سه روز پس از بازگشت ما به تهران پدر از سفر بازگشت.بیش از دو ماه از آخرین دیدارم با او می گذشت دلم برایش بی نهایت تنگ شده بود . لحظ های که با او تنها شدم با لبخند زیرکانه ای پرسید:آب وهوای نهاوند چطور بود خوش گذشت؟
دست در بازویش انداختم وگفتم:جای شما خیلی خالی بود در این مدت هر اتفاق جالبی رخ می داد آقای کاشانی به یاد شما می افتاد و از سفر گذشته یاد می کرد که چقدر در کنار شما خوش بوده است.
جناب کاشانی واقعا" محبت دارد خوب دیگر چه خبر بقیه چطور بودند؟
همه خوب بودند راستی...آقای کاشانی سفارش کرد او را از بازگشت شما مطلع کنم گویا می خواهد در شرکتی که شما استخدام شده اید سرمایه گذاری کند می خواست قبلا" با شما مشورت کند واز کیفیت امور آنجا با خبر شود.
امروز خودم با او تماس می گیرم باید بابت پذیرایی از شما هم شخصا" تشکر کنم.
مادر ما را برای صرف نهار فراخواند آن روز غذای مورد علاقه پدر را تهیه کرده بود قورمه سبزی های مادر واقعا" حرف نداشت.
پس از صرف غذا ونظافت آشپزخانه به اطاقم رفتم باید به کارهای شخصی ام سروسامان می دادم در همین حین متوجه مکالمه تلفنی پدر شدم گویا مخاطبش آقای کاشانی بود پس از گفتگوی مفصلی که با شوخی های دوستانه همراه بود از طرف پدر احضار شدم لحظه ای که گوشی را از او گرفتم آهسته گفت:مریم با تو کار دارد.
صدای مریم شادتر از همیشه به گوش می رسید پس از احوالپرسی صمیمانه ای پرسید:امروز فرصت داری سری به من بزنی؟
از لحن هیجان زده اش متعجب شدم وگفتم:چرا که نه ولی روز تعطیلی نمی خواهم مزاحم بشوم.
مزاحم؟!از آن حرف ها زدی..تو هیچ وقت مزاحم نیستی ضمنا" موضوع خیلی مهمی است که می خواهم با تو در میان بگذارم عصر منتظرت هستم سلام گرم من وبقیه را به مادر وبچه ها برسان به امید دیدار تا عصر.
آن قدر هاج وواج مانده بودم که فقط در پاسخش گفتم:خداحافظ.
تا بحال هیچ وقت مریم را به این حال ندیده بودم موضوع دعوت او ا با مادر در میان گذاشتم .می دانستم که عصر همگی به منزل دایی دعوت داشتیم مادر گفت:باید به او می گفتی که برای امروز چه برنامه ای داریم.
می خواستم این کار را بکنم ولی...او به قدری هیجان داشت که فرصت نکردم عذری بیاورم.
نگاه مادر حالت کنجکاوی به خود گرفت گفت: شاید واقعا" موضوع مهم است؟در هر صورت تو می توانی بعد از آن که به مریم سر زدی یکسره به منزل دایی بیایی فقط سعی کن دیر نکنی.
عصر پدر مرا سر راهشان مقابل منزل آقای کاشانی پیاده کرد مریم این بار چهره ای سرخوش تر از همیشه به استقبالم آمد مهسا ومهرزاد که در حیاط سرگرم بازی بودند به محض مشاهدهمن به سویم دویدند آن دو رابهنوبت در آغوش گرفتم وبا بوسه های گرم احوالشان را پرسیدم مهسا ابراز دلتنگی می کرد ودستم را محکم چسبیده بود از زمان بازگشت از نهاوند اورا ندیده بودمبا بوسه ای دیگر اورا فرستادم که به بازی اش ادامه دهد و همراه مریم وارد ساختمان شدم جمع خانواده کاشانی کامل بود گویا آخرین جمعه شهریور همه آنها را دور هم جمع کرده بود پس از احوالپرسی با تک تک آنها در کنار مریم روی مبلی جای گرفتم ظاهرا" او نمی توانست در حضور دیگران حرف بزند از طرفی خیلی عجله داشت که مرااز جریان مطلع کند عاقبت پس از دقایقیکه به پذیرایی وصحبت های متفرقه گذشت به سوی آشپزخانه رفت ومرا نیز صدا کرد وقتی پیش او قرار گرفتم چشمانش برق عجیبی می زد.
گفتم:خوب...بگو ببینم چه مساله ای ترا این طور ذوق زده کرده؟
اگر می بینی خوشحالم برای این است که حتی فکرش را هم نمی کردم که در مدت چند ماه همه چیز روبراه شود وما به آرزویمان برسیم.
منظورت کدام آرزو؟!
حالا خودت می فهمی هنوز هیچ کس از این موضوع مطلع نشده بعد از من تو اولین نفرهستی که به این راز پی میبری.حالا صبر کن تا همه چیز رابه چشم خودت ببینی.
هیجان او به من نیز سرایت کرده بود گفتم:مریم جان من اصلا" آدم صبوری نیستم لطفا" زودتر بگو موضوع از چه قرار است؟
دستم را میان انگشتانش فشرد وگفت:خاطرت هست می گفتم نمی دانم چرا مهرداد این بار نقاشی اش را از ما پنهان می کند؟
بله ..یادم هست.
امروز علت این کار را دانستم اوبه دلیل خاصی آن رااز چشم دیگران پنهان کرده بود دوست داری بفهمی چرا؟
لبخند زیرکانه اش بیشتر اعصابم را تحریک می کرد گفتم:خودت خوب می دانی به همه مسایل مهرداد حساس وکنجکاوم پس لطفا" زودتر بگو او چه کشیده که تو رااین طور به شوق آورده؟
لب هایش دوباره به لبخندی از هم باز شد وگفت که..نباید لطف مطلب را از بین ببرم بیا با هم به اطاق او برویم باید خودت از نزدیک ببینی.
با کنجکاوی به دنبالش کشیده شدم او مانند کسی که می خواهد به حریم دیگری تجاوز کند آهسته وبی صدا در اطاق مهرداد را از هم گشود ونگاهی به داخل انداخت هیچ کس آنجا نبود لحضه ای که به من اشاره کرد داخل شوم منوچهر با صدا رسایی اور ا فراخواند با اشره انگشت گفت چیزی که دنبالش می گردیم پشت کتابخانه است یک تابلوی نقاشی آنجا قرار دارد تو آنرا تماشا کن تا من برگردم.
به دنبال این حرف در اطاق را بست ورفت.از این که به تنهایی وارد اطاق مهرداد شده بودم احساس شرم می کردم به نظرم درست نبود که بی اجازه او به وسایل خصوصی اش دست بزنم اما وسوسه فکرم را مختل کرده بود بی اراده به سوی کتابخانه رفتم و از پشت آن تابلو را بیرون کشیدم روی آن با پوششی نازک محافظت می شد با دستی لرزان پوشش ر اکنار زدم وقتی تمامی سطح آن نمایان شد آه از نهادم بر آمد.
تصویری که با رنگ های موزون وهماهنگی کشیده شده بود دورنمای وسیعی از باغ نهاوند را ب تماشا می گذاشت اما چیزی که چشم های مرا بیشتر خیره می کرد نقشی از چهره ام بود که به حالت خیال وتوهم نیمی از منظره باغ را به خود اختصاص داده بود با کمی دقت به خوبی می شد تشخیص داد که در گردن تصویر زنجیری از طلا با قلبی کوچک خودنمایی می کند از تماشای این منظره همه وجودم به لرزه افتاد این باورکردنی نبود نه نمی توانست واقعیت داشته باشد چطور ممکن بود مهرداد در تمام این مدت به من دروغ گفته باشد؟!
بارش اشک نگاهم را تار کرد دیگر نمی توانستم تصویر را به خوبی ببینم چقدر احساس بدبختی می کردم این من بودم که این طور بازیچه دست قرار گرفته بودم.
چرا زودتر به حقیقت پی نبردم؟چرا این طور خود را مضحکه او کرده بودم؟دلم می خواست چهره به نقش در آمده ام را با دست هایم پاره پاره کمک دلم می خواست آنقدر پاره کنم که دیگر حتی ذره ای از نقشش نمایان نباشد ..اما نه... نباید این مدرک ازبین می رفت باید به دیگران نشان می دادم که او چطور در این مدت همه مارا به بازی گرفته است.
باباز شدن در تلاش کردم مانع ریزش اشک هایم بشوم باید همه چیز رابه مریم می گفتم.نگاهم به آن سو برگشت با صدای بغض آلودی گفتم:مریم...
اما او مریم نبود مهرداد با چهره ای رنگ پریده و نگاهی مبهوت آن جا به تماشا ایستاده بود با دیدن او زخم های چند ساله ام سر باز کرد دیگر قادر نبودم جلوی فرو افتادن اشک ها رابگیرم با کلام پردردی پرسیدم:چرا؟چرا با من این کار را کردی؟بعد از این همه انتظار سزای وفاداری ام این بود؟چطور توانستی اینقدر راحت دروغ بگویی؟ندیدی که در مقابلت چطور مثل شمع آب می شدم؟ندیدی که غم سالها دوری چطور جوانی وشادابی ام را گرفته بود؟تو سابقا" مردتر از آن بودی که این طور غروری را جریحه دار کنی پس چرا با من این کار را کردی؟
نگاه ماتش با هاله ای از اشک براق تر به نظر می رسید و لبانش کاملا" بی رنگ بود مثل اینکه قدرت نداشت کلامی به زبان بیاورد وقتی سکوت مرا دید با صدای خفه ای گفت:من نمی دانم شما درباره چه چیز صحبت می کنید .
نمی توانستم بیش از آن خشمم را پنهان کنم با پرخاش گفتم:بس کنید... تا این لحظه هر چه مرا بازی دادید کافی است...من احمق بودم والا باید زودتر از این ها می فهمیدم که آدم ها قابل تغییر هستند هشت سال مدت کمی نیست اگر کمی عاقل تر می بودم از همان اوایل پی می بردم که شما دیگر آن مهرداد قبلی نیستید.
صدای فریاد من مریم را هراسان به درون اطاق کشید.از مشاهده من در این حال وحشت زده پرسید:چه شده آذرچرا گریه می کنی؟
از برادرت بپرس. او بهتر از همه می داند که من چرا اشک می ریزم .
مهرداد تو به آذر چیزی گفتی؟
دوباره با همان صدای گرفته گفت:باور کن من نمی دانم از چه قرار است .
از این که این طور با وقاحت همه چیزرا انکار حرصم گرفته بود دست مریم را کشیدم وگفتم:این بار نمی گذارم خودش را به نادانی بزند من به تو ثابت می کنم که او گذشته را به خاطر آورده اما به دلایلی که نمی دانم چیست نمی خواهد مااز ماجرا با خبر بشویم..به این تابلو نگاه کن و بگو درآن چه میبینی؟
مریم نگران از آشفتگی من با حالتی مستاصل نگاهی به آن تابلو انداخت وبا تردید گفت:این جا دور نمای باغ واین هم تصویر توست بی صبرانه گفتم:منظورم این ها نبود می خواستم ببینم تو هم متوجه این گردنبد شدی؟
نگاه مریم این بار کنجکاوتر به سوی تصویر کشیده شد ولحظه ای بعد گفت:
بله..خوب این یک زنجیر طلاست که....
که یک قلب کوچک به ان آویخته شده این طور نیست؟
بله حق با توست ولی این موضوع چرا این قدر برایت اهمیت دارد؟
با نگاه خیره ای به او, به سوی مهرداد برگشتم.اوهمچنان با همان رنگ باخته به در تکیه داده بود وتماشای مان می کرد از آن جا که می خواستم او را بیشترشرمنده کنم با نگاه مستقیمی به چشمانش گفتم :برای اینکه هیچ کس جز من واو از ماجرای این گردنبند خبر نداشت.
دوبار هنگاهم به سوی مریم برگشت وادامه دادم:در آخرین دیدار مهرداد این گردنبند را به عنوان یادبود به من هدیه کرد او قصد داشت در اولین فرصت آنرا در حضور بزرگتر ها به گردن من بیاویزد اما...این فرصت هرگز پیش یامد حالا فهمیدی که او گذشته را بخاطر دارد اما با سنگدلی در تمام این مدت حقیقت را از همه ما مخفی کرده است.
اگر این موضوع صحت داشته باشد شما باید ان گردنبند را هنوز داشته باشید می توانم آنرا ببینم؟
با قدم های نااستوار ام اعجول خود را به درگاه رساندم لحظه ای مقابلش ایستادم وگفتم:خوشبختانه من این زنجیر ارهمیشه همه جا با خود همراه دارم الان به شما ثابت می کنم که در این مورد دروغ نگفتم.
بعد از آن جا خارج شدم در سالن پذیرایی تلاشم این بود که هیچ یک از حاضرین به ماجرا پی نبرند باز ی کردن نقش یک آدم متین وآرام در آن لحظات کار دشواری به نظر می رسید.کیف دستی ام رابرداشتم و به اطاق مهرداد برگشتم.
به محض رسیدن جعبه چهار گوش کوچکی را از درون محفظ هکیف خارج کردم وقتی زنجیر را به حالت آویزان جلوی چشمانش گرفتم نگاهش آنچه را که می دید باور نداشت مریم قدمی به ما نزدیک شد او هم کنجکاوانه زنجیررا وارسی کرد پرسیدم:حرفم را باور کردی؟این هم یادداشتی که همراه این زنجیر بود حتما"دستخط برادرت را می شناسی؟
یادداشت را مروری کرد وسپس آن رابه دستم داد پس از نگاهی به آن در میان پنجه هایم مچاله اش کردم وهمراه با زنجیر آن را به درون سطل کاغذ های باطله که در کنار اطاق قرار داشت انداختم و با قدمهای لرزان به سوی در رفتم همراه با آخرین نگاه به سوی مهرداد گفتم»برای من که دیگر همه چیز تمام شد وسعی می کنم بعد از این شما وتمام اعمالتان را فراموش کنم اما امیدوارم ازاین به بعد لااقل در مقابل خانواده تان کمی صادق باشید.
دیگر ماندن در آن جا جایز نبود زانوان لرزانم هم چنان سنگینی وزنم را تحمل می کرد پس از یک خدانگهدار جمعی در میان بهت وحیرت حاضرین منزل آقای کاشانی را ترک گفتم.
در واپسین لحظات هنگامی که درون اولین تاکسی جای گرفتم صدای مریم به گوش رسید که صدایم می کرد اما دیگر هیچ نیرویی نمی توانست مرا به آن خانه بازگرداند با حالی که داشتم رفتن به منزل دایی به صلاح نبود در آن دقایق تنهایی را به هر چیز ترجیح می دادم.باید با غم های خود خلوت می کردم سکوت و تاریکی منزل فرصت خوبی برای فرو ریختن اشک ها بود .نمی دانم چه مدت به حال زار خود گریستم در این فاصله زنگ تلفن بارها به صدا درآمد اما گوشی را بر نداشتم احساس بدی داشتم انگار شانه ایم در زیر بار این شکست خم شده بود ودیگر نمی توانستم قد علم کنم در تمام این سالها هرگز این همه احساس یاس و نومیدی وجودم را در بر نگرفته بود وقتی که اشکی برای ریختن باقی نماند به خود آمدم حتما" راهی برای فرا از این نا امیدی وجود داشت بدتر از همه حرف های ملامت بار و سرزنش آمیز اطرافیانم را باید بعد از این تحمل می کردم.

( این هم نتیجه وفاداری دیدی چه طور آلت دست او شدی؟جوانی ات که بر باد رفت بعد ازاین هم با حسرت گذشته زندگی کن-گفتم مردها وفا ندارند باور نکردی)