صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 78

موضوع: قلب طلایی | زهرا اسدی

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به عقب برگشتم مهرداد آنجا ایستاده بود و مرا تماشا می کرد برای لحظه ایاحساس کردم نگاهش مثل سابق سرشار از مهر است قلبم از تاثیر آن لرزید باصدایی لرزان گفتم:باید رفع زحمت کنم حقیقتش آمدنم به اینجا بی خبروناگهانی بود به همین خاطر می ترسم خانواده ام دلواپس بشوند.
    مریم خودش را به ما رساند وگفت باز هم از این کارها بکن این سرزدن های بی خبر خالی از لطف هم نیست.
    با لبخند کم رنگی گفتم:امیدوارم یک روز از این تعارف پشیمان نشوی چون از این به بعد به هر بهانه ای مزاحم می شوم.
    بازویم را فشرد وگفت:مطمئن باش که ما همیشه از دیدارت خوشحال می شویم راستی آذر جان می توانی مسئولیت یک کار مهم را برای مدتی به گردن بگیری؟
    نگاه کنجکاوم به او دوخته شد گفتم:برای تو هر چه باشد با کمال میل قبول میکنم.چشمانش برق خاصی در خود داشت مثل آن بود که به روی انسان می خنددهم زمان نگاهش به سمت مهرداد برگشت و با طرز شیطنت آمیزی گفت برای برادرم چطور؟چشمان مهرداد بر او خیره مانده بود گویی می خواست از دریچه چشمانش بخواند منظورش چیست.
    من هم دست کمی از او نداشتم و نمی دانستم مقصود مریم از مطرح کردن این سوال چیست او همچنان به انتظار پاسخ من ایستاده بود.
    با کلامی پر مهر گفتم:گرچه مهرداد خان امروز اصلا" مرا تحویل نگرفتند امادر گذشته آنقدر محبت کرده اند که برای جبرانش حاضر به انجام هر خدمتی هستم.
    چهره مریم حالت آسوده ای به خود گرفت و زیرکانه گفت:پیداست هردوی شما راشدیدا"کنجکاو کرده ام خوب برای اینکه زیاد انتظار نکشید موضوع از این قراراست که به نظر من وقت آن رسیده که مهرداد با محیط خارج از منزل آشنا بشود از وقتی به ایران بازگشته تمام اوقاتش در خانه گذشته است.اما بعد از اینباید با محیط شر خیابان ها و مردم از نزدیک تماس داشته باشد و یک زندگیعادی ومعمولی را شروع کند برای این کار نیاز به یک همراه خوش سر وزباننیاز دارد که خوشبختانه تو آذر جان در این کار استادی برای همین قبل ازهرکس به تو پیشنهاد می کنم اگر مایلی به عنوان یک راهنما او را همراهی کنی.
    پیشنهاد مریم چنان مرا به شوق آورد که نمی دانستم چه بگویم در این میان مهرداد به سخن درآمد و با لحن گله مندی گفت:مریم تو نباید آذر خانم را اینطور ناگهانی در تنگنا قرار می دادی مسلما" ایشان گرفتارتر از آن هستند که هر روز چند ساعت وقت شان را صرف من کنند ضمنا" در حال حاضر حوصله گشت وگذار در شهر را ندارم و ترجیح می دهم اوقاتم به همین صورت بگذرد پس برنام ریزی را بگذار برای بعد.
    با نگاه گذرایی به سویش گفتم:در گذشته عادت نداشتید به جای دیگران اظهار عقیده بکنید لااقل اجازه می دادید من هم نظرم را بگویم بعد مخالفت می کردید نکند حادثه امروز چشم شما را ترسانده؟متعجب گفت:منظورتان را نمی فهمم؟
    احساس می کنم مخالفت شما به این دلیل است که وحشت دارید مبادا در خیابان گردی ها باز هم از حال بروم و وبال گردنتان بشوم.
    با خنده محوی گفت:چه برداشت اشتباهی قصد من این است که مزاحم اوقات شما نشوم والا...
    کیف دستی ام را برداشتم و به طرف در ورودی آرام براه افتادم در حالیکه به عقب برگشته بودم گفتم:مطمئن باشید که هیچ مزاحمتی برای من ندارد تازه با این برنامه اوقات کسالت آور بیکاری من هم پر می شود از فردا هر روز ساعت پنج ونیم منتظرم باشید.
    احساس کردم باز هم می خواهد مخالفت کند فرصت این کار را به او ندادم و با یک خدانگهدار از ساختمان خارج شدم مریم تا کنار در حیاط بدرقه ام کرد منوچهر ومهرزاد هردو در خواب بودند از مریم خواستم ازطرف من از آنها خداحافظی کند سپس پرسیدم امشب تو را می بینم؟اینطور نیست؟
    اگر امکان داشته باشد حتما" می آیم.
    در حالی که دستش را میان دستهایم گرفته بودم گفتم:سعی کن حتما" بیایی می خواهم در حضور تو موضوع مهرداد را علنی کنم.
    رنگ چهره اش کمی تغییر کرد و با نگرانی پرسید: فکر نمی کنی کمی زود است که در این باره صحبت کنیم؟
    حقیقتش به نظر من دیر هم شده برخورد امروز نشان داد مواجه شدن مهرداد با هر یک از نزدیکان ذهن او را چطور به کندوکاو وادار می کند من احساس می کنم دیدار مهرداد با والدینش تحول زیادی در روحیه او بوجود می آورد هرچه باشد رشته های عاطفی میان آنها خیلی قوی تر از پیوند عاطفی میان من و اوست.
    با فشاری بر دستم گفت: تو سخت در اشتباهی اگر فکر می کنی مهر تو در دل مهرداد ذره ای کمتر از دیگران است نقاشی روی آن کتاب را فراموش کردی؟
    نه فراموش نکردم اما....امروز نگاهش خیلی بیگانه بود.
    به او فرصت بده تو که سالها صبر کردی حالا هم کمی تحمل کن شاید گذشت زمان همه چیز را روبراه کند.
    گرمی کلام و مهر نگاهش مرا مجاب کرد گفتم:حق با توست باید بعد از این صبورتر باشم.
    از آنجا که می دانستم مهرداد در آن خانه ساکن است دلم نمی آمد آنجا را ترک کنم اما دیگر حرفی برای گفتن و بهانه ای برای ایستادن نبود.ناگریز همراه با تکان دست وادای خدانگهدار آنجا را ترک کردم.
    عقربه های ساعت از هشت گذشته بودکه صدای زنگ در بلند شد پدر به احترام مهمانان به استقبالشان رفت من ومادر هم در درگاه ورودی هال به انتظارشان ایستاده بودیم در آن لحظه دلشوره ای که تمام مدت بعد از ظهر گریبانم را گرفته بود شدت یافت نگاهم به مریم افتاد کمی قوت قلب پیدا کردم آقا وخانم کاشانی آن شب گرم وصمیمی با من احوالپرسی کردند محمود هم چهره اش شاداب تر از همیشه بنظر می رسید در آن میان مهسا با سبد گل زیبایی که حمل می کرد مشکل می توانست جلوی خود را ببیند وقتی متوجه من شد با لحن شاد کودکانه گفت:مامان آذر این گلها را بابا برای تو خریده با بوسه دلچسبی سبد گل را زا او گرفتم و گفتم:دست تو وبابا هر دو درد نکند دقایقی بعد دایی ناصر وتوران خانم هم رسیدد آنها به دعوت مادر برای حضور در مراسم آمده بودند ساعتی از ورود مهمانان می گذشت اما صحبت ها هنوز روال عادی را طی می کرد و مطلب خاصی مطرح نشده بود.
    من مراسم پذیرایی را در حالی انجام می دادم که قلبم چند برابر بیش از مواقع عادی تپش داشت در حین پذیرایی از مریم سرش را نزدیک آورد و آهسته پرسید:چرا رنگت اینطور پریده؟
    به آرامی گفتم:خودت را بگذار جای من دلیلش را می فهمی.
    عاقبت آقای کاشانی از من خواست دستاز پذیرایی بکشم و کنارش بنشینم.هنگامی که نشستم نگاهم به ربرو افتاد و متوجه محمود شدم که با لبخند موذیانه ای مرا زیر نظر داشت.احساس خیلی بدی داشتم.کف دستهایم شدیدا" یخ کرده و دهانم کاملا" خشک بود نگهان صدای آقای کاشانی سکوت مجلس را شکست او با لحن شمرده و متینی گفت:
    همه می دانیم که امشب به چه مناسبتی دور هم جمع شده ایم خوشبختانه با سابقه آشنایی خانواده ها من حکم کسی را که برای اولین بار قدم به منزل شخصی می گذارد ندارم پس بدون هیچ رودر واسی و در کمال صمیمیت از جناب شریفی خواهش می کنم بزرگی فرموده زندگی این دو جوان را سرو سامان بدهند.
    پدر با کلام دوستانه و همراه با طنز در پاسخ گفت:جناب کاشانی برای اجرای سخت ترین ماموریت های نظامی در خدمتم اما لطفا" در این مورد بخصوص مرا عفو کنید ومسئولیت این امر خطیر را به خود جوانها واگذار نمائید.
    طرز گفتار پدر حاضرین را به نشاط آورد و لبخند ار بر روی لبان آنها نشاند آقای کاشانی گفت:پس با این حساب باید بدون مقدمه به سراغ آذر جان بروم و نظر او را جویا شوم چون از طرف محمود خیالم راحت است پس می ماند بله عروس عزیزم.
    کلمه عروس عزیزم قلب مرا در سینه لرزاند سکوت حاکم در بین حاضرین نشان می داد همه آنها منتظر اظهار نظر من هستند سرم را بالا آوردم و نگاهی به اطراف انداختم همه چشم ها به من دوخته شده بود مستاصل ونگران مانده بودم و نمی دانستم مطلب را از کجا آغاز کنم.
    عاقبت وقتی به سخن در آمدم لرزش صدایم کاملا" پیدا بود با نگاهی به آقای کاشانی گفتم: به قول پدر ای کاش یک ماموریت دشوار نظامی به من می دادید اما صحبت در این زمینه را به من محول نمی کردید.
    گویا حاضرین حرف های مرا هم به شوخی گرفتند چرا که هم صدا به خنده افتادند آقای کاشانی با لحن سرخوشی گفت:دختر عزیزم گفتن یک بله آنقدرها هم مشکل نیست کافی است ما از زبان تو بشنویم آن وقت همه چیز به خودی خود روبراه می شود.
    حق با شماست عمو جان اما من قبل از هر پاسخی باید حقایقی را با شما در میان بگذارم .
    در حین بیان این جمله نگاهم به مریم افتاد او هم رنگ چهره اش را پاک باخته بود آقای کاشانی گفت:ما برای شنیدن صحبت های تو حاضریم.
    احساس ضعفی شدید صدایم را در گلو خفه می کرد برای گفتن حرف هایم نفس عمیقی کشیدم و شروع به صحبت کردم.
    گمان نمی کنم بین شما کمتر کسی باشد که نداند من از سالها پیش دل به مهر پسر بزرگتان بسته ام وتاکنون به این دلبستگی پایبند مانده ام .
    گویا هیچکس انتظار پیش کشیدن چنین مطلبی را نداشت چرا که اکثرا حاضرین رنگ چهره اشان تغییر کرد در ادامه صحبتم گفتم:
    همه شما می دانید که من مدت هشت سال از بهترین سالهای عمرم را در انتظار بازگشت او سپری کردم در این مدت دست سرنوشت زندگی محمود را نیز به بازی گرفت و صدمات زیادی به او زد در گیرودار این حوادث من به عنوان خاله مهسا وظیفه خود می دانستم تا جایی که مقدور است از هیچ کمکی به مهسا وپدرش کوتاهی نکنم شاید به دلیل همان دردهای مشترک بود که محمود نسبت به من احساس محبت وگرایش پیدا کرد و شاید اگر نور امید قلب خاموش مرا دوباره روشن نمی کرد امشب به خاطر آینده مهسا موافقت خود را در حضور همه شما اعلام می کردم اما امشب با امید به بازگشت مهرداد مجبورم پیشنهاد محمود را در کمال محبت خواهرانه ای که به او دارم رد کنم.
    نگاهم برای لحظه ای به محمود افتاد با چهره ای رنگ پریده و چشمانی متحیر نگاهم می کرد با شتاب نگاه از او گرفتم و سرم را به زیر انداختم.
    درآن حال صدای آای کاشانی را شنیدم که شادی اش را از دست داده بود و گرفته به نظر می رسید.
    آذر جان همه ما می دانیم که تو تا چه حد به مهرداد وفا دار بودی اما فکر نمی کنی دیگر وقت آ« رسیده که به زندگی ات سر وسامانی بدهی واز این امید واهی دست برداری؟
    چشمانم به او افتاد,گفتم عمو جان امید من واهی نیست خاطرتان هست یک روز به شما گفتم ندایی در قلب من می گوید که مهرداد زنده است قلبم به من دروغ نمی گفت.مهرداد...
    در یک آن نگاهم به سمت مریم چرخید او با علامت سر به من فهماند که می توانم حقیقت را مطرح کنم برای همین به آرامی گفتم:مهرداد زنده است من خودم از نزدیک او را دیدم.
    درآن لحظه احساس کردم زمان برای دقایقی متوقف شد نه هیچ صدایی ونه هیچ حرکتی؟ناگهان خانم کاشانی به سویم آمد جلویم زانو زد و دسن یخ زده ام را در پنجه هایش گرفت و با صدای بغض آلودی گفت:
    آذر بگو که با ما شوخی نمی کنی؟بگو که قصد سر به سر گذاشتن نداری؟
    نگاهم به چشمانش افتاد پرده ای اشک آنها را پوشانده بود من نیز جاری شدن قطره های اشک را حس می کردم دستانش را با تمام قدرت میان دستهایم فشردم و همراه با ریزش اشک گفتم:خاله جان به خدا قسم می خورم که مهرداد زنده است اگر حرف مرا باور نمی کنید از مریم بپرسید.
    حرف های من همهمه ای در میان حاضرین به پا کرد آقای کاشانی با ناباوری به سوی مریم رفت صدای گرفته اش را شنیدم که پرسید:بابا جان این خبر حقیقت دارد؟
    مریم به آغوش او پناه برد ودرحالیکه گریه می کرد با صدای لرزانی گفت:بله بابا مهرداد زنده است اما من جرات نمی کردم این موضوع رابه شما بگویم.
    حالا هردوی آنها گریه می کردندمجلس خواستگاری حال وهوای دیگری پیدا کرد همه در عین ناباوری اشک می ریختند و یکدیگر را در آغوش می کشیدند مهرداد زنده بود اما درک این حقیقت برای آنهایی که در آنجا جمع بودند مشکل می نمود همه اشک شوق می ریختند دقایقی به همان صورت گذشت خانم کاشانی چند بار بی حال شد تو ران خانم تلاش می کرد با خوراندن آب قند حال او را جا بیاورد آقای کاشانی خوددارتر بود فقط به آرامی اشک می ریخت گویا هنوز نتوانسته بود واقعیت امر را بپذیرد پس از آنکه حاضرین آرامش خود را بدست آوردند پرسش ها آغاز شد مریم به تک تک آنها با احتیاط پاسخ می داد اکثر سوالها را محمود مطرح می کرد چون او روبراه تر از بقیه به نظر می رسید پاسخ های مریم همه جریان را روشن کرد واکنش خانم کاشانی لحظه ای که دانست مهرداد به کلی حافظه اش را از دست داده عاقلانه بود او در حالیکه هنوز اشک می ریخت گفت:
    همینکه خداوند او را سالم به ما برگرداند جای شکرش باقیست با توکل به رحمت بی دریغش پسرم حافظه اش را هم به مرور بدست می آورد.
    شب به نیمه رسیده بود که مهمانان قصد رفتن کردند هنگام خداحافظی آقا وخانم کاشانی با صمیمیتی بیش از لحظه ورود مرا در آغوش کشیدند در همان حال آقای کاشانی خطاب به پدر گفا: شریفی جان از عروسم خوب مواظبت کن ضمنا" این را بدان که خداوند گوهر گرانبهایی را به شما هدیه کرده.
    چهره پدر به تبسم شیرینی از هم باز شد در سیمای او غرور وشادی یکجا نمودار بود در آن میان محمود به من نزدیک شد و به آرامی گفت:
    خوشحالم که عاقبت حق به حق دار می رسد گرچه از گفته های مریم پیداست که برادرم سالهای پررنجی را پشت سر گذاشته اما مطمئنم که تو در آینده می توانی او را از هر لحاظ خوشبخت کنی.
    با خرسندی گفتم:امیدوارم اینطور باشد ضمنا" آرزو می کنم تو هم مادر خوب وشایسته ای برای مهسا پیدا کنی.
    در جوابم هیچ نگفت نگاهش به یکبار حالت غم آلودی به خود گرفت سرش را به زیر انداخت واز کنارم دور شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آن شب خواب های پریشان یک لحظه آرامم نگذاشت صبح با تنی خسته از بستربرخاستم با گرفتن یک دوش کسالت بدخوابی را از خودم دور کردم وبا عجله برایرفتن به مهد حاضر شدم بچه ها مثل همیشه شاد وسرحال بودند آن روز برای منهم حال وهوای دیگری داشت رنگ آبی آسمان روشنایی خورشید حتی خیابان ها واتومبیل ها به نظرم زیبا جلوه می کردند دلم می خواست به روی همه لبخندبزنم و در سلام دادن پیش دستی کنم.
    شهلا با شنیدن سلام شاد وسرحال من بر خلاف همیشه با چهره ای نسبتا" گرفته پرسید:چی شده که اینقدر سرحالی؟
    در این چند ماه اخیر دوستی ما عمیق ومحکم شده بود با ضربه ای بر شانه اش گفتم:خیلی اتفاقات افتاده که تو از آن بی خبری.
    به سوی کلاسم براه افتادم و خندان گفتم:عجله نکن سر فرصت همه چیز را برایت تعریف می کنم.
    آن روز به هر بهانه ای مهرزاد را نزد خود فرا می خواندم و تلاش می کردم باسوالات مختلف اطلاعات بیشتری در مورد مهرداد کسب کنم.او با صداقت بچه گانه اش شرح داد که شب قبل وقتی مادرش به منزل پدربزرگ رفته او وقتش را در اطاق مهرداد گذرانده است گویا مهرداد از او خواسته تمام آلبومهایشان را بیاوردتا با هم عکس ها را تماشا کنند.مهرزاد با لحن معصومانه ای گفت:
    دایی مهرداد ا عکس های تولد مهسا خیلی خوشش آمده بود چون خیلی آنها را تماشا کرد.
    دلم می خواست چه چیز توجه او را در آن عکس ها به خود جلب کرده اما این سوالی بود که دست یافتن به جوابش چندان هم آسان نبود.
    ظهر طبق معمول هر روز منوچهر برای بردن مهرزاد به موسسه مراجعه کرد اما این بار مهسا را هم با خود برد گویا خانواده کاشانی از صبح در خانه آنها جمع شده بودند ظاهرا" مریم و محمود نیز مرخصی گرفته و هر دو در منزل بودند با لحن دلواپسی پرسیدم:منوچهرخان همه چیز به خوبی برگزار شد؟
    گویا به نگرانی ام پی برد چرا که لبخند زنان گفت:نگران نباشید خوشبختانه حادثه خاصی رخ نداد برخورد پدر وماد مریم به قدری صبورانه بود که مرا به حیرت انداخت آندو واقعا" جلوی احساساتشان را گرفته بودند و خیلی با احتیاط رفتار می کردند.
    مهرداد چطور؟او چه واکنشی نشان داد؟
    منوچهر با قیافه متفکری پاسخ داد:گرچه مشکل می توانست والدین خود را به خاطر بیاورد اما رفتارش تقریبا" با مهربانی وعطوفت همرا ه بود.
    خدا رو شکر پیداست نگرانی من بی مورد بوده است امیدوارم این دیدارها بتواند نقطه شروعی برای مهرداد باشد.
    در حین گشودن در اتومبیل نگاهی به سویم انداخت و گفت ما هم امیدواریم.
    سپس درون اتومبیل جا گرفت و ادامه داد راستی مریم سفارش کرد قرار عصر را فراموش نکنید.
    به مریم بگویید سر ساعت آنجا هستم.
    منوچهر آماده حرکت بود که مهسا سرش را از شیشه اتومبیل بیرون آورد وپرسید:
    مامان آذر تو با ما نمی ایی؟سفارش کردم که این کار خطرناکی است واو نباید سرش را از پنجره بیرون کند به دنبال این هشدار گفتم:عصری میام باشه؟
    روی صندلی کنار مهرزاد نشست و در حالیکه سرش را نیز خم می کرد گفت:باشه.
    ساعت از چهارو پانزده دقیقه هم گذشته بود که از حمام خارج شدم دلم می خواست آنروز کاملا" شاداب وسر حال به نظر برسم روبروی آئینه سرگرم خوشک کردن موهایم بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد زودتر از دیگران خود رابه آن رساندم و بابرداشتن گوشی صدای فرامرز را تشخیص دادم بعد از لحظاتی که به احوالپرسی گذشت گفتم:چه عجب باور نمی کنم این خودت هستی فرامرز خان.
    صدایش آرامش خاصی داشتبا همان لحن گفت:کوتاهی از من بود باید ببخشی بعد از اتفاقی که در شب تولد افتاد روی آنرا نداشتم که با تو تماس بگیرم اما دیشب وقتی خبر بازگشت مهرداد را شنیدم می خواستم اولین کسی باشم که به تو تبریک می گوید.
    سعی کردم خشنودی ام را کمتر بروز بدهم با لحن ملایمی گفتم:خوشحالم زنگ زدی من به وجود تو نه تنها مثل یک پسر دایی بلکه مانند یک دوست واقعی افتخار می کنم برای دقیقه ای هیچ صدایی از آن سوی سیم به گوش نرسید اما لحظه ای بعد همراه با نفسی آرام که از سینه بر می کشید گفت:
    راستی کیومرث هم از من خواست که سلامش را مراه با تبریک صمیمانه اش به تو برسانم حقیقتش او مایل بود خودش تماس بگیرد اما امروز منیژه وضع حمل کرد وکیومرث از صبح در بیمارستان گرفتار بود
    از طرف من به او ومنیژه تبریک بگو راستی بچه پسر شد یا...
    کلامم را قطع کرد وگفت:نوزاد پسر شد البته کیومرث انتظار دختر را می کشید ولی از دیدن پسر کوچکش خشنود شد.
    با خوشحالی گفتم: بچه هرچه باشد برای والدینش عزیز است ببینم اسمی برایش انتخاب نکرده اند؟
    کیومرث از قبل دو نام را کاندید کرده بود برای همین دردسر انتخاب نام را نداشت او اسم پسرش را آیدین گذاشت.
    در یک لحظه لرزشی خفیف همه اندامم را در بر گرفت این کاملا"مشخص بود که چرا کیومرث چنین اسمی را کاندید کرده به آرامی گفتم:
    چه اسم زیبایی انشاالله مبارک است.
    من امروز به خاطر موضوعی دیگر تماس گرفتم ام صحبت به جای دیگری کشیده شد حقیقتش می خواستم احوال مهرداد را بپرسم شنیده ام که او....
    نتوانست صحبتش را ادامه دهد ظاهرا" نمی خواست با من از بیماری مهرداد صریحا" صحبت کند برای آنکه این مشکل را از میان بردارم گفتم:
    بله متاسفانه او حافظه اش را کاملا" ازدست داده و به سختی می تواند گذشته اش رابه خاطربیاورد .
    صدایش را شنیدم که با تاسف گفت:آه بعد از اینهمه انتظار حتما" تو باز هم می خواهی صبر کنی تا او حافظه اش را بدست بیاورد؟
    چاره دیگری ندارم من دوست ندارم خودم را به او تحمیل کنم برای همین فعلا" با او رفتاری کاملا عادی و عاری از محبت دارم با اینهمه امیدم به آینده است و اینکه شاید حادثه ای بتواند ذهن به خواب رفته او را بیدار کند.
    با صدایی که همدردی اش را نشان می داد گفت:با این تفاصیل حتما" لحظاتی را که کنار او می گذرانی برایت سخت وطاقت فرساست این طور نیست؟
    نفسی کشیدم وگفتم:پیداست حال مرا خوبدرک می کنی در هر صورت چاره نیست و بایدبازهم صبور ومتحمل باشم و ببینم تقدیر دیگر چه بازی هایی با من دارد ظاهرا" حزن کلامم به فرامرز هم سرایت کرد صدای او نیز غمگین به گوش می رسید.پس از صحبت های متفرقه که رد و بدل شد برایم آرزوی موفقیت نمود ومکالمه را قطع کرد .
    با نگاهی به ساعت دانستم فرصت زیادی نمانده به سرعت حاضر شدم و پس از کسب باجازه از خانواده ام براه افتادم زمانی که مقابل منزل مریم رسیدم چیزی به ساعت شش نمانده بود از تاخیر پیش آمده ناراحت بودم با عجله شاسی زنگ را فشردم مریم به پیشواز آمد .با نگاهی به چهره اش دانستم اوضاع بر وفق مراد است یکدیگر را به گرمی در آغوش گرفتیم .او با نگاه خریدارانه ای به سرتا پایم گفت:
    به به چه زیبا شدی در این چند سال ندیده بودم این همه به خودت برسی لبخند زنان گفتم:اخر انگیزه ای نداشتم .
    دستش را دور بازویم انداخت و با هیجان گفت از تو چه پنهان که انگیزه ات هم امروز خیلی به خودش رسیده.
    از شنیدن این خبر ذوق زده شدم وبا خوشحالی پرسیدم:راست می گویی؟
    با کشیدن دستم به قدمهایش سرعت بیشتری داد و گفت بیا خودت ببین.
    با سلام رسایی که خشنودی ام را نشان می داد همه نظرها به سمت من برگشت مهسا دوان دوان به سویم آمد و درحالیکه با شوق می گفت: مامان آذر در آغوشم جای گرفت.پس از گرفتن چند بوسه شیرین از او شروع به احواپرسی با دیگران کردم مریم درست می گفت مهرداد این بار مرتب تر وبرازنده تر از قبل به نظر می رسید اما رنگ چهره اش همچنان پریدده نشان می داد زمانی که با او سرگرم احوالپرسی بودم به آرامی گفت:
    گمان کردم از قبول مسئولیت جدید پشیمان شدید.
    کلامش هیچ گرمی در خود نداشت گویا می خواست قصور مرا گوشزد کند.
    اگر تاخیرم باعث چنین چیزی شد؟باور کنید من مقصر نیستم وسیله نقلیه در این شهر مشکل پیدا میشود.
    مهسا دستم را کشید وبا لحن دلنشینی گفت:مامان آذر این آقا عمو مهرداد منه تازه از جنگ برگشته .
    نگاهم به مهسا بود درهمانحال گفتم :خوش به حالت ای کاش من هم یک عموی قهرمان داشتم با بیان این جمله چشمان شیفته ام به سوی مهرداد کشیده شد اما چهره او را درد مند دیدم و قلبم از تاثیر آن نگاه در هم فشرده شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حضور خانواده کاشانی نشان می داد من نمی توانم مهرداد را از جمع آنها بیرون ببرم ظاهرا" خود او هم تمایلی به این مسئله نداشت.در تمام مدتی که بین آنها نشسته بودم مهرداد به ندرت نظری به من می انداخت.او حتی یکبار هم با من هم کلام نشد وعمدا" وجودم را نادیده می گرفت.گرچه از بی اعتنایی او دلگیر بودم اما تلاش مب کردم ظاهرم چیزی را نشان ندهد و مدام خودم را با مهسا سرگرم می نمودم.
    عاقبت لحظه ای رسید که وجود خود را در آن میان اضافی حس کردم.مهرداد بی توجه به حضور من به بهانه ای همراه محمود از منزل خارج شد واصلا" به روی خودش نیاورد که من به چه دلیل آنجا حضور دارم.هوا رو به تاریکی می رفت که قصد رفتن کردم اصرار مریم و والدینش نتوانست مانع رفتنم بشود فشاری به سنگینی یک کوه سینه ام را می آزرد دلم می خواست هرچه زودتر آن محل را ترک کنم.لحظه ای که خود را خارج از فضای آن خانه دیدم نفسی عمیق از سینه کشیدم و به راه افتادم خیابان های آن اطراف کم تردد و نسبتا" خلوت بود ترجیح دادم ساعتی از وقتم را با پیاده روی در آن محیط آرام و دور از هیاهو بگذرانم نمی خواستم با این روحیه خراب به منزل برگردم باید کمی با خودم خلوت می کردم هوا هنوز لطف واعتدالش را از دست نداده ودر آغاز شب خنک تر و دل انگیز تر شده بود.
    از کنار جدول خیابان آرام آرام راه می رفتم مقصدم کجا بود؟با چه انگیزه ای راه می پیمودم؟تمام این سالها را در انتظار چه چیز گذرانده بودم ؟حالا چه می خواستم؟نومیدانه به کجت چنگ می انداختم؟ به دنبال کدام دستاویز می گشتم؟این سوالات مانند پتک مغزم را می آزرد راستی من از زندگی چه می خواستم؟ آیا به دنبال عاطفه ای می گشتم که دیگر حتی اثری هم از آن نبود؟اما اینن عاطفه را با شدت هرچه تمامتر در نگاه فرامرز دیده بودم پس چرا هیچ گاه قدر وقیمتی برای آن قایل نبودم؟ اگر به دنبال یک زندگی آسوده می گشتم در کنار محمود و مهسا می توانستم از آن بهره مند شوم ولی هرگز طالب این چنین زندگی نبودم پس هدف نهایی ام کدام بود؟چه نیرویی مرا اینطور پایبند کرده بود؟وقتی صادقانه به قلب خود رجوع می کردم پاسخم کاملا" روشن بود پس هر چه تابحال به سرم آ»ده بهایی است که برای دوست داشتن داده ام.
    صدای بوق اتومبیلی مرا از عالم خیال بیرون کشید نگاه بی تفاوتم به سمت آن چرخید راننده سرش را از شیشه اتومبیل خارج کرد و با حالتی طنز گونه پرسید:دنبال ماشین می گردی یا می خواهی وقتت بگذرد؟
    با مشاهده فرامرز لب هایم به تبسم کمرنگی از هم باز شد همانطور که به او نزدیک می شدم گفتم: بستگی دارد تو کدامیک را ترجیح می دهی؟مسافر منتظر یا کسی که نمی داند اوقات حزن انگیزش را چگونه سپری کند.
    در اتومبیل را برویم گشود وگفت: گمان کردم دوران تنهایی ات به پایان رسیده؟
    کنارش جای گرفتم و آهسته گفتم:شاید زندگی نمی خواهد هرگز روی خوشش را به من نشان بدهد.
    لحظه ای خیره نگاهم کرد سپس اتومبیل را به حرکت درآورد وگفت:پیداست دل پر دردی داری؟
    گذرا نگاهی به او انداختم وگفتم:از قضا دنبال یک سنگ صبور می گشتم ولی نمی دانم چر ا تو همیشه باید شنونده قصه های پر درد من باشی؟
    به آرامی گفت:شاید برای اینکه بهتر از هرکس درد ترا حس می کنم.
    نا خودآگاه نگاهم به سوی او چرخید از نگاهش شرمگین شدمچرا که تا آن لحظه هیچ گاه برای احساسش ارزش چندانی قایل نبودمسرم به زیر افتاد و به نرمی گفتم:اگر این طور است واقعا" ماسفم چون من ارزش آنرا ندارم که به خاطرم تا این حد رنج بکشی.
    سنگینی نگاهش را برای لحظاتی حس کردم دقایقی بعد لحن گفتارش را تغییر داد وگفت:اگر مایل باشی مکانی در همین نزدیکی سراغ دارم که آب میوه و بستنی اش حرف ندارد اتفقا" محل دنجی و راحتی است به قول بچه ها جان می دهد برای صحبت کردن با این کار با یک تیر دو نشان زده ایم هم آبمیوه می خوریم هم اینکه تو فرصت می کنی با این سنگ صبور ناقابلت کمی گپ بزنی چطور است موافقی؟
    با توافق من پدال گازرا فشرد و یکی دو خیابان بالاتر کنار ساختمانی که نمای بیرونی اش بسیار زیبا و چشم گیر بود توقف کرد ظاهرا" طرفداران این مکان کم نبودند چرا که فشردگی اتومبیل های پارک شده نشان می داد عده زیادی آنجا را برای گپ زدنهای صمیمانه تنهایی انتخاب کرده اند در گوشه ای از سالن کافه نشستیم و فرامرز سفارش دو لیوان آب هویج بستنی داد او به حالتی در مقابلم نشسته بود که نشان می داد مشتاقانه منتظر شنیدن حرفهایم است در همان حال با نگاهی نافذ به آرامی پرسید:
    خوب بگو ببینم حالا که مرد آرزوهایت بازگشته, دیگر از چه دلخوری؟
    انگار کلام او تلنگری بود بر دیواره لرزان احساسات من چرا که اشک هایم بی اراده سرازیر شد با صدای بغض آلودی شروع به صحبت کردم نمی دانم چطور و از کجا آغاز شد هرچه بود حرف دل و شکوه های دردناک آن بود.فرامرز هم صبورانه وبا گوش جان می شنید عاقبت نزد او اعتراف کردم که احساس می کنم شکست بزرگی در عشق خورده ام و مهرداد آن احساس قبلی را به من پیدا نخواهد کرد سکوتی سنگین میان ما حکم فرما شد اشک امانم نمی داد دستمالی به سویم گرفت وگفت:
    بگیر اشک هایت را پاک کن واین افکار مسخره را کنار بگذار ترا قو تر از این ها می دانستم خیال نمی کردم به این زودی جا بزنی و قافیه را ببازی تو چه انتظاری از مهرداد داری؟هیچ فکر کرده ای در تمام این سالها او چه رنج هایی را تحمل کرده؟حالا انتظار داری به محض رسیدن به تو آنهم در شرایطی که مشکل می تواند مسائل گذشته را به خاطر بیاورد برایت نامه فدایت شوم بنویسد یا یک شب مهتابی زیر پنجره اطاقت آواز عشق من کجایی را بخواند ؟
    صورتم را پاک کردم وگفتم: خودت خوب می دانی که منطقی تر از این حرفها هستم اما تو برخورد امروز او را ندیدی وگرنه به من حق می دادی.
    لیوان های آب هویج روی میز قرار گرفت یکی از آنها را جلویم گذاشت وگفت:
    از کدام حق صحبت می کنی؟تازه یک روز از دیدار دوباره شما می گذرد تو چه توقعی داری؟کمی به او فرصت بده او در حال حاضر آدم سرگردانی است که در بیابان بی انتهای افکارش به دنبال خاطرات گذشته اش می گردد. به جای مایوس شدن دستش را بگیر وهمراهی اش کن.
    دقایقی در سکوت به صحبتهای او گوش کردم حرفهایش همچون مرهمی زخم دلم را التیام داد با احساس آرامش گفتم:
    شاید حق با تو باشد حقیقتش خودم هم باور نمی کردم که به این زودی نا امید بشوم.
    فرامرز که حس می کرد کلامش تاثیر خود را کرده با احساس رضایت اشاره ای به لیوان کرد وگفت:نوشیدنی ات را بخور تا زودتر حرکت کنیم.می دانم که از اتومبیل سواری لذت می بری.می خواهم یکبار دیگر ترا در تمام شهر بگردانم شاید به این وسیله کدورت امروز را فراموش کنی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جرعه ای از آب هویج را سر کشیدم و با لحن پر محبتی گفتم: تو بهترین پسر دایی در تمام دنیا....دنباله کلامم در سلام شخصی که کنار میز بود محو شد از دیدن محمود و مهرداد در آن مکان چنان جا خوردم که رنگ از رویم پرید .ظاهرا" فرامرز هم دستپاچه شده بود چون با عجله از جا برخاست و با محمود احوالپرسی کرداما همه حواسش پیش مهرداد بود و ناخودآگاه چشم از او بر نمی داشت .
    مهرداد نگاهش حالت خاصی داشت و زیرکانه اعمال او ومرا زیر نظر گرفته بود در این میان من حال کسی را داشتم که در حین ارتکاب جرمی دستگیر شده باشد نمی دانستم حالا مهرداد در مورد من چگونه فکر خواهد کرد در این فکر صدای محمود را شنیدم که آندو را به هم معرفی کرد لحن مهرداد کاملا" سرد ورسمی بود اما فرامرز سعی داشت خود را مشتاق این آشنایی نشان بدهد چون مشتاقانه گفت:
    واقعا" از دیدار شما خوشبختم آنقدر تعریف محسنات شما را از دختر عمه ام شنیده ام که آرزو داشتم یک روز از نزدیک زیارت تان کنم.خوشحالم که عاقبت این سعادت دست داد حالا بفرمایید در خدمتتان باشیم.
    مهرداد با تشکر گفت خیلی وقت است اینجا هستد و حالا خیال رفتن دارند محمود با اخم های گره خورده نگاهش را به من دوخت وگفت:
    گمان میکردم در منزل مریم هستی چطور شد که به اینجا آمدی؟
    برای نخستین بار حس کردم که او نسبت به من احساس مالکیت می کند از طرز گفتارش رنجیده شدم وبا صدایی گرفته گفتم:من به منظورخاصی به منزل مریم آمدم ولی ظاهرا" به وجودم نیازی نبود باری همین ترجیح دادم برگردم درراه بازگشت به فرامرز برخوردم و همانطور که میبینی الان اینجا هستم.
    گویا محمود می خواست مطلبی را عنوان کند اما مهرداد به او اشاره کرد وگفت: بهتر است رفع زحمت کنیم درست نیست بیش از این مزاحم بشویم.
    به دنبال این کلام با یک خدانگهدار مختصر وکوتاه از کنار ما دور شدند.
    با رفن آنها بغضی سخت گلویم را فشرد با صدایی که به سختی از گلو خارج می شد گفتم: شانس مرا میبینی؟ضرب المثل آش نخورده ودهان سوخته را شنیدی؟با شرایط الن من مصداق پیدا می کند.
    فرامرز در مقام تسلی به لحن مزاح گونه گفت: نگران نباش شاید این حادثه هم چندان برای تو بی فایده نباشد دست کم هشداری بود برای مهرداد که بداند هواخواهانت کم نیستند و اگر زودترنجنبد ممکن است کلاه بزرگی سرش برود اما از شوخی گذشته گرچه این اعتراف کمی تلخ است ولی باید گفت سلیقه ات حرف ندارد با آنکه مهرداد چندین سال را در بدترین شرایط گذرانده اما باز هم از نظر برازندگی وجذابیت به برادر کوچکش ارجحیت دارد و در کنار او نظرها را بیشتر به سوی خود جلب می کند.
    تعریف های فرامرز ناخودآگاه لبانم را به تبسمی گشود گفتم: خوشحالم که او را پسندیدی مطمئنم اگر با خصوصیات اخلاقی او بشتر آشنا بشوی بیش از اینها شیفته اش می شوی.
    جرعه ای از نوشیدنی اش را سر کشید وگفت: درهمین برخورد کوتاه هم تا اندازه ای با روحیه او آشنا شدم پیدا بود در هر شرایطی یم تواند بر اعصاب خود مسلط باشد درست بر عکس برادرش گویا از مشاهده ما در اینجا خیلی جا خورده بود با اینحال ظاهراش را کاملا" حفظ کرد و خودش را بی تفاوت نشان داد گفته فرامرز مرا به فکر فروبرد آیا این حقیقت داشت که مهرداد به حضور من در کنار مرد دیگری حساسیت نشان داده بود؟در این صورت....
    صدای فرامرز مرا متوجه کرد. به چه فکر می کنی؟
    لیوان نیم خورده را پس زدم و گفتم:هیچ...
    از جایش برخاست و پرسید :حاضری برویم؟
    کیف دستی ام را برداشتم و به دنبالش راه افتادم آن شب تا زمانی که در بستر آرمیدم وپلک هایم روی هم افتاد فکر مهداد لحظه ای رهایم نکرد.
    روز بعد درست در ساعت مقرر زنگ منزل مریم را فشدم خود او در را برویم گشود و ب گرمی احوالم را پرسید همراه با تشکر متقابلا" حالش را جویا شدم و درحالیکه وارد منزل می شدم پرسیدم:حال محرک من چطور است؟
    از رفتن باز ایستاد ولحظه ای بی صدا نگاهم کرد وقتی پاسخم را داد صدایش حالت خاصی داشت و شرمندگی را در خود نشان می داد.
    او همراه محمود منوچهر وبچه ها چند دقیقه پیش از منل خارج شد از شنیدن این خبر نیرویی شبیه به جریان برق سراسر وجودم را لرزاند برای دقایقی فکرم اصلا" کار نمی کرد نگاهم همانطور به مریم خیره مانده بود این یک توهین علنی بود چرا کهمن به مهرزاد سفارش کرده بودمکهبه دایی اش بگوید سر ساعت مقرر منتظر من باشد در آن لحظه حال کسی را داشتم که از بالای بلندی سرنگون شده باشد نم یدانم مریم از ظاهرم چه برداشتی کرد که دست نوازشش بازویم را فشرد وآهسته گفت آذر....
    صدایش از دور دستها به گوش میرسید دوبار نام مرا به زبان آورد این بار پلک هایم چند بار به هم خورد و بی اراده در پاسخش گفتم:نگفتم همه تلاش من بی ثمر است؟حالا فهمیدی منظورم چه بود؟
    فشار دستش محکم تر شد.آذر تو نباید به این زودی از میدان در بروی پس آن عشق و احساسی که صحبتش را می کردی کجا رفت؟
    قطره های اشک از چشمانم سرازیر شد صدایم چنان گرفته بود که به گوشم ناآشنا آمد گفتم:
    همه آن احساس هنوز هم بکر ودست نخورده به قوت خود باقی است اما تحت هیچ شرایطی نمی خواهم آنرا به کسی تحمیل کنم.
    در پی این کلام کمی به خود آمدم و با پاک کردن اشک ها گفتم: مریم اگر اجازه بدهی می واهم برگردم.
    چرا با این سرعت؟ بابا ومامان اینجا هستند الاقل بیا چند دقیقه پیش آنها باش. احساس لرز درونم صدایم را نیز مرتعش کرد با آن حال گفتم:
    نه مریم جان اجازه بده بروم در این حال نمی توانم با آنها روبرو بشوم اصلا" نگو که من آمدم اینطور بهتر است.
    زمانی که از آنجا خارج شدم مثل کسی بودم که تازه از بستر برخاسته است زانوانم شدیدا" می لرزید و یارای راه رفتن را از من می گرفت. در وجود خود احساس سرمای عجیبی می کردم گویی تمام اعضای بدنم یخ بسته بود انگار خونی در رگهایم جاری نبود اصلا" قلبی در سینه نداشتم که تپشش خون بدنم را به جریان بندازد این انتهای راه بود دیگر حتی محال بود یک قدم جلوتر بروم تا همین جا هم به اندازه کافی شاهد مرگ غرورم بوده ام پس دیگر بس است دست ناتوانم رابرای خودرویی بلند کردم او توقف کرد با ذکر آدرس روی صندلی عقب جای گرفتم و سرم را به آن تکیه دادم تنها دلخوشی ام این بود که با این حال زار با خانواده ام روبرو نمی شوم .آنها برای تبریک تولد نوه دایی رفته بودند لحظه ای که وارد منزل شدم فقط توانستم لباس راحتی به تن کنم و در بستر دراز بکشم.
    صدای وارد شدن اتومبیل پدر به حیاط مرا از خواب پراند متعاقب آن مادر و بچه ها به داخل آ»دند صدای سرخوش مادر که مرا صدا می کرد راحت به گوش می رسید اما ضعف شدید مانع شد که پاسخش را به راحتی بدهم عاقبت حس کنجکاوی او را به سمت اطاق من کشید با گشودن در نگاهش به من افتاد و با حیرت پرسید : آذر خوابیدی؟
    با صدای مرتعشی گفتم:سلام مامان.
    چهره اش نگران شد و با قدم های سریعی به سویم آمد.
    چه شده ؟ چرا رنگت پریده؟دست مهربانش پیشانیام را لمس کرد. وای چرا اینقدر تب کردی؟
    با صدای ناله مانندی گفتم: مهم نیست گمان می کنم سرما خورده باشم.
    با لحن متعجبی گفت:سرما؟!آن هم اول تابستان؟
    خوب بعضی وقت ها پیش می آید.
    لحظه ای بعد پدر وبه دنبال او بچه ها نیز به کنارم آمدند. پدر ازمشاهده من در آن حال نگران شد و پیشنهاد کرد مرا نزد پزشک ببرد . از او خواستم تا فردا صبر کند اگر حالم بهتر نشد نزد پزشک خواهم رفت.
    صبح به مراتب حالم بدتر از شب قبل به نظر می رسید سردرد شدیدی که تمام شب عذابم داده بود عوارض دیگری همراه داشت که مرا شدیدا" رنجور نشان می داد زمانی که می خواستم با پدر بروم قدرت برخاستن نداشتم و باید به کسی یا چیزی تکیه می کردم .چشمانم تار می دید با هرگامی که بر می داشتم چیزی شبیه پتک بر سرم فرود می آمد .
    پزشک معالج پس از معاینات دقیق بیماری ام را یکی نوع عارضه عصبی توصیف کرد و کنجکاو بود بداند چه محرکی باعث این بیماری بوده اما پس از سوالات گوناگون هیچ چیز دستگیرش نشد داروهای آرام بخش مرا به خواب عمیقی فرو بردمد و از دنیایآلام ورنجها نجات بخشیدند وقتی با نوازش دستی چشم گشودم مادر با چهره ای مهربان در کنارم نشسته بود با لبخند پر مهری گفت:
    حالت چطوره؟ با تبسم کمرنگی گفتم:خوبم
    موهایم را نوازش کرد وگفت: اگر تو سالم باشی من هیچ وقت احساس خستگی نمی کنم ببینم گرسنه نیستی؟
    نه میلی به غذا ندارم.
    ولی تو باید حتما"غذا بخوری عزیزم وگرنه حسابی ضعیف می شوی.
    برای آنکه نگرانش نکنم گفتم:چشم...بعدا" اگر میلم کشید می خورم.
    میخواست چیزی بگوید اما صدای زنگ تلفن او را از ادامه صحبت بازداشت ناچار اطاق را ترک کرد و به سمت هال رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای گفتگوی او کم وبیش به گوش میرسید از طرز احوالپرسی اش دانستم طرف مقابلش مریم است از صحبت های مادر میتوانستم حدس بزنم که مریم در مورد چه مطلبی سوال می کند. مادر گفت:حالشخوب نبود برای همین نتوانست به مهد برود دقایقی ساکت شد و دوباره گفت:نمیدانم چرا اینطور شد دیشب که از منزل ناصر برگشتیم دیدم او در اتاقشخوابیده و شدیدا" تب دارد. این بار به دنبال مکث کوتاهی پاسخ داد اتفاقا"احمد صبح او را نزد پزشک برد ظاهرا" ناراحتی عصبی بیمارش کرده راستی مریمجان دیروز....
    دیگر صدای مادر را نمی شنیدم چون او کاملا" آهسته صحبتمی کرد و گفته هایش برایم قابل تشخیص نبود پس از قطع مکالمه یکسره نزد منبازگشت وگفت:
    مریم بود گویا از بچه ها شنیده که مهد نرفتی دلواپس شدهبود تماس گرفت حالت را بپرسد وقتی فهمید بیمار شدی خیلی نگران شد گفت تایکی دو اسعت دیگر خودش برای عیادتت به اینجا می آید. پرسیدم ازمهسا چهخبر؟حالش خوب است؟
    او ومحمود هم آنجا بودند نگران نباش با وجود مهرزادگمان نمی کنم دلتنگی کند .خشکی دهانم ناراحتم میکرد گفتم :مامان اگرزحمتی نیست یک نوشیدنی برای من بیاورید با خوشحالی بلند شد وگفت:با یکلیوان آب پرتقال موافقی؟
    پلک هایم با تکان آهسته سر بر هم زدم و موافقت خودم را اعلام کردم وقتی نگاهم به درون سینی افتاد با لحن گله آمیزیگفتم:مادر...من از شما فقط...کلامم را با سرخوشی قطع کرد وگفت:زیاد سختنگیر عزیزم یک تخم مرغ نیم بند است که با یک هورت آن را قورت می دهی و یک لقمه کره ومربا که مزه اش را نچشیده تمام می شود.
    می دانستم که مادرحتی به زور هم شده آنها را به خوردم خواهد داد.برای همین در کمال بی میلیهمه آنها را خوردم بعد به سفارش او دوباره در بستر دراز کشیدم با تعجب پرسیدم هیچ سر وصدایی نیست بقیه کجا هستند؟
    مادر همان طور که اطاقم رامرتب می کرد گفت:بچه ها باشگاه رفتند پدرت هم رفت شرکت کشتی رانی گویاقرار بود امروز قرداد استخدام را امضاء کند.
    می دانستم پدر به زودی بازنشسته خواهد شد از آنجایی که مرد فعالی بود و نمی توانست یک روز بی کاربنشیند قبل از ابلاغ حکم باز نشستگی شغل دیگری برای خودش دست وپا کرده بودبه آرامی گفتم: خوشحالم بابا شغل مناسبی برای خودش پیدا کرد با شناختی که از او دارم اگر بی کار بماند خیلی زود فرسوده می شود.
    مادر حین گردگیری میز آرایش نگاهی به سویم انداخت وگفت :حق با توست سرشت او با تنبلی سازگارنیست اما می ترسم سفرهای دریایی با سنو سالی که او دارد برایش خطرناک باشد.
    نگران نباش بابا با دریا آشناست و آن را دوست دارد نمی بینی هر وقت از سفرهای گذشته اش یاد می کند چشمانش چه طور از شوق برق می زند؟
    دستمالمرطوب را روی عسلی کنار تختم به حرکت درآورد و در حالیکه چراغ خواب را کهبه شکل یک دلقک چاق وتپلی بود در جایش می گذاشت گفت: از علاقه او به دریاخبر دارم اما فراموش نکن که آن خاطرات مربوط به سالهای جوانی اوست ضمنا" بعد از خاطره تلخ موشک خوردن ناوچه اش روحیه او پاک عوض شد.
    صدای زنگ در ما را از ادامه گفتگو بازداشت مادر گفت گمان می کنم مریم باشد باعجله به حیاط رفت حق با او بود مریم همراه مهرزاد ومهسا به دیدنم آمده بودند. از دیدن آنها خصوصا" مهسا خیلی شاد شدم و برای در آغوش کشیدنش باهمه ضعفی که داشتم در بستر نشستم مهرزاد را نیز بغل گرفتم واحوالش راپرسیدم مریم کنارم نشست و با نگاه مهرآمیزی گفت:
    خیلی نگرانت شدم حقیقتش خبر بیماری تو همه ما رانگران کرد بابا ومامان هم می خواستند برای عیادت بیایند اما من پیشنهاد کردم فردا این کار را بکنند احتمال دادم امروز حوصله رویارویی با همه را نداشته باشی.
    به آرامی گفتم گرچه من همیشه از دیدن آنها خوشحال می شوم ولی باور کن راضی به زحمتشان نیستم.
    مهساومهرزاد اصرار داشتند همه خبرهای مربوط به مهد را که در غیاب من رخ دادهبود را برایم بازگو کنند هرکدام با آب وتاب موضوع مورد علاقه خود را شرحمی دادند ومن مانده بودم که حرف کدام را اول گوش کنم مریم سعی کرد آنهارابنحوی ساکت کند و با یادآوری اینکه من بیمار هستم و آنها نباید شلوغکنند آندو را به حیاط فرستاد تا با توپ بازی خود را سرگرم کنند.وقتی دوباره تنها شدیم دستم را میان پنجه هایش فشرد وبا لحن ملامت باری گفت:توداری با خودت چه می کنی دختر؟
    به پرس روزگار با من چه می کند فعلا" که بازیچه ای شدم ام در چنگال سرنوشت بایدمنتظر باشیم و ببینیم بهد از این با من چه خواهد کرد.
    باکلام دوستانه ای گفت: چرا زندگی را اینقدر به خودت سخت می گیری؟بیا و وجودمهرداد را نادیده بگیر فرض کن او هنوز به وطن برنگشته بیا وهمان روال گذشته را در پیش بگیر دستکم زیاد صدمه نمی بینی.
    این بغض لعنتی باز هم راه نفسم را بند آورد با صدای گرفته ای گفتم:گفتن این مطالب آسان است اماانجامش کار هر کسی نیست با همه این احوال تصمیم نهایی خود را گرفته ام وباید آنرا به مرحله اجرا بگذارم .
    حالت نگرانی به خود گرفت وگفت:امیدوارم تصمیم عاقلانه ای گرفته باشی.
    دانههای درشت اشک از گوشه چشمم گرفتم وگفتم:نگران نباش قصد خودکشی یا فرارندارم فقط می خواهم با این تنهایی خو بگیرم و زندگی را همین طور که هستقبول کنم بعد از این دیگر هرگز گول خیالات واهی را نمی خورم و حقیقت را باهمه تلخی اش می پذیرم
    ورود مادرمرا وادار به سکوت کرد او حین احوالپرسی سینی شربت را جلوی مریم گرفت وگفت:از مهرداد خان چه خبرحالش روبراه نشد؟
    مریمبا تشکر لیوانی را برداشت وگفت: به لطف خدا این روزها خیلی بهتر از قبلشده و از معاشرت با دیگران گریزان نیست.دیروز برای دومین بار از منزل خارجشد اگر اوضاع به همین منوال پیش برود امید زیادی هست که حافظه اش رادوباره بدست بیاورد خصوصا" که تا بحال در حین گفتگو ناخودآگاه نکاتی را بهزبان آورده که مربوط به خاطرات گذشته است خلاصه اینکه این روزها سرگرمی منوخانواده ام این شده که چشم به دهان او بدوزیم بلکه حرفی یا جمله ای بهزبان بیاورد که مربوط به گذشته باشد و مارا خشنود کند.
    مادر کنار پنجره رفت وبچه ها را برای خوردن شربت صدا زد.سپس روبروی ما روی مبل کوچکی نشستوگفت:زمان حلال خیلی از مشکلات است به امید خدا مهرداد خان هم کم کم همهچیز را به یاد می آورد و این مشکل نیز برطرف خواهد شد فقط باید کمی صبرداشته باشید.
    مریم جرعه ای از شربت نوشید و همانطور که نگاهش بر آنخیره مانده بود گفت: صبر یکی یکی از محاسن انسانی ولی افسوس که اغلب مردمسهم کمی کمی از آن برده اند.
    گفته مریم مرا در گرداب افکارم فرو برد بازهم همان پرسش هایی که شب قبلمرا دچار سردرد کرده بود به سراغم آمد آیا من به اندازه کافی صبورنبودم؟آیا توقع من از مهرداد نامعقول بود؟آیا برای اثبات وفاداری ام سالهاانتظار کشیدن کم بود؟آیا..آیا...آیا دیگر از دست آین همه آیا کلافه شدمباید راهی برای فرار از دست این پرسش ها پیدا میکردم.
    سر وصدای بچه ها مرا از چنگال وحشتناک این سوالات آزاردهنده رهانید مادربرای انجام کاری از اطاق خارج شد این بهترین فرصت بود درباره مطلبی کهفکرم را به خود مشغول کرده بود با مریم صحبت کنم با نگاهی به بچه ها گفتم: مهسا جان برو به مامان بزرگ بگو تلویزیون را برایتان روشن کند الانبرنامه کودک شروع می شود ظاهرا" مریم مقصودم را دریافت چرا که آنها را بههال فرستاد و تلویزیون را برای شان روشن کرد وقتی برگشت در اطاق را بستروبرویم نشست پرسیدم:مهرداد تصمیم ندارد به منزل پدرت نقل مکان کند؟باتردید گفت:نمی دانم, اتفاقا" خیلی دلش می خواهد که زودتر او را جابجا کنیم اما مهرداد هنوز تمایلی به این کار نشان نداده خصوصا" که بیشتر اوقاتش رادر باغ پشت خانه می گذراند و به فضای سبز آنجا خیلی علاقه دارد.با این حالدیر یا زود او باید به زندگی اش سر وسامان بدهد ووضیعت خود را مشخص کند .
    وقتی سکوت کرد گفتم:می خواستم از تو خواهشی بکنم .
    با نگاهی کنجکاو و کلامی مهربان گفت:هرچه هست بگو با کمال میل انجام می دهم.
    گفتم:موضوع آن پوستر هاست همانهایی که از چهره من کشیده می خواستم محبتکنی و قبل از رفتن مهرداد به آنجا آنها را از روی دیوار برداری مهم نیستآنها را نزد خودت پنهان کنی یا به من بدهی فقط نمی خاهم مهرداد آنها راببیند لحظه ای خیره نگاهم کرد سپس گفت:هر طور میل توست من در اولین فرصتآنها را جمع میکنم.
    دستش را در دست گرفتم وگفتم:واقعا" ممنونم تو تنها دوست باوفای من هستی امیدوارم این صمیمیت همیشه ادامه داشته باشد.
    مطمئن باش غیر از این نخواهد شد.
    راستی یک خواهش دیگر هم دارم که آنجام این یکی خیلی برایم مهم است.دوبارهنگاهش حالت قبل ا پیدا کرد وگفت:اگر در توانم باشد حتما" انجامش می دهم.
    این سفارشم مربوط به مهسا است تصمیم دارم برای مدتی به اصفهان نزدپدربزرگم بروم این سفر برای روحیه من خیلی لازم است می ترسم اگر مدتزیادتری در این شهر بمانم به بیماری آذین مبتلا شوم به همین خاطر تصمیم گرفتم مدتی از اینجا دور باشم البته هنوز با خانواده ام در این باره صحبت نکرده ام و تو اولین کسی هستی که از تصمیمم باخبر می شود. تنها نگرانی من در این میان مهسا است می ترسم غیبت من به سلامت او لطمه بزند به همین خاطرمی خواهم از تو خواهش کنم در این مدت هوای او را داشته باشی و تنهایشنگذاری البته من قبل از رفتنم به شهلا سفارشات لازم را می کنم. اما....
    کلامم را قطع کرد وبا مهربانی گفت:گرچه دوری تو مرا رنج می دهد ولی من همفکر کنم یک سفر تفریحی برایت لازم است نگران مهسا هم نباش من ومادر سعی میکنیم جای خالی ترا برایش پر کنیم.
    آغوش تبدارم را به رویش گشودم وصمیمانه از او تشکر کردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آن شب وقتی با پدر ومادر تنها شدم موضوع سفر را با آنها در میان گذاشتم ابتدا هردو از شنیدن این خبر سخت تعجب کردند اما وقتی دلایل مرا برای انجام سفر شنیدند آنها نیز موافقت خود را اعلام کردند.دو روز بعد آن قدر روبراه بودم که بتوانم سسری به مهد بزنم همه همکارانم از دیدنم ابراز خشنودی کردند در فرصتی که خانم عالی پور را تنها گیر آوردم موضوع یک مرخصی بلند مدت را با او در میان گذاشتم با حیرت علت را پرسید ناگریز شرح مختصری از وضعیت روحی ام را برایش گفتم با تبسم مادرانه ای گفت تا هر زمان که مایل باشم می توانم در اصفهان بمانم و از بابت سابقه هم هیچ نگرانی پیش نخواهد آمد.
    حالا باید موضوع سفرم را با مهسا در میان می گذاشتم با کسب اجازه از شهلا که مربی آنان بود مهسا را با خود به محوطه پارک مانند پشت ساختمان بردم او را بروی یکی از تابها نشاندم و به آرارمی سرگرم تاب دادنش شدم در همان حال شروع به صحبت کردم و پس از کمی زمینه چینی اول مطلب را با او در میان گذاشتم بر اثر حرکت تاب موهای قشنگش به پیچ .تاب افتاده بود
    ناگهان چهره اش حالت افسرده ای به خود گرفت و گفت:می خوای تنها بری سفر؟
    در حالی که سعی می کردم اندوهم را پشت لبخند مخفی کنم گفتم:آره عزیزم قراره به پدربزرگ مادربزرگ سر بزنم.
    صدایش بغض دار به گوش می رسید این بار پرسید:کی برمی گردی؟
    گفتم : مطمئن باش یک روز بر می گردم اما نمی دانم کی می خواهم همین جا به من قول بدهی که تا بازگشتم دختر خوبی باشی و به حرف های خاله شهلا و عمه مریم گوش کنی قول می دهی؟ نگاه افسرده اش لحظه ای به من خیره ماند سپس دست هایش را دور گردنم حلقه کرد وگفت:
    نرو مامان نرو...اگه بری مهسا خیلی تنها میشه.
    او را در آغوش فشردم و همراه با ریزش اشک گفتم"به مهسا بکو اون دیگه دختر بزرگی شده و نباید برای مامان بی تابی کنه.اگر مهسا قول بده دختر خانمی باشه منم قول می دم از اصفهان براش یک عروسک قشنگ هدیه بیارم.
    وقتی از آغوشم بیرون آمد چشمان قشنگش را اشک آلود دیدم گونه هایش را از اشک پاک کردم وچند بار پیا پی بر آنها بوسه زدم آن روز تا زمان تعطیل مهد نزد مهسا ماندم و ذهن او را برای غیبت طولانی ام آماده ساختم.زمان بازگشت به منزل کوهی از غم بر سینه ام سنگینی می کرد.پدر تازه از راه رسیده بود و سرگرم شستن سر وصورتش بود مادر از درون آشپزخانه گفت:
    غذا حاضره زودتر بجنبید تا از دهن نیافتاده.من و پدر هم زمان وارد آشپزخانه شدیم پسرها قبلاگنهارشان را خورده بودند این روزها امتحانات آخر سال هردوی آنها را سخت مشغول کرده بود و بیشتر اوقاتشان در کتابخانه می گذشت.بوی هوس انگیز قرمه سبزی فضای آشپزخانه را پر کرده بود پدر با نگاهی به میز غذا گفت:به به عجب قرمه ای امروز غذا باب میل من است.
    مادر با نگاه مهربانی گفت:مگر روزهای دیگر غذا را با بی میلی می خوردی؟
    کلام پدر دنیایی عشق وعلاقه در خود داشت او با صدای بم ومردانه اش به حالت صمیمانه ای گفت:قصد من خدایی نکرده توهین به دست پخت شما نبود فقط می خواستم بگویم من قرمه سبزی را بیشتر از غذاهای دیگر دوست دارم.
    لبخند مادر نشانه رضایتش بود با لحن دلچسبی گفت: ای بد جنس.
    پدر در حین کشیدن غذا به صورتی که حس کنجکاوی ما را تحریک کند گفت:اگر حدس زدید امروز چه کسی را دیدم؟
    من ومادر نگاه پرسشگری به هم انداختیم و چشم به دهان او دوختیم.با لبخند موذیامنه ای گفت:مطمئنم که نمی توانید حدس بزنید.
    مادر بی صبرانه گفت:خوب حالا خودت بگو.
    ته مانده لبخندش هنوز نمایان بود نگاهش به سوی من برگشت و گفت: امروز مهرداد را دیدم بامحمود آمده بود.
    پدر قاشق غذا را به دهان گذاشت و سرگرم جویدن شد در درون من غوغایی به راه افتاده بود گرچه تلاش می کردم خودم را بی تفاوت شان بدهم اما احساس می کردم رنگ چهره ام تغییر کرده به آرامی پرسیدم :برخوردش با شما چطور بود؟
    لقمه را قورت داد وگفت:خیلی خوب بود وقتی محمود مرا به او معرفی کرد موجی از آشنایی در نگاهش نمودار شد و با محبت خاصی احوالم را پرسید.
    حرف های پدر احساس خوشایندی در دلم زنده کرد آرزو داشتم او لحظه به لحظه ملاقاتش با مهرداد را برایم شرح دهد اما لقمه بعدی او را از سخن گفتن بازداشت.
    این بار مادر کنجکاوانه پرسید:ظاهرش چطور بود با گذشته خیلی فرق کرده؟
    پدر گفت:مسلما" هشت سال در اسارت گذراندن انسان را عوض می کند اما ظاهرا" او مرد مقاومی است و خوب توانسته در مقابل ناملایمات طاقت بیاورد. به طور کلی هنوز جذابیت گذشته را حفظ کرده است.
    نگاه مادر لحظه ای گذرا به من افتاد سپس به سوی پدر متمایل شد وگفت:ما سهل انگاری کردیم تا بحال به دیدنش نرفتیم گویا بعضی از دوستانش در این مدت به او سر زده اند.
    پدر گفت:اتفاقا" محمود در مورد ما خیلی با او صحبت کرده بود چون در بین صحبت هایش گفت:آنقدر تعریف خانواده شما را از محمود شنیده ام که مایل بودم هرچه زودتر زیارت تان کنم.من هم در مقابل گفتم, این وظیفه ما بود خدمت برسیم عاقبت قرار بر این شد که امشب برای صرف شام به منزل منوچهر برویم اما من دعوت شام را رد کردم و قول دادم که برای بعد از شام آنجا باشیم.
    مادر گفت: کار خوبی کردی درست نبود که آنها را به زحمت بیندازیم.
    به دنبال این کلام نگاهش به سوی من برگشت و گفت: امشب برای تو هم فرصت خوبی است که با خانواده کاشانی خداحافظی کنی.
    با تردید ودو دلی گفتم:شاید من نتوانم امشب با شما بیایم فردا باید حرکت کنم و هنوز هیچ چیز را آماده نکرده ام.
    بی خود بهانه نیاور من کمک می کنم تا چمدانت را ببندی و وسایلت را آماده کنی..مگر بستن یک چمدان چقدر وقت می گیرد؟
    دو احساس مخالف در درونم با هم به جدال پرداختند از یک سو دلم برای دیدار مهرداد ومهسا پر می زد از سوی دیگر غرورم اجازه نمی داد باز هم خود را کوچک وحقیر کنم و به آن خانه پا بگذارم. با این توصیف تصمیم گیری را به بعد موکول کردم و مشغول غذا خوردن شدم.
    مشغول جمع آوری میز شام بودم که مادر گفت: تو برو زودترحاضر شو من این ها را جمع می کنم.
    لحظه ای مستاصل نگاهش کردم سپس بشقاب ها را به سوی ظرفشویی بردم وگفتم:
    من با شما نمی آیم خداحافظی را می شود به وسیله تلفن هم انجام داد.از قصد نگاهش نمی کردم چون می دانستم از دستم عصبانی خواهد شد قدمی نزدیک تر آمد وبا لحن صبورانه ای گفت:
    ببین آذر از آخرین باری که به منزل مریم رفتی و آنطور بیمار شدی نه من از تو چیزی پرسیدم و نه تو صحبتی کردی گرچه حدس زده بودم که حتما" حادثه ای برای تو پیش آمده اما تصمیم امشب به من ثابت کرد اشتباه نکرده ام حالا می خواهم خودت همه ماجرا را برایم تعریف کنی.
    دستانم شروع به لرزش کرد به آرامی گفتم:باور کنید هیچ اتفاق خاصی رخ نداده فقط صبر و شکیبایی من کم شده و دیگر نمی توانم بی تفاوتی مهرداد را نسبت به خود تحمل کنم برای همین ترجیح می دهم کمتر با او برخوردداشته باشم.
    گویا مادر حوادث بدتری را پیش خود فکر کرده بود چرا که متعجب پرسید:همین؟؟تو از این ناراحتی که مهرداد با تو گرم نمی گیرد؟واقعا" که دختر عجیبی هستی اگر به عقلت رجوع می کردی به او حق می دادی که این برخورد را داشته باشد.
    با بی حوصلگی گفتم:وقتی پای احساس در میان است عقل کار زیادی از پیش نمی برد پس لطفا" مرا سرزنش نکنید ضمنا" من حس می کنم که مهرداد از روی عمد با من این طوررفتار می کند به همی ن خاطر...
    گفتارم را نیه کاره قطع کرد وگفت:بی خودی مسائل را طوری که می پسندی پیش خودت حلاجی نکن مهرداد هیچ خصومتی با تو ندارد.تنها ناراحتی اش این است که مجبور است با کسانی رفتار خوب وصمیمی داشته باشد که حتی آنها را به خاطر هم نمی آورد. اگر برای یک لحظه خودت را جای او می گذاشتی این طور غیر منصفانه در موردش قضاوت نمی کردی .
    بحث کردن با مادر فایده نداشت او نمی خواست حرف هایم را قبول کند و برای هر اعتراض من دلیل وبرهانی می آورد در پایان گفتم:با همه این حرفها ترجیح می دهم با شما نیایم.
    چشمانش حالت خشمگینی به خود گرفت وگفت: بر عکس تو امشب حتما با ما می آیی حتی اگر نظریه تو در مورد رفتار مهرداد درست باشد و قصد داری بعد از این در مقابلش بی تفاوت باشی لازم است که امشب به منزل مریم بیایی و برخوردی کاملا" عادی ومعمولی داشته باشی. حالا لازم نیست ظرفها را بشوریبرو لباسهایت را عوض کن.
    لحن او چنان تند ومستبدانه بود که جرات نکردم مخالفت کنم.ناگریز به سوی اطاقم به راه افتادم باید خود را برای دیدار آن شب آماده می کردم.
    مریم وسایل پذیرایی رادر باغ روبراه کرده بود او در حال پذیرایی از پدر به طرزگله مندی گفت:آقای شریفی چرا افتخار ندادید شام در خدمتتان باشیم؟
    پدر با تبسمی که چهره اش را سرحالتر نشان می داد گفت:ما نمک پروده ایم مریم جان قصد ما فقط تازه کردن دیدار بود والا اینجا وآنجا هیچ فرقی ندارد.
    آقای کاشانی با خنده گفت:شریفی جان با این کار به ما هم ضرر زدی .اگر دعوت شام را قبول می کردی ما امشب مجبور نمی شدیم املت کالبلس بخوریم.
    گفته او هم را به خنده انداخت پدر هم در پاسخ گفت اگر می دانستم برای شام املت کالباس داریدحتما" می آمدم.
    خنده آنها همچنان ادام هداشت و هر کس به نوبه خود مزه ای می پراند و به تداوم آن دامن می زد من با مهسا سرگرم بودم و قاچ هندوانه در دهانش می گذاشتم صدای خانم کاشانی را شنیدم که گفت:آذر جان شنیدم قصد سفر داری؟
    بله برای دتی به اصفهان می روم مدت زیادی است که پدربزرگ ومادربزرگ را ندیده ام دلم حسابی برایشان تنگ شده.
    مهسا هندوانه اش را قورت داد وگفت:مامان آذر می خواد برام یه عروک قشنگ بیاره.
    آقای کاشانی که سرحال به نظر می رسید گفت:خوش به حالت مهسا جان به مامان آذر بگو موقع خرید , سوقاتی ما را هم فراموش نکند.
    با لبخند کوتاهی گفتم:چشم عمو جان به شرط آنکه گز برای سلامتی تان مضر نباشد.
    چشمانش هم مانند لبانش می خندید گفت:کی گفته گز اصفهان برای سلامتی ضرر دارد؟ حتی اگر هم داشته باشد زیاد مهم نیست حالا بگو ببینم کی باید منتظر رسیدن گز باشیم؟
    قاچ دیگری از هندوانه را در دهان مهسا گذاشتم وگفتم:زمان بازگشت هنوز مشخص نیست.اما این سفر هر چقدر طول بکشد قول میدهم سوغاتی شما را فراموش نکنم.
    آقای کاشانی با بیانی زیرکانه اما به طنزگفت:نکند قرار است اصفهانی ها ترا قاپ بزنند که از زمان بازگشت بی خبری؟
    متقبلا" با شوخی گفتم:بعید هم نیست شاید یکی از آن بازاری های پولدار اصفهانی را به تور انداختم و برای همیشه آنجا ماندگار شدم؟کم ترین حسنش این است که هر سال کلی گز برایتان می فرستم.
    تاثیر شوخی من خنده پر صدای بعضی از حاضرین بود از جایی که من قرار داشتم همه را به خوبی نمی دیدم در آن میان مهرداد و محمود را اصلا" نمی دیدم چون در تیررس نگاه من نبودند این برایم امتیزی بود چرا که اگر نگاهم به مهرداد می افتاد کنترل اعصابم را از دست می دادم.
    دامنه گفتگو از اصفهان به مکان های دیگر کشیده شد صحبت حاضرین گل انداخته بود در آن بین مهسا به من نزدیک تر شد ودر گوشم گفت:دستشوییدارم
    بار اول به خوبی متوجه نشدموقتی جمله اش را دوباره تکرار کرد دستش را گرفتم و به طرف ساختمان راه افتادم مریم با کنجکاوی پرید:به چیزی نیاز داری؟
    با اشاره دست مهسا را نشانش دادم و آهسته گفتم:نیاز به دستشویی دارد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    درون ساختمان ساکت به نظر می رسید وتنها صدای صحبت و خنده هایی از باغ به گوش می رسید سکوت را می شکست مهسا را به دستشویی فرستادم و خودم همانجا به انتظار ایستادم سطح دیوار تکیه گاه خوبی بود پلک هایم را برای دقیقه ای بر روی هم گذاشتم تا آرامش آن محیط را بهتر حس کنم ظاهرا" حضور در آن جمع خوش صحبت به خستگی من دامن زده بود ناگهان صدایی خلوت مرا بر هم زد.
    منتظر کسی هستید؟
    نگاهم به آنسو برگشت مهرداد در آستانه راهرو ایستاده بود ومرا تماشا می کرد برای اولین بار در آن شب مستقیما" به او چشم دوختم اما عجولانه آنرا بر گرفتم وگفتم:منتظر مهسا هستم.
    در حین بیان این جمله نگاهم به سیگار توی دستش افتاد نمی دانستم او سیگار هم می کشد صدایش را دوباره شنیدم :پیداست خیلی به شما علاقه دارد؟
    به آرامی گفتم:هردوی ما به هم علاقه مندیم چون از بدو تولد مسئولیت نگهداریاش به من واگذار شد.
    با صدای گرفته ای گفت:محمود ماجرا را تا حدودی برایم تعریف کرده خیلی برای خوهرتان متاسف شدم.
    یاد آذین غمم را تازه کرد گفتم:این جنگ قربانیان زیادی را به همراه داشت.خواهر من هم یکیاز آنان بود.
    مهسا از دستشویی خارج شد و با خمیازه گفت: خوابم میاد.دیر وقت بود و او نمی باید تا این ساعت بیدار می ماند در حالیکه لباسش را مرتب می کردم با لحن ملامت باری گفتم:
    یک بچه خوب نباید تا این ساعت بیدار بماند نگاهش حالت معصومانه ای داشت دستش را گرفتم وبه طرف هال حرکت کردم زمانی که از مقابل مهرداد می گذشتم خود را کمی عقب کشید که مانع عبور ما نباشد بر روی کاناپه نشستم ومهسا را در بغل گرفتم همراه با تکان های آرام ونوازش موهایش پلک هایش بر روی هم افتاد آن قدر خواب آلود بود که با چند تکان منظم به خواب عمیقی رفت گویا مهرداد هنوز همانجا حضور داشت دقایقی بعد به مبل روبرویی اشاره کرد وگفت:می توتنم چند دقیقه از وقت شما را بگیرم؟
    متعجب از درخواست او موافقت خود را اعلام کردم پس از آنکه نشست با کلمات شمرده ای شروع به صحبت کرد.
    موضوعی هست که مایل بودم در مورد آن با شما گفتگو کنم اما حالا نمی دانم چطور واز کجا باید آغاز کنم .
    این جمله را یکبار دیگر در شب بخصوصی از او شنیده بودم آن شب می خواست در مورد احساس درونی اش با من صحبت کند اما موضوع امشب چه بود؟
    گفتم:راحت باشید من برای شنیدن هر مطلبی آمادگی دارم.
    خاکستر سیگارش را در زیر سیگاری کنار دستش خالی کرد وگفت:از مریم شنیده ام که من وشما در گذشته برای هم دوستان خوبی بوده ایم.گرچه من همه چیز را فراموش کرده ام اما به استنتد گفته های مریم می خواستم به خاطر دوستی گذشته مان از شما خواهشی داشته باشم.
    گفتم: شاید شما همه خاطرات گذشته را از یاد برده باشید اما من همه چیز را خوب به یاد دارم وبخاطر محبت های بی دریغ شما خود را مدیون می دانم پس لطفا" رودربایستی را کنار بگذارید و هر حرفی دارید مطرح کنید.
    برای لحظه ای نگاه گذرایم به او افتاد رنگ چهره اش کاملا" پریده بود وافسرده وخسته به نظر می رسید.
    گذشته با تمام خاطراتش گذشته است و شما هیچ دینی نسبت به من ندارید من فقط می خواستم به پاس دوستی با سابقه مان به درخواست من پاسخ مثبت بدهید وروی مرا زمین نیندازید.
    دلشوره عجیبی به سینه ام چنگ انداخت این چه مطلبی بود که به خاطرش این همه پافشاری می کرد ؟با احتیاط گفتم:اگر خواسته شما در حد توانم باشد مطمئنا" از انجام آن کوتاهی نخواهم کرد.
    دوباره خاکستر سیگارش را فرو ریخت وگفت: محمود برایم تعریف کرده که مدت پنج سال است که شما تمام وقت وآسایش خود را صرف زندگی او ومهسا کرده اید این طور که از او شنیده ام شما سرشتی پاک وعفیف دارید و همین از خود گذشتگی ها باعث شده که او بتواند در مقابل ناملایمات زندگی پایداری کند. از طرفی وجود شما باعث شد که مهسا نیز هیچ وقت احساس کمبود مادر نکند ودختری خوب ومودب بار بیاید با در نظر گرفتن همه این محاسن یک سوال فکر مرا به خود مشغول کرده و آن این است که چطور در طول این همه سال محمود فرصت را مغتنم نشمرده و به شما پیشنهاد ازدواج نداده؟
    راستش این سوال را از روی کنجکاوی با او در میان گذاشتم و علتش را پرسیدم...
    شتابی که برای گفتن این مطلب داشت فرو کش کرد ولحظه ای ساکت ماند پک محکمی به سیگارزد دود ابر مانند آن را به هوا فرستاد و ا نگاهی به آن ادامه داد.
    ظاهرا" او بی میل نبود که به این کار جامه عمل بپوشاند اما شما حاضر نشدید زیر بار بروید درست نمی گویم؟
    حال بدی داشتم از درون گر گرفته بودم ونفسم به سختی بالا می آمد گرچه هوا خنکی مطبوع داشت اما دانه ای عرق را بر پیشانی ام به خوبی احساس می کردم حالا می توانستم حدس بزنم او چه درخواستی از من دارد سرم را به علامت تایید تکان دادم وصدایی که برای خودم نیز نا آشنا بود گفتم:حق با شماست من به دلایلی نمی توانستم پیشنهاد او را قبول کنم.
    صدایش خفه وآرام به گوش رسید:می توانم علتش را بپرسم؟
    کمی به خود جرات دادم وسرم را بلند کردم و با نگاه مستقیمی گفتم: شما که همه چیز را از محمود پرسیدید این را هم از محمود می پرسیدید.
    ته مانهده سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد وگفت:حقیقتش را بخواهید پرسیدم این طور که او می گفت پای مرد دیگری در بین است حقیقت دارد؟
    سرم دوباره به زیر افتاد آهسته گفتم فرض کنید این طور باشد. با لحن مرددی پرسید:این همان مرد نیست کهآن روز با شما..
    کلامش را نیمه کاره قطع کردم وگفتم:فرامرز؟او فقط پسر دایی من است و هیچ نقشی در زندگی ام ندارد.
    سسکوت ما بین مان دقایقی طول کشید سپس صدایش دوباره شنیده شد.
    امیدوارم حرفهای مرا به حساب دخالت در زندگی خصوصی تان فرض نکنید ولی می خواهم بدانم آیا این مرد ارزش آن را دارد که سعادت مهسا و محمود را بخاطرش زیر پا بگذارید؟
    ای کاش می توانستم به او بگویم این مرد همه هستی من است همه روز ها وشب های من با یاد وخاطره او سپری شده بند بند وجودم آکنده از مهر اوست اما در پاسخش فقط گفتم: فرض کنید ارزش او بیشتر از این حرفهاست.
    صدایش گرفته و غمگین به گوش رسید.
    در این صورت چرا تا بحال با او ازدواج نکردهاید؟
    احساس خفگی می کردم انگار نمامی بغض ها در گلویم تلنبار شده بود اگر کمی دیگر آنجا می نشستم همه حقایق را بازگو می کردم مهسا را به زحمت روی کاناپه خواباندم باید با یک عذر خواهی قضیه را فیصله می دادم والا...
    اما قبلاز این که بتوانم از کنارش بگریزم غافلگیرم کرد جوابم را ندادید .
    در حین بیان این جمله او نیز به پا خاست حالا درست مقابلش قرا داشتم این اشک لعنتی هم چه بی موقع نگاهم را تار کرد صدایم ناخودآگاه گرفته به گوش رسید.
    من او را برای همیشه از دست دادم حالا فقط یاد وخاطره او بجا مانده و همین برایم کافی است.

    این چند تا خط جا افتاده بود


    دیگر معطلی جایز نبود لرزش زانوانم رفتن را برایم مشکل می کرد با این حال به راه افتادم در فاصله ای نه چندان دور صدایش دوباره شنیده شد نگاهم به سویش برگشت صدایش لرزش خفیفی داشت :
    از شما خواهش کردم که به احترام دوستی گذشته روی مرا زمین نیندازید آیا ممکن نیست در این باره کمی فکر کنید؟شاید با در نظر گرفتن سعادت مهسا بتوانید تغییر عقیده بدهید.
    ته مانده صدایم را به مدد گرفتم و گفتم که متاسفم برای صمیمیت گذشته ارزش زیادی قایلم ولی حاضر نیستم به خاطرش تن به این کار بدهم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هوای لطیف و فضای سرسبز و مصفای اصفهان انسان را به وجد می آورد نمای این شهر با پارک های وسیع و ابنیه تاریخی ودیدنی اش و ساختمان های مدرن و خوش نمایش چشم هر تازه واردی را خیره می ساخت. پدربزرگ با اطلاع قبلی به پیشوازم آمده بود از آخرین بار که او را دیدم شکسته تر به نظر می رسید اما خلق وخوی خوشش هنوز به قوت خود باقی بود وقتی احوال مادربزرگ را پرسیدم گفت: از دیروز که شنیده قرار است به اصفهان بیاییمدام لحظه شماری می کند با خودش قرار گذاشته مدتی که اینجا هستی هر روز تو را بهدیدن یکی از جاهای تماشایی اصفهان ببرد.
    نگاهی به نیم رخمهربانش انداخته و لبخند زنان گفتم: من برای دیدن شما آمدم باور کنید هیچ چیز به اندازه بودن در کنار شما مرا خوشحال نمی کند.
    چهره اش دردی پنهان را در پس لبخندش نشان می داد و نگاهش مثل همیشه پر از عطوفت بود در جوابم گفت: ما هم از دیدن تو خوشحالیم نه تنها ما بلکه رجب وبچه ها هم از خوشحالی سر از پا نمی شناسند.
    به یاد عمو وخانواده اش افتادم و احوال تک تک آنها را پرسیدم این طور که پدربزرگ می گفت همگی از خبر سفر من متعجب و خشنود شده بودند.
    طی راه زیبایی مناظر اطراف نگاه مرا سخت به خود مشغول کرده بود گمان نمی کردم شهر اصفهان ای نهمه خوش منظره وتماشایی باشد تحت تاثیر این همه شیفتگی گفتم: حالا می فهمم چرا قصد بازگشت به آبادان را ندارید.با چند سال زندگی در شهر خوش آب وهوایی مثل این جا حق دارید به جنوب بر نگردید.
    کلام پدربزرگ با احساس خاصی همراه بود :نظر ترا در مورد زیبا بودن اصفهان قبول دارم اما جنوب هم زیبایی های مخصوص به خود دارد آگر آبادان گرمای طاقت فرسایی داشت این جا هم زمستان سختی دارد که تحملش برای ما جنوبی ها مشکل است اگر می بینی در این شهر ماندگار شدیم دلایل خاصی دارد اول اینکه آبادان هنوز یک شهر نیمه مخروبه است وزندگی در آن حالت عادی به خود نگرفته ولی علت بعدی که فکر می کنم بیشتر ما را در اینجا پایبند کرده تنهایی وکهولت من ومادربزرگت است خودت خوب می دانی که من واو آفتاب لب بوم هستیم و مدت زیادی به پایان راهمان نمانده...
    صحبتش را نیمه کاره قطع کردم وگفتم:این حرف را نزنید انشاالله شما ومادربزرگ صد سال عمر با عزت داشته باشید.
    در ادامه صحبتش گفت: عمر زیادی به چه درد می خورد؟انسان تا چهار دست وپایش سالم است باید بار سفر را ببندد ماندن وخوار شدن چه فایده ای دارد؟
    فکر از دست دادن آن دو قلبم را به درد می آورد برای عوض کردن صحبت گفتم :مرگ وزندگی دست خداست و کسی نمی تواند موعد آنرا تعیین کند اما خواهش می کنم شما در مورد مرگ صحبت نکنید.
    نمی دانم در چهره ام چه دید که لحن کلامش را تغییر داد .معلوم شد پیرمرد خرفتی شدم و با حرفهایم تو را ناراحت کردم.مرا ببخش اگر صحبت به اینجا رسید برای این بود که بدانی علت ماندنمان در اصفهان بخاطر چیست.
    شما همیشه پدربزرگ دوست داششتنی من هستید گرچه سفر کمی خسته کننده بود ولی دیدار شما خستگی را از تنم بیرون برد.
    آثار غم از چهره اش پاک شد و جایش را به همان نشاط همیشگی داد در حین رانندگی گاهی نگاه گذرایی به سویم می انداخت و با سوالات مختلف مر ابه حرف می کشید ظاهرا" متوجه شده بود که بی صبرانه منتظر رسیدن به مقصد هستم چون به دنبال آخرین حرف های من گفت:الان به منزل می رسیم و تو می توانی حسابی استراحت کنی بعد هم یک دوش بگیر که خستگی را هکاملا" برطرف شود راستی امشب برای شام رجب ما را دعوت کرده قرار است فردا همگی به باغ برویم.
    از حرف های پدربزرگ دانستم که برنامه ریزی مفصلی برای ایام اقامت من در اصفهان تدارک دیده شده است برخورد گرم افراد فامیل و صمیمیتی که آنها در رفتارشان نشان می دادند خصوصا" تلاشی که برای رفاه وآسایش من به کار گرفته بودند نشان می داد که حدسم درست بوده و احتمالا" پدر قبلا" با آنها تماس گرفته و آنها را از مسوله ناراحتی عصبی من مطلع ساخته از قضا این سفر و برنامه های تفریحی همه روزه مرا چنان سرگرم کرد که گذر ایام را به فراموشی سپردم و شادابی ونشاط از دست رفته را بازیافتم.
    در تماس های تلفنی پدر هر بار احوالم را می پرسید آنقدر ابراز خوشحالی و راحتی می کردم که مایه تعجبش می شد البته هیچکس خبر نداشت که در کنار همه لحظات خوش یاد مهرداد و غم دوری اش چقدر رنجم می داد از طرفی حس حق شناسی به من اجازه نمی داد در مقابل آنهمه تلاش اطرافیان بری خوشی و راحتی من خود را غمگین و افسرده نشان بدهم در این روزها رفتار محبت آمیز ناهید خانم بیش از هر چیزی برایم جالب وباور نگردنی بود او بر خلاف سابق چنان با محبت رفتار می کرد که شرمنده زحماتش می شدم این حرکات پر مهر از وقتی اوج گرفت که مهمان خانواده اش شدیم آن روز غذا را در باغ بزرگ و باصفایی که متعلق به پدرش بود صرف کردیم.ناهید خانم خانواده پر معیتی داشت خواهر وبرادرانی که اکثرا" ازدواج کرده و دارای چند فرزند بودند در بین بستگان او مرد جوانی از همان ابتدای ورودمان به هر بهانه ای خوش خدمتی می کرد و مدام دور برمان می پلکید.
    وقتی در مورد او از مادربزرگ سوال کردم با حیرت گفت:چه طور او را نمی شناسی؟سعید آخرین پسر خانواده است گویا سال پیش درسش تمام شده و در حال حاضر به عنوان مهندس در کارخانه ذوب آهن مشغول کار است.
    من حق داشتم نشناسم چرا که هرگز او را ندیده بودم مادربرزگ با لبخند زیرکانه ای گفت:نمی دانم چه شده که امروز او این قدر به ما می رسد خودم را برایش لوس کردم و گفتم:امیدوارم منظورتان این نباشد که او به خاطر...
    لپ هایش با خنده سرخوشی چروک افتاد :پس خودت هم فهمیدی ناقلا؟
    دستم دور گردنش حلقه شد بوسه آبداری از گونه اش گرفتم وگفتم:دست بردارید مادر بزرگ.
    اما ظاهرا" قضیه جدی تر از آن بود که فکرش را می کردم بعد از آن روز هر چند روز یکبار یکی از افراد خانواده زن عمو مهمانی مفصلی راه می انداخت و همه را دعوت می کرد در این مهمانی ها چند بار متوجه نگاه خریدارانه خانواده زن عمو وپچ پچ های در گوشی آنها شدم.موضوع آن اشاره ها و صحبت های درگوشی از طریق زن عمو به گوش مادربزرگ هم رسید.آن روز پس از رفتن ناهید خانم مادربزرگ با چشمانی خندان نگاه پر مهرش را به من دوخت وگفت:نگفتم این سعید دم بریده بی خود این همه محبت نمی کند؟
    خودم را به نادانی زدم و گفتم:مگر مسئله ای پیش آمده؟
    برق چشمانش از زیرکی او خبر می داد گفت:خودت را به آن راه نزن تو عاقل تر از آنی که نفهمی موضوع از چه قرار است.
    از این که دستم رو شده بود به خنده افتادم وگفتم:گیریم که من هم بدانم ناهید خانم به چه منظور به اینجا آمده بود وقتی جواب من از قبل معلوم است دیگر چه فرقی می کند؟
    چهره اش شور ونشاط چند لحظه قبل را از دست داد وبا صدای یاس آلودی گفت:می خواهی این یکی را هم رد کنی؟
    دلم نمی خواست خاطرش را آزرده کنم دست گوشت آلودش را میان دست هایم گرفتم وبا نگاهی به چشمان سیاهش گفتم:مادربزرگ عزیزم, می دانم که سعید خان از هر نظر واجد شرایط است شاید کمتر دختری شانس بیاورد و خواستگاری مثل او داشته باشد ولی با همه این احوال من اصلا" قصد ازدواج ندارم پس خواهش می کنم کسی رابرایم لقمه نگیرید.به دنبال این حرف بوسه گرمی بر دستش نشاندم می خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن مانع شد.
    با برداشتن گوشی فهمیدم که مادر از تهران تماس گرفته مادربزرگ پس از احوالپرسی و تعارفات معمول گوشی را به من داد و خودش رفت.صدای مادر خسته بنظر می رسیداحساس کردم می خواهد از موضوعی صحبت کند که چندان برایش خوشایند نیست هر وقت میان حرف هایش زیاد از این شاخه به آن شاخه می پرید می دانستم که گفتن اصل مطلب برایش مشکل است.پرسیدم:مادر مسئله خاصی پیش آمده؟
    لحظه ای در سکوت گذشت سپس صدای گرفته اش را شنیدم که گفت:محمود قرار است آخر همین هفته ازدواج کند.
    شنیدن این خبر برایم تکان دهنده بود با حیرت پرسیدم :می خواهد ازدواج کند؟؟
    بله او وشهلا دو روز پیش به خانه ما آمدند و از من وپدرت برای انجام این کار اجازه خواستند البته این کار فقط به خاطر احترام بود در هر صورت محمود بزرگواری اش را نشان داد شهلا را هم کهخ ودت می شناسی دختر بدی نیست خصوصا" با مهسا رفتار محبت آمیز و خوبی دارد.
    باور این خبر برایم مشکل بود آنقدر حیرت کرده بودم که حد نداشت در همان حال دلم برای مادر می سوخت با آنکه فرسنگ ها از او فاصله داشتم می توانستم درک کنم که در این لحظه چه حالی دارد هیچ چیز رنج آورتر از این نبود که او دختر دیگری را جانشین دختر ناکامش فرض کند.ظاهرا" گرفتگی صدای مادر به من نیز سرایت کرد برای آرامش خاطرش گفتم:مادر شما باید خوشحال باشید که مهسا سر وسامان می گیرد از طرفی شهلا هم دختر بی کس وتنهایی است شاید این کار خدا بود که زندگی او همسرو سامانی پیدا کند شما سعی کنید رضای خدا را در نظر بگیرید وبرای شهلا نقش یک خانواده را بازی کنید.
    اتفاقا" آنها هم همین انتظار را از ما دارند محمود تقاضا کرده ما در همه مراسم حضور داشته باشیم ضمنا" هر دوی آنها اصرار داشتند که تو هم حتما" دراین مراسم شرکت کنی برای همین تماس گرفتم که اگر مایلی زودتر حرکت کنی.
    مادر مرا ازآمدن معذور دارید از طرف من به هردوی آنها تبریک بگو وآرزوی خوشبختی کن اگر دلیل غیبتم را پرسیدند خودت بهانه ای برایشان بتراش من فعلا" اینجا راحت هستم هر وقت قرار شد برگردم خبرتان می کنم.
    او دیگر چیزی نگفت و پس از یادآوری بعضی از سفارشات و رساندن سلام به فامیل مکالمه قطع شد.
    انعکاس خبر تازه پدربزرگ و مادربزرگ را هم در هاله ای از غم فرو برد چرا شنیدن خبر ازدواج محمود مرا این طور دگرگون کرد؟به خوبی می دانستم که حتی ذره ای علاقه به او ندارم پس چه چیز مایه افسردگی من می شد؟آیا این حس حسادت نبود؟از اینکه بعد از این جای مرا شخص دیگری در دل مهسا می گرفت حسادت نمی کردم؟خودم هم نمی دانستم علت این تغییر حال چیست آن شب تا صبح شهلا را به جای آذین فرض کردم وبه یاد خواهر ناکامم اشک ریختم.
    بیش از یک ماه از اقامتم در اصفهان می گذشت در این ایام زندگی در کنار پدر بزرگ ومادربزرگ درس های زیادی به من آموخت تازه می فهمیدم که آن دو گنجینه های گران بهایی هستند که قدرشان آنطور که باید وشاید دانسته نمی شود.
    گرچه گذشت زمان چهره شان را فرسوده کرده بود اما باز هم دل های سرشار از محبت شان به سوی هم پر می کشید ومعنای عشق واقعی را در ذهن زنده می کرد با دیدن آنها برای اولین بار احساس کردم زندگی ام چطور پوچ وبی هدف در گذر است.
    عاقبت روزی رسید که باید بار سفر می بستم و آشیانه مرغان عاشق را ترک می کردم مادر در تماس تلفنی به من خبر داد که پدر برای یک سفر دریایی پانزده روزه به جزیره خارک رفته صدایش آنقدر گرفته بود که بی اختیار دلم برایش پرزد گویا رفتن پدر اورا شدیدا" غمگین کرده بود از من خواست که هرچه زودتر حرکت کنم ظاهرا" دیگر نمی توانست تنهایی را تحمل کند روزی که چمدانم را می بستم پدربزرگ ومادربزرگ را غمگین دیدم با گرفتن بوسه های گرمی از آ«ها قول گرفتم که در اولین فرصت به تهران بیایندومدتی در کنار ما باشند به راستی سفر آدم را پخته می کند.از پنجره اتوبوس دور دست را نگاه می کردم و آن تک درخت تنها مانده در میان صحرا فکر می کردم به روزهایی که رفته است و به ماجراهایی که اتفاق افتاده ....
    به خودم فکر می کردم که چگونه آماج هزاران اتفاق قرار گرفته ام و اتوبوس همچنان می رفت.
    وقتی وارد منزل شدم با استقبال گرم مادر وبرادرانم روبو شدم حالا درمی یافتم که دلم چقدر برای آنها تنگ بود جای خالی پدر نیز کاملا" پیدا بود با نگاه به مادر دانستم که روزهای سختی را گذرانده است او را در آغوش گرفتم و گفتم:در همین جند روز دوری از پدر این همه لاغرشدی؟
    موهایم را نوازش کرد وگفت:فکر می کنی دوری تو کم تر از پدرت مرا رنج می دهد؟
    من خیلی احمق بودم که دراین شرایط شما را تنها گذاشتم. دست پر محبتش دوباره نوازشم کرد.
    این حرف را نزن خوشحالم که برای مدتی از اینجا دور بودی پیداست در این مدت روبراه شدی چون رنگ ورویت حسابی جا آمده حالا بیا وبشین مفصل برایم تعریف کن بهتراست چیزی را از قلم نیاندازیچون می خواهم ازت مام اتفاقات این چهل روز باخبر شوم.
    پس بیایید برویم اطاق من تا در حین صحبت چمدانم را هم باز کنم.
    او همان طور که بر لبه تخت می نشست نشان داد که سراپا گوش است من هم با خیال راحت به شرح وقایع پرداختم وبه آرامی وسایلم ر ا جابجا کردم.
    اول از پدربزرگ مادربزرگ بگویم که چقدر در این مدت محبت کردند باور نمی کنید که رفتارشان چطور مرا شرمنده می کرد.انصافا" عمو رجب هم این بار خیلی با محبت شده بود و روزی نمی شد که به ما سرنزند.ناهید خانم اوایل خیلی دور وبرم می چرخید ولی وقتی به خواستگاری برادرش جواب رد دادم کمی سرسنگین شد.
    چهره مادربه تبسمی از هم باز شد وگفت:پس در این مدت هم بی کار نبودی.
    با شیطنت گفتم: باور کنید من هیچ کاری نکردم خودتان بهتر می دانید تور من مدتهاست پاره وفرسوده شده ودیگر بدرد نمیخورد.
    خنده سرخوشی کرد وگفت:ای ناجنس خودت خوب میدانی که نیازی به تور نداری قلاب نگاهت به گلوی هر صیدی گیر کرد کارش تمام است ببینم این بسته ها مال کیست؟
    چیز مهمی نیست چند هدیه ناقابل است این مال شماست این یکی هم برای احسان وبعدی برای ایمان است امیدوارم سلیقه ام را بپسندید.
    با تشکر هدایا را گرفت و بسته خودش را با شوق باز کرد بلوز نفتی رنگی که برایش خریده بودم برق رضایت را در چشمانش نمایان کرد بوسه ای گرم از گونه ام گرفت و گفت راضی به زحمتت نبودم.
    قابل شما را ندارد ببخش که فرصت نشد هدیه بهتری تهیه کنم...راستی این بسته هم مال پدر است پیش خودتان باشد تا از سفر برگردد.
    بسته ها را گوشه ای گذاشت وبا کنجکاوی پرسید خوب می گفتی؟
    همان طور که شنیدید ناهید خانم حسابی وارفت گویا انتظار نداشت دست رد به سینه ته تغاری شان بزنم اما جواب منفی من یک نفر را خوشحال کرد و آن امیر بود در این مدت او واقعا" سنگ تمام گذاشت نمی دانید چقدر محبت می کرد حتی در حضور همسرش یک لحظه آذرجان از دهانش نمی افتاد راستی پسرشرا دیدید؟بچه ناز ودوست داشتنی است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آخرین بار که همسرش را دیدم باردار بودپسرش شبیه کدامشان شده؟

    به نظر من کاملا" شبیه امیر است با همان چشم ابروی مشکی وهان خوش حالت, راستی مجید هم با یکی از دختران فامیل نامزد کرده این طور که می گفتند جشن عروسی را در نیمه شعبان برگزار می کنند.
    مادر مقابلم نشسته بود ومن یکریز صحبت می کردم در آن میان چند بار به ذهنم خطور کرد که احوال مهسا رابپرسم اما ترسیدم نام او مادر را به یاد محمود وشهلا بیاندازد و شادی اش را بی رنگ کند وقتی به انتهای صحبتهایم رسیدم گفتم: حالا نوبت شماست که مرا در جریان حوادث این مدت بگذارید دوست دارم شما هم همه را مو بمو برایم تعریف کنید.
    همانطور که حدس می زدم شادیچهره اش کم رنگ شد و با لحن آرامی گفت :هفته پیش محمود وشهلا در یک مراسم ساده ومختصر با هم ازدواج کردند بیچاره محمود درتمام ساعات آنشب هر گاه نگاهش به ما می افتاد هاله ای از غم چهره اش را می پوشاند به تو نگفته بودم که یک روز قبل از این که با شهلا به منزل ما بیایند چه اتفاقی افتاد؟
    نه چیزی در این مورد نگفتید.
    آن روز محمود تنها به اینجا آمد ظاهرش خیلی افسرده بنظر می رسید شبیه به کسی بود که می خواهد عملی خلاف میلش انجام دهد در بین صحبتهایش گفت آرزویش این بود که برای همیشه داماد خانوادهما باقیبماند اما تقدیر این طور نخواست ظاهرا" اشاره اش به تو بود بعد موضوع مهسا را پیش کشید واین که به خاطر آسایش او مجبور است تن به ازدواج دوباره بدهد این طور که از حرف هایش دستگیرم شد می خواست بفهماند که بعد از تو زیاد برایش فرقی نمی کند که همسر آینده اش چه کسی باشد فقط نیاز به شخصی که کانون راحت وگرمی برای او و مهسا فراهم کند او را مجبور به تجدید فراش کرده است.
    با نگرانی رسیدم:مهسا چطور او توانسته شهلا را به عنوان یک مادر بپذیرد؟با لحن مرددی گفت:این طور که پیداست میانه اشان بد نیست البته به گفته محمود روزی نیست که سراغ تو را نگیرد ئنپرسد که کی بر می گردد.
    حرف های مادر قلبم را به درد آورد آرزو کردم ای کاش صبح فردا زودتر برسد تا بتوانم مهسا را در مهد ببینم می خواستم احوال مهرداد را ازمادر بپرسم ولی مانع احساسم شدم لازم بود که وجود او را ندیده بگیرم.
    صبح روز بعد قبراق و سرحال به مهد رفتم مادر به خوبی درک می کرد که این همه شتاب برای چیست.در لحظه ورود با برخورد گرم همکاران مواجه شدم بسته گز رابه خانم عالی پور تقدیم کردم که به وسیلخ او دهان همه همکاران شیرین شود در برخورد با شهلا آغوش گرمم به رویش باز شد و صمیمانه به او تبریک گفتم.هدیه کوچکی را که برایش تدارک دیده بودم دستش دادم و گفتم:هدیه اصلی بماند روزی که مرا به منزلتان دعوت کنی در میان خوش وبش با او برای دیدن مهسا بی تاب شده بودم پرسیدمکمسا کجاست؟
    کلاس خودش را نشانم داد با عجله به آن سو رفتم در میان بچه ها دنبالش می گشتم که ناگهان فریاد شوق آمیزش مرا متوجه کرد در آغوش گرمم جای گرفت و صورتش غرق بوسه هایم شد یک لحظه متوجه شدم کمی لاغرتر از قبل شده زمانی که از آغوشم بیرون آمد لحظه ای به من خیره شد دوباره دست هایش را محکمک دور گردنم حلقه کرد وپرسید:
    کی برگشتی مامان؟
    دیشب آمدم عزیزم.
    چرا اینقدر دیر برگشتی؟دلم برات تنگ شده بود.
    صدایش بغض آلود به گوش می رسید بوسه دیگری از او گرفتم و گفتم:دل من هم برای تو تنگ شده بود ولی چون کار داشتم نشد زودتر برگردم.
    شهلا کنار ایستاده بود و ما را تماشا می کرد مهسا بار دیگر از آغوشم بیرون آمد وپرسیدکراستی می دونی که خاله شهلا مامان من شده؟
    در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم:بله عزیزم خبرش رو شنیدم و خوشحالم که حالا یک مامان خوب داری.
    با صداقت کودکانه اش گفت: نه... من حالا دو تا مامان خوب دارم.
    لب هایم به تبسمی از هم باز شد ولی درونم گریه میکرد مهرزاد هم خودش را به ما نزدیک کرد وبا شرم و لبخندی آشنا سلام کرد.او را نیز در آغوش گرفتم ودر حین بوسیدن احوالش را پرسیدم بعد با همه بچه ها که با شوق نگاهم می کردند احوالپرسی کردم و حال تک تکشان را پرسیدم پس از آن از شهلا سوال کردم:
    می توانم مهرزاد ومهسا را از تو قرض بگیرم؟
    مقصودم را درک کرد وگفت: تو صاحب اختیاری.
    آن دو ر از کلاسبیرون بردم وسوغاتی هر کدامشان رادادم مهسا از دیدن عروسک قشنگشخیلی ذوق کرد مهرزاد نیز با دیدن هواپیمای متحرکش به وجد آمد از انها خواهش کردم هدیه هایشان را گوشه ای بگذارند تا پایان وقت که بچه های دیگر متوجه نشوند آنروز ساعات خوشی را در کنار مهسا گذراندم اما بعد از ظهر که محمود برای بردن او وشهلا آمد با آنکه ظاهر را خوب نگه می داشتم و ازدواجش را تبریک می گفتم غم سنگینی وجودم رادر بر گرفت عصر که با مادر سرگرم نظافت منزل بودیم زنگ تلفن به صدا درآمد صدای مریم طبق معمول گرم وصمیمی به گوش رسید. پس ا احوالپرسی های معمول و تشکر به خاطر هدیه مهرزاد گله کرد که چرا او را در جریانبازگشتم نزاشتم.لحن پر محبت او دلم را گرم کرد گفتم:
    مریم جان باور کن همین دیشب رسیدم امروز صبح هم که به مهد رفتم و تمام وقتم در آنجا گذشت اتفاقا" همین الان می خواستم با تو تماس بگیرم ولی طبق معمول تو پیشدستی کردی.
    گفتکهمه این حرف ها عذر وبهانه است اگر فراموش کردی سوغاتی ما را بیاوری مهم نیست خودت بیا که از همه چیز ارزنده تری.
    گفتم از لطفت ممنونم ولی مریم جان امروز نم تونم....
    گفت: قرار نشد دعوت مرا رد کنی برای امشب منتظر تو ومامان وبچه ها هستم هر چه زودتر راه بیافت چون خیلی دلم برایت تنگ شده.
    خواستم عذری بیاورم اما او با تاکید دوباره و یک خداحافظ صمیمانه مکالمه را قطع کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گویا مادر از دعوت او خشنود شد چون حوصله اش در منزل خیلی سر می رفت زمانی که زنگ خانه مریم را فشردیم روشنایی روز کاملا" از میان رفته بود با گشودن در رعشه خفیفی سرتا پایم را لرزاند این بار مهرداد به استقبالمان آمده بود برخورد او با مادر وپسرها گرم و صمیمی بود احساس کردم در دوران غیبت من روابط میان آنها مستحکم تر از قبل شده لحظه ای که روبرویش قرار گرفتم به وضوح متوجه شدت خون در رگهایم شدم .نگاه مستقیمش راه نفسم را بند آورد به سختی توانستم سلام کم جانی بگویم احوالم ا جویا شد لرزش صدایم در پاسخ کوتاه ومختصرم نیز شنیده شد با مشاهده او در آنجا از خودم پرسیدم آیا او هنوز به منزل پدرش نقل مکان نکرده؟
    جواب سوالم را ساعتی بعد گرفتم این طور که شنیدممدتی بود مهرداد با والدینش زندگی می کرد و امشب همگی آنها به منزل مریم دعوت شده بودند دقایقی بعد محمود وخانواده اش هم از راه رسیدند مهسا به محض دیدن من به سویم دوید و با محبت در بغلم جا گرفت.چهره محمود حالت عجیبی داشت به نظر رسید غمی پنهان در پشت ظاهر آرامش پنهان شده متوجه بودم که تلاش می کند نگاهش زیاد به من نیفتد.شهلا خوشحال وراضی نشان می داد او چنین پیوندی را در خواب هم تصور نمی کرد.
    آن شب مریم خیلی به زحمت افتاده بود برای فرار از نگاه های نافذ مهرداد به بهانه کمک کردن به مریم به آشپزخانه رفتم در حین انجام کار مریم به آرامی پرسید:چرا عروسی محمود نیامدی؟همه ما دلمان می خواست تو هم باشی.
    با حالتی افسرده نگاهش کردم .به من حق بده که نمی توانستم در آن مراسم شرکت کنم آن شب با آنکهفاصله زیادی با شما داشتم اما خاطره آذین و شب عروسی اش لحظه ای آرامم نگذاشت.
    فشار پنجه هایش بر بازویم نشانه همدردی بود.می توانم حال ترا درک کنم متاسفانه محمود چاره دیگری نداشت والا..
    من به او ایراد نمی گیرم محمود نهایت محبت را در حق من وخانواده ام انجام داد می دانم که ادامه زندگی به این صورت برایش مشکل بود اتفاقا" همسر مناسبی انتخاب کرد شهلا می تواند مادر مهربانی برای مهسا باشد.
    با ورود شهلا فورا" صحبت را عوض کردم او طبق معمول لبخند زنان پرسید:کمک نمی خواهید؟
    رفتار مریم با او خوب ودوستانه بود برای اینکه در بین ما احساس غربت نکند گفت: اگر زحمتی نیست لطفا" سالاد را روبراه کن.
    مشغول شمارش ظرف ها بودم که صدای آشنایی گفت:مریم جان ممکن است زیر سیگاری را محبت کنی؟
    مهرداد در درگاه آشپزخانه ایستاده بود و به خاط ما به خود اجازه نمی داد وارد آنجا شود مریم سرگرم سرخ کردن سیب زمینی ها بود با نگاهی به سویم گفت:آذر جان زیر سیگاری در همان گنجه کنار دستت است لطفا" آنرا به مهرداد بده.زمانی که زیر سیگاری را به دستش می دادم نگاهم به زیر افتاده بود.آهسته گفت:ممنونم.
    سنگینی نگاهش را به خوبی حس کردم چرا در هر برخورد با او این طور دچار التهاب می شدم؟در برگشت صدای مریم را شنیدم که گفت:راستی مهرداد این بسته گز را ببر و از حاضرین پذیرایی کن.
    پرسید: از اصفهان رسیده؟
    مریم سیب زمینی های طلایی را از میان روغن خارج کرد وگفت:آذر زحمت کشیده .بسته مال شما هم بالای یخچال است یادتان باشد موقع رفتن آنرا ببرید شهلا جان مال شما هم اینجاست.
    مهرداد ومریم همزمان تشکر کردند با نیم نگاهی به سوی آن دو گفتم: قابل شما را ندارد به قوال معروف برگ سبزی است تحفه درویش فقط امیدوارم خوشتان بیاید.
    هر سه با هم مشغول تعارف شدند بعد از صرف شام گزها طرفداران بیشتری پیدا کرد خصوصا" که با صرف چای همراه شد نوشیدن چای در حالی که گفت وشنود در بین حاضرین گل انداخته باشد لطف دیگری دارد مطالب آنقدر متنوع وسرگرم کننده بود که انسان از شنیدنش خسته نمی شد در آن بینآقای کاشانی با لحنی سرخوش همراه با مزاح گفت:
    آذر جانبازگشتت آن قدر طولانی شد که ما گمان کردیم اصفهانی ها کار را تمام کردندو تو را برای همیشه قاپ زده اند.
    می خواستم بگویم ما از این شانس ها نداریم اما مادر پیشدستی کرد و لبخند زنان گفت:
    چیزی نمانده بود که گمان شما به یقین تبدیل شود آذر برای همین از اصفهان فرار کرد و گرنه قرار نبود حالا برگردد.
    متوجه مریم ومادرش شدم که هردو نگاهشان با کنجکاوی به سویم برگشت.مریم با لحن خوشایندی پرسید:بدجنس چرادر این مورد چیزی به من نگفتی؟
    مساله مهمی نبود وگرنه قبل از همه تو آنرا می شنیدی.
    رد کردن خواستگارها برای آذر یک امر عادی شده و موضوع مهمی به حساب نمی آید.
    نیش کلام محمود را به خوبی حس کردم اما ترجیح دادم به روی خود نیاورم.
    آقای کاشانی گفت:از قضا خوب شدکه برگشتی چون خیال دارم به مناسبت بازگشت مهردادیک سور حسابی بدهم و همه شما را برای یک هفته به ویلای نهاوند دعوت کنم.
    صدای سوت وهورای حاضرین نشان از خشنودی آنها می داد نگاه من ناخودآگاه به سمت مادر کشیده شد ظاهرا" او هم از شنیدن این خبر خوشحال بود گرچه سعی می کرد متانت خود را حفظ کند اما چشمانش از شادی برق می زد احسان وایمان بیش از دیگران شادمانی خود را نشان می دادند.مطمئنم که امسال خوش می گذرد.محمود نیز به شوق آمده بود او مثل همیشه محبتش را نشان داد وگفت:اگر آقای شریفی بود همه چیز کامل می شد حیف که او نیست.
    گفتم مرا هم از آمدن معذور کنید چون همین دیروز از یک مرخصی دراز مدت برگشته ام وگمان نمی کنم خانم عالی پور به این زودی با مرخصی ام موافقت کند.
    شوقی که در چهره مادر به چشم می خورد یکباره محو شد آقای کاشانی با لحن معترضی گفت:اگر تو نباشی که باغ رفتن اصلا" لطفی ندارد.
    مادر دنباله کلام او را گرفت وگفت: ضمنا" اگر تو قصد آمدن نداری ما هم نمی رویم مستاصل مانده بودم که چه بگویم در آن بین شهلا دخالت کرد وگفت:اگر مشکل تو فقط خانم عالی پور است راضی کردن او با من دیگر چه می گویی؟
    به دنبال بهانه تازه ای می گشتم با نگاه معذبی به مادر گفتم:اگر در مدت غیبت ما پدر برگردد خیلی بد می شود درست نیست که منزل را تنها بگذاریم.
    با لحن اطمینان بخشی گفت:اولا" که پدرت تا ده یازده روز دیگر بر نمی گردد ثانیا" او در حال حاضر در جزیره خارک سکونت دارد می توانم جریان سفران را تلفنی به او خبر بدهم دیگر مشکلی نداری؟
    انگار حضار منتظر پاسخ من بودند چون با اعلام موافقتم هورای بلندی کشیدند و قرار روز حرکت را گذاشتند.
    دو روز بعد همه چیز برای حرکت آماده بود اتومبیل محمود ومنوچهر وبلیزر آقای کاشانی به صف ایستاده بودند تا مسافرین را در خود جای بدهند.
    هنگام سوار شدن مهسا کمی بهانه می گرفت چون تمایل داشت که نزد من بماند و هم می خواست در کنار محمود باشد شهلا پیشنهاد کرد من با آنها همسفر باشم اما صلاح ندیدم از ابتدای راه مزاحم او ومحمود باشم عاقبت مهسا را با نشاندن احسان در کنارش ساکت کردم و به این وسیله غائله ختم شد ایمان نیز با مهرزاد همسفر شد ومن ومادر در کنار خانم کاشانی نشستیم در این سفر جای پدر ومادر آقای کاشانی خالی بود آنها باری زیارت امام رضا (ع) رفته بودند .
    طی راه آقای کاشانی سرحال و با نشاط به نظر می رسید او نواری از موسیقی اصیل ایرانی را توی ضبط گذاشت وبا نوای خوش آهنگ آهسته دم گرفت.مادر وخانم کاشانی سرگرم صحبت بودند و به اطراف خود توجه زیادی نداشتند مهرداد طبق معمول ساکت نشسته بود وشم از مناظر اطراف جاده بر نمی داشت در این لحظات من هم فرصت کافی داشتم که او را از نیمرخ حسابی تماشا کنم از آخرین بار قبل از رفتنم به اصفهان تغییر زیادی کرده بد موهایش بلندتر شده وحالت جالبی پیدا کرده بود گونه های استخوانی اش با پرده ای از گوشت خوش حالت تر گشته و دیگر آن همه پریده رنگ به نظر نمی رسید. اندام مردانه اش نیز دیگر آنطورنحیف نشان نمی داد و جلوه ای رازنده داشت از این زاویه تارهای سپید مو در شقیقه اش جذابیت خاصی به او داده بود سرم را به کناری تکیه دادم وخاطرات گذشته در ذهنم مرور شد یاد آخرین دیدارم با او قبل از آن سانحه پیش چشمانم جان گرفت او را دست به همان صورت به خاطر داشتم زمانی که از احساسش حرف می زد کلامش لرزش خفیفی داشت و نگاهش شرم دلنشینی را در خود پنهان می کرد او حق داشت از بازی سرنوشت بترسد ببین تقدیر با زندگی ما چه کرد؟
    سالها دوری سالها درد ورنج و جالا...حالا که دوباره به هم رسیدیم چقدر با هم بیگانه بودیم تکان سختی که ماشین خورد مرا از دنیای شیرین بیرون کشید همزمان مهرداد به عقب برگشت.
    مادر...
    کلامش نیمه کاره رها شد و چشمانش بر چهره اشک آلود من خیره ماند.
    خانم کاشانی پرسید چیزی می خواستی؟
    من با عجله چهره ام را از او پنهان کردم و مانند کسی که مرتکب خطایی شده دانه های اشک را با عجله از صورتم گرفتم در آن حال صدای او را شنیدم .کتابی را که به شما سپردم کجا گذاشتید؟
    خانم کاشانی کیف دستی اش را از پشت سر برداشت و یک جلد رباعیات خیام بیرون آورد.این را می خواستی؟
    بله متشکرم..
    حواس پرتی مرا ببین پاک فراموش کردم آجیل تعارف کنم.
    خانم کاشانی به دنبال این حرف بسته آجیل را از توی کیفش بیرون آورد ومشغول پذیرایی شد تعارفش را رد کردم وگفتم: ممنونم اصلا" میل ندارم.
    چه شده آذر جان حالت خوب نیست؟
    لحن نگران خانم کاشانی مادر وآقای کاشانی را متوجه من کرد آقای کاشانی از آییینه نگاهی به من انداخت و گفت: اگر احساس ناراحتی می کنی کنار می زنیم چند دقیقه می ایستیم تا کمی هوا بخوری.
    نه عمو جان چیز مهمی نیست شما راحت باشید.
    مهرداد به عقب متمایل شد و خطاب به مادرش گفت:لیمو ترش همراه ندارید؟اگر چند قطره از آبش را بخورند فورا" روبراه می شوند.
    همراه با این ادای این جمله نگاه موذیانه ای به من انداخت و پوزخند محوی بر لبانش نمایان شد .
    چیزی مانند انعکاس در مغزم صدا کرد نگاه خیره ومتعجبم بر چهره او ثابت ماند این حادثه قبلا" اتفاق افتاده بود سفرم به آبادان وبد حال شدنم موقع پرواز آیا او گذشته را بخاطر آورده بود؟چرا لیمو را برای بهبود حال من تجویز کرد؟
    خانم کاشانی پس از جستجو درون کیسه ها لیمویی را به من تعارف کرد وگفت :این را بخور شاید حرکت مداوم ماشین ترا ناراحت میک ند.
    خیلی ممنون به این نیاز ندارم خوشبختانه من در سفر با اتومبیل دچار هیچ ناراحتی نمی شوم فقط موقع پرواز حالم منقلب می شود.
    از عمد روی کلمه پرواز تکیه کردم به امید این که در مهرداد عکس العملی ظاهر بشود ولی او سرگرم ورق زدن رباعیات خیام بود.
    خانم کاشانی گفت: پس به جای لیمو یک فنجان چای رایت می ریزم .
    این یکی بهتر است ممنونم.
    چای به تعداد نفرات بین حاضرین تقسیم شد محمود ومنوچهر در هر فرصتی سعی داشتند از ما سبقت بگیرند هربار اتومبیل محمود از کنارمان می گذشت مهسا با تکان دست به سویم اشاره می کرد من هم به این ترتیب در این شادی با او شریک می شدم.آفتاب کم کم در حال فرو نشستن بود راه ما نیز به انتها نزدیک می شد.
    خانم کاشانی خطاب به همسرش گفت:ای کاش زودتر حرکت کرده بودیم وفرصت می شد تا رسیدن شب ویلا را کمی تمیز کنیم و غذایی برای شام تدارک ببینیم.
    آقای کاشانی گفت:نگران نباش من از قبل ترتیب همه کارها را دادم چند روز پیش با جهانبخش تماس گرفتم و سفارش کردم به صفر علی خبر بدهد که ما بزودی عازم ویلا هستیم با شناختی که از صفر دارم می دانم که همه جا الان از تمییزی برق می زند ضمنا" برای شام هم به همان غذاهایی که داریم قناعت می کنیم تا فردا.
    حق با آقای کاشانی بود محوطه اطراف ویلا ودرون ساختمان کاملا"تمیز ومرتب به نظر می رسید ظاهرا" زمان زیادی نمی گشت که تمام ساختمان در وپنجره ها وحتی نرده دور تراس و پلکان رنگ کاری شده بود صفر علی باغبان میانسال نهاوندی از دیدار صاحبخانه به وجد آمده بود خصوصا" که آقای کاشانی در هر قدم بخاطر زحمات و رسیدگی هایش مدام از او تشکر می کرد گویا باغبان قبلی چند سالی می شد که به شهر رفته و او به جایش آمده بود.
    آقای کاشانی از زبرو زرنگی وکاردانی صفر راضی به نظر می رسید و از لحاظ مالی او را در مضیقه نمی گذاشت خصوصا" که صفر علی اجازه داشت تا هر قدر که مایل است از میوه های باغ برداشت کند.
    زندگی خارج از هیاهوی شهر ودر دامن طبیعت واقعا" دل انگیز و لذت بخش است افسوس که ما آدم ها چنان به مشکلات زندگی ماشینی خو گرفته و به آن عادت کرده ایم که حتی وجود طبیعت زیبا هم نمی تواندما را از بندزندگی شهری رها کند.
    این جا در میان انبوه درختان با آسمانی صاف و آفتابی همراه با وزش نسیم وآوای شنیدنی پرندگان تصویری از بهشت در خاطر زنده می شود با نفس عمیقی که از سینه کشیدم هوای پاک رادرون ریه ها جا دادم چه آرامش دلچسبی!چه سکوت خوشایندی!بر لایه ای از برگ های خشکیده در زیر سایه درختی دراز کشیدم و دست ها را تکیهگاه سر قرار دادم پلک هایم برروی هم افتاده بود در این حال به هیچ چیز فکر نمی کردم نمی خواستم لحظه های خوش بی خیالی را با افکار بیهوده نابود کنم بگذار هر چه می خواهد بشود فعلا" که من از این هوا این سایه و این باغ نهایت لذت را می بردم پس بگذار چرخ گردون هر طور که مایل است بچرخد چه مدت به این حال گذشت نمی دانم ناگهان صدای قدم هایی که نزدیک می شد آرامشم را بهم زد.
    تو این جایی؟من وتحسان همه جا را دنبالت گشتیم.
    این مریم بود که با حیرت نگاهم می کرد سرم را بلند کردم و پرسیدم کاری داشتی؟
    خیال نداری غذا بخوری ؟نیم ساعت است سفره را انداختیم.
    به این زودی وقت ناهار شد؟
    دستت را بده به من وبلند شو ساعت از یک هم گذشته.
    دست مریم را گرفتم وبرخاستم با تعجب گفتم:یعنی سه ساعت است من این جا دراز کشیدم؟حتما" خوابم برده که متوجه گذشت زمان نبودم.
    خوش به حالت راستی تو مهرداد را ندیدی؟او هم ساعت هاست که غیبش زده مادر گفت صبح وسایل نقاشی را برداشته و در این اطراف ناپدید شده حالا هرچی دنبالش می گردیم خبری از او نیست.
    نگران نباش هرجا باشد بزودی پیددایش می شود گرسنگی مجبورش می کند که برگردد.
    موقع ورود از حاضرین به خاطرتاخیرم عذر خواستم دقایقی بعد از ورود ما مهرداد هم از راه رسید بوم نقاشی را همراه با بقیه لوازمش حمل می کرد با نگاهی به سفره غذا او نیز از در عذر خواهی درآمد در لحظه ورود او به مریم نظری انداختم و لبخندزنان گفتم: نگفتم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/