از هرجا مایلید البته بیشتر در مورد دوستی خودمان بگویید چطور شد که با شما آشناشدم؟
جریان بامزه ای دارد موضوع از آن جا آغاز شد که من وشما با هم همسفر شدیم با یک هواپیمای نظامی از بوشهر به آبادان برویم در بین راه...
تمام اتفاقات آن روز ودیدار دوباره دربیمارستان را برایش به تفصیل گفتم, در بین صحبت هایم گاه به گاه به چهره اش نگاهی می انداختم.شبیه به کسیبود که سرگرم خواندن یک کتاب قصه است ظاهرا" از شنیدن ماجرا لذت می برد این را خطوط چهره اش به وضوح نشان می داد نمی دانم چرا اما در تمام گفته هایم هیچ اشاره ای به حادثه غرق شدنم در دریا نکردم.در پایان با نگاه زیرکانه ای پرسید اگریک سوال خصوصی دیگر مطرح کنم ناراحت نمی شوید؟
شما مختارید هر سوالی می خواهید بکنیدبه شرط آنکه که اگر به دلایلی نتوانستم جوابتان رابدهم دلگیر نشوید.
با لبخند کمرنگی سرش را به علامت مثبت تکان داد وگفت:قبول دارم...البته شاید پرسش من به نظرتان کمی عجیب بیاید ولی حس کنکاوی ام شدیدا" تحریک شده و مایلم بدانم آشنایی با مرد ایده التان قبل از دوستی ما بود یا بعداز آن؟
سوالش مشکوک به نظر می رسید نمی دانستم قصدش از پیش کشیدن این سوال چیست باید در گفتن پاسخ احتیاط لازم را می کرد.پس از مکث کوتاهی گفتم:حدودا در همان ایام با او آشنا شدم و این مهم ترین حادثه زندگی ام بود او شریف ترین و نیکو ترین خصلت های مردانه را داشت وبی شباهت به قهرمان افسانه ها نبود.
با لحن طعنه آمیزی پرسید:این قهرمان شما هیچ وقت به دوستی تان با من اعتراض نمی کرد؟
اعتراض ؟محض اطلاع شما بگویم که او وجود مرا بهتراز خودم می شناخت و می توانست به راحتی افکار مرا بخواند به قول خودش برایش مثل ایینه بودم در حین بیان این جمله دزدکی نگاهش کردم می خاستم تاثیر کلامم را در چهره اش ببینم .
چهره اش بی رنگ و عضلات آن منقبض شده بود نگاهش به حالت مات به نقطه ای در مقابل خیره مانده بود ومانند کسی که در خواب راه می رود پیش می رفت از دیدن او وارفتم چرا حرف های من اثری عکس آنچه می خواستم داشت؟قدم هایم رفته رفته آهسته شد او بی توجه به من همچنان پیش می رفت. خود پرسیدم کجای کار را خراب کردم؟او که تا چند لحظه پیش سیمایی بشاش داشت پس یهو چه شد؟ نگاهی به اطراف انداختم در انبوه درختان یکه وتنها بودم با فرو نشستن خورشید فضای باغ حالت وهم انگیزی پیدا کرد ناگهان وحشتی عجیب به سینهام چنگ انداخت ناخودآگاه به دنبالش دویدم وصدایش کردم.مهرداد خان....
نگاهش به سویم برگشت-چرا عقب ماندید؟
با حالتی گلایه آمیز گفتم:آخر شما خیلی سریع قدم بر می دارید.
خسته شدید؟
بله ممکن است برگردیم؟تا چنددقیقه دیگر همه جا تاریک می شود آن وقت مشکل می توانیم راه بازگشت را پیدا کنیم.
نگران نباشید من این حوالی را مانند کف دستم می شناسم مطمئن باشید گم نمی شویم.
جمله او چقدر عجیب بود مانند کسی حرف می زد که بارها وبارها به این مکان آمده باشددر صورتی که ..شاید خاطرات سفرهای قبلی در ذهنش جان گرفته بود؟
چرا این طور با حیرت به من نگاه می نید؟
آه ببخشید..حواسم اصلا" اینجا نبود داشتم به موضوعی فکر می کردم..
اگر خیلی خسته هستید کمی این جا استراحت کنیمبعد دوباره ادامه می دهیم.
نه ..بهترا ست زودتر برگردیم با تاریک شدن هوا مادر حتما"دلواپس می شود.
پس کمی سریع تر قدم بردارید.
چرا از این طرف؟مگر نمی خواهیم برگردیم؟
اگر همین راه را ادامه بدهیم زودتر به ویلا می رسیم مسیری که ما آمدیم در اصل یک دور کامل زدیم اگر بخواهیم این راه را برگردیم خیلی وقت می گیرد.
مطمئنید اشتباه نمی کنید؟
خنده کمرنگش پاسخ خوبی برایم بود او به راه افتاد من هم تقریبا" به دنبالش می دویدم چرا که هر قدم من نصف قدم او بود صدای موتور تلمبه خانه که از دور دست به گوش می رسید وجاری شدن آب در جوی نشان میداد صفر علی می خواهد باغ را آبیاری کند هوا لحظهبه لحظه تاریک تر می شد او بی اعتنا به من همچنان پیش می رفت ترس از تاریکی موجب شده بود بی وقفه به دنبالش بدوم و چشم از او بر ندارم نگهان یکی از پاهایم در گودالی فرو رفت با جیغ کوتاهی محکم زمین خوردم لحظه ای بعد دست های پدر قدرت او مرااز زمین بلند کرد وگفت:چرا جلوی پایتان را نگاه نمی کنید؟
شرم از زمین خوردن و دردی که در ناحیه انگشت پایم احساس می کردم باعث شد که با لحنی تند گفتم:شما چرا اینقدر با عجله راه می روید؟اگر مجبور نمی شدم دنبالتان بدوم این اتفاق نمی افتاد.
کلامش ملایمتر از قبل شد وگفت:اگر می خواهید دق دلی تان را خالی کنید اشکالی ندارد اما فراموش نکنید عجله من به خاطر شماست چون از تاریک شدن هوا وحشت دارید.
انگشت پایی که درون چاله رفته بود ذق ذق می کرد با دست شلوارم را که خاکی شده بود پاک کردم وآهسته راه افتادم با هر قدمی که بر می داشتم درد پایم شدیدتر می شد ناچار آرام آرام راه میرفتم.
اگر بخواهید این طور آهسته حرکت کنید تا چند ساعت دیگر هم نمی رسیم.
احساس درد عذابم می داد با بی حوصلگی گفتم :به جهنم که نمی رسیم من از درد نمی توانم راه بروم آن وقت شمابه فکر رسیدن هستید.
در کدام نقطه احساس درد می کنید؟
کلامش این بار با نرمش ادا شد.با صدایی که بی شباهت به ناله نبود گفتم:انگشت پایم شدیدا" تیر می کشد موقع راه رفتن نفسم بند می آید.
حتما" انگشت تان ضرب دیده در هر صورت هیچ چاره ای نیست باید این راه را طی کرد ولی اگر خیلی احساس درد می کنید به بازوی من تکیه بدهید و سنگینی تان رابه من تحمیل کنید.
شرم مانع از قبول این پیشنهاد می شد ولی درد شدید چنان عاجزم کرده بود که ناگریز آنرا پذیرفتم و با تکیه بر بازوی او لنگ لنگان به راه افتادم اطرافمان حال وهوای وحشت انگیز داشت باغی که در روشنایی روز آن همه خوش منظره ودلا نگیز به نظر می رسید حالا به جای آوای پرندگان صدای جیر جیرکها و حشرات دیگر در فضا طنین انداخته بود صدای پارس سگها هم نوای خاص خودش را داشت.
چرا می لرزید.احساس سرما می کنید؟
نه..سردم نیست از سگ ها وحشت دارم می ترسم به ما حمله کنند.
لزومی ندارد بترسید سگ ها به ما هیچ کاری ندارند درد پایتان چطور است؟
هنوز به شدت درد می کند احتمال" انگشت شصتم در رفته چون درد فقط در آن قسمت است.
صدایش با عطوفتی خاص به گوش رسیدبه آرامی گفت:واقعا" عجیب است که همیشه بلا ها بر سر شما نازل می شود.!
برای لحظه ای درجا خشکم زد.توقف من او را هم از رفتن بازداشت.در آن تاریکی نگاهم بر چهره اش ثابت ماند.
چی شد؟چرا ایستادید؟
صدایم به وضوح می لرزید:منظورتان از این حرف چه بود؟
کدام حرف؟
از این که گفتید بلاها بر سر من نازل می شود؟
از حرفم ناراحت شدید؟
نه..فقط می خواهم بدانم منظورتان کدام بلاهاست؟
امروز شما حساسیت جیبی نشان می دهید من بی منظور اظهار عقیده کردم باور کنید ناخودآگاه این جمله به زبانم آمد حالا بهتراست حرکت کنیم چون به اندازه کافی تاخیر داشتیم.
تا زمانی که دور نمای ویلا از میان درختان نمایان شد این سوال یک لحظه آرامم نگذاشت(آیا او هیچ چیز از گذشته نمی داند؟!)
صدای سگ صفر علی که به سوی مان پارس می کرد دیگران را متوجه ورود ما کرد.گویا آقای کاشانی وبقیه زودتر از ما به منزل برگشته بودند.همه آنها به علاوه مادر وخانم کاشانی در محوطه باز جلویویلا با نگرانی انتظار بازگشت ما را می کشیدند.مادر قبلاز دیگران با قدمهایی سریع به ما نزدیک شد.
چه شده چرا لنگ می زنی؟
صدایش نگران بود خودم را به سمت او کشیدم وبا تکیه بر شانه اش گفتم:چیز مهمینیست پایم ناغافل در یک گودال فرو رفت نمی دانم چه شده اما انگشتم به شدت درد می کند.
آقای کاشانی به کنارمان آمد با کمک او ومادر توانستم از پلکان بالا بروم وقتی نگاهش به انگشت ورو کرده ام افتاد گفت:
حق داشتی درد بکشی این انگشت کاملا" در رفته.
مادر با نگرانی پرسید:حالا چه باید کرد؟
آقای کاشانی گفت:مقداری آب ولرم ویک لگن بیاورید به گمانم بشود آنرا جا انداخت فقط آذر جان باید کمی تحمل داشته باشد اگر تا صبح بهتر نشد با هم می رویم بیمارستان.
صفر علی که کنار پلکان ایستاده وما را تماشا می کرد گفت:آقا..بهتر نیستشکسته بند محل را خبر کنیم؟او دراین کار تجربه دارد منزلش هم زیاد دور نیست.
مهرداد که مضطرب کنار نرده ایستاده بود گفت:پدرآقا صفر درست می گوید جا انداختن دررفتگی کار هر کسی نیست.
به سفارش آقای کاشانی صفر علی راه افتاد تا مشدابراهیم رابیاورد.
مدتی نگذشته بود که صدای یا الله صفر علی ورود شکسته بند را اعلام کرد پیرمرد سرخ وسفید وخوش رویی بود چهره مهربانش مایه دل گرمی ام شد چرا که احساس کردم نمی گذارد زیاد درد بکشم.
وقتی لگن آب گرم حاضر شد پیرمرد با ذکر بسم الله شروع به مالش انگشتم کرد با هر فشار تا مغز استخوانم درد می آمددیگر حتی شرم از حضور دیگران هم نمی توانست مانع گریه های پر صدای من باشد مادرکنارم قرار داشت و مدام دلداری ام می داد با این حال نه حرف های او و نه نگاههای حاکی از همدردی بقیه دردم را ساکت نمی کرد ناگهان چنان آتشی در پایم روشن شد با فریاد بلندی به طرفمادر چنگ انداختم و در آغوش او برای لحظه ایاز حال رفتم.
زمانی که به خود آمدم پیرمرد با لبخند رضایت بخشی سرش را تکان داد وگفت:تمام شد بابا جان ...تمام شد.دیگر به امید خدا درد نمی کشی او در حالی که پایم را با پارچه ای می پیچید اضافه کرد امشب را کاملا" استراحت کن فردا ممکن است هنوز کمی درد داشته باشی مهم نیست کم کم برطرف می شود بهتر است زیاد راه نروی.
با صدایی که از تاثیر گریه خش دار شده بود از مشدابراهیم تشکر کردم.
آقای کاشانی او را دعوت به نوشیدن چای کرد سینی چای را مریم مقابلش گذاشت درون سینی ظرف شیرینی و مقداری وجه نقد قرار داشت بعد از تحمل آنهمه درد احساس خستگی می کردم.سرم را به دیوارتکیه دادم و پلک هایم روی هم افتاد دقایقی بعد از تحمل « همه درد شدیدا" احساس خستگی می کردم سرم را به دیوار تکیه دادم وپلک هایم به روی هم افتاد دقایقی بعد صدای خداحافظی مشد ابراهیم و صفر علی شنیده شد پتویی را که مادر به روی پاهایم انداخته بود بالاتر کشیدم وآرام به زیرش خزیدم.در آن لحظه هیچ چیز دلچسب تر از یک خواب راحت نبود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)