نظری به عقب انداختم درست بالای سرم ایستاده دستهایش را به نرده های تراس تکیه داده بود.
مجبور شدم مهسا را برگردانم.
خیال ندارید برگردید؟
فایده ای ندارد آنها خیلی با من فاصله دارندهر قدر هم سعی کنم محال است به آنها برسم ضمنا" کوهپیمایی تنهایی هیچ لطفی ندارد.
شیر آب را محکم کردم و بلند شدم همزمان با بالا رفتن از پلکان تراس چشمم به بساط چایی افتاد گرچه هنوز گرمم بود اما یک فنجان چای خستگی ام را برطرف می کرد.مشغول ریختن چاییبودم که دوباره صدای او را شنیدم
اگر زحمتی نیست برای من هم بریزید.
فنجان بعدی را برای او پر کردم و دستش دادم فنجان به دست کمی دورتر یک پهلو بر روی لبه نرده نشستم از این جا نمای باغ در این ساعت از روز واقعا" زیبا بود شعاع زرد رنگ خورشید که حالا کم جان وبی رمق از لابلای شاخ وبرگ درختان سرک می کشید روشنایی غم انگیزی به محیط داده بود صدای گفتگو وخنده آرام مادر وخانم کاشانی از این فاصله به درستی شنیده نمی شد.دلم می خواست بدانم چه مطلبی آنها را به خنده واداشته. صدای مهرداد نگاه مرا به سوی خود کشید.
خیال نکنید قصد دارم در زندگی خصوصی شما دخالت کنم اما فکر نمی کنید دیگروقت آن رسیده که مهسا را به شیلا واگذارکنید و اجازه بدهید او نقش یک مادر را برایش ایفا کند و مسئولیتش را بر عهده بگیرد؟در این صورت خود شما هم راحتتر خواهید بود.
کلام سرد وملامت بار او قلبم را به درد آورد او چه فکری پیش خود می کرد؟پس از مکثی که برای یافتن پاسخ مناسب بین مان حاکم شدگفتم:شما فکر می کنید من این مسائل را درنظر نمی گیرم.گمان می کنید متوجه نیستم وقتی مهسا با من است شهلا چطور افسرده می شود؟ولی این کار نیاز به گذشت زمان دارد مهسا از وقتی چشم باز کرده مرادرکنار خود دیده او حتی به مادر واقعی اش هم وابستگی چندانی نداشت حالا چه طور می شود در مدت کوتاهی تمام این انس و الفت را از بین برد تازه شما از شدت علاقه من به او خبر ندارید در تمام این سالها وجود مهسا بود که مرا سرپا نگه داشت وجود او و امید به آینده...
اگر این ها نبودند تا به حال زیر فشار غم های زندگی نابود شده بودم.
امید به آینده؟منظورتان را درست درک نمی کنم.مگر در آینده چه پیش خواهد آمد؟
سوال او کمی دستپاچه ام کرد گفتم:انسان به امید زنده است من هم تلاش می کنم هیچ وقت امیدم را از دست ندهم.
ببخشید که این طور حرف می زنم اما استدلال شما کمی عجیب استخاطرم هست که گفتید زندگی شما در وجود یک مورد خلاصه می شد که او هم برای همیشه از میان رفته در این صورت شما به چه چیز دلخوش وامیدوارید؟
نگاهی به درون فنجان خالی انداختم و به آرامی گفتم:اگر جای شما بودم با یک دختر این طور بی رحمانه صحبت نمی کردم حرف های شما انسان را تا مرز نابودی می کشد.فنجان را در سینی گذاشتم وراه افتادم هنوز طول تراس را طی نکرده بودم که پرسید:از حرف هایم ناراحت شدید؟
نگاهم به سویش برگشت:نه ناراحت نشدم.
پس چرا دارید فرار می کنید؟
فرار نمی کنم می خواهم کمی در باغ قدم بزنم.
اتفاقا" منم خیال داشتم کمی در این اطراف گردش کنم اشکالی ندارد با شما همراه بشوم؟
چرا باید اشکال داشته باشد؟اتفاقا" وجود یک هم قدم خالی از لطف هم نیست.
با فاصله ای معین در کنار او قدم بر می داشتم مسیر ما به انتهای باغ ختم می شد چشم های کنجکاو مادر وخانم کاشانی وقتی از کنارشان می گذشتیم ما را بدرقه کرد مهسا روی شاخه تنومندی که فاصله زیادی با زمین نداش نشسته بود و با ولع آلو زرد گاز می زد با مشاهده ما به رویمان لبخند زدودستی تکان داد.دقایقی بعد آن قدر از آنها دور شده بودیمکه دیگر حتی صدایشان هم قابل تشخیص نبود.
صدای جیک جیک چند گنجشک نگاه مرا به آن سمت کشید شاید لانه این پرندگان در بالای این درخت بود وآنها برای بچهگنجشک ها چیزی برای خوردن آورده بودند در این فکر صدای او را شنیدم.
جای قشنگی است این طور نیست؟
لحن گفتارش به طرزمحسوسی پر از عطوفت بود آهسته گفتم: بله این جا به معنای واقعی زیباست من از سفر قبلی شیفته این اطراف شدم.
شما قبلا" هم به این باغ آمده اید؟
فقط یک بار دقیقا" نمی دانم چند وقت پیش بود مهسا در آن سفر چند ماه بشتر نداشت از قضا دفعه قبل هم او باعث شد نتوانم با بقیه کوه بروم یادش بخیر آن موقع آذین هم با ما بود عده مان خیلی بیشتر از حالا بود چون خانواده دایی ناصر هم چند روزی را اینجا گذراندند.
ظاهرا" میانه شما با خانواده دایی تان خیلی گرم وصمیمی است درست نمی گویم؟
حق با شماست بین تمام بستگان پدری ومادری من علاقه شدیدی به خانواده دایی ام دارم آنها نیز در مقابل خیلی با محبت هستند.
بله..آن شب که شما را با پسردایی تان دیدم متوجه این مطلب شدم گویا داشتید برایش درد دل می کردید؟
یاد آوری آنشب ذهنم را به هم ریخت نمی خواستم صحبت در آن مورد به درازا بکشد برای همین با عجله گفتم شاید این طور باشد آن شب را درست به خاطر ندارم انگار متوجه ناراحتی ام شد چون بحث را ادامه نداد.سکوت حاکم موجب شد صدای قدم های منظم وآراممانبهتر شنیده شود با کم شدن گرمی آفتاب نسیمی که می وزید خنک تر از پیش بود یک بار دیگر صدای او در فضا پیچید این بار با لحن مرددی پرسید:می توانم یک سئال خصوصی از شما بکنم؟
نگاهم ناخودآگاه به سویش برگشت.او نیز سرگرم تماشای من بود شاید می خواست عکس العمل مرا ببیند با آنکه دست خوش هیجان شده بودم به آرامی گفتم:بفرمایید
رنگ چهره اش کمی متغیر به نظر می رسید گویا به زبان آوردن موضوع سوال برایش دشوار بود با کلامی سنگین و شمرده گفت: می خواستم... بدانم او.... چطور از بین رفت؟
سوالش مانند جریان یک شوک الکتریکی تمام وجودم را لرزاند قدمهایم از رفتن باز ایستاد احساس می کردم رنگ به چهره ندارم گرچه مفهوم سوالش را کاملا" دریافته بودم با این همه خود را به نادانی زدم و گفتم:منظورتان از او کیست؟
حالا او مقابلم قرار داشت ونگاه نافذ ومستقیمش به رویم سنگینی می کرد.
همان مردی که فقط با خیالش زندگی می کنید.
دهانم خشک شده بود زبانم قدرت گویش نداشت لحظه ای خیره نگاهشکردم سپس به سختی گفتم :خواهش می کنم در این باره چیزی نپرسید یادآوری خاطرات گذشته مرا شدیدا" ناراحت می کند.
احساس کردم چهره اش درهم شد انگار او نیز از موضوعی رج می کشید دوباره به راه افتادم صدای قدمهایش که به دنبالم می آمد شنیده می شد نگاهم به زیر افتاده بود اما در حقیقت چیزی را نمی دیدم همه حواسم جای دیگری سیر می کرد یک بار دیگر صدایش شیده شد.
شم ادختر عجیبی هستید
چرا این حرف را می زنید؟
همراه با نفس بلندی که از سینه بیرون داد گفت مشکل می شود به روحیه شما پی برد خلق وخی شما مجموعه ای از تمامی خصلت های یک انسان است اما در هاله ای از ابهام به سادگی نمی توان به عمق افکارتان پی برد دست یابی به آنچه در فکر شما می گذرد کار هر کسی نیست.
شاید حق با شما باشد بهتربود در مورد من فولاد آب دیده را مثال می زدید سالها رنج مرا به این صورت در آورده سابق با حالا خیلی فرق داشتم خاطرتان نیست خود شما معتقد بودید که به راحتی می شود افکار مرا خواند.
اگر برایتان اشکالی ندارداز آن موقع برایم بگویید خیلی دلم می خواهد در مورد گذشته بیشتر بدانم.
صدایش حالتی حسرت بار داشت.پیدا بود که چقدر به خاطر از یاد بردمخاطرات گذشته رنج می کشد.
اتفاقا" زمانی که دوباره شما را دیدم همیشه این فکر را می کردم که آیا از شنیدن خاطرات گذشته خوشحال می شوید یا ناراحت؟همیتن دودلی مرا وادار می کرد در صحبت کردن نهایت احتیاط را به کار بگیرم حالا که خودتان پیشنهاد کردید هرچه دلتان بخواهد برای تان تعریف می کنم..اما از کجتا شروع کنم؟