دو سال از آغاز جنگ گذشت در این مدت مردم با شرایط جنگ خو گرفته بودندوهمه فکر و هدفشان به خاک مالیدن پوزه دشمن بود اما زندگی روال عادی خودرا طی می کرد کم کم روابط ما وخانواده کاشانی حالت رسمی تر ی به خود گرفتچرا که آذین و محمود یکدیگر را برای یک زندگی مشترک انتخاب کرده و درآینده ای نزدیک رسما" با هم پیوند زناشویی می بستن از طرفی مریم هم بهخواستگاری یکی از دوستان مهرداد پاسخ مثبت داد قرار بر این بود که او همبه زودی به خانه بخت برود.
آقای کاشانی 30 سال خدمت خالصانه را پشت سر گذاشته وهمین روزها حکمبازنشستگی اش ابلاغ می شد ظاهرا" پس از پایان کار او وهمسرش به تهرانبروند ودر منزل شخصی خود زندگی کنند وخانه کنونی هم از پدر به پسر انتقالمی یافت قرار بود محمود وآذین پس از ازدواج در همین خانه اقامت داشتهباشند من نیز با روحیه خرابی که داشتم دوران دبیرستان را به پایان رساندماما دیگر هیچ شوقی برای ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه در خود نمی دیدمیکسال بی هدف گشتن باعث شد به فکر پیدا کردن شغلی برای خود بیفتم از اینرو در پی یافتن کار مناسبی بودم که نیمی از اوقات مرا پر کند مادر هم اینروزها سخت گرفتار بود روبراه کردن جهیزیه مناسبی برای آذین تقریبا" تماموقت او را پر کرده بود از طرفی شور والتهاب مراسم عروسی آذین را از آنحالت همیشگی بیرون کشیده و به طرز عجیبی بهانه گیر و حساس کرده بود.
به پیشنهاد آقای کاشانی قرار بر این شد که مراسم عروسی هر دو زوج جوان دریک شب برگزار شود همگی از این پیشنهاد استقبال کردند و در مدت کوتاهیضروریات جشن مهیا شد .
خانواده های دایی ناصر و عمو رجب وهمینطور پدربزرگ ومادربزرگ از جملهکسانی بودند که از چند روز قبل به بوشهر آمده بودند تا در انجام کارها مارا یاری کنند .در بین حاضرین جای کیومرث خالی بود او ظاهرا" به خاطرمشکلات شغلی نمی توانست در مراسم عروسی شرکت داشته باشد خانه ما پس ازورود مهمانها شور وحال خاصی پیدا کرده بود باز جای شکرش باقی بود کهروزهای اول بهار را پشت سر می گذاشتیم و همه از سرسبزی ولطافت محیط تعریفمی کردند.
عاقبت شب موعود رسید آذین ومریم لباس سپید خود را به تن کردند و همچون دوفرشته زیبا سر سفره عقد نشستند در لحظه انجام خطبه قطره های اشک بی اختیاربر گونه ام روان شد نمی دانم اشک شوق بود که از تماشای دو عزیز خوشبختجاری مس شد یا اینکه سرشکی بود که از غم پنهانم سرچشمه می گرفت زمانیگوشه خلوتی پیدا کردم تا اشکها را دور از نگاه دیگران جاری سازم صدایمردانه ای خلوت مرا به هم زدو پرسید:تو هنوز در فکر او هستی؟
به عقب برگشتم امیر را دیدم که بر درگاه اتاق ایستاده ومرا تماشا می کرداو تنها کسی بود که در آن میان به حال زارم پی برده بود نیاز به همزبانیباعث شد که بی پرده هر آنچه بر دلم می گذشت به زبان بیاورم وبگویم :منهرگز او را فراموش نمی کنم ...هرگز
روز بعد برای همه ما روز پر کاری بود با آنکه مراسم جشن در سالنی خارج ازمنزل برگزار شد ولی ریخت و پاش اطاق ها دست کمی از سالن نداشت.توران خانمپا به پای من ومادر تلاش می کرد ناهید خانم زن عمو رجب مدیریت کار را دردست گرفته و بیشتر دستور می داد عصر که همه دور هم نشستیم و استراحت میکردیم مادر در حین پذیرایی چای وشیرینی صحبت را به آنجا کشید که هیچکس ازقسمت وتقدیر خبر ندارد او در حالیکه فنجان چای به حاضرین تعارف می کردگفت : من حتی فکررش را هم نمی کردم که آذین عروس آقای کاشانی بشود بااخلاقی که من در دخترم سراغ داشتم گمان می کردم هیچ وقت برای ازدواج وتشکیل زندگی آمادگی نخواهد داشت اما پیداست ما هنوز جوانها را نشناخته ایم.توران خانم گفت اکثر جوانها تودار ومرموز هستند من هم هنوز نتوانستهام اخلاق بچه هایم را درک کنم برای مثال همین کیومرث مدتی است که شدیدادر فکر است و افسرده به نظر می رسد اما هرچه دلیلش را می پرسم لب از لبباز نمی کند دایی ناصر گفت خانم مسئله اینجاست که من وشما فکر می کنیمآنها هنوز بچه هستند در صورتی که آنها دیگر بزرگ شده ومشکلات خاص خودشانرا دارند شاید کیومرث ترجیح می دهد مشکلش را خودش به تنهایی حل کنداتفاقا" صبور بودن نق ونال نکردن یکی از فضایل خوب آدمی است.
توران خانم با لحن گله مندی گفت یعنی ما نباید فهمیم مشکل پسرمان چیست؟تالااقل او را راهنمایی کنیم. عمو رجب دخالت کرد و گفت کنسل جدید اکثرا" زودرنج وحساس هستند به همین خاطر در مواجه با هر مشکل کوچکی زود افسرده ومغموم می شوند البته بد نیست پدر مادر ها با مشکلات آشنا باشند اما دخالتزیادی در امور آنها شاید اتکا به نفس را در بچه ها کم کند واین درست نیست.
پدر بزرگ گفت: ای بابا زمانه خیلی فرق کرده یادم هست وقتی من به سن وسالامیر بودم پدرم یکروز مرا صدا زد وگفت من ومادرت تصمیم گرفیم برای توزندگی مستقلی تشکیل بدهیم اتفاقا" مادرت یکی از دختران خوب فامیل را زیرسر گذاشته اگر مخالفتی نداری زودتر کارها را روبراه کنیم من از خجالت سربلند نکردم فقط پیشانی ام از شرم خیس شد خدابیامرز هم سکوت مرا بر رضایتمدانست و در عرض یکهفته جشن عروسی راه انداخت چهل ونه سال از آن زمانمیگذره و تابه حال به لطف خدا زندگی خوبی داشتم.اما حالا زمانه طوری شدهکه جوانها به هیچ وجه زیر بار چنین ازدواجهایی نمی رند.
امیر گفت: پدربزرگ شما شانس بزرگی آوردید که مادربزرگ دختر زیبا وخوشبرورویی بود اگر در همان شب اول از دیدن عروس به وحشت می افتادید باز هماز این نظریه دفاع می کردید؟
پدربزرگ با خنده سر خوشی جواب داد: تا بحال به این مطلب فکر نکرده بودم اما این هم برای خودش سوال جالبی است .
امیر دوباره گفت :تازه اوضاع وقتی بدتر می شود که انسان دلش جای دیگری بندباشد در آن صورت هیچ دختری هر قدر هم که زیبا باشد به دل نمی نشیند و آنقتدر صورت قبول کردن یک پیوند اجباری باید یک عمر بدون علاقه زندگی کرد واین به مراتب از تنها زندگی کردن دشوارتر است .
پدربزرگ با کلام طنز آلودی پرسید:امیر جان نکند تو هم دلت جایی بند است ؟در این صورت اگر لب تر کنی فورا" یک مراسم دیگر برپا میکنیم.
امیر پوزخندی تلخی زد وگفت :همه چیز به همین سادگی ها هم نیست .
پدربزرگ با لحن مطمئنی گفت :چرا نیست بابا جان این دوره زمانه با پول همه کار می شود کرد.
امیر با صدای گرفته ای گفت: همه کار شاید اما مطمئنم که با پول نمی شود محبت کسی را خرید.
در یک لحظه متوجه نگاه مستقیم او شدم و چیزی شبیه جرقه در مغزم صدا کرد .پدربزرگ دوباره شروع به صحبت کرد اما من حرفهای او را به درستی نمیشنیدمصدای زنگ تلفن مرا به سمت هال کشید به محض برداشتن گوشی صدای آقای کاشانیرا شناختم پس از احوالپرسی پرسید بابا هستند؟
بله عمو جان چند لحظه گوشی لطفا" به پدر اشاره کردم این بار به جایبازگشت نزد دیگران به آشپزخانه رفتم وخودم را مشغول نظافت آنجا کردم پدربه محض قطع مکالمه مژده داد که آقای کاشانی همه را به صرف شام در یکی ازرستورانهای کنار دریا دعوت کرده است.
ساحل دریا در آغاز غروب چقدر زیبا و دلنشین است و زمانی که قرص نارنجی رنگخورشید در آن سوی دریا آرام آرام پایین می آید این توهم در ذهن ایجاد میشود که دریا الهه نور را به آغوش خود دعوت می کند تا در میان امواجش شبیرا به صبح برساند غرق تماشای این منظره بدیع سنگینی دستی را بر شانه هایماحساس کردم مسیر نگاهم به انسو چرخید آقای کاشانی را دیدم که در کنارم برروی سکو سیمانی نشست چهره او هاله ای از غمی پنهان را در خود نشان می داداین تبسم تلخ را دیشب نیز دیده بودمبا صدای محزونی پرسید :آذر جان چراتنها نشستی؟آن چشمان درشت سیاه مهرداد را برایم زنده کرد. گاهی اوقاتانسان در مین جمع بیشتر احساس تنهایی می کند در این مواقع هیچ جا بهتر ازیک گوشه خلوت وتماشای طبیعت نیست.
گویا متوجه گرفتگی صدایم شده بود چون با نگاه پرمهری گفت:امیدوارم وجود من آسایش ترا برهم نزده باشد .
نه عمو جان باور کنید من در کنار شما احساس آسایش می کنم.
خوشحالم چون من هم در کنار تو غم ها را برای زمان کوتاهی فراموش می کنم وامیدم به آینده بیشتر می شود.
با مکث کوتاهی پرسیدم:عمو جان شما فکر میکنید این جنگ تا کی ادامه داشته باشد؟
هیچکس نمی تواند حدس بزند همانطور که آغازش برایمان ناگهانی بود پایانش همهر زمان ممکن است فرا برسد با همه اینها آرزو می کنم بتوانیم قوای دشمن راآنچنان گوشتمالی بدهیم که دیگر هرگز هوس تجاوز به خاک دیگری را نکنند.
با یادآوری جنگ چهره او حالت بر افروخته ای به خود گرفت در آن میان بدونفکر قبلی گفتم راستی خبر داشتید که مهرداد جان مرا نجات داد وجسم نیمهجانم را از میان آبهای دریا بیرون کشید؟
به حالت متعجبی گفت:از مدتها پیش موضوعی به خاطرم مانده اما به درستی نمی دانم جریان از چه قرار بود.
موضوع مربوط به زمانی است که ما در بندر انزلی.....
ماجرا را با آب وتاب مخصوصی برایش بازگو کردم گاه به گاه که نگاهم بهنگاهش می افتاد می دیدم که از شنیدن ماجرا ی اولین برخورد من ومهردادعمیقا" لذت میبرد با چهره ای پر از خنده گفت:عجب حادثه جالبی مهیج تر ازآن دیدار مجدد شما در هواپیماست .
حق با شماست انسان وقتی به این دو برخورد فکر می کند می بیند که تقدیر چهبازی عجیبی دارد هیچکس نمی تواند حدس بزند که چرخ گردون چه سرنوشتی برایشرقم زده.
صدای سرخوش محمود خلوت ما را به هم زد.ببینم پدر با عروس آینده ات خلوتکردی؟فرصت گفتگو با آذر خانم زیاد است امشب را به مهمانهایت برس صدای همهاز گرسنگی در امده.
از تاثیر کلام محمود گرمی مطبوعی بر گونههای خود احساس کردم ونوری از امیدبر دلم تابید آقای کاشانی دستم را گرفت که در برخاستن یاری ام کند.
دقایقی بعد هر سه ما به جمع دیگران پیوسته بودیم.