درون ساختمان ساکت به نظر می رسید وتنها صدای صحبت و خنده هایی از باغ به گوش می رسید سکوت را می شکست مهسا را به دستشویی فرستادم و خودم همانجا به انتظار ایستادم سطح دیوار تکیه گاه خوبی بود پلک هایم را برای دقیقه ای بر روی هم گذاشتم تا آرامش آن محیط را بهتر حس کنم ظاهرا" حضور در آن جمع خوش صحبت به خستگی من دامن زده بود ناگهان صدایی خلوت مرا بر هم زد.
منتظر کسی هستید؟
نگاهم به آنسو برگشت مهرداد در آستانه راهرو ایستاده بود ومرا تماشا می کرد برای اولین بار در آن شب مستقیما" به او چشم دوختم اما عجولانه آنرا بر گرفتم وگفتم:منتظر مهسا هستم.
در حین بیان این جمله نگاهم به سیگار توی دستش افتاد نمی دانستم او سیگار هم می کشد صدایش را دوباره شنیدم :پیداست خیلی به شما علاقه دارد؟
به آرامی گفتم:هردوی ما به هم علاقه مندیم چون از بدو تولد مسئولیت نگهداریاش به من واگذار شد.
با صدای گرفته ای گفت:محمود ماجرا را تا حدودی برایم تعریف کرده خیلی برای خوهرتان متاسف شدم.
یاد آذین غمم را تازه کرد گفتم:این جنگ قربانیان زیادی را به همراه داشت.خواهر من هم یکیاز آنان بود.
مهسا از دستشویی خارج شد و با خمیازه گفت: خوابم میاد.دیر وقت بود و او نمی باید تا این ساعت بیدار می ماند در حالیکه لباسش را مرتب می کردم با لحن ملامت باری گفتم:
یک بچه خوب نباید تا این ساعت بیدار بماند نگاهش حالت معصومانه ای داشت دستش را گرفتم وبه طرف هال حرکت کردم زمانی که از مقابل مهرداد می گذشتم خود را کمی عقب کشید که مانع عبور ما نباشد بر روی کاناپه نشستم ومهسا را در بغل گرفتم همراه با تکان های آرام ونوازش موهایش پلک هایش بر روی هم افتاد آن قدر خواب آلود بود که با چند تکان منظم به خواب عمیقی رفت گویا مهرداد هنوز همانجا حضور داشت دقایقی بعد به مبل روبرویی اشاره کرد وگفت:می توتنم چند دقیقه از وقت شما را بگیرم؟
متعجب از درخواست او موافقت خود را اعلام کردم پس از آنکه نشست با کلمات شمرده ای شروع به صحبت کرد.
موضوعی هست که مایل بودم در مورد آن با شما گفتگو کنم اما حالا نمی دانم چطور واز کجا باید آغاز کنم .
این جمله را یکبار دیگر در شب بخصوصی از او شنیده بودم آن شب می خواست در مورد احساس درونی اش با من صحبت کند اما موضوع امشب چه بود؟
گفتم:راحت باشید من برای شنیدن هر مطلبی آمادگی دارم.
خاکستر سیگارش را در زیر سیگاری کنار دستش خالی کرد وگفت:از مریم شنیده ام که من وشما در گذشته برای هم دوستان خوبی بوده ایم.گرچه من همه چیز را فراموش کرده ام اما به استنتد گفته های مریم می خواستم به خاطر دوستی گذشته مان از شما خواهشی داشته باشم.
گفتم: شاید شما همه خاطرات گذشته را از یاد برده باشید اما من همه چیز را خوب به یاد دارم وبخاطر محبت های بی دریغ شما خود را مدیون می دانم پس لطفا" رودربایستی را کنار بگذارید و هر حرفی دارید مطرح کنید.
برای لحظه ای نگاه گذرایم به او افتاد رنگ چهره اش کاملا" پریده بود وافسرده وخسته به نظر می رسید.
گذشته با تمام خاطراتش گذشته است و شما هیچ دینی نسبت به من ندارید من فقط می خواستم به پاس دوستی با سابقه مان به درخواست من پاسخ مثبت بدهید وروی مرا زمین نیندازید.
دلشوره عجیبی به سینه ام چنگ انداخت این چه مطلبی بود که به خاطرش این همه پافشاری می کرد ؟با احتیاط گفتم:اگر خواسته شما در حد توانم باشد مطمئنا" از انجام آن کوتاهی نخواهم کرد.
دوباره خاکستر سیگارش را فرو ریخت وگفت: محمود برایم تعریف کرده که مدت پنج سال است که شما تمام وقت وآسایش خود را صرف زندگی او ومهسا کرده اید این طور که از او شنیده ام شما سرشتی پاک وعفیف دارید و همین از خود گذشتگی ها باعث شده که او بتواند در مقابل ناملایمات زندگی پایداری کند. از طرفی وجود شما باعث شد که مهسا نیز هیچ وقت احساس کمبود مادر نکند ودختری خوب ومودب بار بیاید با در نظر گرفتن همه این محاسن یک سوال فکر مرا به خود مشغول کرده و آن این است که چطور در طول این همه سال محمود فرصت را مغتنم نشمرده و به شما پیشنهاد ازدواج نداده؟
راستش این سوال را از روی کنجکاوی با او در میان گذاشتم و علتش را پرسیدم...
شتابی که برای گفتن این مطلب داشت فرو کش کرد ولحظه ای ساکت ماند پک محکمی به سیگارزد دود ابر مانند آن را به هوا فرستاد و ا نگاهی به آن ادامه داد.
ظاهرا" او بی میل نبود که به این کار جامه عمل بپوشاند اما شما حاضر نشدید زیر بار بروید درست نمی گویم؟
حال بدی داشتم از درون گر گرفته بودم ونفسم به سختی بالا می آمد گرچه هوا خنکی مطبوع داشت اما دانه ای عرق را بر پیشانی ام به خوبی احساس می کردم حالا می توانستم حدس بزنم او چه درخواستی از من دارد سرم را به علامت تایید تکان دادم وصدایی که برای خودم نیز نا آشنا بود گفتم:حق با شماست من به دلایلی نمی توانستم پیشنهاد او را قبول کنم.
صدایش خفه وآرام به گوش رسید:می توانم علتش را بپرسم؟
کمی به خود جرات دادم وسرم را بلند کردم و با نگاه مستقیمی گفتم: شما که همه چیز را از محمود پرسیدید این را هم از محمود می پرسیدید.
ته مانهده سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد وگفت:حقیقتش را بخواهید پرسیدم این طور که او می گفت پای مرد دیگری در بین است حقیقت دارد؟
سرم دوباره به زیر افتاد آهسته گفتم فرض کنید این طور باشد. با لحن مرددی پرسید:این همان مرد نیست کهآن روز با شما..
کلامش را نیمه کاره قطع کردم وگفتم:فرامرز؟او فقط پسر دایی من است و هیچ نقشی در زندگی ام ندارد.
سسکوت ما بین مان دقایقی طول کشید سپس صدایش دوباره شنیده شد.
امیدوارم حرفهای مرا به حساب دخالت در زندگی خصوصی تان فرض نکنید ولی می خواهم بدانم آیا این مرد ارزش آن را دارد که سعادت مهسا و محمود را بخاطرش زیر پا بگذارید؟
ای کاش می توانستم به او بگویم این مرد همه هستی من است همه روز ها وشب های من با یاد وخاطره او سپری شده بند بند وجودم آکنده از مهر اوست اما در پاسخش فقط گفتم: فرض کنید ارزش او بیشتر از این حرفهاست.
صدایش گرفته و غمگین به گوش رسید.
در این صورت چرا تا بحال با او ازدواج نکردهاید؟
احساس خفگی می کردم انگار نمامی بغض ها در گلویم تلنبار شده بود اگر کمی دیگر آنجا می نشستم همه حقایق را بازگو می کردم مهسا را به زحمت روی کاناپه خواباندم باید با یک عذر خواهی قضیه را فیصله می دادم والا...
اما قبلاز این که بتوانم از کنارش بگریزم غافلگیرم کرد جوابم را ندادید .
در حین بیان این جمله او نیز به پا خاست حالا درست مقابلش قرا داشتم این اشک لعنتی هم چه بی موقع نگاهم را تار کرد صدایم ناخودآگاه گرفته به گوش رسید.
من او را برای همیشه از دست دادم حالا فقط یاد وخاطره او بجا مانده و همین برایم کافی است.
این چند تا خط جا افتاده بود
دیگر معطلی جایز نبود لرزش زانوانم رفتن را برایم مشکل می کرد با این حال به راه افتادم در فاصله ای نه چندان دور صدایش دوباره شنیده شد نگاهم به سویش برگشت صدایش لرزش خفیفی داشت :
از شما خواهش کردم که به احترام دوستی گذشته روی مرا زمین نیندازید آیا ممکن نیست در این باره کمی فکر کنید؟شاید با در نظر گرفتن سعادت مهسا بتوانید تغییر عقیده بدهید.
ته مانده صدایم را به مدد گرفتم و گفتم که متاسفم برای صمیمیت گذشته ارزش زیادی قایلم ولی حاضر نیستم به خاطرش تن به این کار بدهم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)