پس از رفتن مریم خیلی احساس تنهایی کردم تنها محرم اسرارم را از دست داده بودم زمانی که برای خداحافظی او را در آغوش کشیدم با صدای بغض آلودی گفت :یادت هست با من چه عهدی بستی؟ با تائید سر پاسخش را دادم .
اگر بخواهی آنرا بشکنی هیچکس ترا منع نمی کند. به دنبال این کلام خود را از اغوشم بیرون کشید و چشمان اشکبارش را به من دوخت و اضافه کرد تو به اندازه کافی وفاداریت را نشان دادی چهار سال از مفقود شدن مهرداد میگذرد و هنوز هیچ خبری از او به دست نیامده حقیقتش خود منهم از زنده بودن او ناامید شده ام بهمین خاطر میگویم تو حق داری که مسیر زندگی ات را تغییر بدهی و کسی نمی تواند بر تو خرده بگیرد.
بغضی که سالها قلبم را در خود می فشرد در هم شکست همراه با قطره های اشک که فرو می ریخت گفتم: تو گمان میکنی من به خاطر حرف دیگران انتظار می کشم؟اگر میبینی تا بحال گذر ایام را تحمل کرده ام و بعد از این هم تا هر زمان که لازم باشد تحمل می کنم فقط به خاطر ندایی است که قلبم به من میدهد من مطمئنم که مهرداد زنده است ویک روز باز میگردد تا آن زمان هرقدر که لازم باشد صبر میکنم پس تو میتوانی به عهد من ایمان داشته باشی.
اغوش پر مهرش مرا محکم در خود فشرد و با بوسه گرمی گفت:متشکرم آذر حرفهای دلگرم کننده تو موجب می شود که ما هم به بازگشت مهرداد امیدوار بشویم ارزو می کنم یکروز او به سلامت برگردد و ترا به معنی واقعی خوشبخت کند.
در غیاب مریم رفت وامد های محمود وآذین به منزل ما بیشتر شد در این دیدار ها بود که محمود به طور خصوصی با مادر درد ودل کرد و از بی مهری آذین و بی تفاوتی او نسبت به زندگی زنا شویی اش صحبت کرد مادر موضوع را با من در میان گذاشت و نظرم را جویل شد به او پیشنهاد کردم حضورا" با آذین در مورد رفتار ناخوشایندش صحبت کند و علت آنرا بپرسد با موافقت او یک روز در غیاب محمود نزد آذین رفتیم با نگاهی به ظاهر منزل دانستیم که اعتراض محمود به جا بوده .اطاقها کاملا" بهم ریخته و نامرتب بود تشتی انباشته از کهنه ها و لباسهای بچه در گوشه حمام قرار داشت در آشپزخانه هم از غذا خبری نبود مهسا در تختش به خواب رفته بود و آذین تا قبل از رسیدن ما به قول خودش سرگرم مطالعه کتاببوده است نگاه تاسف بار مادر در اطراف به گردش در امد سپس چشمانش را به اذین دوخت و با لحن معترضی پرسیدکاین چه زندگی است برای خودت ساختی؟بیچاره محمود حق داشت از دست تو گله کند اگر من هم بودم حالم از این زندگی بهم می خورد.
آذین نگاه بی تفاوتش را به مادر دوخت و جوابی نداد مادر از اینهمه بی اعتنایی عصبانی شد و با لحن محکمتری گفت:با تو هستم پرسیدم چرا به زندگی ات اهمیت نمی دهی؟
آذین شانه هایش را بالا انداخت و با صدای ارامی گفت:چی کار باید بکنم؟
مادر از پاسخش عصبی تر شد و با پرخاش گفت: از من می پرسی؟ یک نگاه به آشپزخانه حمام وایندور بر بنداز ان وقت می فهمی چه باید بکنی.
پوست دست من به مواد پاک کننده حساسیت داره ضمنا" صدای جارو برقی هم مرا دچار سردرد می کند.
پاسخ آذین در نهایت خونسردی ادا شد .
_گرچه همه اینها بهانه است اما لااقل می توانی برای شوهرت که خسته از راه می رسد غذایی تهیه کنی.
بوی سرخ کردن غذا حالم را بهم می زند .
چهره مادر از عصبانیت بر افروخته شده بود .با لحنی که ناراحتی اش را نشان می داد گفت: چطور قبلا" نه از بوی غذا ناراحت می شدی و نه حساسیت پوستی داشتی تازگی به این امراض مبتلا شدی؟
آذین ناگهان از کوره در رفت و با پرخاش گفت:همین حرف های دو پهلوی شما باعث شد من به این ازدواج تن دادم اگر آنهمه به پروپایم نمی پیچیدید حالا اینطور گرفتار نمی شدم اینهم ازدواج و تشکیل زندگی غیر از یک بچه نق نقو و از صبح تا شب کار کردن چی نصیبم شد؟فراموش کردید به خاطر تولد بچه چی کشیدم؟سلامتی ام را از دست دادم حالا هم باید از صبح تا شب در این خانه لعنتی زحمت بکشم چرا؟ برای اینکه آقا محمود راحت باشد مگر فرق بین من واو چیست که همه زحمات را باید من بر دوش بکشم ؟وقتی مریم را با خودم مقایسه می کنم می فهمم که چه قدر کم شانس هستم منوچهر را میبینید؟از یکماه قبل مریم خانوم را فرستاد تهران که آب تو دلش تکان نخورد روزی نیست که تلفنی احوالش را نپرسد ویا هدیه ای برایش نفرستد انوقت شما به من ایراد می گیرید؟
چهره آذین کاملا" سرخ شده بود و تمام بدنش می لرزید مادر با مشاهده حال او کمی کوتاه امد و با لحن ارامی گفت:محمود هم شوهر خوب ومهربانی است تو هنوز مرد بد ندیدی که به او ایراد می گیری فکر میکنی او او از ساعت هفت صبح تا دو بعد از ظهر و شاید هم دیرتر مشغول باد زدن خودش است ؟ او زحمت می کشد که رفاه تو ودخترت را فراهم کند همیشه زندگی به همین نحو بوده که مردها موظفند معاش خانواده را تامین کنند و در عوض زن وظیفه دارد راحتی همسر وبچه هایش را مهیا کند ضمنا" زمانی که بله گفتی بچه نبودی باید فکر اینجای کار را می کردی.
فکر؟چه حرفها 1مگر فراموش کردید همه شما آنقدر از محسنات محمود تعریف کردید که دیگر فرصتی برای فکر کردن پیش نیامد البته قصد شما فقط دست به سر کردن من بود وگرنه چرا کسی به آذر چیزی نمی گوید؟چطور اجازه می دهید مجرد بماند ان هم با خیال و درر انتظار شخصی که حتما" تا بحال استخوانهایش هم پوسیده؟
حرفهای آذین ماند خنجر به قلبم نشست اصلا انتظار نداشتم با این لحن کینه توزانه در مورد من اظهار نظر کند او به خوبی می دانست که مهرداد تا چه اندازه برای من عزیز است چطور راضی شد دل مرا با حرفهایش زخمی کند؟رطوبت اشک را بر چهره ام حس کردم صدای مادر را در حالیکه تلاش می کرد جلوی خشم خود را بگیرد شنیدم.
مسئله آذر را با خودت مربوط نکن او تا هر زمان که لازم بداند می تواند به همین حالت باقی بماند و به تو ربطی ندارد اما در مورد تو من وپدرت هیچگاه ترا مجبور به قبول ازدواج نکردیم فقط پیشنهاد دادیم که مسیر زندگی ات را انتخاب کنی حالا این همان راهی است که خودت برگزیدی پس بهانه گیری را کنار بگذار و زندگی ات را روبراه بکن ضمنا" این را بدان که خداوند نظر لطفی به تو داشته که محمود را در مسیر زندگی ات قرار داده و گرنه هیچ مردی تحمل رفتار ناپسند تو را ندارد .
رنگ اذین از سرخی به زردی گرایید حلقه چشمانش فراختر از معمول به نظر می رسید در یک چشم به هم زدن از جا پرید و با فریاد گفت :
بس کن ... بس کن... دیگر نمی خواهم صدای تو را بشنوم همین شما بودید که مرا بدبخت کردید از همه شما متنفرم از محمود و بچه اش هم نفرت دارم از این زندگی حالم بهم میخورد اصلا" من دوست ندارم در این خانه زندگی کنم مگر زور است نمی خواهم...نمی خواهم ..
به دنبال این کلام سراسیمه به سوی در دوید اما ناگهان تعادلش را از دست داد و نقش زمین شد مادر دست وپایش را گم کرده بود ونمی دانست چه کند صدای گریه مهسا هم ما را دستپاچه تر می کرد .
پدر ومحمود تلفنی از ماجرا مطلع شدند و هر دو همزمان خود را به منزل رساندند آذین در حالیکه دچار تشنج شده بود به وسیله آمبولانس به پایگاه انتقال دادند من برای مواظبت مهسا در خانه ماندم وقتی مادر برگشت رنگ به رو نداشت به گفته او آذین را به بیمارستان بزرگی در شهر منتقل کرده بودمد ظاهرا" حال او وخیم تر از ان بود که ما حدس می زدیم مادر با صدای بغض آلود و چشمانی اشکبار نظریه دکتر معالج را برایم گفت.به عقیده دکتر آذین بر اثر فشار زایمان ودردهای ناشی از ان دچار نوعی بیماری روانی شده بود.
خبر بیماری آذین همه ما را شوکه کرد هیچ یک از ما حتی به فکرمان هم نمی رسید او به چنین بیماری خطرناکی مبتلا شده باشد رنجشی که از حرفهای او به دلم نشسته بود از میان رفت و جای آنرا احساس علاقه ای شدید همراه با نگرانی گرفت .
از این پس سرنوشت خواهرم چه می شد؟ایا محمود با این شرایط باز هم او را به همسری قبول داشت؟در این صورت چه کسی باید از او ومهسا مواظبت می کرد.
پرسشهایی از این قبیل یک لحظه فکرم را راحت نمی گذاشت پدر ومادر نیز با افکار پریشان خود دست به گریبان بودند آذین یک هفته تمام در بخش ویژه بیمارستان روانی بستری کردند باید معاینات کاملی به عمل می امد در این مدت محمود ومهسا نزد ما بسر می بردند محمود فقط برای تعویض لباس به منزلشان سر می زد و بقیه ساعات را در کنار ما م گذراند با نگاه به چهره او خوب میشد فهمید که رنجی می برد خصوصا زمانی که مهسا را در آغوش می کشید خطوط چهره اش حالت افسرده تری به خود می گرفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)