آن روز تا شب آرام وقرار نداشتم نمی دانم چرا دلم شدیدا" شور می زد نمی دانستم مهرداد از بازگشت ما خبر دارد یا نه از مریم هم هیچ خبری نبود آذین سرگرم مطالعه یک داستان جنایی بود او چنان در کتاب غرق شده بود که از دنیای اطراف هیچ خبر نداشت ظاهرا" از حمله های هوایی هم خبری نبود به گفته پدر برجند روزی یکبار سری به این حوالی می زنند و همیشه هم دست از پا درازتر برمیگردند پدر برایمان تعریف کرد که حمله های دریایی با برتری نیروهای خودی همراه بوده و ضربه های سختی به پیکر نیروی دریایی عراقی وارد شده است از طرفی هواپیماهای جنگی ما هم حملات سختی به نقاط حساس دشمن داشته اند جنگ زمینی هم با رشادت و همیاری مردم غیور ونیروهای نظامی همچنان ادامه داشت آنطور که پدر می گفت شهر بوشهر وهمراه با دیگر شهرها نیز پذیرای عده زیادی از هموطنان جنگ زده بود و مسئولین همه تلاش خود را به کار گرفته که امکانات لازم را در اختیار این افراد قرار بدهند پدر همچنان سرگرم گفتگو بود واز هر مطلبی سخن می گفت در میان صحبتهایش پرسیدم در این مدت هواپیماهای ما که به عراق حمله میکنند آسیب وارد نشده؟
چهره اش حالت متاسفی به خود گرفت و گفت متاسفانه یک مورد داشتیم که بسیار اسفناک بود یکی از هواپیماهای جنگنده ما بعد از موفقیت در انجام ماموریت مورد اصابت موشک قرار گرفت و در هوا متلاشی شد جای تاسف اینجاست که خلبان و کمک خلبان هیچکدام فرصت نکردند جان خود را نجات بدهند .در یک لحظه رنگ از رویم پرید با صدایی که به زور از گلویم خارج می شد پرسیدم خلبانش آشنا بود؟
نگاه پدر حالت به خاصی گرفت با تبسم موذیانه ای گفت اگر منظورت مهرداد است , نه او نبود.
جان تازه ای گرفتم و با کلامی که با شرم همراه بود پرسیدم چرا فکر کردید منظورم اوست؟
قیافه حق به جانبی گرفت وگفت :خوب..چ.ن برادر دوست توست وباید برایش نگران باشی خیالت راحت باشد مهرداد خلبان پر دل وجراتی است این طور که شنیده ام در اکثر ماموریت ها داوطلبانه شرکت می کندوخوشبختانه همه عملیاتش هم با موفقیت همراه بوده است.
برای اولین بار بود که پدر او را اینطور صمیمی خطاب می کرد حس کردم در غیاب ما روابط میان آن دو خیلی محکمتر شدهپدر ادامه داد اتفاقا" همین دیشب با من تماس گرفت برایش عادت شده که قبل از هر پرواز تلفنی مرا از رفتنش با خبر می کند گویا نیمه شب قرار بود برای یک عملیات حساس اعزام بشود از قضا شنیده بود شما هم امروزمی رسید موقع خداحافظی سفارش کرد که سلام گرمش را به شما برسانم ضمنا" یاداور شد که بزودی برای عرض خیر مقدم همراه با خانواده اش به اینجا خواهد امد
شنیدن این خبر غوغایی درونم به پا کرد آنقدر به هیجان امده بودم که کف دستهایم خیس عرق شده بود به بهانه ای از کنار انها برخاستم وبه هال امدم همزمان صدای زنگ تلفن هم بلند شد با برداشتن گوشی صدای مردی را شنیدم که پرسید :منزل جناب ناخدا شریفی؟
بله بفرمائید. جناب ناخدا تشریف دارند؟بله چند لحظه ...
با اشاره پدر را فرا خواندم گوشی را از من گرفت و شروع به صحبت کرد برای پر کردن وقت به آشپزخانه رفتم و مشغول جمع آوری آنجا شدم در همانحال صدای پدر را شنیدم به دنبال حال واحوال با طرف مقابل چند لحظه سکوت کرد سپس با لحن حیرت زده ای پرسید,کی این اتفاق افتاد؟دوباره سکوت و سپس پرسی شما مطمئنیدکه این خبر حقیقت دارد؟
صدای پدر ناگهان گرفته وغمگین شده بود این بار پرسید به خانواده اش خبر داده اید؟و به دنبال مکث کوتاهی گفت الان خودم را می رسانم تا ده دقیقه دیگر انجا هستم حس کنجکاوی مرا به درگاه آشپزخانه کشاند با نگاهی به پدر دلم فرو ریخت چرا رنگش این طور بود؟پدر اتفاقی افتاده؟
برای لحظه ای نگاه گذرایش به من افتاد سپس با عجله به اتاقش رفت مادر از رفتار او متعجب شد وکنجکاوانه به دنبالش راه افتاد پیدا بود که آنها پشت در بسته مشغول گفنگو هستند اما صدایی به بیرون درز نمی کرد دقایقی بعد پدر با عجله از منزل خارج شد نمی دانم چرا این دلشوره لعنتی عذابم می داد؟عاقبت بی طاقت شدم و با نگرانی به درون اطاق رفتم مادر با رنگی پریده بر لبه تخت نشسته بود و قطره های اشک آرام آرام بر گونه اش فرو می چکید زانوانم سست شد کنارش بر روی زمین نشستم و با صدای لرزانی پرسیم :مادر چه اتفاقی افتاده است؟
نگاه اشک آلودش به سویم چرخید و همراه با ناله ای گفت بیچاره خانم کاشانی...بیچاره خانم کاشانی , با عجله از میان دستش بیرون آمدم در حالیکه مستقیم نگاهش می کردم پرسیدم :مگر چه شده؟چرا؟..دیگر نیازی به سوال نبود چهره مادر گویای عمق فاجعه بود اما باید مطمئن می شدم با صدایی که مشکل قابل تشخیص بود پرسیدم:برای مهرداد...اتفاقی افتاده؟
سرش را چندین بار به علامت تائید جنباند دیگر گریه امانش نداد .تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن لرزشی عجیب مثل آنکهمیان دره ای یخ گیر کرده باشم فکرم اصلا کار نمی کرد به حالت خاصی دچار شده بودم باور این خبر ممکن نبود نباید باور می کردم حتما کسی از روی غرض این خبر دروغ را شایعه کرده مهرداد عزیز من زنده است و به زودی خواهد امد می آید که یادبود قشنگش را با دستهای پرمهرش به گردنم بیاویزد او می اید که برای همیشه مالک من باشد مادر گریه نکنید مهرداد زنده است او می خواهد باز هم مرا غافلگیر کند مادر مادر مگر صدای مرا نمیشنوی؟
دستهایم به جای مادر ملحفه را می فشرد دستی دانه های درشت عرق را از پیشانی ام کنار می زد ابتدا صداها را گنگ ونامفهوم می شنوم اما به مرور دریافتم چند نفر در کنارم سرگرم گفتگو هستند .
صدایی می گوید تبش بالاست برای همین هذیان می گویدصدای نگران پدر به گوش می رسد چرا به این حال دچار شد؟مگر به او چه گفتی؟
این بار صدای مادر بغض الود و گرفته شنیده می شود تقصیر من بود نمی بایست در مورد اقای کاشانی چیزی به او می گفتم با شنیدن این خبر رنگ صورتش مثل گچ سفید شد بعد تمام تنش به رعشه افتاد و در آغوش من از حال رفت
صدای ناشناس گفت:نترسید این یک حمله عصبی است با آمپولی که به او تزریق کردم تا چند دقیقه دیگر هوش می آید.
لحظاتی بعد پلک هایم به ارامی از هم باز شد احساس سنگینی ولختی عجیبی میکردم در همان حال متوجه حضور اشخاصی در نزدیکی خود شدم به سختی توانستم به پهلو بچرخم دوباره پلکهایم به روی هم افتاد و این بار به خواب عمیقی فرو رفتم.