شرکت با مرخصی هفت روزه من موافقت کرد در این مدت چهار روز را در بیمارستان به نگهداری از آذین گذراندم در پایان روز چهارم محمود هردوی مارا به منزل برگرداند آقای صفایی و مریم هم ما را همراهی می کردند محمود به نحوی کارها را ترتیب داده بود که در لحظه ورودهمسرش گوسفندی زیر پایش قربانی شود خانم معینی همسایه بغل دستی منقل اسپند را جلوی آذین به گردش در اورد و همراه با ذکر صلوات دودش را به خورد اطرافیان داد در آن میان نگاهم به آذین افتاد که با سماجت به بریدن سر حیوان چشم دوخته بود.
اذین مدت یک هفته در منزل ما به استراحت پرداخت من ومادر به نوبت از او و نوزادش مراقبت می کردیم پس از روزهای اول رفتار او عادی شد و به مرور سلامتی اش را به دست اورد.
ورود آقا وخانم کاشانی شور ونشاط به منزل محمود داد تولد مهسا کوچولو بهانه خوبی برای کشاندن آنها به بوشهر بود با آمدن آنها اذین هم به منزل خودش رفت .پس از رفتن مهمانها من ومادر فرصت کردیم کمی به نظافت منزل برسیم به وسیله یکی از دوستان مطلع شده بودیم که روز بعد ناوچه پدر به بندر بوشهر خواهد رسید مادر اصرار داشت که در لحظه ورود پدر خانه تمیز وپاکیزه باشد .شب هردو خسته از کار روزانهدر بستر دراز کشیدیم وبا هم سرگرم گفتگو بودیم که ناگهان برق قطع شد معمولا" اوقاتی که پدر به سفرهای دریایی می رفت من جای او را برای مادر پر می کردم به دنبال قطع برق آژیر پایگاه به صدا در امد و وضیعت قرمز اعلام شد دیگر این موضوع عادی شده بود که سعی نکردیم به مکان امنتری برویم همانجا در رختخواب دراز کشیده ومنتظر پایان وضعیت قرمز بودیم ظاهرا" احسان وایمان در خواب سنگینی فرو رفته بودند چرا که هیچ سرو صدایی از اطق آنها به گوش نمی رسید از آنجایی که صدای شلیک پدافندها بلند نشد دانستیم حممله به نقطه ای در اطراف بوشهر بوده.مادر با لحن نگرانی گفت :خدا به خیر بگذراند معلوم نیست به کجا حمله کرده اند.
آنشب یکی از شبهای سرد زمستان بود که با باد هوا بر شدت سوز هوامی افزود.می دانستم نگرانی مادر از کجاست به همین خاطر تلاش کردم به نحوی ذهن اورا از خطرناک بودن موقعیت پدر دور کنم غافل از اینکه در ان لحظات حساس موشک دشمن ناوچه آنها را هدف گرفت و عده زیادی را به شهادت رسانده بود .صبح با مادر سر میز صبحانه سرگرم گفتگو بودیم که زنگ در به صدا در آمد احسان دوان دوان به دم در رفت وقتی بازگشت به مادر گفت:آقای کریمی آمده با شما کار دارد.
در یک ان رنگ از چهره مادر پرید لقمه ای که می خواست به دهان بگذارد روی میز گذاشت و با عجله از آشپزخانه خارج شد حس کنجکاوی مرا هم به دنبال او کشید زمانی که به آندو نزدیک شدم مادر دستش را به دیوار تکیه داده وبا چهره ای بی رنگ به سخنان اقای کریمی گوش می داد در کنار ستون درگاه طوری که در معرض دید نباشم به انتظار سخنان او ایستادم در همان حال صدایش را شنیدم که گفت:
باور کنین که جناب شریفی کاملا" سلامت هستند فقط کمی جراحت سطحی برداشتند که آن هم چیز مهمی نبود فعلا برای رسیدگی به حل زخمی ها در بیمارستان به سر میبرند تا یکی دو ساعت دیگر به منزل می آیندمن خواستم شما را زودتر مطلع کنم که در لحظه ورودش خودتان را کنترل کنید و دچار اضطراب نشوید خصوصا" که جناب شریفی از نظر روحی خیلی صدمه خورده اند به همین سبب شما وبچه ها باید خوددار باشید و تا جایی که ممکن است محیط آرامی را برایش فراهم کنید.
حق با آقای کریمی بود پدر از نظر روحی واقعا" آسیب دیده بود گرچه از نظر ظاهر هم جراحات زیادی برداشته بود زخمهای جسمانی همیشه قابل درمان است ولی چه دارویی می توانست خاطره وحشتناک آن شب و سوختن عده زیادی از خدمه کشتی را از ذهن او پاک گند؟صدای افرادی که در قسمت زیرین ناوچه جای داشتند و اصابت موشک راه هر گونه فراری را بر روی آنها بسته بود هرگز از یاد او نمیرفت همه تلاشها برای نجا جان آنها بی ثمر مانده بود .
توده های کبود ابر جای جای آسمان را پوشانده بود واحتمال بارندگی می داد خاک نمدار گورستان بوی خاصی را به مشام می رساند نسیم سردی که وزیدن گرفته بود سوزش گزنده ای داشت با این همه دلهای داغ دیده را اعتنایی به سردی هوا نبود ازدحام بیش از حد مردم نشانگر این واقعیت بود تمامی محوطه جمعیت سیاهپوش و عزاداری که برای تشیع جنازه ده شهید عزیز در آنجا گرد آمده بودند موج می زد.صدای گریه زنان همراه با نوای غم انگیز1 (سنج ودمام )در هم امیخته و قلب حاضرین را مالامال از غم می کرد تابوتهای ان عزیزان مزین به تاج گلهای زیبایی با مراسم خاصی وارد محوطه شد پیشاپیش گروه موزیک نظامی در حالیکه مارش عزا می نواخت در حرکت بود و در پس تابوتها عده کثیری از نظامیان و خانواده و بستگان شهدا و همینطور بقیه مردم وارد گورستان شدند.
در تمام عمرم هرگز چهره پدر را تا این حد افسرده و غمگین ندیده بودم اقای کاشانی نیز به احترام روح ان عزیزان در صفوف تشعیع کنندگان حضور داشت مادر هم در لباس سیاه عزا در کنار همسران آن جانبازان به سوگ نشسته بود دیدن این منظره دلخراش وجودم را به رعشه انداخت اشک بی امان از چشمانم فرو می چکید و صدای هق هق آرامم پشت لبهای بسته ام خفه می شد لرزش زانوانم چنان شدید بود که مشکل می توانست وزنم را تحمل کند.خود را به درخت گل بریشمی که در کنارم شاخ وبرگش را به اطراف گسترده بودتکیه دادم وسنگینی وزن خود را بر او تحمیل کردم.آنروز یکی از تلخ ترین روزهایی زندگیم بود دو هفته بعد آقا وخانم کاشانی تصمیم به بازگشت گرفتند.
روز قبل از حرکت همگی منزل ما دعوت داشتند آنروز در حین پذیرایی با نگاه دقیقی به چهره آندو متوجه شدم که در این مدت تا چه حد پیر وشکسته شده اند این را به خوبی درک می کردم که جای خالی مهرداد چقدر آنها را عذاب می دهد چرا که منم از فشار این رنج در عذاب بودم به دنبال پخش فنجانهای چای در کنار مریم نشستم صحبت بر سر انتقالی آقای صفایی به تهران بود او می گفت :من از حالا همه سعی خودم را می کنم که در خرداد کار انتقالی راحت انجام بگیرد البته باید اول ترتیب انتقالی مریم را بدهم ماه آیندهدورانمرخصی اضطراری او شروع می شود این چندماه فرصت خوبی است که امر مربوط به جابجایی را انجام بدهم از اینکه می شنیدم تنها دلگرمی من به زودی بوشهر را ترک خواهد کرد غمگین شدم با این همه حق را به مریم می دادم اولین اقدام را بیشتر به خاطر والدینش انجام میداد چون میدانست درد تنهایی تا چه حد به انها فشار می اورد از طرفی نوزاد جدید می توانست برای خانواده اش سرگرمی مناسبی باشد .
خانم کاشانی با خوشحالی گفت:از فردا که برمی گردم منزل را برای آمدن مریم از هر نظر مهیا می کنم یک اطاق را هم فقط به نوه عزیزم اختصاص می دهم محمود با لحن خاصی گفت هنوز به دنیا نیامده اینطور با شور ونشاط از او صحبت می کنید پس دختر من چه می شود؟
محمود جان تا بحال نمی دانستم مردها هم حسودی می کنند .
این صدای مریم بود که با خنده شیرینی شنیده شد.
خانم کاشانی با لحن پرمهری گفت هنوز پدربزرگ ومادربزرگ نشده اید تا بفهمید که همه نوهه ا برای ما یک اندازه عزیزند محمودجان تو هم هر وقت به تهران بیایی جای دخترت روی چشم ماست .
بحث بر سر عزیز بودن نوه بالا گرفت تا جایی که والدین من و آقا وخانم کاشانی همه به این حقیقت اعتراف کردند که نوه حتی از فرزند هم دوست داشتنی تر است .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)