتی فکرش را هم نمی کردم که در مدت چند ماه همه چیز روبراه شود وما به آرزویمان برسیم.
    منظورت کدام آرزو؟!
    حالا خودت می فهمی هنوز هیچ کس از این موضوع مطلع نشده بعد از من تو اولین نفرهستی که به این راز پی میبری.حالا صبر کن تا همه چیز رابه چشم خودت ببینی.
    هیجان او به من نیز سرایت کرده بود گفتم:مریم جان من اصلا" آدم صبوری نیستم لطفا" زودتر بگو موضوع از چه قرار است؟
    دستم را میان انگشتانش فشرد وگفت:خاطرت هست می گفتم نمی دانم چرا مهرداد این بار نقاشی اش را از ما پنهان می کند؟
    بله ..یادم هست.
    امروز علت این کار را دانستم اوبه دلیل خاصی آن رااز چشم دیگران پنهان کرده بود دوست داری بفهمی چرا؟
    لبخند زیرکانه اش بیشتر اعصابم را تحریک می کرد گفتم:خودت خوب می دانی به همه مسایل مهرداد حساس وکنجکاوم پس لطفا" زودتر بگو او چه کشیده که تو رااین طور به شوق آورده؟
    لب هایش دوباره به لبخندی از هم باز شد وگفت که..نباید لطف مطلب را از بین ببرم بیا با هم به اطاق او برویم باید خودت از نزدیک ببینی.
    با کنجکاوی به دنبالش کشیده شدم او مانند کسی که می خواهد به حریم دیگری تجاوز کند آهسته وبی صدا در اطاق مهرداد را از هم گشود ونگاهی به داخل انداخت هیچ کس آنجا نبود لحضه ای که به من اشاره کرد داخل شوم منوچهر با صدا رسایی اور ا فراخواند با اشره انگشت گفت چیزی که دنبالش می گردیم پشت کتابخانه است یک تابلوی نقاشی آنجا قرار دارد تو آنرا تماشا کن تا من برگردم.
    به دنبال این حرف در اطاق را بست ورفت.از این که به تنهایی وارد اطاق مهرداد شده بودم احساس شرم می کردم به نظرم درست نبود که بی اجازه او به وسایل خصوصی اش دست بزنم اما وسوسه فکرم را مختل کرده بود بی اراده به سوی کتابخانه رفتم و از پشت آن تابلو را بیرون کشیدم روی آن با پوششی نازک محافظت می شد با دستی لرزان پوشش ر اکنار زدم وقتی تمامی سطح آن نمایان شد آه از نهادم بر آمد.
    تصویری که با رنگ های موزون وهماهنگی کشیده شده بود دورنمای وسیعی از باغ نهاوند را ب تماشا می گذاشت اما چیزی که چشم های مرا بیشتر خیره می کرد نقشی از چهره ام بود که به حالت خیال وتوهم نیمی از منظره باغ را به خود اختصاص داده بود با کمی دقت به خوبی می شد تشخیص داد که در گردن تصویر زنجیری از طلا با قلبی کوچک خودنمایی می کند از تماشای این منظره همه وجودم به لرزه افتاد این باورکردنی نبود نه نمی توانست واقعیت داشته باشد چطور ممکن بود مهرداد در تمام این مدت به من دروغ گفته باشد؟!
    بارش اشک نگاهم را تار کرد دیگر نمی توانستم تصویر را به خوبی ببینم چقدر احساس بدبختی می کردم این من بودم که این طور بازیچه دست قرار گرفته بودم.
    چرا زودتر به حقیقت پی نبردم؟چرا این طور خود را مضحکه او کرده بودم؟دلم می خواست چهره به نقش در آمده ام را با دست هایم پاره پاره کمک دلم می خواست آنقدر پاره کنم که دیگر حتی ذره ای از نقشش نمایان نباشد ..اما نه... نباید این مدرک ازبین می رفت باید به دیگران نشان می دادم که او چطور در این مدت همه مارا به بازی گرفته است.
    باباز شدن در تلاش کردم مانع ریزش اشک هایم بشوم باید همه چیز رابه مریم می گفتم.نگاهم به آن سو برگشت با صدای بغض آلودی گفتم:مریم...
    اما او مریم نبود مهرداد با چهره ای رنگ پریده و نگاهی مبهوت آن جا به تماشا ایستاده بود با دیدن او زخم های چند ساله ام سر باز کرد دیگر قادر نبودم جلوی فرو افتادن اشک ها رابگیرم با کلام پردردی پرسیدم:چرا؟چرا با من این کار را کردی؟بعد از این همه انتظار سزای وفاداری ام این بود؟چطور توانستی اینقدر راحت دروغ بگویی؟ندیدی که در مقابلت چطور مثل شمع آب می شدم؟ندیدی که غم سالها دوری چطور جوانی وشادابی ام را گرفته بود؟تو سابقا" مردتر از آن بودی که این طور غروری را جریحه دار کنی پس چرا با من این کار را کردی؟
    نگاه ماتش با هاله ای از اشک براق تر به نظر می رسید و لبانش کاملا" بی رنگ بود مثل اینکه قدرت نداشت کلامی به زبان بیاورد وقتی سکوت مرا دید با صدای خفه ای گفت:من نمی دانم شما درباره چه چیز صحبت می کنید .
    نمی توانستم بیش از آن خشمم را پنهان کنم با پرخاش گفتم:بس کنید... تا این لحظه هر چه مرا بازی دادید کافی است...من احمق بودم والا باید زودتر از این ها می فهمیدم که آدم ها قابل تغییر هستند هشت سال مدت کمی نیست اگر کمی عاقل تر می بودم از همان اوایل پی می بردم که شما دیگر آن مهرداد قبلی نیستید.
    صدای فریاد من مریم را هراسان به درون اطاق کشید.از مشاهده من در این حال وحشت زده پرسید:چه شده آذرچرا گریه می کنی؟
    از برادرت بپرس. او بهتر از همه می داند که من چرا اشک می ریزم .
    مهرداد تو به آذر چیزی گفتی؟
    دوباره با همان صدای گرفته گفت:باور کن من نمی دانم از چه قرار است .
    از این که این طور با وقاحت همه چیزرا انکار حرصم گرفته بود دست مریم را کشیدم وگفتم:این بار نمی گذارم خودش را به نادانی بزند من به تو ثابت می کنم که او گذشته را به خاطر آورده اما به دلایلی که نمی دانم چیست نمی خواهد مااز ماجرا با خبر بشویم..به این تابلو نگاه کن و بگو درآن چه میبینی؟
    مریم نگران از آشفتگی من با حالتی مستاصل نگاهی به آن تابلو انداخت وبا تردید گفت:این جا دور نمای باغ واین هم تصویر توست بی صبرانه گفتم:منظورم این ها نبود می خواستم ببینم تو هم متوجه این گردنبد شدی؟
    نگاه مریم این بار کنجکاوتر به سوی تصویر کشیده شد ولحظه ای بعد گفت:
    بله..خوب این یک زنجیر طلاست که....
    که یک قلب کوچک به ان آویخته شده این طور نیست؟
    بله حق با توست ولی این موضوع چرا این قدر برایت اهمیت دارد؟
    با نگاه خیره ای به او, به سوی مهرداد برگشتم.اوهمچنان با همان رنگ باخته به در تکیه داده بود وتماشای مان می کرد از آن جا که می خواستم او را بیشترشرمنده کنم با نگاه مستقیمی به چشمانش گفتم :برای اینکه هیچ کس جز من واو از ماجرای این گردنبند خبر نداشت.
    دوبار هنگاهم به سوی مریم برگشت وادامه دادم:در آخرین دیدار مهرداد این گردنبند را به عنوان یادبود به من هدیه کرد او قصد داشت در اولین فرصت آنرا در حضور بزرگتر ها به گردن من بیاویزد اما...این فرصت هرگز پیش یامد حالا فهمیدی که او گذشته را بخاطر دارد اما با سنگدلی در تمام این مدت حقیقت را از همه ما مخفی کرده است.
    اگر این موضوع صحت داشته باشد شما باید ان گردنبند را هنوز داشته باشید می توانم آنرا ببینم؟
    با قدم های نااستوار ام اعجول خود را به درگاه رساندم لحظه ای مقابلش ایستادم وگفتم:خوشبختانه من این زنجیر ارهمیشه همه جا با خود همراه دارم الان به شما ثابت می کنم که در این مورد دروغ نگفتم.
    بعد از آن جا خارج شدم در سالن پذیرایی تلاشم این بود که هیچ یک از حاضرین به ماجرا پی نبرند باز ی کردن نقش یک آدم متین وآرام در آن لحظات کار دشواری به نظر می رسید.کیف دستی ام رابرداشتم و به اطاق مهرداد برگشتم.
    به محض رسیدن جعبه چهار گوش کوچکی را از درون محفظ هکیف خارج کردم وقتی زنجیر را به حالت آویزان جلوی چشمانش گرفتم نگاهش آنچه را که می دید باور نداشت مریم قدمی به ما نزدیک شد او هم کنجکاوانه زنجیررا وارسی کرد پرسیدم:حرفم را باور کردی؟این هم یادداشتی که همراه این زنجیر بود حتما"دستخط برادرت را می شناسی؟
    یادداشت را مروری کرد وسپس آن رابه دستم داد پس از نگاهی به آن در میان پنجه هایم مچاله اش کردم وهمراه با زنجیر آن را به درون سطل کاغذ های باطله که در کنار اطاق قرار داشت انداختم و با قدمهای لرزان به سوی در رفتم همراه با آخرین نگاه به سوی مهرداد گفتم»برای من که دیگر همه چیز تمام شد وسعی می کنم بعد از این شما وتمام اعمالتان را فراموش کنم اما امیدوارم ازاین به بعد لااقل در مقابل خانواده تان کمی صادق باشید.
    دیگر ماندن در آن جا جایز نبود زانوان لرزانم هم چنان سنگینی وزنم را تحمل می کرد پس از یک خدانگهدار جمعی در میان بهت وحیرت حاضرین منزل آقای کاشانی را ترک گفتم.
    در واپسین لحظات هنگامی که درون اولین تاکسی جای گرفتم صدای مریم به گوش رسید که صدایم می کرد اما دیگر هیچ نیرویی نمی توانست مرا به آن خانه بازگرداند با حالی که داشتم رفتن به منزل دایی به صلاح نبود در آن دقایق تنهایی را به هر چیز ترجیح می دادم.باید با غم های خود خلوت می کردم سکوت و تاریکی منزل فرصت خوبی برای فرو ریختن اشک ها بود .نمی دانم چه مدت به حال زار خود گریستم در این فاصله زنگ تلفن بارها به صدا درآمد اما گوشی را بر نداشتم احساس بدی داشتم انگار شانه ایم در زیر بار این شکست خم شده بود ودیگر نمی توانستم قد علم کنم در تمام این سالها هرگز این همه احساس یاس و نومیدی وجودم را در بر نگرفته بود وقتی که اشکی برای ریختن باقی نماند به خود آمدم حتما" راهی برای فرا از این نا امیدی وجود داشت بدتر از همه حرف های ملامت بار و سرزنش آمیز اطرافیانم را باید بعد از این تحمل می کردم.

    ( این هم نتیجه وفاداری دیدی چه طور آلت دست او شدی؟جوانی ات که بر باد رفت بعد ازاین هم با حسرت گذشته زندگی کن-گفتم مردها وفا ندارند باور نکردی)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تصور این که چنین حرفهایی را درآینده خواهم شنید کلافه ام کرد بهترین کاررفتن از این خانه بود لااقل باید برای مدتی از این محیط دو می شدم بعد ازاین اتفاق چطور می توانستم در چشم والدینم نگاه کنم بارها شده بود کهنصایح آنها رانادیده گرفته بودم وبه خاطر مهرداد به حرف هایشان عمل نکرده بودم اما...به کجا باید می رفتم؟اصفهان؟نه..آنجا نه از همین حالا میتوانستم لبخند تمسخر آمیز ناهید خانم را به خوبی ببینم بدش نمی آمد نابودیغرور مرا ببیند پس کجا؟فعلا" مکانش اهمیتی نداشت ساک کوچکم فورا" حاضر شدپول هم به مقدار کافی داشتم فقط باید یاداشتی برای پدر ومادر می نوشتم تااز غیبت ناگهانی ام دلواپس نشوند در یادداشت به طور مختصر برایشان شرح دادم که نیاز به تنهایی مرا وادار به این کار کرد.نوشتم که برای مدت کوتاهی به یکی از شهر های اطراف می روم قول دادم مواظب خودم هستم وبه زودیبه منزل بازخواهم گشت.در حاشیه یاداشت خواهش کردم نگران من نباشند وقتیراه افتادم گامهایی لرزان داشتم از دیدن خودم درآن حال شرم کردم چشمانم برساک کوچکم خیره ماند می خواستم از خانه فرار کنم؟باورم نمی شد این عمل خلاف از من بعید بود آیا به عواقب این اقدام فکرکرده بودم؟آبروی خانوادهام دراین میان چه می شود؟درحیاط بر لبه باغچه نشستم وسرم را در میان دودست فشردم.
    چه باید کرد؟صدایزنگ در مرا از آن برزخ بیرون کشید برای گشودن در تردید داشتم هنوز تا بازگشت خانواده ام وقت زیادی باقی بود پس کی می توانست باشد؟طنین دوباره زنگ در همراه با گشودن در در فضای حیاط پیچید فرامرز با چهره ای دلواپس آن جا به انتظار ایستاده بود.
    سلام...
    پاسخم با نگاه متعجبی همراه بودپرسید:تو در منزلبودی؟پس چرا جواب تلفن را نمی دادی؟
    لنگه دررا به روی هم گذاشتم وبه آرامی گفتم:حوصله این کار را نداشتم.
    لحظه ای ساکت نگاهم کرد وگفت:پس حدسم درست بود.
    کدام حدس؟
    وقتی آمدنت طول کشید عمه با منزل آقای کاشانی تماس گرفت, آنها گفتند مدتی است آنجا را ترک کردی این بار شماره اینجا را گرفتیم اما هیچ کس گوشی را برنمی داشت در فاصله های مختلف سعی کردیم با تو تماس بگیریم ولی بی فایده بود برای همین احتمال دادم دوباره اتفاقی افتاده وگرنه می دانم تو کسی نیستی که خانواده ات را از خودت بی خبر بگذاری.
    آن قدر احساس ضعف می کردم که تحمل سنگینی وزنم را نداشتم دوباره بر لبه باغچه نشستم ومایوسانه گفتم:یادت هست دفعه پیش گفتم,در زندگی شکست خوردم؟این عین واقعیت بود فرامرز امروز این را با تمام وجود حس کردم.
    می خواست باز هم شروع به نصیحت کند که چشمش به ساک افتاد.
    این ساک برای چیست؟
    می خواهم از این جا بروم حالم هیچ خوشنیست اگر باز هم در این شهر بمانم از فکر دیوانه می شوم.
    چند قدم نزدیک تر شد وبا حیرت پرسید:می خواهی بروی؟کجا؟
    فرقی نمی کند فقط نمی خواهم بیشتر از این مایه عذاب پدر ومادرم شوم سال هاست که جز رنج وناراحتی هیچ چیز برای آنها نداشتم مثل این که این بیچاره ها مامورند مدام غم وغصه بچه های شان را به دوش بکشند.
    چرا مزخرف می گوییدختر, می دانی اگر تو بیخبر آنها را ترک کنی هردو از غصه می میرند؟تو می خواهی چاره درد را با درد دیگری بکنی؟
    لحن پرخاش گر او بغضم را ترکاند اشک ریزان گفتم:پس چه باید بکنم؟تو بگو من با این بدبختی جدید چه کنم؟
    ساک را از زمین برداشت و مرا در برخاستن یاری کرد وگفت:گریه نکن بلند شو با من بیا همه دلواپس تو هستند بین راه چاره ای برای مشکل جدیدت پیدا می کنیم اما قبلا" باید همه چیزرابرایم تعریف کنی پس از برداشتن آن یادداشت همراه او براه افتادم.
    زمانی که مقابل خانه دایی توقف کردیم فرامرز از همه ماجرا باخبر شده بودموقع پیاده شدن با لحن ناصحی گفت:فعلا"بذار ساکت همین جا باشد امشب تو چیزی نگو من خودم موضوع را با پدرت وعمه درمیان می گذارم و از آنها خواهش می کنم اجازه بدهند برای مدتی پیش ما باشی شاید روحیه ات در این مدت روبراه بشود اگر بهتر نشدی فکر دیگری برایت می کنیم.این دستمال را بگیر و صورتت را پاک کن درست نیست جلوی دیگران از خودت ضعف نشان بدهی.
    حتی با ظاهری خونسرد نتوانستم خانواده و اطرافیان را گول بزنم.پدر ومادرم ب هخوبی فهمیدند که اتفاق ناخوشایندی برایم پیش آمده اما هردو برای رعایت حالم تلاش می کردند از کنجکاوی بی خود پرهیز کنند.
    فرامرز در فرصت مناسب موضوع اقامت مرا در منزلشان مطرح کرد وبا اصرار والدینم را وادار به قبول به این پیشنهاد نمود گویا ذهن شان را تا اندازه ای با مشکل پیش آمده آشنا کرده بود آخر شب که عازم منزل بودند به تک تک آنها سفارش کردم در صورت تماس تلفنی خانواده کاشانی به آنها بگویند که من سفر رفته ام وتاریخ بازگشتم اصلا مشخص نیست در آن لحظه شاهد نگاه های تاسف بار آنها به خودم بودم اما هیچ واکنشی نشان ندادم.
    آن شب یکی از شب های سخت زندگی ام بود پس از رفتن آنها کیومرث هم با زن وبچه ا آنجا را ترک کردند بقیه هم دقایقی بع دبع اتاق خود رفتند زن دایی یکی ا اتاق خواب های راحتشان را در اختیارم گذاشت اما چیزی که اصلا به سراغم نیومد خواب بودخسته از همه چیز بر لبه پنجره مشرف به حیاط قرار گرفتم و در سکوت شب با ستاره های آسمان به راز ونیاز مشغول شدم صبح چشمان پف آلود ورنگ پریده ام همه را متوجه حالم کرد بعد از صرف صبحانه فرامرز که باید به بیمارستان می رفت به مادرش سفارش کرد :امروز آذر را حسابی به کار بکش نگذار حتی یکلحظه بی کار بماند در عوض بعد از ظهر که برگشتم با یک گردش تمام عیار خستگی را از تنش بیرون می کنم.
    زندایی منظور او را به خوبی دریافت برای همین لبخندزنان گفت:من و آذر می دانیم چطور با هم کنار بیاییم تو اصلا" نگران نباش.
    دایی در انتظار نسرین بود باید اورا بین راه به آموزشگاه زبان می رساند.هنگام خداحافظی دستش را دور گردنم انداخت وبا نشاندن بوسه ای بر پیشانی ام به زن دایی گفت:توران جان ببین آذر چه غذایی دوست دارد همان را برای ظهر درست کن.
    با اعتراض گفتم:قرار نشد با من مثل مهمتن رفتار کنید اگر می خواهیدواقعا" راحت باشم تعارف را کنار بگذارید وبا من مثل یکی از اعضای خانواده خودتان رفتار کنید این طوری بیشتر احساس آسایش میکنم.
    آذر جان مطمئن باش تو با نسرین هیچ فرقی نمیکنی پس راحت باش و این جا را خانه خودت فرض کن.
    سوزش اشک را در چشمانم حس کردم تحت تاثیر محبت صادقانه او گفتم:اگر غیر از این احساس می کردم مسلما"اینجا نمی ماندم.
    نسرین با بوسه های گرمی ک هاز من ومادرش گرفت به دنبال دایی به راه افتاد ومن وتوران خانم تنها ماندیم.
    ساعات قبل از ظهر با تمام سنگینی وکندی گذشت حضور توران خانم با آن خلق وخوی خوش ومحبت های بیدریغ برایم شوق انگیزبود.در آن میان تلفن مادر تلنگری بر دیواره قلب زخم دیدهام بود او پس از اطمینان از احوالم تعریف کرد که ساعتی قبل مهرداد همراه پدرش به انجا آمدند گویا می خواستند مرا ملاقات کنند مادر نیز به خاطر سفارشات من ناگریز می شود حقیقت را از آنها پنهان کند و موضوع سفر دروغی مرا با آنها در میان بگذارد در پایان صحبت هایش با لحن نگرانی پرسید : آذر چرا به ما نمی گویی چه اتفاقی افتاده ؟..این طور که من دیدم آقای کاشانی ومهرداد هیچ کدام حال درستی نداشتند آخر ما نباید بفهمیم چه موضوعی پیش آمده؟
    مادر خواش می کنم در این باره زیاد کنجکاوی نکنید اجاز هبدهید مدتی بگذرد خودم جریان را برایتان تعریف می کنم.
    دیگر چیزی نگفت وبه دنبال یک سری سفارشات خواست گوشی را به توران خانم بدهم.
    فرارز به قولش عمل کرد وعصر آنروز مرا در شهر گردانداز نسرین خواستم که در این گردش با ما همراه باشد فشردگی کارهایش را بهانه کرد ودر منزل ماند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز بعد احساس می کردم تحمل این لحظات زندگی برایم آسان تر شده وفشار بار سنگین غمی که به سینه ام فشار می اورد کمی کاهش یافته است.
    نصایح واندرزهای توران خانم در این میان بی اثر نبود او اعتقاد داشت که دقایق عمر گرانبها تر از آن است که بیهوده با غم وغصه از بین برود به قول او عمر چنان به سرعت می گذرد که انسان از گذرش در حیرت می ماند پس چرا نباید قدر این لحظات را می دانستیم؟
    توران خانم درست می گفت ولی...زندگی بی مهر ومحبت چه معنایی داشت؟
    سومین روز اقامتم در منزل دایی سپری می شد طی این مدت همه آنها تلاش می کردند تا محیطی آرام وپرنشاط برایم فراهم کنند.روز قبل فرامرز مرا به همان خیابان خوش منظره برد همان جا که یک شب از زیبایی اش بسیار گفته بود انصافا" در اوایل پاییز دورنمای آن خیابان با درختان انبوهی که از دو طرف زیبایی خود را به نمایش گذاشته بودند منظره ای بس دیدنی وتماشایی بود از او خواستم که خیابان را به آرامی طی کند نمی دانم چرا سکوت وخلوت این خیابان مرا یاد زندگی سراسر غم خودم می انداخت در انتهای راه همراه با آهی که کشیدم به آرامی گفتم:
    فرامرز مرا ببخش که ترا این همه به دردسر انداختم.
    نگاهش اخم طنزآلودی داشت:از کی تا به حال اهل تعارف شدی؟
    جدی گفتم:من شرمنده ام که همیشه با کوله باری از غم ها به سراغ تو می آیم.
    شرمنده نباش چون حتی با وجود تلخ کامی هایت باز همان دختر عمه عزیز من هستی حقیقتش را بخواهی تو برای من آن آذر قبلی نیستی مدت هاست که تو را به چشم یک دختر زیبا ودوست داشتنی نمی بینم تو برای من بیشتر شبیه قهرمان یک رمان غم انگیز هستی عشق وفاداری و مقاومتت در مقابل ناملایمات درس خوبی به من داد شاید باور نکنی اما حالا با تمام وجود آرزو می کنم تو ومهرداد به هم برسید.
    حرف های فرامرز قلب نرا در سینه لرزاند حالا می فهمم که او به مراتب با گذشت تر ومهربان تر است.
    همراه با توران خانم سرگرم نظافت منزل بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد زندایی گوشیرا برداشت صدای او از این فاصله مشکل به گوش می رسید.
    پس از دقایقی با نگاهی مشکوک به سویم آمد.با کنجکاوی پرسیدم:کی بود؟
    فرامرز بود از من می خواست همین الان به بیمارستان بروم.
    اتفاقی افتاده؟
    ظاهرا" یک اتفاق خوشایند هر چه پرسیدم موضوع از چه قرار است چیزی نگفت اصرار داشت که من بلافاصله به بیمارستان بروم تا حضورا" جریان را بریم تعریف کند.
    پس زودتر بروید حتما" موضوع مهمی است ظرف ها را بگذارید من آنها را جمع می کنم.
    پس از رفتن او خودرا با کارها سرگرم کردم فکر این که چه موضوعی باعث شده فرامرز مادرش را به بیمارستان احضار کند تمام حواسم را به خود مشغول کرده بود ناگهان صدای زنگ در بلند شد.کنجکاوانه به حیاط رفتم.مدت زیادی از رفتنتوران خانم نمی گذشت یعنی به این سرعت بازگشته بود؟
    با یک حرکت لنگه در از هم باز شد اما...تا نگاهم به شخصی که آنجا به انتظار افتاد رنگ از رویم پرید و درجا خشکم زد مهرداد با چهره ای تکیده و بی رنگ مقابلم قرار داشت .ضربان تند قلبم سینه ام را به درد آورد وقتی توانستم به خودم مسلط شوم با صدایی که به سختی خارج می شد پرسیدم :شما این جا چه می کنید؟
    به دنبال گمشده ام می گشتم این جا را نشانم دادند.
    ظاهرا" او هم حال درستی نداشت این از لرزش صدایش به خوبی پیدا بود.
    متاسفم کسی که دنبالش هستید این جا نیست.
    باور نمی کنم که حتی ذره ای از علاقه سابق در وجود شما نمانده باشد.
    دیگر ببرای این حرف ها خیلی دیر شده از نظر من بین ماهمه چیز به پایان رسید.هر چند پایانش دردناک بود.
    اما این منصفانه نیست در هیچ کجای دنیا مجرمی را قبل از اعترافش محکوم نمی کنند.
    نگاهم دوباره به او افتاد با کلام سرد وبی تفاوتی گفتم:اعتراف؟حتما" می خواهید توضیح بدهید که به چه دلیل مرا به بازی گرفتید...حقیقت دیگر اصلا" برایم مهم نیست فرقی نمی کند که چرا وبه چه دلیل ..دیگر آنقدر خسته ام که حتی حوصله تحمل خودم را هم ندارم چه برسد به شنیدن اعترافات دیگران.
    قصد داشتم در را ببندم دستش را حایل کرد وگفت:فقط یک ساعت قول می دهم بی ش از این وقت شما را نگیرم.اگر نتوانستم بی گناهی خود را ثابت کنم مطمئن باشید بع داز این هرگز مزاحم زندگی شما نمی شوم.
    مستاصل مانده بودم نمی دانستم چه باید کرد با تردید گفتم:هیچ کس منزل نیست شاید دعوت از شما از نظر خانواده دایی کار درستی نباشد.
    نگران نباشید فرامرز از وجود من در این جا خبر دارد خود او آدرس را به من داد.
    لحظه ای متعجب نگاهش کردم سپس کناررفتم تا او بتواند داخل شود تازه در آن زمان بود که متوجه دسته گل زیبایی توی دستش شدم.آنرا به سویم گرفت و به آرامی گقت:برای شماست امیدوارم آن را رد نکنید.
    بیهیچ مقاومتی گل را گرفتم و به داخل راهنمایی اش کردم در بحران عجیبی به سر می بردم ضربان قلبم همچنان تند می زد قدم هایم لرزان بود وسختی زمین را زیر خود حس نمی کرد انگار تمام این حوادث در خواب می گذشت.وقتی بر روی پله مقابلش قرار گرفتم نگاه بی روحم یک لحظه به چهره اش افتاد به نظر می رسید حرکات مرا زیر نظر داشت دقایقی در سکوت گذشت عاقبت با شرمی که در کلامش مشهود بود شروع به صحبت کرد.
    نمی دانم از کجا باید شروع کنم بهتراست برای روشن شدن همه چیز از سالهای تاریک زندگی ام آغاز کنم دوران اسارت...در مورد این ایام هیچ کلامی نمی تواند بیان کننده اصل مطلب باشد شاید برای تشبیه بتوان گفت مثل یک کابوس وحشتناک بود کابوسی که سال ها به طول انجامید.
    نگاهش به زیر افتاده بود وبا انگشتان دستش بازی می کرد گویا یادآوری ایام گذشته رنجش می داد پس از مکث کوتاهی یک لحظه نگاهی به سویم انداخت وگفت:در آن دوران من مانند روح سرگردانی بودم که هیچ آشنایی نداش.نه خود را به خاطر داشتم نه خانواده و نه هیچ دوست وآشنایی با این همه در ان ظلمت وسردرگمی نیروی عجیبی مرا به آینده امیدوار می کرد مثل گمشده ای که در بیابانی بی انتها در آرزوی چشمه آبی سرابی می بیند در ضمیر ناخودآگاهم همیشه رویایی گنگ ونامفهوم شعله کم جان امید در وجودم زنده نگه می داشت...این رویا گاهی اوقات به صورت تصویری بر سطح کاغذ یا هرچیزی که بتوان برروی آن نقشی کشید جان می گرفت عجیب آنکه هر وقت قلم به دست می گرفتم به طور غیر ارادی همان تصویر همیشگی همان چهره آشنا نقش می گرفت چهره ای که تا آن روز روزی که پس از سالها دوباره ملاقاتتان کردم نمی دانستم کیست.
    دراین جا لحظه ای سکوت کرد ونفس را خیلی سنگین بیرون داد بعدبه آرامی گفت:
    آن روز وقتی با دیدن من از حال رفتید مجبور شدم شما را تا درون ساختمان حمل کنم این اولین جرقه آشنا در دنیای تاریک ذهنم بود چرا که به خوبی احساس کردم این حادثه قبلا" هم یک بار اتفاق افتاده است.
    پس از آن برخورد یک سوال فکرم رابه خود مشغول کرد چرا نقش چهره شما تا این حد در ذهنم مانده بود؟
    وقتی از مریم شنیدم که ما از قبل با هم آشنا بودیم شوق عجیبی وجودم را در بر گرفت اما وقتی کنجکاوانه از نحوه ان دوستی پرسیدم:جواب ها ناامیدکننده بود ظاهرا" رابطه ما در گذشته فقط یک دوستی ساده تلقی می شد وجنبه خاصی در خود نداشت از طرفی برخوردهای شما هم کاملا" عادی و دوراز هر نوع احساس خاصی به نظر می رسید بعد ازاین که متوجه صمیمیت شما با محمود ومهسا شدم غم تازه ای به جانم چنگ انداخت از ان پس ازدیدن شما وحشت داشتم نمی خواستم در کنارتان باشم ویا هم کلامتان بشوم آخر در نگاه شما چیزی بود که مرا ذوب می کرد.
    دوباره ساکت شد انگار با خود فکر می کرد دلم می خواست دنباله حرف هایش را بشنوم کم مانده بود بگویم بعد چه شد؟ اما او سرش را بلند کرد و با نگاهی گفت :
    آن شبرا بخاطر دارید ؟شبی که از شما خواستم با محمود ازدواج کنید.نمی دانید ان شب چقدر با خودم کلنجار رفتم تا توانستم آن پیشنهاد را با شما در میان بگذارم لحظات سختی بود اما سخت تر از آن شنیدن اعترافات شما درباره دوست داشتن مرد دیگری بود هنگامی که گفتید او برای همیشه از میان رفته جان تازه ای گرفتم ولی هرچه شما را بیشتر می شناختم نا امیدتر می شدم..طی این مدت گه گاه مسائلی پیش می آمد که بعضی از حوادث گذشته را در ذهنم زنده می کرد.
    کم کم دریافتم رشته الفتم به شما ز گذشته نشات می گیرد و یک احساس خام وذودگذر نیست اما حتی در تخیلم می گنجید که شمانیز احساس مشابه داشته باشید خصوصا" که در برخودهای تان آن قدر حساب شده وبا رعایت اصول بود که بوی کوچکترین علاقه ای از ان به مشام نمی رسید بعد ازازدواج محمود خیالم تا حدی راحت شد زمانی که از اصفهان برگشتید تازه فهمیدم شدت علاقه ام به شما تا چه حد است باری همین تصمیم گرفتم به دوستی مان سرو سامان تازهای بدهم اما..هر بار تلاش می کردم به طریقی شما را از احساس خود باخبر کنم سدی از خاطرات گذشته سرراهم می کشیدید و مرا از خود دور می کردید.
    دلم می خواست به او می گفتم که در تمام آن لحظات دلم در هوایش پر می کشید وآرزو داشتم ا وبداند من فقط رعایت حال بیمارش را می کردم وگرنه با جان ودل همه محبتم را به پایش می ریختم اما باز هم شرم قدرت سخن گفتن را از من گرفته بود طنین صدایش در فضا پیچید وتوجه ام را دوباره جلب کرد.
    با سفر به نهاوند جرقه های تازه ای در ذهنم روشن شد بز هم یادآوری خاطرات گنگ و نا مفهومی که در مغزم جان می گرفت مرا بیش از بیش به وجود شما نیاز مند می کرد در ان زمان آرزویی جز آن نداشتم که از شما بخواهم برای همیشه شریک زندگی ام باشید ولی...به هر صورت رفتار شما باعث می شد که بیشتر به تنهایی پناه ببرم و با یادتان دل خوش باشم به تصویر کشیدن چهره شما در تنهایی تسکین خوبی برایم بود برای همین ان طور که دوست داشتم و احساس می کردم شما رابه تصویردرآوردم البته هنوز هم نمی دانم چه انگیزه ای باعث شد که آن زنجیر را به گردن شما بیاویزم ولی هرچه بود واقعا" خوشحالم که این کاررا کردم.
    مبهوت نگاهش می کردم هاله ای از اشک نگاهم را پوشاند وگریه امانم نداد غمی که در این مدت مثل یک کوه بر دلم سنگینی می کرد حالا به صورت دانه های اشک فرو می چکید.با نگرانی پرسید:
    از حرفهای من ناراحت شدید؟
    با چشمانی اشک آلود نگاهش کردم وبا صدای بغض کرده ای به آرامی گفتم:نه..از دست خودم ناراحتم برای تمام این مدت که هدرش دادم ناراحتم برای لحظه هایی که می توانستم در کنار شما باشم ولی مدام فرار می کردم افسوس می خورم.
    دلم ی سوزد که ندانسته مایه عذاب شما شدم شما خبر ندارید که تمام آن رفتارها به خاطررعایت بیمار تان دراین مدت گمان می کردم به من بی علاقه هستید برای همین نمی خواستم محبتم را به شما تحمیل کنم.
    آهسته گفت: پس از بازگشت من تشنه ذره ای محبت بودم آن وقت تو از تحمیل صحبت می کنی؟
    از کجا خبر داشتم؟چطور می توانستم از این احساس باخبر باشم در حالی که هیچ عکس العملی نشان نمیدادید.؟
    احساس ندامت در کلامش به گوش می خورد گفت:پیداست هر دوی ما خطا کردیم حالا دیگر اشک هایت را پاک کن می خواهم بعد از این تو را همیشه خندان وشادمان ببینم.گلحظه های خوش چه به سرعت می گذرد نمی دانم چه مدت گذشت.آن قدر سرگرم صحبت های شیرین ودلنشین بودیم که گذر زمان پاک فراموشمان شد مهرداد عقیده داشت که فرامرز جوان پاک سرشتی است او توضیح داد که چه طور با دردسر آدرس محل کار او را پیدا کرده ومشکلش را با او در میان گذاشته.
    گویا فرامرز این ملاقات خصوصی را پی ریزی کرده بود برایش تعریف کردم که فرامرز در همه امور فداکار است .
    صدای زنگ در ما را از آن حال وهوا بیرون کشید برخاستم ودر حین بیرون رفتن گفتم: این حتما" زندایی است.
    حدسم درست بود با دیدن او کمی دست پاچه شدم سلامم را به گرمی پاسخ داد وبه داخل آمد .نمی دانستم موضوع مهرداد را چگونه با او در میان بگذارم همراه باشرم گفتم:زن دایی مهمان داریم.
    لبخند سرخوشی زد وگفت: خبر دارم این فرامرز موذی به همین خاطر مرا از منزل بیرون کشید تا به حال نمی دانستم که این قدر هوای ترا دارد
    در شب بله بران همه حاضرین با نشاط وسرحال به نظر می رسیدند. انگار همه حرف ها از قبل زده شده بود چون صحبت ها فقط در مورد برپایی مراسم جشن دور می زد واین که زودتر همه چیزرا مهیا کنند.آقای کاشانی و پدر با چهره هایی شادمان به فکر تقسیم مسئولیت ها بودند منوچهر پیشنهاد کرد مراسم جشن را در باغ منزل آنها برپا کنیم دایی ناصر و کیومرث وفرامرز هم آمادگی خود را برای انجام امور اعلام کردند.
    توی اشپزخانه سرگرم ریختن چای بودم که مریم آمد خوشحالی در نگاهش موج می زد پرسید:چه احساسی داری؟
    اورا گرم در آغوش گرفتم وآهسته گفتم:قابل وصف نیست حال عجیبی دارم.
    احسان با صدای زمخت ومردانه اش خلوت ما را به هم زد وگفت:پس این چایی چی شد؟
    سینی را دستش دادم وگفتمکبرو پذیرایی ک.
    وقتی رفت دوباره با مریم سرگرم گفتگو شدم ناگهان یاد مطلبی افتادم وگفتم:وای چه بد شد قرار بودمن با چای پذیرایی کنم.
    مریم با سرخوشی دستم را کشید وگفت:نباید آداب ورسوم را بر هم زد.
    وقتی وارد اطاق شدیم فقط دو فنجان دیگر در سین مانده بود مریم خنده کنان پیش دوید وسین را از احسان گرفت.همه از این رفتار او متعجب بودند با اشاره به من فهماند که باید وظیفه ام را انجام بدهم.خوشبختانه مهرداد آخرین نفر بود یکی از فنجان ها را جلوی شهلا گرفتم وبعدی را با شرم به مهرداد تعارف کردم نگاهش شوق عجیبی داشت به جای برداشتن چای دست در جیب پیراهنشکرد وجعبه چهارگوش کوچکی ر از آن بیرون آورد برق زنجیر طلایی با آن قلب کوچک همه نگاهها را خیره می کرد سینی را ز دستم گرفت و برروی میز کناری گذاشت سپس به پا خاست وبا کسب اجازه از والدینم در حضور همه زنجیر را به گردنم آویخت صدای هلهله یک پارچه حاضرین به هوا بلند شد در ان لحظه تمام وجودم غرق شادی بود.
    روزی که قرار شد آپارتمان نقلی مان را به کمک هم تزئین کنیم مهرداد بسته چهارگوش بزرگی به دستم داد وگفت:اول از همه این را به دیوار نصب می کنیم.
    با تبسمی گفتم:حتم دارم این یکی از تابلوهای خودت است که این همه برایش ارزش قایلی .
    همانطور که پوشش آنرا می گشود گفت:ارزش این تابلو از آن جهت نیست که من آنرا کشیدم این اثر به دو دلیل خیلی مهم وواقعا" گرانبهاست.
    حالا منظره باغ نهاوند با تمام زیبایی اش خود را به تماشا گذاشته بود در حالی که آن را مقابلم نگاه داشته بود با لحن پرحرارتی گفت:اول اینکه نقش چهره ترا در خود دارد ودوم...این تابلو باعث شد که من به تنها آرزویم دست پیدا کنم.حالا فهمیدی که چرا این قدر برایم عزیز است؟
    نگاهم به سمت پایین تابلو افتاد باز هم او لطلفت طبعش را در قالب کلمات موزونی ریته و انرا در کمال زیبایی به نمایش گذاشته بود.
    دست در بازویش انداختم وبا اشاره به ان قسمت پرسیدم:اینجا چه نوشتی؟
    تابلورا کمی نزدیک تر آورد وگفت:آن شب پس از رفتنت ما بین دو احساس مختلف دست وپا می زدم از طرفی حرفهایت قلبم را شکسته بود و از سوی دیگر چون فهمیده بودم مردی که اینهمه به او حسادت می کرد خود من هستم تمام وجودم لبریز از شادی بود آن شب تا صبح خواب به چشمانم نیامد هنگام سحر این ابیات ناخودآگاه در ذهنم جان گرفت.شاید می خواستم خودم را به نحوی تبرئه کنم نمیدانم اما هر چه بود حرف دل بود.
    این بار نگاهم با کنجکاوی روی خطوط نوشته شده به بازی درآمد به حالت نجوا خواندم
    جور زمانه مهر تو از دل جدا نکرد
    ما را به زیر سنگ جفا بی وفا نکرد
    آئین عشق وعطوفت طریق ماست
    ای آرزویدل, دل ما که خطا نکرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    «««پایان»»»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/