صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 78

موضوع: قلب طلایی | زهرا اسدی

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اولین باری که به ملاقات آذین رفتم همه اعمال وگفتارش برایم عجیب و غیر قابل باور بود او با رنگی پریده بر روی تخت به حالت دراز کش قرار داشت به محض اینکه چشمش به من افتاد مات وخیره نگاهش بر چهره ام پابت ماند دستش را با علاقه در دست گرفتم و چند بار پی در پی بر ان بوسه زدم به آرامی پرسیدم:حالت چطوره آذین جان؟
    صدایش رساتر از همیشه بود در پاسخم فقط یک کلام گفت:خوبم.
    محمود وپدر نیز احوال او را جویا شدند در پاسخ آن دو نیز همان یک کلام ادا شد بر لبه تخت کنارش نشستم.
    دلم خیلی برایت تنگ شده خیال نداری به منزل برگردی؟
    انگار سوال مرا نشنید چون هیچ عکس العملی در چهره اش ندیدم ناگهان پرسید آذر به لبهایت چه مالیدی؟
    از سوالش سخت جا خوردم وبا حیرت گفتم:چیزی نمالیدم.
    چرا حتما" به لبهایت چیزی مالیدی که اینقدر قرمز شده. نگاه متعجبم به سوی پدر برگشت او با تکان سر مرا به آرامش دعوت کرد یکبار دیگر صدای سرد اذین مرا متوجه او کرد .
    به پوست صورتت هم حتما"چیزی مالیدی وگرنه اینطور برق نمی زد دستم را آرام روی دستش گذاشتم و با نوازش گفتم:من آنقدر گرفتارم که فرصت انجام این کارها را پیدا نمی کنم اما چشمان تو بقدری زیباست که همه چیز را زیبا میبیند. لحظه ای خیره نگاهم کرد سپس با همان لحن قبلی گفت:چشمهای تو زیباتر است همین چشمها باعث شد که مهرداد آنطور اسیر تو بشود به دنبال این کلام خنده صداداری سر داد از سخنان او در حضور پدر و محمود شرمگین شدم در ان لحظه فشار پنجه های پدر بر شانه ام قوت قلبی برایم بود خنده اذین به طور ناگهانی بند امد با نگاهی به محمود پرسید: در مورد آذر حقیقت را نگفتم؟
    محمود مستاصل مانده بود که چه بگوید ناگهان آذین با لحن خشمگینی گفت چرا حرف نمی زنی مگر لالی؟پرسیدم چشمهای آذر زیبا نیست؟
    محمود آهسته گفت:چرا زیباست. دوباره همان خنده ناراحت کننده و همراه آن گفت:دیدی محمود هم اعتراف کرد. پدر که می خواست فکر او را به موضوعی دیگر منحرف کند مقداری آب کمپوت در لیوانی ریخت و به سمت آذین گرفت. بخور برایت مفید است.
    لیوان را گرفت و جرعه ای سر کشید بعد به طور غیر منتظره ای شروع به آواز خواندن کرد از تماشای این صحنه شدیدا" متعجب شدم هرگز چنین موردی سابقه نداشت خواندنش ناگاه قطع شد وبا نگاه پرسش گری از من سوال کرد:راستی مادر کجاست؟او را تازگی ها ندیدی؟
    او در منزل ماند که از مهسا مواظبت کند فردا برای دیدنت می آید ضمنا" گفت که از طرف او ببوسمت.
    بی اعتنا به سوی محمود برگشت و گفت:دلم برای مریم تنگ شده فردا مرا به منزل آنها ببر.
    صدای محمود صبور ومحبت آمیز به گوش رسید.چشم عزیزم تو نوشیدنی ات را بخور فردا هر جا که دوست داشتی ترا می برم جرعه ای دیگر از محتویات لیوان را نوشید و دوباره شروع به آواز خواندن کرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هرچه بیشتر در اعمال او دقت می کردم به این امر پی می بردم که این شخص هیچ شباهتی با شخصیت واقعی خواهرم ندارد اذین کم حرف خجالتی ومنزوی حالا تبدیل به انسانی شده بود که هر مطلبی را با صدای بلند وبدون هیچ شرمی به زبان می اورد نحوه بیان او سابقا"بطوری بود که با چند متر فاصله نمی توانستیم حرفهایش را بشنویم چون هرگز صدایش از حد خاصی بلندتر نمی شد اما حالا درست بر عکس ان نه تنها کلامش بلکه نگاهش هم بی پروا وگستاخ شده بود هربار پدر یا محمود سعی می کردند با رفتاری محبت آمیز او را آرام نگاه دارند پاسخ آنها را با جملاتی بی ربط و حتی توهین آمیز می داد دقایق به کندی سپری می شد تحمل این وضع در حالیکه سعی می کردم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم دشوار بود در آن لحظات تنها این حقیقت را درک می کردم که خواهر عزیزم را برای همیشه از دست رفته می دیدم.
    ورود پرستار اعلام پایان وقت ملاقات به آن اوقات پر رنج پایان داد در اتومبیل که نشستم قطرات اشک را بر چهره ام حس کردم با تکیه به پشتی صندلی پلکها را بر روی هم گذاشتم ظاهرا هیچ چیز نمی توانست مانع ریزش اشکهایم شود.
    زمانی که آذین از بیمارستان مرخص شد کاملا" آرام به نظر میرسید گرچه هنوز رنگی پریده داشت اما رتارش نشان می داد به حال عادی برگشته به گفته پدر این آرامش از مصرف دارو وچند جلسه درمان با برق ناشی می شد در لحظه ورودش دستهایم را برای در آغوش کشیدنش گشودم مانند بچه ای مطیع وآرام در بغلم جای گرفتاماهیچ عکس العملی نشان نداد او را به اطاقی که از قبل برایش آماده کرده بودیم بردم دکتر به پدر یادآور شده بود که محیط زندگی او باید از هر نظرساکت وآرام باشد هیجان زیاد یا اندوه افسردگی به بروز بیماریش کمک می کند ضمنا" مصرف دارو باید به موقع انجام می گرفت.
    یک هفته مراقبت دقیق وضع جسمانی آذین را روبراه کرد پس از این مدت به درخواست محمود آذین را به منزل خودش بردیم این نقل مکان موجب شد که من ومادر به نوبت از او ومهسا نگهداری کنیم برای انجام این وظیفه ناگریز از شغلم استعفا دادمچرا که تمام وقتم باید صرف خواهرم یا امر منزل می شد معمولا در ساعاتی که محمود خئنه بود وجود ما ضرورتی نداشت اما در غیاب او حتی یک لحظه نباید آذین را تنها می گذاشتیم نگهداری از او زحمت چندانی برای من ومادر نداش چرا که مصرف دارو ها موجب میشد ساعتها در گوشه ای ساکت بنشیند و در دریای افکار خود غرق شود مهسا هم طفل دلنشین وصبوری بود با گذشت ایم چهره زیبایش دلنشینتر می شد پرستاری از او مهرش را به دلم انداخته بود به طوری که اگر یکروز نمیدیدمش دلم در هوایش پرمیزد
    در اشپزخانه سرگرم خنک کردن شیر مهسا بودم که صدای آژیر بلند شد ناخودآگاه قلبم فرو ریخت گرچه مدت زیادی از زمان آغاز جنگ گذشته بود ولی من هنوز به این صدا عادت نکره بودم با عجله خود را به مهسا رساندم با در اغوش کشیدن او به هال بازگشتم در ورودی را برای احتیاط باز گذاشتم و روی یکی از مبلهای راحتی سرگرم شیر دادن به او شدم .
    نوازش موهای نرم و کرک مانند او در موقع نوشیدن شیر او را دچار لذت می کرد. در همان حال فکر باطلی مغزم را احاطه کرد با خودم گفتم چطور می توانم این بچه را دوست داشته باشم؟وجود او بود که خواهرم را به مرز دیوانگی کشاند اگر آذین مجبور نبود او را به دنیا بیاورد هرگز به این سرنوشت مبتلا نمی شد هالهای از نفرت تمام وجودم را پوشاند اما دوامش به اندازه عمر یک حباب بود نگاه معصوم ان چشمان سیاه رنگ قلبم را در سینه لرزاند چطور به خودم اجازه داده بودم نفرت این فرشته کوچک را در دل بپرورانم ؟پشیمان از این فکر او را محکم در اغوش فشردم و گونه ام را به گونه اش سائیدم پس از احساس آرامش آهسته از او فاصله گرفتم در همان حال نگاهم به سایه شخصی افتاد که روبرویم قرار داشت .
    محمود محو تماشای این منظره به درگاه تکیه داده بود و هیچ نمی گفت, متعجب از حضور او همراه با سلام پرسیدم امروز زود مرخص شدید؟
    در حالی که کلاهش را روی میز مدور هال میگذاشت گفت:
    امروز زودتر آمدم تا خبر زایمان مریم را به شما بدهم مطمئن بودم که منتظر این خبر هستید. با خوشحالی پرسیدم مریم فارغ شد؟ خدارا شکر حالش چطور است؟
    حال او وبچه خوب است امروز قبل از ظهر با تهران تماس گرفتم گویا دیشب بچه به دنیا امده منوچهر خیلی خوشحال به نظر می رسید با افتخار گفت که پسرش هنگام تولد سه کیلو وهفتصد گرم وزن داشته است.
    او حق دارد خوشحال باشد ماههاست که انتظار به دنیا امدن این بچه را می کشد ضمنا" فراموش کردید خودتان موقع تولد مهسا چه می کردید.در حین بیان این جمله مهسا را در آغوشش گذاشتم و به سوی آشپزخانه براه افتادم تا میز غذا را زودتر روبراه کنم به دنبالم به راه افتاد وگفت : آذین کجاست؟
    گمان کنم هنوز خواب باشد بیدارش کنید تا غذا را بکشم. چیدن میز به پایان رسیده بود که حضور آنها را در آشپزخانه حس کردم چهره آذین پف کرده و خواب آلود به نظر می رسید لبخندزنانگفتم:ساعت خواب خوباستراحت کردی؟
    لبخند کمرنگی به رویم زد و آهسته گفت:بد نبود.
    شنیدی که مریم زایمان کرد؟ نگاهش را به نگاهم دوخت وبا لحن بی تفاوتی گفت:جدا"؟کی فارغ شد؟
    اینبار محمود پاسخش را داد حدودا" نیمه های شب. _دختر یا پسر؟
    پسر منوچهر می گفت نامش را هم قبلا انتخاب کرده اند.
    با کنجکاوی گفتم:خوب چه اسمی برایش در نظر گرفتند؟ محمود همراه با تبسمی پاسخ داد:مهرزاد فکر کنم این نام را مریم انتخاب کرده منظورش را به خوبی درک کردم و قلبم از تاثیر آن بدرد آمد.
    در حین صرف غذا گفتم:ای کاش منهم آنجا بودم خیلی دوست دارم پسر مریم را از نزدیک ببینم.
    _من وآذین خیال داریم هفته آینده سفری به تهران داشته باشیم اگر مایل باشی می توانی همراه ما بیایی.
    خبر داشتم که محمود خیال دارد آذین را به پزشکان حاذق تری در تهران نشان بدهد اما کمان نمی کردم سفر به این زودی انجام می گیرد نگاهم ناخودآگاه بر چهره آذین افتاد سرد وبی تفاوت بود هیچ واکنشی را در خود نشان نمی داد با خود گفتم شاید او مایل نباشد در این سفر همراهشان باشم پس از مکث کوتاهی گفتم: باید با پدر ومادر در این باره صحبت کنم.
    محمود گفت:آنها هیچ مخالفتی ندارند چون می دانند در این مدت چه قدر خسته شدی این فرصت خوبی است که کمی استراحت کنی.
    عصر که به منزل برگشتم موضوع سفر را با مادر در میان گذاشتم سرگرم گردگیری قسمت پذیرایی بود با نگاهی به سویم گفت:فکر بدی نیست خصوصا" که یکنفر همیشه باید مراقب آذین باشد اما در آن صورت شانس شرکت در مراسم عروسی امیر را از دست می دهی.
    امیر؟مگر قصد ازدواج دارد؟
    کارت دعوتشان امروز رسید مراسم هفته آینده برگزار می شود.
    مادر در حین گفتگو پاکت سفید رنگی را از روی میز برداشتو به دستم داد کارت زیبایی بود که دسته گلی را به صورت برجسته نشان می داد در زیر آن با خط طلایی رنگ نوشته شده بود پیوندتان مبارک. کارت را به او برگرداندم وگفتم:اگر عمو دلیل غیبت مرا بداند مسلما" دلگیر نمی شود شما عذر مرا موجه کنید آذین واجب تر است.
    ماهم فرصت زیادی نداریم اگر رفتیم باید زود برگردیم وگرنه بچه ها از کلاس درس عقب می مانند.
    با نگاهی به چهره خسته اش گفتم حتی اگر برای مدت کوتاهی هم از خانه دور باشید برای روحیه تان بد نیست شما وپدر شدیدا" نیاز به استراحت و تفریح دارید چشمانش را هاله ای اشک پوشاند وبا صدای گرفته ای گفت:تفریح؟با بلایی که سر آذین آمده چطور می توانیم به فکر خوشگذرانی باشیم؟
    ستش را میان دستهایم گرفتم و با لحن امید بخشی گفتم:مادر شما نباید به درگاه خدا ناامیذ بشوید از کجا معلوم که حال آذین از اولش هم بهتر نشود به امید خدا با درمان مداوم و یک زندگی راحت او حتما" سلامتی اش را به دست می اورد مثل اینکه حرفهای من تلنگری بود بر قلب دردمندش قطره های اشکش فرو چکید و با صدای بغض کرده ای گفت نمی دانم چرا این بلا سر ما امد مگر به درگاه خداوند چه گناهی مرتکب شده بودیم که اینطور عقوبت شدیم؟
    این چه حرفی است مادر؟مگر این بنده های خدا چه گناهی کرده بودند که اینطور آواره و بی خانمان شدند؟غافلید که مردم در این چهار سال چقدر سختی کشیدند؟فراموش نکنید که مادران زیادی فرزندان خود را برای دفاع از این مرزو بوم فداکردند واشک هم به چشم نیاوردند .متاسفانه بدی ما آدمها این است که فقط غم و رنج خود را میبینیم و از احوال دیگران خبر نداریم اما مادر رنج ما درد های خیلی از مردم کم وناچیز است که حتینباید آنرا به روی خود بیاوریم چه رسد به انکه گله کنیم.
    حالت ارامی به خود گرفت اشک هایش را از گونه پاک کرد وگفت: حق با توست زمانی که یاد خانم کاشانی می افتم و میبینم چه صبورانه این درد بزرگ را تحمل می کند با خودم شکر می گویم مسلما" امثال او زیاد هستند وقتی فکر می کنم اگر پدرت در حادثه موشک خوردن ناوچه از دست رفته بود چه باید می کردم تازه میبینم خداوند چقدر در حق ما لطف کرده است.
    می بینی؟رحمت خداوند همیشه شامل حال بندگانش هست پس از این به بعد به جای گله شکرگذار درگاهش باش.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سفر به تهران واقعا" روحیه مرا عوض کرد دیدار مجدد مریم آقا وخانم کاشانی همینطور مهرزاد کوچولو مرا بیش از پیش خوشحال نمود محمود هم خوشحال بنظر می رسید گویا دیدار خانواده اش افسردگی او را کاهش داده بود آذین طبق معمول رفتار آرامی داشت و کمتر در گفتگوها شرکت می کرد اوقات او یا در سکوت یا در خواب می گذشت در ولین شب ورودمان همگی تا دیر وقت سرگرم گفتگو بودیم و از هر دری صحبت می کردیم آخر شب مریم مرا به یکی از اطاقها برد وقتی کلید را در جایش می چرخاند با لحن خاصی گفت:این اطاق معمولا بلا مصرف است اما تو میتونی از اینجا استفاده کنی در لحظه ورود چشمم جایی را نمی دید با فشردن کلید برق روشنایی فضای اطاق را پر کرد در نگاه اول آنجا آشنا به نظرم آمد با دیدن تصویر روی دیوار مریم را با شوق در آغوش کشیدم وبا خوشحالی گفتم: اینجا اطاق مهرداد است؟
    دست نوازششرا بر سرم کشید وگفت :له..میبینی؟همه تلاشم رو بکار گرفتم که تزئیناتش مثل همان اطاق قبلی باشه نگاهم در اطاق به گردش در آمد با ولع همه زوایای آنجا را از نظر گذراندم همه چیز مثل ثابق بود با این تفاوت که دو تصویر دیگر من به تزئینات اطاق اضافه شده بود .دست مریم را فشردم و به گرمی گفتم:تو بهترین ومهربانترین خواهر در تمام دنیا هستی.
    با صدایی که یکباره غمگین به گوش رسید گفت:در مقابل محبت های مهرداد من هیچ کاری نکردم ای کاش می دانستی که تمام وجود او سرشار از مهرومحبت بود.
    میدانم ..بهتر از هرکس گرچه دیدارهای ما همیشه کوتاه و زودگذر بود اما در تماسها آنقدر مفتون رفتارمحبت امیز او میشدم که از یاد بردنش آسون نیست.
    چهره ات خسته بنظر می رسد بهتر است تنهایت بگذارم خوب استراحت کن.با رفتن مریم نگاه دقیق تری به اطراف ووسایل اطاق انداختم همه اینها متعلق به مهردادعزیز من بودبا لمس هر یک از انها یاد او کلام دلنشین و نگاه گرمش برایم زمزمه شد آن شب یکی از بهترین شبهای زندگی ام بود روی تخت دراز کشیدم و قاب عکس او را روبروی خودم قرار دادم همه حرفهای ناگفته را با او در میان گذاشتم انقدر برایش حرف زدم که خواب مرا با خود برد.
    روز بعد اولین اقدامم تماس با منزل دایی بود از شنیدن خبر سفر ما به تهران متعجب ورنجیده شدند که چرا یکسره به آنجا نرفتیم گفتم:عصر که به دیدنتان آمدم همه چیز را برایتان تعریف می کنم.پس از قطع مکالمه به سراغ مهسا رفتم سرگرم تعویض لباس ونظافت او بودم که خانم کاشانی وارد شد محمود هم اورا همراهی میکرد در حال تماشای من با لحن خوشایندی گفت:
    پیداست خوب به فنون بچه داری وارد شدی!
    گرچه در مقابل مادرهای با تجربه ای چون شما احساس خامی میکنم اما میبینید که همه تلاشم را به کار می برم.
    آذر شکسته نفسی می کند باور کنید او در تمام امور کاردان وبا تجربه است دست پختش را خوردید؟حرف ندارد من که این اواخر اضافه وزن پیدا کرده ام.
    لبخندزنان گفتم:محمود اقا تبلیغات شما خیلی قوی است.دست پر مهر خانم کاشانی شانه ام را فشرد.
    محمود برایم تعریف کرده که در این مدت تو ومادرت چه قدر به زحمت افتادید .کارهای مهسا به پایان رسیده بود بر روی دست بلندش کردم پس از بوسه ای بر گونه اش او را به مادربزرگش سپردم وگفتم:من جز انجام وظیفه هیچ کاری نکردم آز انجا یکسره به سراغ آذین رفتم وقت خوردن داروهایش بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعن از پنج گذشته بود که همراه آذین ومحمود در حالیکه مهسا را در اغوش داشتم سوار بر بلیزر آقای کاشانی راهی منزل دایی شدیم .زمانی که نگاهم به فضای درون اتومبیل افتاد خاطره شیرین آخریت دیدار با مهرداد برایم زنده شد ویاد آن لحظه ها آتش به جانم افکند غرق در خاطرات گذشته متوجه گذشت زمان نشدم وقتی به خودم آمدم به مقصد رسیده بودیم.
    برخورد خانواده دایی مثل همیشه گرم وصمیمی بود گرچه با خانواده کاشانی که همیشه گرم وبا محبت بودند راحت بودم اما در میان خانواده دایی احساس آسایش بیشتری میکردم .دایی و توران خانم از دیدن مهسا خیلی ذوق کردند بچه ها از لحظه ورود ما او را دست به دست می دادند نسرین حالا برای خودش دختر نوجوان وزیبایی شده بود فرامرز سال دوم دانشگاه را می گذراند به قول خودش انقدر صبر کرد تا به رشته مورد علاقه اش دست یافت او دوره تکنسینی اطاق عمل را می گذراند در بین بچه های دایی کیومرث خیلی تغییر کرده بود البته نه از نظر ظاهر بلکه اخلاق ورفتارش با سابق فرق می کرد او بیش از حد گوشه گیر ومنزوی به نظر می رسید هنگامیکه مرا برای دقایقی تنها گیر اورد با کنجکاوی پرسید:
    رفتار آذین بنظرم طبیعی نیست مسئله ای برایش پیش آمده؟
    جریان بیماری آذین را به اختصار برایش گفتم ویادآور شدم که به منور معاینات دقیق تر به تهران آمدیم.نگاه مردانه اش راهاله ای از غم پوشاند با صدای گرفته ای گفت:همیشه احساس می کردم او برای زندگی زناشویی خلق نشده به حدی حساس بود که نمی توانست ناملایمات زندگی را بر دوش بکشد برای همین نابود شد.
    حق با توست به نظر من هم او روحیه ای حساس تر از انسانهای عادی دارد زایمان یک امر طبیعی است چرا باید او را تا این حد دگرگون کند؟
    عکس العمل محمود در این میان چیست؟
    او همسر بسیار مهربانی است لااقل تا به حال که در مقابل اعمال ناپسند و غیر ارادی آذین صبور ومتحمل بوده و در حد توانش به او رسیدگی کرده.
    نفس چون ناله ای از سینه کیومرث بر آمد به دنبال آن گفت :جای شکرش باقیست که آذین در این یک مورد شانس اورده.
    با ضربه ای به در نسرین وارد اطاق شد با نگاهی به برادرش گفت:پوران ولیلا امدند.
    بگو باشند الان می آیم. کیومرث متوجه کنجکاوی من شد وگفت:دخترهای همسایه بغل دستی هستند درس ریاضی اشان ضعیف است پدرشان خواهش کرده در مواقع بی کاری با آنها تمرین ریاضی بکنم.
    ناخودآگاه چهره ام به تبسمی باز شد اتفاقا" شغل دبیری خیلی برازنده توست.همراه با خنده اضافه کردم از شوخی گذشته بد نیست کمی هم خودت را سرگرم کنی این طور که میبینم از همه دنیا دل بریدی و داری کم کم چیزی شبیه آذین می شوی.
    صدایش حالت خاصی پیدا کرد مثل اینکه غم پنهانی را در خود داشت. به ارامی گفت: من وآذین وجه تشابه زیادی داریم اما تو چرا خودت را نصیحت نمی کنی؟ظاهرا"تو هم از خوشی های دنیا کناره گرفتی فکر نمی کنی بهار جوانی زودگذر است وباید تا دیر نشده از آن لذت برد.
    یاد مهرداد دوباره در خاطرم زنده شد با صدای گرفته ای گفتم:چرا..خوب می دانم که ایام جوانی به سرعت سپری می شود تقدیر نخواست که این سالها با خوشی و شادمانی همراه باشد.
    نگاهش لحظه ای به رویم ثابت ماند با حالت صمیمانه ای پرسید:پای شخصی در بین است؟
    نگاهش چنان دوستانه بود که بدون هیچ شرمی گفتم :بله...کسی که چهار سال از مفقود شدنش می گذرد.
    گمان نمی کردم تا این حد با وفا باشی بله...!خیال داری باز هم به انتظار او بنشینی؟نگاهم به زیر افتاد آهسته گفتم:تا هر زمان که لازم باشد.
    به پا خاست و در حالیکه آماده رفتن می شد گفت:این مرد هر که هست انسان خوشبختی است امیدوارم قدر این همه محبت را بداند در این زمانه این طور محبت ها به ندرت پیدا می شود.
    آن شب در خانه دایی ماندیم شب خوبی بود اما اعلام ناگهانی وضعیت قرمز همه ما را کسل کرد به دنبال آن صدای انفجار شدیدی نیمی از شهر را لرزاند روز بعد مطلع شدیم که یک موشک به گوشه ای از شهر آسیب رسانده و عده ای از هم وطنان مان به شهادت رسیده اند.جای شکرش باقی بود که در زمان اصابت موشک آذین از تاثیر داروهای آرام بخش به خواب عمیقی فرو رفته بود وگرنه احتمالا" دوباره دچار شوک شدیدی می شد آن روز محمود طبق قرار قبلیاو را نزد یکی از روانشناسان سرشناس برد من ومهسا در منزل دایی ماندیم نسرین سرگرم شیر دادن به مهسا بود و من در آشپزخانه به توران خانم کمک می کردم که صدای زنگ تلفن بلند شد با شاره زندایی گوشی را برداشتم ابتدا صدای امیر را تشخیص ندادم اما دقایقی بعد او را شناختم و با لحن گرمتری احوالش را جویا شدم بابا کلام گله مندی گفت:به اصفهان نیامدی که من هم به عروسی تو نیایم؟در این صورت سخت در اشتباهی چون من زودتر از همه در مجلس حاضرمی شوم.
    به شوخی گفتم :گرچه با حضورت به ما افتخار می دهی اما نظر به اینکه فلا" دامادی در کار نیست باید صبور باشی و سالهای زیادی در انتظار بنشینی.
    صدایش با خنده همراه شد نکند قصد داری عصا زنان در مجلس شرکت کنی؟
    با خنده گفتم هیچ بعید نیست کم ترین حسنش این است که برای دیگران درس عبرتی می شود که زیاد عجول نباشند. به دنبال صحبت های متفرقه ازدواجش را به او تبریک گفتم و برایش آرزوی زندگی پر سعادتی را کردم پس از او با مادر سرگرم گفتگو شدم می دانستم دلواپس آذین است از این رو برایش توضیح دادم که همراه محمود به مطب رفته و یاداور شدم به محض رسیدن خبر خاصی با او تماس خواهم گرفت بعد از من توران خام با مادر مشغول صحبت شد به یاد مهسا افتادم وبه سویش رفتم در آغوش نسرین به خواب خوشی رفته بود اورا در بسترش خواباندم ودوباره به آشپزخانه بازگشتم چیزی به ظهر نمانده بود که محمود وآذین از راه رسیدند دایی ناصرهم زودتر از هر روز آمده بود شب قبل در فرصت مناسبی جریان بیماری آذین را برای او وتوران خانم تعریف کرده بودم هیچکدام باور نمی کردند اما رفتار آذین خود گواه این واقعیت بود دایی پس از شنیدن ماجرا چنان ناراحت شد که نتوانست اندوه خود را پنهان کند قطره های اشکی که در چشمانش حلقه بست بهترین گواه غم او بود.
    پس از صرف نهار در فرصتی که آذین برای استراحت به اطاق دیگری رفت دایی با نگرانی پرسید:محمود جان دکتر در مورد بیماری آذین چه نظری داد؟
    محمود از همان ایام عروسی با دایی ناصر صمیمیت خاصی پیدا کرده بود از این رو بی آنکه نیازی به پرده پوشی ببیند گفت: دکتر بعد از معاینات کامل نظر پزشک قبلی را تائید کرد وگفت این نوع بیماری روانی به علت زایمانهای سخت که باعث فشار بر موی رگهای مغز می شود عارض می گردد البته درصد کسانی که دچار این عوارض می شوند بسیار معدود است و انهایی که زمینه حساسیت روانی دارند بیشتر مورد صدمه قرار میگیرند.
    صدای دایی گرفته و غمگین به گوش رسید.دکتر هیچ درمانی برای این بیماری سراغ نداشت؟
    متاسفانه به گته دکتر درمان به صورت قاطع و همیشگی مکن نیست اما اشخاصی مثل آذین باید مدام تحت مراقبت های پزشکی باشند و هرگز نباید مصرف دارو را کنار بگذارند.
    چیزی مانند پتک بر سرم فرو امد بی اختیار ناله ای از گلویم خارج شد قطرات اشک چهره ام را نمناک کرد چطور می توانستم قبول کنم که خواهرم برای همیشه با این بیماری دست به گریبان خواهد بود .چرا این سرنوشت شوم برای او رقم خورده بود؟عاقبت این سرنوشت شوم به کجا می کشید؟
    گرمای دست نوازشگر دایی قوت قلبی برایم بود صدای بغض آلودش را شنیدم که گفت:دایی جان گریه نکن هرچه خدا بخواهد همان می شود.
    لحظه ای بعد محمود حرفش را ادامه داد:من باید هرچه زودتر خود را به تهران منتقل کنم به سفارش دکتر, آذین باید در دسترس باشد تا هرزمان که لازم باشد مورد معاینه و درمان قرار بگیرد از طرفی به عقیده دکتر آب وهوای جنوب برای این یماری زیاد مناسب نیست.
    خبر جدید اندوه تازه ای برای من به همراه داشت با نگاهی به محمود پرسیدم: اگر به تهران بیائید چه کسی از آذین ومهسا مراقبت می کند؟
    با صدای گرفته ای پاسخ داد:این سوالی است که مرا هم آزار میدهد اما هنوز جوابی برایش پیدا نکردم شاید مادر بتواند از مهسا مراقبت کند ولی از عهده آذین بر نمی آید.
    دلم می خواست با شهامت کامل به محمود بگویم که حاضرم تا آخرین لحظه عمرم از خواهرم مواظبت کنم اما این تصمیم بدونمشورت با خانواده ام کار عاقلانه ای نبود .خانم وآقای کاشانی از خبر انتقالی محمود به تهران استقبال کردند اما نگرانی آنها به حدی بود که نمی توانستند از این نقل مکان خوشحال باشند
    نتیجه معاینات آذین و تشخیص پزشک را تلفنی به اطلاع پدر ومادر رساندم از طرز گفتارشان دانستم تنها روزنه امیدشان به بهبودی آذین از میان رفت بعد از من محمود سرگرم گفتگو شد و شرح کاملی از دیدار دکتر و موضوع آمدن به تهران را به آنها گفت.
    زمانی که به بوشهر برگشتیم غم به وضوح در چهره انها موج میزد محمود تاخیر را جایز ندانست و با برگه نظریه پزشک معالج که نشان می داد درخواست انتقال مورد پزشکی دارد اقدام به این کار کرد یک ماه تا زمان نقل وانتقال فرصت باقی بود در این مدت محمود با پشتکار آنقدر جریان را پی گیری کرد که عاقبت حکم انتقالی اش صادر شد من ومادر هم در این مدت سرگرم جمع اوری وبسته بندی وسایل آنها بودیم.ظاهرا" آذین از این جابجا شدن خشنود به نظر می رسید.
    او در حالی که توی اطاق ها راه می رفت و دستور می داد که چه باید بکنیم گاه به گاه به نحوی که گویی با خودش صحبت می کند گفت:خدا را شکر که عاقبت از این شهر راحت شدم بر خلاف او من ومادر غمگین بودیم تحت تاثیر ظاهر خوشحال آذین با خودم گفتم خواهر بیچاره من نمی داند که همه جا آسمان همین رنگ است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عاقبت موعد رفتن فرا رسید یک هفته قبل ازحرکت آقای کاشانی از تهران تماس گرفت که مکان مناسبی را برای محمود یافته است اما برای قولنامه باید خود محمود شخصا" حضور داشته باشد ناگریز برای مدت کوتاهی عازم تهران شد در این فاصله فرصت را غنیمت شمردم وموضوع رفتن با آذین را با والدینم در میان گذاشتم.
    پیدا بود هیچ یک از آنها راضی به این امر نبودند چون در این میان زندگی مرا هم بر باد رفته می دانستند اما چاره دیگری نبود به قبول این پیشنهاد تن در دادند قرار بر این شد که منهم همراه آذین ومحمود راهی تهران بشویم تا برای سال بعد پدر نیز خود را به آنجا منتقل بکند به این ترتیب من ومادر باز هم میتوانستیم به کمک یکدیگر مسئولیت نگهداری از آذین را به عهده بگیریم .
    در دومین روز غیبت محمود همراه آذین ومهسا به خانه رفتیم هنوز بعضی از وسایل نیاز به جمع آوری داشتند مهسا میان راه در آغوشم خواب رفت.اورا به اطاقش بردم و روی تختش خواباندم در آشپزخانه سرگرم بسته بندی باقیمانده ظروف بودم که صدای شرشر آب حمام توجهم را جلب کرد ابتداگمان کردم آذین فرصت را قنیمت شمرده و مشغول استحمام است اما دقایقی بعد احساس دلشوره مرا به آنسو کشید علامت قرمز دستگیره نشان می داد که آنرا از درون چفت کرده اند با ضربه ای به در پرسیدم: آذین نیاز به کمک نداری؟
    صدای خنده سرخوشش به گوش رسید و همراه با آن گفت نه ندارم
    صدای او عادی بود ولی دلشوره من غیر عادی, لحظه ای به گوش ایستادم در آن میان متوجه صدای دیگری شدم با عجله به سوی اطاق مهسا رفتم روی تختش نبود هراسان به سمت حمام دویدم و این بار با ضربه های محکمتری به در کوبیدم صدایم کاملا"می لرزید.
    آذین لطفا" باز کن با تو کار دارم .
    صدای خنده اش دوباره شنیده شد با خنده می گفت: باز نمیکنم.
    احساس کردم از حال طبیعی خارج شده است او در این حالت مرتکب هرخطایی می شد دوباره به در کوبیدم اما هیچ پاسخی جز خنده های او نگرفتم فکری به خاطرم رسید با عجله به آشپزخانه بازگشتم با یک کاردک کوچک می توانستم پیچ دستگیره را از بیرون باز کنم لرزش قلبم به دستم نیز سرایت کرده بود با زحمت پیچ را گرداندم و به سرعت در را گشودم از مشاهده آن صحنه قلبم فرو ریخت آذین با لباس ایستاده بود ومهسا را که لباسی بر تن نداشت با دو دست زیر دش آب نگاه داشته بود ریزش آب مانع تنفس او میشد به همین خاطر با تلاش زیاد دست وپا می زد آذین حرکات او را دلیل شادی اش می دانست و اصرار داشت که او را به همین صورت نگه دارد در یک چشم به هم زدن بچه را از میان دستهایش بیرون کشیدم ابتدا نمی خواست او را بدهد اما وقتی نگاه خشمگین مرا دید مهسای نیمه جان را به من سپرد بچه را محکم در آغوش فشردم وبه میان هال دویدم رنگ چهره اش به کبودی میزد با عجله به روی شکم قرارش دادم تا اگر قطره های آب مجرای تنفسی را بند آورده برطرف شود سپس او را به پشت خواباندم و از راه دهان اکسیژن لازم را وارد ریه هایش کردم آهسته با کف دست بر سینه اش فشار می آوردم تکرار این عمل باعث شد که مهسا از خودش عکس العمل نشان بدهد حرکتی شبیه عطسه از او سر زد و همراه با آن چند قطره آب و کمی شیر دلمه از مجرای بینی اش بیرون جهید به دنبال آن شروع به گریه کرد این بار او را در آغوش کشیدم وبا صدای بلند گریستم.
    مادر تلفنی از جریان مطلع شد او سراسیمه خود را به ما رساند در لحظه ورودش آذین با همان لباس خیس در گوشه ای از حال نشسته بود و خیره به روبرو نگاه می کرد من هم مهسا را همان طور لخت در آغوش داشتم و به آرامی اشک می ریختم با دیدن مادر جان تازه ای گرفتم جریان را برایش گفتم با چهره ای رنگ پریده نگاهی به آذین انداخت و با کلام ملامت باری پرسید:
    چرا این کار را کردی ؟اگر بلایی سر این بچه می آمد چه جوابی داشتی به محمود بدهی؟نگاه ثابت آذین بر مادر خیره ماند لبخند تمسخر آمیزی بر لبهایش خودنمایی می کرد خونسرد جواب داد :آذر بی خودی می ترسد من داشتم مهسا را حمام میکردم او هم حسابی ذوق می کرد ناگهان لحن گفتارش تغییر پیدا کرد نگاهش به سوی من چرخید و در حالی که انگشت اشاره اش را به حالت تهدید برایم تکان میداد گفت: ببین اذر بعد از این سعی کن در کارهای من دخالت نکنی والا بد میبینی.
    کاملا" مشخص بود که حرفهای او از روی عقل نیست ناگریز پدر را خبر کردیم باید آذین را دوباره به پزشک نشان می دادیم .
    پزشک معالج عقیده داشت هیجان ناشی از سفر آذین را دچار این حمله جدید کرده است خواهرم را با داروهای قوی تری به منزل برگرداندیم مادر متذکر شد که حادثه ای را که برای مهسا رخ داد باید از محمود پوشیده بماند زمانی که محمود از تصمیم من مبنی بر همراه بودن با آنها مطلع شد نفس آسوده ای کشید وگفت: خیال مرا راحت کردید حقیقتش قصد داشتم به محض جابجا شدن پرستاری برای مواظبت مهسا و آذین استخدام کنم اما این کار هزینه سنگینی در بر داشت و از توان مالی من خارج بود از این گذشته انسان نمی تواند به هر کس اعتماد صد در صد داشته باشد وجود یک غریبه درمنزل در بیشتر مواقع مشکل آفرین است
    پدر گفت حق با توست به همین خاطر ما فعلا" موافقت کردیم تا آذر همراه شما بیاید تا من تلاش کنم حکم انتقالی ام را بگیرم اگر همگی در یک شهر باشیم بهتر می توانیم کمک کنیم.
    مجمود خوشحال لز تصمیم پدر با کامیونی که وسایل را حمل می کرد عازم تهران شد قرار بر این بود که خانه کاملا" مهیا شد ما هم به او بپیوندیم.
    روز عزیمت واقعا برایم سخت بود با به یاد اوردن اینکه تا مدتی افراد خانواده ام را نخواهم دید مرا شدیدا" غمگین می کرد آنروز احسان وایمان هر دو بغض کرده بودند مادر هم گرچه اندوهش نمایان بود اما سعی داشت آنرا مخفی کند پدر طبق معمول با خوی خوش ش سعی داشت روحیه اطرافیان را تقویت کند او ومادر به هنگام خداحافظی هر دو یک جمله را به زبان آوردند مواظب خواهرت باش منهم به آنها اطمینان دادم که فقط به همین منظور همراه او می روم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با ورود به تهران مسئولیتی که درقبال آذین و مهسا داشتم دو چندان شد اینجا دیگر از مادر خبری نبود که در لحظه های حساس یا در مواقعی که نیاز به کمک داشتم مرا یاری دهد.محمود به خاطر ترقی درجه مسئولیت پست بالاتری را به عهده گرفت و روزها معمولا از ساعت هفت صبح الی سه بعد از ظهر در اداره بود برخی روزها هم به جهت کار بیشتر تا ساعت شش نمی آمد البته من از این مسئله خوشحال بودم چون وقتی محمود نبود احساس آسایش بیشتری می کردم این احساس ناشی از حساسیتی بود که آذین در موقع حضور شوهرش از خود نشان می داد ظاهر امر گویای این مطلب بود که خواهرم از حضور من در خانه اش زیاد دل خوشی نداشت و وجود مرا به نوعی تحمل می کرد از این رو گاهی اوقات از خود رفتاری نشان می داد که باعث رنجش من می شد با این همه چاره ای جز تحمل نبود از طرفی علاقه مهسا و وابستگی اش به من روز به روز بیشتر می شد و این رو با تمام کم سن سالی اش نشان میداد او حالا کودکی هفت ماهه بود که با اعمال و حرکاتش نشاط را به آنمحیط آورده بود تنها دلگرمی من در اینجا وجود او ودیدارهایی که با خانواده دایی وکاشانی داشتم.از این گذشته تماشای منظره سرسبز ودیدنی محوطه محل اقامتمان که تفریح گاه ساکنین این محل بود بیشتر اوقات بی کاری مرا پر می کرد.
    محل زندگی ما آپارتمان سه خوابه ای در طبقه دوم یک عمارت دو طبقه در محلی موسوم به فلکه هشتم بود البته دورنمایی که از پنجره آشپزخانه به چشم می خورد شباهت زیادی به فلکه نداشت در حقیقت آن قسمت بلوار سر سبزی را نشان می داد که از چمن یک پارچه و چند ردیف درختان چنار تشکیل شده بود طراوت وزیبایی این محیط عصرها اهالی این اطراف را به سوی خود می کشید و مردم را تشویق می کرد تا ساعات فراغت خود را به قدم زدن در آن حوالی بگذرانند این برای من بهترین فرصت بود در مواقعی که حوصله ام سر می رفت وقت خود را با تماشای این منظره پر کنم .
    در بعد از ظهر یکی از روزهای مرداد ماه گرما بیداد می کرد کولر آبی هم قدرت نداشت تمام فضای منزل را خنک نگه دارد با پایان کارهای خانه نگاهی به ساعت دیواری انداختم هنوز پانزده دقیقه به دو بعد از ظهر بود به سوی اطاق آذین رفتم به نظر میرسید هنوز از خواب بیدار نشده دانه های درشت عرق بر پیشانی اش نشن می داد که حرارت بدنش بالا رفته آهسته پیشانی اش را پاک کردم و در اطاق را باز گذاشتم تا هوا بیشتر جریان پیدا کند بعد به سراغ مهسا رفتم از خواب برخاسته و در تختش مشغول بازی بود به محض اینکه متوجه حضورم شد لبخند نمکینی چهره اش را از هم گشود دو دندان پیشین او که به تازگی رشد کرده بود لطف خنده هایش را بیشتر می کرد با حرکات دست وپا نشان می داد که مایل است او را در آغوش بگیرم با اشتیاق بغلش کردم موهای کرک مانندش در پشت گردن خیس عرق بود بعد از چند بوسه آبدار از بناگوشش او را به سوی حمام بردم و وان کوچکش را پر از آب کردم لحظه ای که در آب قرار گرفت چهره اش واقعا" تماشایی بود رفتارش نشان می داد که از بودن در آب لذت می برد من هم فرصت را غنیمت شمردم و سر وبدنش را به آرامی شامپو کردم بدنش خوشبو وخنک شده بود وقتی از وان بیرون آوردم نگاهش به عقب برگشت و با حسرت به آن خیره شد لبخند زنان گفتم آب بازی کافیه باید زودتر لباس بپوشی. پیراهن آبی رنگ با خال های سفید و دامن چین دار که آستین هایش به دو بندک خلاصه می شد او را شبیه عروسک های پشت ویترین می کرد وسوسه باعث شد که بوسه دیگری از لپ خوشرنگ او بردارم در همان حال صدای زنگ در بلند شد. محمود عرق ریزان آمد چهره اش کاملا" خسته نشان می داد سلام مرا با خوشرویی پاسخ داد کلاهش را به جا رختی آویخت مهسا را در آغوش کشید پیدا بود گرما کلافه اش کرده با لحن معترضی گفت : عجب گرمایی با این وضع ترافیک و دود ودم اتومبیل ها واین آفتاب داغ انسان تا به مقصد برسد دیوانه می شود.
    امروز هوا خیلی گرم است حتی باد کولر هم چندان خنکی ندارد .نگاهش حالت دقیق تری به خود گرفت
    حتما" با این هوای گرم و انجام کارهای منزل خیلی خسته هستی؟
    نه خسته نیسم اما برای مهسا وآذین نگرانم هر دوی آنها برای تحمل این گرما خیلی ضعیف هستند می ترسم خدایی نکرده بیمار شوند.
    نگران نباش تصمیم دارم برای مدتی هر سه شما را به مسافرت برم راستی آذین کجاست؟
    من اینجا هستم. آذین در درگاه اطاقش ایستاده بود و ما را تماشا می کرد محمود با مشاهده او به سویش رفت و همراه با نوازش حالش را پرسید .من به سرعت از آنجا دور شدم باید آنها را تنها می گذاشتم .رفتار آذین سر میز غذا مرا نسبت به اوکنجکاو کرد.سکوت سنگین ونگاه خیره اش به محتویات درون ظرف مرا بر آن داشت که بپرسم :آذین جان این غذا را دوست نداری؟
    نگاهش به سوی من برگشت چشمانش به نحوی ثابت مانده بود که سفیدی اش بیشتر به نظر می رسید اگر محمود آنجا نبود از حالت چشمانش به وحشت می افتادم با صدای محکمی که خشن تر از حد معمول بود گفت: ترا دوست ندارم.
    یکباره خشکم زد محمود هم از شنیدن این حرف متحیر شد با لحن ملالت باری گفت: آذین این چه حرفی است؟تو اصلا"...حرفش را قطع کرد و با پرخاش گفت:تو دخالت نکن به تو مربوط نیست که من چطور حرف میزنم همینکه گفتم من اصلا"آذر را دوست ندارم او برای خود شیرینی اینجا مانده کاری کرده که حتی مهسا مرا به اندازه او دوست ندارد تو هم همینطور مگر نه اینکه تو او را بیشتر از من دوست داری؟
    این مزخرفات چیست که می گویی ؟تو همسرم هستی در صورتی که آذر را مانند مریم دوست دارم.
    بغض سنگینی گلویم را گرفته بود دلم می خواست از آنجا فرار کنم دیگر تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم صدای خنده بی روح آذین چشمان اشک آلود مرا متوجه او کرد همراه با خنده دستش را به سوی محمود دراز کرد و با ضربه آرامی بر گونه او گفت:تو دروغگوی خوبی نیستی,چون نگاهت چیز دیگری می گوید.
    محمود با لحن عصبی در پاسخ گفت: من آنقدر خسته ام که حوصله سر به سر گذاشتن با تو را ندارم بهتر است غذایت را بخوری و بعد کمی استراحت کنی پیداست گرمی هوا بر تو هم اثر گذاشته ضمنا فراموش نکن داروهایت را هم بخوری.
    نگاه ثابت آذین همچنان به محمود دوخته شده بود در همان حال با کلام مشکوکی گفت:می خواهید دوباره مرا خواب کنید؟ این بار گول شما را نمی خورم شما این قرص ا را به من می دهید که مدام بخوابم و از همه چیز بی خبر باشم مگر نه؟
    دوباره خنده چندش آوری سر داد دیگر تحمل این وضع برایم ممکن نبود آهسته از پشت میز برخاستم و خطاب به محمود گفتم :من کمی در این اطراف قدم می زنم تا نیم ساعت دیگر بر می گردم.
    با نگرانی به پا خاست وپرسید: در این هوای گرم کجا می روی؟
    حالم خوب نیست می خواهم کمی تنها باشم زیاد دور نمی روم همین روبرو توی فلکه قدم می زنم.
    گویا درک کرده بود در چه بحرانی دست وپا می زنم تا کنار در همراهم امد و آهسته گفت:از او دلگیر نشو پیداست که دوباره بیماریش عود کرده ومفهوم حرفهایش را نمی فهمد در پاسخش حرفی نزدم موقع خروج به آرامی گفتم با اجازه...
    صدایش را از پشت سر شنیدم که تاکید کرد:زود رگرد.
    ولی من دلم نمی خواست به آن خانه برگردم گرچه می دانستم خواهرم بیمار است اما امروز احساس کردم حرف های او افکار درونش را بیان می کند محوطه بلوار تحت فضای سرسبزش خنک تر از محیط اطراف بود در آن ساعت روز اکثر مردم در خواب بعد از ظهر بسر می بردند به همین خاطر از شلوغی وهیاهویی که معمولا" عصر ا در اینجا به چشم می خورد خبری نبود فقط تعداد کمی محصل که حتما" خانه هایشان در آن نزدیکی قرار داشت سرگرم مطالعه کتابهای درسی خود بودند پس از چند قدم که در سطح چمن های سبز پیش رفتم مکان خلوتی را پیدا کردم و همانجا نشستم به تنومند درخت چناری که شاخ وبرگ پر پشت و سر سبزش را مانند چتری بر سرم سایه کرده بود تکیه دادم به قدری دلتنگ بودم که برایم اهمیتی نداشت در اطرافم چه می گذرد سرم به عقب خم گشت و پلکهام روی هم افتاد گریه امانم نداد دوست داشتم ساعتها اشک می ریختم نفهمیدم چه مدت در آن حال گذشت وقتی به خود امدم متوجه حضور شخصی در آن نزدیکی شدم پلک هایم که باز شد محمود را دیدم که با چهره ای غمگین روبرویم نشسته ومهسا را در بغل داشت با شرم گونه هایم را پاک کردم مهسا از دیدن من به وجد آمد و دستهایش را به رویم گشود او را محکم بغل کردم سرش را بر سینه اک گذاشت و آرام شد خم شدم چند بار موهای نرمش را بوسیدم عشق به این بچه تمام خلا قلب مرا پر می کرد.
    میبینی مهسا چقدر به تو نیاز دارد.
    اگر وجود این بچه نبود حتی یک روز هم اینجا دوام نمی آوردم. صدایم هنوز بر اثر بغضی که در گلو داشتم گرفته به گوش می رسید.
    محمود با نگاه پرمهری گفت : من وآذین هم به تو نیاز داریم اگر کمک های بی دریغ تو نبود شاید این زندگی دوام چندانی پیدا نمی کرد.
    کلام محمود صادقانه به نظر می رسید در پاسخش گفتم: فعلا که جز مزاحمت چیز دیگری ندارم.
    این حرف را نزن خودت بهتر می دانی که وجودت برای ما چقدر حائز اهمیت است اگر از صحبت های آذین دلگیر شدی باید بگویم تمام آن حرفها هذیانات یک فرد بیمار بود باور کن خود او همن می دانست چه می گوید وقتی داروهایش را خورد انگار نه انگار این حرفها را به زبان آورده الان هم خودش مرا فرستاد که ترا به منزل برگردانم.
    سخنان محمود را باور می کردم اما شدیدا دلم رنجیده بود و آتش درونم به این سادگی خاموش نمی شد وقتی سکوت مرا دید ادامه داد امروزبرای همه ما روز خسته کننده ای بود بلند شو برویم غذایت را بخور و کمی استراحت کن یکی دو سساعت دیگر که کمی هوا خنک تر شد همگی به گردش می رویم و شام را هم بیرون از منزل می خوریم.
    نشستن در آنجا را بیش ا آن شایسته نمی دیدم بلند شدم با محمود راه افتادیم به طرف منزل در همانحال گفتم : برای امشب فکر به جایی کردید اما به شرطی که من ومهسا را به منزل دایی برسانید و خودتان دوتایی به گردش بروید ظاهرا" خواهرم حق دارد از این وضع گلایه کند چون در حضور من کمتر فرصت می کند با شما تنها باشد شما باید سعی کنید در موقعیت های مناسب این کمبود او را برطرف کنید.
    لبخنزنان گفت:چشم این امر هم اطاعت می شود به شرطی که تو هم حرفهای او را به دل نگیری و همه کدورتها را از ذهنت پاک کنی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گرچه تلاش می کردم حرفهای آذین را به فراموشی بسپارم اما زمانیکه جلوی منزل دایی از اتومبیل محمود پیاده شدم هنوز چهره ام درهم وگرفته به نظر می زسید. ساک مهسا را برداشتم و با تکان دست از آندو جدا شدم دایی ناصر وخانواده اش همیشه با روی باز با من مواجه می شدند نسرین طبق معمول با دیدن مهسا او را در آغوش گرفت و به اطاقش برد توران خانم احوال آذین را پرسید برایش توضیح دادم که با محمود به هواخوری رفته است دایی از بوشهر پرسید و اینکه آیا خبری از خانوادهدارم؟برایش تعریف کردم هفته قبل تلفنی با آنها تماس داشتم همگی سلامت بودندد اما پیدا بود خیلی دلتنگ هستند پدر قول داد که به زودی مرخصی سالانه اش را روبراه کند و به تهران بیاید نمیدانید چقدر دلم برای آنها تنگ شده تازه می فهمم که بودن در کنار خانواده چه موهبتی است.دایی با تکان سر گفت: بچهه ا تازه وقتی از خانه دور می شوند قدر پدر ومادر را می فهمند.
    کیومرث ساکت نشسته بود و به صحبتهای ما گوش می داد زندایی یک ظرف بزرگ هندوانه روی میز گذاشت و سرگرم پذیرایی از حاضرین شد از او پرسیدم فرامرز کجاست؟
    یک پیشدستی پر هندوانه دستم داد وگفت: با یکی از دوستانش قرار داشت گمان کنم رفتند سینما.
    با نگاهی به کیومرث گفتم: تو چرا در منزل بست نشستی؟شبهای تابستان بهترین فرصت برای لذت بردن از زندگی است.چهره اش به تبسمی باز شد.
    منتظر یک همپای مناسب بودم اگر موافق باشی بدم نمی آید کمی در پارک قدم بزنیم گرچه بی حوصله بودم اما فکر کردم شاید دور شدن از فضای بسته منزل کمی حالم را روبراه کند به همین خاطر با او به سوی پارک راه افتادم نسرین ومهسا نیز ما را همراهی می کردند محوطه پارک اوائل شب واقعا" دیدنیبود حضور عده زیادی که برای تفریح و هواخوری به آنجا آمده بودند رونق آن محیط را دو چندان می کرد نسرین که با تحمل وزن مهسا خسته تر از ما بنظر می رسید در کنار اولین صندلی پارک وا رفت و همانجا نشست من وکیومرث پیاده روی را ترجیح دادیم.کیومرث گفت:یادم باشد دفعه بعد از تو تقاضای همراهی نکنم.
    نگاهم به سوی او برگشت پوزخند زنان پرسیدم:چرا؟
    برای اینکه همپای خوبی نیستی و اگر این را از قبل می دانستم با تو از منزل خارج نمی شدم با لحن گله مندی پرسیم:یک همپای خوب چه شرایطی دارد که من ندارم؟
    چشمهای شفافش را لحظه ای به من دوخت وگفت:یک همپای خوب باید خوش اخلاق خوش صحبت و سرحال باشد که تو امروز هیچکدام از اینها نیستی.
    ببخش که مصاحب خوبی برایت نبودم امروز روز خوبی برای من نبود به همین خاطر اصلا" حوصله ندارم.
    لحنش جدی تر از قبل شد و گفت :از لحظه ای که وارد منزل شدی به خوبی پیدا بود که اوقات خوشی نداری می توانم بپرسم چرا؟
    بدون هیچ رودربایستی جریان اتفاق افتاده را برایش گفتم واضافه کردم:می دانم که آذین حق دارد ساعاتی را با محمود تنها باشد اما نمی دانم چگونه می شود هر روز چند ساعت بیرون از منزل باشم برای شخصی به سن وسال و شرایط من اگر قرار باشد هر روز چند ساعت را در خیابانها پرسه بزنم حتما: سوژه خوبی برای افکار ناجور خواهم شد از این گذشته در این شرایط نمی توانم آذین ومهسا را رها کنم و به بوشهر برگردم حالا مانده ام چه بکنم.
    اگر تمام مشکل تو به همین جا ختم می شود من راه حل خوبی برایش سراغ دارم نگاه کنجکاوم به سمت او برگشت پرسیدم چه راه حلی؟
    طرز گفتارش اطمینان بخش و قاطع بوداز فردا به محض بازگشت محمود از سرکار تو ومهسا به منزل ما می آیید آخر شب هم خود من شما را می رسانم.
    گرچه به نظرم پیشنهاد خوبی امد آما گفتم می دانم که همه شما چقدر به من محبت دارید ولی درست نیست به خاطر آسایش شخص دیگری هر روز مزاحم شما بشم اصلا کار عاقلانه ای نیست.
    اگر بخواهی در این مورد تعارف کنی اوقاتم حسابی تلخ می شود ضمنا" خودت بهتر می دانی که دیدن تو مایه خوشحالی ماست پس لطفا"در این مورد دیگر بحث نکن.
    از اینکه اینطور امر ونهی می کرد به خنده افتادم وگفتم: نمی دانستم اینقدر مستبد هستی.
    با تبسم به سوی من برگشت وگفت:کجایش را دیدی هنوز آن روی سگم بالا نیامده گفتگو با کیومرث مایه آرامشم می شد چنان غرق صحبت با او بودم که متوجه نشدم نیمی از پارک را دور زدیم نسرین با مشاهده ما لبخند زنان گفت: مثل اینکه فراموش کردید مرا جا گذاشتید؟
    مهسا در بغل او به خواب رفته بود به خاطر تاخیرمان عذر خواستم و مهسا را در بغل گرفتم و کیومرث برای چند دقیقه از ما جدا شد زمانی که بازگشت ظرفهای بستنی توی دستش اشتها را تحریک می کرد پس از آن ساندیج های همبرگر با ولع خورده شد ساعت از ده گذشته بود که به منزل بازگشتیم. به محض ورود متوجه حضور آذین و محمود شدم.گویا ساعتی را هم به انتظار بازگشت ما گذرانده بودند مثل اینکه آنها خیال داشتند با رسیدن من آنجا را ترک کنند اما جمع خانواده دایی بقدری گرم وصمیمی بود که نا خودآگاه انسان را به ماندن تشویق می کرد عاقبت زمانی که عازم رفتن شدیم که ساعت دیواری دوازده ضربه را پی در پی نواخت.هنکام خداحافظی از کیومرث به خاطر زحماتش تشکر کردن در پاسخ گفت" این من هستم که باید از تو تشکر کنم امشب بعد از مدتها اوقات خوشی را گذراندم راستی فراموش نکن که فردا منتظرت هستیم.
    در راه بازگشت محمود به نحوی سر صحبت را باز کرد و پرسید برای فردا قرار خاصی با کیومرث خان داری؟
    با خود کیومرث که نه اما او از من خواست که بعد از ظهر ها را کنار انها بگذرانم از فردا پس ا بازگشت شما به منزل من ومهسا راهی میسویم اینطوری هم حوصله من در منزل سر نمی رود هم اینکه شما فرصت می کنید کمی به زندگی خصوصی اتان سر وسامان دهید.
    سکوت سنگینی بر محیط حاکم شد اما صدای گرفته محمود آنرا شکست اینطور که ظاهر امر نشان می دهد کیومرث خان محرم اسرار شماست درست نمی گویم؟
    رابطه ما وبین بچه های دایی همیشه محکم و صمیمی بوده ضمنا" کیومرث انسان قابل اعتمادی است
    محمود دیگر حرفی نزد آذین هم انگار در دنیایی دیگر سیر می کرد به نقطه ای خیره شده بود و در افکار خود غرق بود.
    رفت و آمدهای مکررم به منزل دایی صمیمیت تازه ای در روابط ما بوجود اورد تبادل نظر در موارد مختلف با کیومرث,آموختن پخت غذاهای تازه از توران خانم کمک به حل جدول با دایی و خلاصه سر به سر گذاشتن با فامرزومحرم اسرا نسرین بودن مرا از آن حالت یکنواختی وکسالت بیرون کشید.
    آذین از برنامه جدید من راضی بود در این میان فقط محمود از این وضع گله داشت اعتراضاو بیشتر به خاطر غیبت مهسا بود چرا که فرصت نمی یافت مدت زیادی را با دخترش بگذراند. اعتراض او را بجا دیدم به همین منظور از روز بعد نگهداری مهسا را به او سپردم و به تنهایی راهی منزل دایی شدم.
    در آشپزخانه با توران خانم سرگرم آماده کردن مخلفات شام بودیم که صدای زنگ در بلند شد فرامرز برای گشودن در رفت دقایقی بعدهمراه با آذین ,محمود ومهسا وارد ساختمان شد با دیدن مهسا دانستم که تا چه حد تحمل دوری اش برایم مشکل است سرو صدای سلام واحوالپرسی که رد وبدل می شد فضا را پر کرده بود با شوق به سوی محمود رفتم که مهسا را از او بگیرم در حین به اغوش گرفتم مهسا صدای گله مند محمود را شنیدم که آهسته گفت: می بینی ما را چطور اسیر خودت کردی؟
    برای لحظه ای نگاهم به چهره اش افتاد تبسمی که بر لب داشت و آن حالت مخصوص نگاهش قلبم را لرزاند او چرا به این نحو مرا می نگریست؟!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز بعد جمعه بود می دانستم محمود در منزل حضور دارد می خواستم روز تعطیل را نیز با خانواده دایی بگذرانم اما محمود از من خواست که همراه آنها به منزل برگردم گویا او خانواده پدری اش را برای صرف نهار دعوت کرده بود.زمانی که به منزل برگشتیم یکراست به اطاق خودم رفتم باید با یک استراحت کامل برای انجام پذیرایی روز بعد حاضر می شدم.دیدار مریم و خانواده اش خستگی را از تنم بیرون کرد خیلی دلم می خواست پذیرایی به بهترین نحو انجام شود از اینرو تمام تلاش خود را به کار گرفتم و از صبح زود سرگرم رسیدگی به کارهای ضروری شدم تا مهمانها از راه برسند همه کارها انجام شده بود حتی فرصت کردم به آذین کمک کنم به آذین کمک یکی کنم یکی از بهترین لباس هایش را تن کند در عین حال آرایش ملایمی که روی صورتش انجام دادم زیبایی او را دو چندان کرد. مشغول دور گردان لیوانهای شربت بودم که مریم با گلایه گفت:آذر جان سایه ات تازگی ها خیلی سنگین شده مدتی است سراغی از ما نمی گیری؟
    من که همیشه به یاد تو هستم ولی اگر دیر به دیر مرا میبینی به این دلیل است که نمی خواهم مزاحم اوقاتت بشوم خصوصا" با این گرفتاری های شغلی وقت زیادی برایت نمی ماند.
    به جای مریم محمود به سخن درامد وگفت: گول حرفهایش را نخور مسئله اینجاست که آذر وقت پیدا نمیکند به همه دوستان سر بزند چون ترجیح میدهد بیشتر اوقاتش را با خانواده دایی اش بگذراند این اواخر حتی ما هم او را کم میبینیم برگشتم و نگاه ملالت باری به او انداختم چهره اش حالت خاصی داشت گویا می خواست مقابله مثل کرده باشد و حالا احساس رضایت می کرد.
    مریم با لحن زیرکانه ای گفت : حتما" قدرت جاذبه منزل آقای ریاحی زیاد شده که آذر را ناخودآگاه به آنسو می کشاند.
    سینی خالی از لیوان را بر روی میز گذاشتم وکنار خانم کاشانی روی مبلی نشستم وگفتم:محمود آقا آدم را وادار میکند که مسایل ناگفتنی را به زبان بیاورد حقیقتش من به دنبال مکانی بودم
    که بعد ازظهرها را در آنجا بگذرانم و چند ساعتی از محیط خانه دور باشم البته به خاطر سرگرمی و تنوع انتخاب منزل دایی هم به دلیل خاصی نبود همینطوری پیش امد.
    آذین تا ان لحظه ساکت به صحبت های ما گوش می داد ناگهان در پایان گفته من به حرف در آمد و با لبخند موزیانه ای گفت:چرا نمی گویی وجود کیومرث هر روز ترا به آنجا می کشاند؟چه جاذبه ای بهتر از یک پسردایی جذاب وتحصیل کرده؟
    در یک لحظه چیزی شبیه جریان رق تمام وجودم را در بر گرفت احساس کردم رنگ به رو ندارم آرزو داشتم آنقدر شجاع بودم که فریاد می کشیدم و بهه مه می گفتم که این یک دروغ محض است.
    میگفتم:من با تمام وجود به مهرداد وفادار مانده ام وهرگز به شخص دیگری اجازه نمی دهم جای او را در دل من بگیرد اما افسوس که هیچوقت این جرات در وجودم نبود با اینهمه لازم دیدم در مقابل این تهمت از خودم دفاع کنم.صدایم با لرزش خفیفی همراه بود در همانحال گفتم:محض اطلاع خواهرم وبقیه حاضرین میگویم که آذین در این مورد سخت در اشتباه است گرچه کیومرث مرد شایسته وبی نهایت مهربانی است اما او همیشه برای من فقط یک پسردایی بوده ضمنا" او نیز در مورد من همین احساس را دارد به دنبال آن به بهانه ای از جمع خارج شدم آنروز همه تلاشم این بود که هیچ یک از حاضرین متوجه احوال خرابم نشود با اینحال در تمام آن لحظات یک سوال مدام مرا رنج می داد ان اینکه قصد آذین از بیان این مطلب چه بود او بهتر از هرکس می دانست که روزها وشبهای من به امید بازگشت مهرداد می گذرد پس چرا در حضور خانواده او چنین تهمتی به من زد؟
    مثل اینکه محمود در مورد مرحصی اش با آقای کاشانی صحبت کرده بود پس ا استراحت بعد از ظهر زمانی که با کیک وچای مشغول پذیرایی بودم آقای کاشانی پرسید:آذر جان تو تا بحال شهر نهاوند را دیدی؟
    برشی از کیک را در پیشدستی اش گذاشتم و فنجان چای را به او تعرف کردم.وگفتم:نه عمو جان هیچ وقت فرصت نشد به آن نواحی سفر کنم با مهربانی گفت پس امسال حتما" از دیدن آنجا لذت میبری خصوصا" که ویلای ما در چندکیلومتری شهر و در نقطه ای قرار دارد که اطرافش مملو از درختان میوه است.
    مگر قرار است مسافرت برویم؟
    به جای او محمود پاسخم را داد : پدر قرار بود زودتر از اینها حرکت کند بخاطر منومریم تا بحال صبر کرده اواخر هفته آینده مرخصی من شروع می شود منوچهر ومریم هم مرخصی اشان را با ما هماهنگ کرده اند همه چیز روبراه است به امید خدا اوایل هفته بعد حرکت می کنیم.
    با آنکه دلم نمی خواست ذوق وشوق آنها را خراب کنم با لحن مرددی گفتم :متاسفانه نمی توانم همراه شما بیایم.
    در یک لحظه همه نگاهها حالت متعجبی به خودگرفت محمود با ناراحتی پرسید:چرا نمی توانی؟
    دیروز تلفنی با بوشهر صحبت کردم پدر ضمن اینکه به همه شما سلام رساند خبر داد که تا 10 روز دیگر راهی تهران می شوند آنها هم برای گذراندن ایام مرخصی به اینجا می ایند.
    آقای کاشانی لبخند زنان گفت:چه بهتر از این منتظر میشویم تاآنها هم از راه برسند بعد همگی با هم حرکت می کنیم.
    با لبخند پر از شوقی گفتم:در این صورت عالی می شود.
    وقتی خبر سفر به نهاوند را به اطلاع دایی رساندم لبخند سرخوشی زد وگفت:چه حسن تصادفی اتفاقا" ما هم قصد داشتیم برای چند روزی به دیدن خانواده عیال برویم حتما" در آنجا باز هم همدیگر را خواهیم دید.خبر داشتم که زندایی در اصل از اهالی نهاوند است اما نمی دانستم خانواده او هنوز در همان شهر به سر می برندوبا خوشحالی گفتم بهتر از این ممکن نیست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آب وهوای اطراف شهر نهاوند واقعا" لطیف ودلپذیر بود خصوصا" که ویلای آقای کاشانی در یکی از بهترین نقاط این نواحی قرار داشت انواع درختان میوه در اطراف جلوه ای تماشایی به آن مکان داده بود صدای شرشر آبی که از آن نهر می گذشتآوای پرندگانی که در لابلای شاخساران در حال پرواز بودند و میوه های رنگارنگی که از شاخه ها آویخته بود گوشه ای از زیباترین مناظر خلقت را در معرض تماشا می گذاشت همراه مریم به انتهای باغ رفتیم تا سبدی از میوه های آن قسمت را بچینیم و برای پذیرایی بعد از ظهر اماده کنیم من سرگرم چیدن آلبالوهای قرمز وگیلاسهای درشت وآبدار شدم او نیز آلوزردها را به آرامی از شاخه جدا می کرد در همانحال پرسیدم :مدت زیادی است که این ویلا را خریدید؟
    یکی از گیلاسها را به دهان گذاشت وگفت:از وقتی خاطرم هست این باغ وعمارتش متعلق به مادرم بود گویا ارث پدری استکه به او رسیده.از طرز خوردن او دهانم اب افتاد گیلاس بعدی را به دهان گذاشتم وپرسیدم:هرسال تابستان به اینجا می آمدید؟
    نگاهی به سویم انداخت وبا صدایی که یکباره غمگین شد گفت:تا قبل از مفقود شدن مهرداد هر سال دست کم یکماه را در اینجا می گذراندیم اما بعد از آن حادثه این دومین بار است که اینجا میاییم .دست از چیدن کشیدم وکمی به او نزدیکتر شدم پرسیدم: نظرش در مورد اینجا چه بود؟لحظه ای خیره نگاهم کرد منظورم را فهمید در پاسخم گفت:
    عاشق این اطراف بود هروقت به اینجا می آمدیم او را خیلی کم میدیدم برای اینکه یا سرگرم کوهپیمایی بود و یا در گوشه ای مشغول کشیدن تصاویر این اطراف تازه بعضی مواقع نهارش را همرا با وسایل نقاشی به کوه می برد و ساعتها سرگرم نقاشی می شد.
    اورا در نظر مجسم می کنم که قلم مو را به دندان گرفته و در حال مقایسه هنر دست خود و منظره روبروست در رویا من نیز کنارش می روم ناگهان قلم مو را از دندان می گیرد و با نگاهی به سویم می پریدنظرت در مورد این چیست؟شانه به شانه او می ایستم و تصویر کشیده شده را به دقت تماشا می کنم اومنتظر است پاسخم را بشنود نمی دانم چرا یک احساس درونی مرا تشویق می کند کمی سر به سرش بگذارم با نگاهی به چهره مشتاق او می گویم عالی است,اما..
    با کنجکاوی می پرسد اما چه؟درحالیکه مستقیم نگاهش می کنم با لبخند مرموزی می گویم امایش بماند برای بعد نگاهش برقی می زند.قلم مو را کنار بوم قرار می دهد وبا لحن شیطنت آمیزی می گوید پس قصد داری مرا اذیت کنی بله؟با قدمهای آرامی عقب عقب می روم می خواهم او را به دنبال خود بکشانم لبخندش محو می شود و با نگاهی نگران می گوید مواظب باش...
    حتما به دروغ می خواهد مرا بترساند وحواسم را پرت کندهمانطور که می خندم باز هم به عقب می روم در همان لحظه احساس می کنم در هوا معلق شده ام و چیزی نمانده که از پشت بام سقوط کنم اما او با یک حرکت خودش را به من می رساند و با گرفتن بازویم فریاد می کشد مواظب باش.
    صدای مریم وفشار دست او مرا از آن عالم بیرون کشید نگاهم به چشمان متعجب او افتاد, پرسید:حالت خوب نیست؟رنگت کاملا" پریده.
    آهسته گفتم: چیزی نیست برای یک لحظه در عالم دیگری سیر می کردم.
    گویا حدس زده بود در چه فکری بودم نگاهی به میوه های درون سبد انداخت وگفت:از این ها به اندازه کافی چیدیم بیا سراغ زردآلوها برویم در کنار هم به آرامی قدم بر می داشتیم و از جویهای کم عرضی که آب را به درختها می رساند گذشتیم در آن میان صدای مریم را شنیدم که با کلام مرددی گفت:آذر اگر در مورد مطلبی سوال بکنم ناراحت نمی شوی؟
    حس کردم در رابطه با زندگی خصوصی من سوال دارد گفتم:بپرس ومطمئن باش جز حقیقت چیزی نخواهی شنید.
    بازوهایم را فشرد وگفت:من تورا خوب میشناسم پس نیازی به این حرفها نیست چیزی که می خواستم بپرسم در مورد کیومرث است به نظر تو چرا تا بحال ازدواج نکرده؟در صورتیکه از هر نظر واجد شرایط است؟
    در این مورد هیچگاه از او نپرسیدم اما حدس می زنم او هم مانند من دلش در گرو مهر کسی است که نمی تواند به او دسترسی داشته باشد.لحظه ای ساکت در کنارم گام برداشت سپس با نگاهی دوباره گفت:یک مسئله برایم خیلی عجیب است.
    با کنجکاوی گفتم:چه مسئله ای؟
    دیشب که او را از نزدیک دیدم احساس کردم در نگاهش دوست داشتن عمیقی نسبت به تو موج می زتد حقیقتش اگر من در شرایط او بودم و دختر عمه مجردی به این زیبایی داشتم حتی یک لحظه هم تاخیر نمی کردم.
    احساس عاطفه ای که از آن صحبت می کنی در نگاه همه ما به یکدیگر هست موضوع اینجاست که رابطه بین خانواده ما وخانواده دایی خیلی صمیمی ومحکم است. اگر میبینی کیومرث به من توجه خاص نشان میدهدشاید به این دلیل است که او از موضوع دلبستگی من به مهرداد کاملا" خبر دارد به همین خاطر مرا هم درد خود می داند.
    نگاه متعجب مریم به سوی من برگشت:جریان مهرداد را برای او تعریف کردی؟
    بله البته خبر ندارد که شخص مورد نظر مهرداد استاما می داند که من درانتظار بازگشت مردی هستم که سالهاست در اسارت به سر می برد.
    مریم از راه رفتن باز ایستاد لحظه ای که به سمت من چرخید چشمانش را هاله ای از اشک پوشانده بود دستش را روی بازویم گذاشت و به آرامی گفت:
    من یک معذرت خواهی به تو بدهکارم مرا ببخش چون روزی که آذین مسئله تو وکیومرث را پیش کشید شک کردم که مبادا مهرداد را از یاد برده باشی.دیشب از طرز نگاه کیومرث به تو این فکر قوت گرفت و تحت تاثیر آن احساس دی نسبت به تو پیدا کردم امیدوارم مرا ببخشی اما دست خودم نبود.
    دستش را با محبت فشردم وآرام وقاطع گفتم یکبار با تو عهد بستم تا هر زمان که نیاز باشد به انتظار بازگشت مهرداد بنشینم گمان نمی کنم نیازی به تجدید عهد باشد چراکه هنوز به آن پایبندم.
    وقتیکه سبدهایمان از میوه های آبدار گوناگون پر شد دست از چیدن کشیدیم الحق که گیلاسها بیش از بقیه میوه ها توجه را به خود جلب می کرد همانطور که سرگرم خوردن بودیم بین راه به محمود ومنوچهر برخورد کردیم منوچهر چشمش که به ما افتاد با لحن سرخوشی گفت:
    خسته نباشید پیداست که خیلی فعالیت کرده اید؟
    بعد نگاه موزیانه ای به محمود انداخت وهر دو بهم لبخند معنی داری زدند محمود که هنوز لبخندش را حفظ کرده بود گفت :مواظب باشید فعالیت زیاد بیمارتان نکند چون شنیدم زیاده روی در خوردن میوه جات کار دست انسان می دهد.این بار هر دو با صدای بلند خندیدند با نگاهی به مریم منظور آنها را دریافتم دور دهان او از قرمزی گیلاسها کاملا" رنگی شده بود ناخودآگاه دستم را به سوی دهان بردم و اطراف آنرا پاک کردم از خنده آنها ما هم به خنده افتاده بودیم.
    محمود کمی نزدیک شد و گفت:حالا ببینم بعد از اینهمه مدت چه آوردید؟مریم با لحن به ظاهر قهرآلودی گفت:آذر حالا که به ما خندیدند اجازه نده به میوه ها دست بزنند.
    سبد را پشت سر خود پنهان کردم وگفتم: دست درازی موقوف اینجا پر از درخت میوه است بروید خودتان زحمت چیدنشان را بکشید.
    چشمان خندان محمود نگاه شیطنت آمیزی داشت با لحن خاصی گفت:گرچه اینجا پر از درخت میوه است اما میوه ای که شما بچینیدخوردن دارد.
    از کلام ونگاهش دچار شرم شدم اما بی اعتنا از کنارش گذشتم وگفتم:اتفاقا" از شاخه چیدن لطف دیگری دارد.
    با قدمهای سریعی آنها را پشت سر گذاشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آنشب یکی از شبهای خوش و به یاد ماندنی بود. سر شب خانواده دایی هم به جمع ما پیوستند آنها از شب قبل برای صرف شام دعوت شده بودندجمعیت زیاد بود و سر وصدای زیادی به پا کرده بودیم هوای بیرون ساختمان خنک ودلچسب بود تعدادی از فرشها را در ایوان پهن کرده بودیم مردها چند تخت چوبی در کنار نهر آب مستقر کرده بودند بقیه فرشهاهم به روی آنها گسترده شد طبع راحت پسند مردها آنجا را برای نشستن پسندید ما هم ناگریز در ایوان جای گرفتیم برای شام قرار شد جگر گوسفند را در دو نوع مختلف غذا درست کنند محمود و منوچهر وکیومرث مسئولیت به سیخ کشیدن ونیمی از جگرها را به عهده گرفتند مادر وخانم کاشانی هم بقیه را همراه پیاز داغ فراوانی سرخ کرده و سر سفره آوردند من ومریم هم مخلفات شام را فراهم کردیم نسرین نیز بی کار نماند و مسئولیت همیشگی من را به عهده گرفت ومراقبت از مهسا را به عهده گرفت.مادر آقای کاشانی نیز نگهداری از مهرزاد را بر عهده داشت .آقای کاشانی و دایی خودشان را با شطرنج سرگرم کرده بودند پدر با فرامرز مشغول گفتگو بود زندایی روبراه کردن سماور ومهیا نمودن بساط چای را به گردن گرفته بود پدر آقای کاشانی به مخده تکیه داده و چرت می زد احسان وایمان محو تماشای سیخ ها جگر دود قورت می دادند و آذین بر پلکان تراس نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود هر وقت او را در این حال میدیدم از خود می پرسیدم چه فکری اینطور او را به خومد مشغول کرده؟یکبار که به خودم جرات دادمو از او در این مورد پرسیدم,نگاه مات وپوزخندتمسخر آمیزی پاسخم بود آن شب همه برای فردا نهار از سوی دایی دعوت شدیم لططف این سفر به این بود که نه تنها خرج سفر بلکه کارها نیز مساوی بین افراد تقسیم می شد به این طریق هیچ کس احساس نمی کرد که باعث زحمت دیگری شده به پیشنهاد توران خانم قرار شد نهار توسط دایی خریداری شده به همین جا آورده شود به قول او سرسبزی باغ غذا را گواراتر می کرد بقیه از پیشنهاد او استقبال کردند و قرار یک کوه پیمایی سحرگاهی هم بین جوانتر ها گذاشته شد .
    شب موقع خواب آذین سفارش کرد او را هم برای رفتن به کوه بیدار کنم اما صبح هر چه کردم نتوانستم او را از رخوت داروی آرامبخشی که شب قبل مصرف کرده بود بیرون بکشم همه برای حرکت آماده بودند لحظه ای که می خواستم به آنها بپیوندم مهسا از خواب برخاست.چه بد شانسی ای نگاهی به مادر که سرگرم جمع اوری سجاده نمازش بد انداختم وگفتم:مهسا بیدار شده مواظبش هستی تا من همراه بقیه بروم؟
    در حالیکه چادرش را از سر می گرفت گفت: من تا یک ساعت دیگر با توران به شهر می روم تازه وقتی بر میگردم کلی کار هست که باید انجام دهم متاسفانه میبینی که وقت نمی کنم او را نگه دارم البته پدر وبقیه اینجا هستند اما مهسا به تو وابسته است و پیش دیگران غریبی می کند.
    چاره ای نبود باید از خیر کوه رفتن می گذشتم وقتی بقیه از تصمیم من مطلع شدند صدای اعتراضشان بلند شد محمود پیشنهاد کرد بجای من از مهسا نگهداری کند اما وقتی نگاهم به ظاهر آماده اش افتاد دلم نیامد نرود قانع اش کردم که وجود من اینجا ضروری تر است آنها به راه افتادند دقایقی ایستادم و با حسرت دور شدنشان را تماشا کردم صدای مهسا مرا به درون ساختمان کشید امیدوار بودم پس از خوردن شیر دوباره به خواب برود اما او سرحالتر از همیشه مشغول بازی شد دست وپا زدن ها و خنده های شیرینش مرا هم به وجد آورد او را بغل گرفتم واز ساختمان خارج شدم آفتاب کم کم داشت شعاع طلایی رنگ خود را به همه جا می کشید در مدتی که اینجا اقامت داشتیم پی بردم آقا و خانم کاشانی آدمهای سحرخیزی هستند آندو در کنار پدر ومادر آقای کاشانی روی یکی ا تخت ها سرگرم صحبت بودند تخت کناری را هم پدر ودایی اشغال کرده بودند بساط صبحانه روی ایوان ورود حاضرین را انتظار می کشید با صدای بلندی پرسیدم: خیال ندارید صبحانه بخورید؟
    ظاهرا" همه منتظر یک اشاره بودند وقتی همگی دور هم جمع شدیم آقای کاشانی با لحن پدرانه ای گفت:آذر جان تو چرا با بقیه نرفتی؟
    با کلامی طنز آمیز گفتم :مگر از دست نوه وروجک شما می توانم جایی بروم؟
    به خاطر مهسا نرفتی؟خوب او را به ما می سپردی نگهش می داشتیم.
    می خواستم همین کار را بکنم اما ترسیدم در زمان غیبت من بهانه گیری کند فرصت زیاد است انشاالله در یک فرصت دیگر همراه شما به کوه می روم.
    لبخند زنان گفت:به به چه سعادتی بهتر از این مطمئنم اگر تو برای کوهپیمایی همراهیم کنی بلند ترین قله ها را فتح می کنم.
    شوخ طبعی او مرا به نشاط اورد و ساعتی بعد هسا را بغل کردم و در میان درختان باغ به قدم زدن پرداختم. فضای اطراف چنان روح بخش و دل انگیز بود که وجود مرا سرشار از لذت کرد با ولع هوا را در سینه جای دادم و نگاهم در میان شاخ وبرگ درختان به گردش در آمد پرندگان با سر وصدای زیاد در میان شاخه ها پرواز می کردند صدای جیک جیک آنها همرا با نسیم خنکی که می وزید نشاط آورترین سرود صبحگاهی را بخاطر می اورد محو تماشای زیبایی عظمت خلقت بودم که سنگینی دستی را بر شانه خود حس کردم.
    آقای کاشانی بود پرسید:این جا را می پسندی؟
    این باغ یکی از زیباترین جاهایی است که تا بحال دیدم.نگاهی به اطراف انداخت و با صدایی که حسرت پنهانی در خود داشت گفت:مهرداد هم شیفته این باغ بود .نام مهرداد وجودم را در چنگالی از غم فرو برد در سکوت کنار یکدیگر قدم بر می داشتیم ناگهان نگاه افسرده او به سوی من برگشت.
    بیا تا گوشه ای بنشینیم می خواهم در مورد مطلبی با تو صحبت کنم.
    غمگینی صدایش قلب مرا در سینه لرزاند مهسا در آغوشم به خواب رفته بود بر تپه ای خاک در زیر سایه درختی نشستیم گویا شروع موضوعی که می خواست درباره ان صحبت کند برایش مشکل بود عاقبت پس از کمی زمینه چینی گفت:مطلبی هست که هنوز جرات نکردم با هیچ یک از افراد خانواده ام در میان بگذارم اما حالا لازم می دانم قبل از همه ترا از آن مطلع کنم.
    ضربان قلبم به وضوح تندتر شد می دانستم که موضوع درباره مهرداد است اما چرا نمی توانست ان را با خانواده اش در میان بگذارد ؟نگاه هراسانم را به او دوختم.ادامه داد:در این چند سال که از مفقود شدن مهرداد می گذرد من مدام با منابع کسب خبر در ارتباط بوده ام تاشاید خبری از او بدست بیاورم ماه گذشته خبری به دستم رسید که نمی دانم باید خوشحال باشم یا غمگین.اینطور که شنیده ام کمک خلبان وهمکار مهرداد مدتی پیش از طریق ایستگاه رادیویی عراق خودش را معرفی کرد ضمن این کار به خانواده ما هم سلام رسانده و یادآور شده که با خانواده اش تماس بگیریم.حتما" خودت می دانی وقتی این خبر را شنیدم چه حالی پیدا کردم خوشبختانه ساکن تهران بودند پدر آقای صراف مرد بسیار مهربانی بود وقتی خود را معرفی کردم مرا به گرمی تحویل گرفت هردوی ما حال یکدیگر را به خوبی درک می کردیم چرا که غمی مشترک داشتیم اما به نظر من او پدر خوشبختی است چون تا بحال دو نامه از پسرش به او رسیدهو دست کم میداند او زنده است.پسرش در نامه اول به مهرداد اشاره کرده بود نامه را نشانم داد در آن نوشته شده بود چند دقیقه بعد از پرشش از هواپیما متوجه بیرون پریدن مهرداد می شود اما بعد از ان دیگر هیچ خبری از او در دست نیست.
    این تنها اشاره ای است که به زنده بودن مهرداد کرده فقط همین.
    با نگاهی آشک آلود و صدایی لرزان گفتم :عمو جان این بهترین خبریست که می توانستیم از مهرداد به دست بیاوریم شما از چه چیز نگرانید؟چرا زودتر این خبر خوش را به بقیه نمی دهید؟
    چهره رنج کشیده اش به سویم برگشت صدای گرفته او چشمه شوق مرا خشکاند.
    اگر این مسئله حقیقت دارد و مهرداد زنده است پس چرا کوچکترین خبری از او تا بحال به ما نرسیده؟او نمی توانست مانن دوستش با دست خطی هر چند کوتاه ما را از سلامت خودش مطلع سازد من چطور می توانم با خبری که چندان به صحت آن اطمینان ندارم همسرم را دوباره امیدوار کنم نزدیک به پنج سال از آن حادثه می گذرد مادر مهرداد نسبت به سالهای اول کمی آرامتر شده مریم ومحمود هم با این وضعیت خو گرفته اند حالا چگونه می توانم درد آنها را تازه کنم؟قطره های اشک به آرامی به گونه ام چکید با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم:
    پس شما هیچ امیدی به بازگشت او ندارید؟
    نگاهش به چشمان اک آلودم دوخته شد اما هیچ نگفتسرم به پایین خم شد صدای هق هق آرام خودم را به وضوح می شنیدم .سنگینی دستش را دوباره بر شانه خود حس کردم صدایش پرطنین در گوشهایم ریخت.
    دخترم نمی خواستم ترا ناراحت کنم اما لازم بود حقایقی را با تو در میان بگذارم باید این حقیقت را بدانی که ممکن است پس از اینهمه انتظار فقط پلاکی از او را برایمان بیاورند گرچه به زبان آوردن این مطلب خیلی سخت و ناگوار است اما نمی خواهم سالهای جوانی تو بیهوده هدر برود بهتر است تو برای زندگی آینده ات به فکر باشی و خودت را با یک امید واهی داخوش نکنی.
    نگاهم به مهسا که چون فرشته ای در آغوشم به خواب رفته بود افتاد او را محکم تر به خود فشردم و با کلامی قاطع گفتم:اگر منظورتان ازدواج است در صورت نبودن مهرداد ترجیح می دهم تا آخر عمر مجرد باقی بمانم بعد از مرگم مطمئنا"در کنار او خواهم بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/