در این مدت که با انها زندگی می کردیم رابطه فرامرز با من خیلی صمیمی شده بود از این رو خود را در مقابل من مسئول میدید همه سعی ام را بهکار گرفتم که اندوهم را پنهان کنم .گفتم:صبر کن بیام تو بعد سئوال کن.
در خانه همه دلواپس من بودند.مادر با نگاه خشمگینی پرسید:این چه وقت برگشتن است؟مگر قرار نبود زودتر برگردی؟
با صدای بغض آلودی گفتم :شما اجازه نمیدهید انسان از راه برسدصبر کنید توضیح بدهم اگر عذرم موجه نبود آنوقت هرچه دلتان می خواهد بگویید.
مادر پس از شنیدن ماجرا نگاهی دقیق به چهره ام انداخت وگفت:حالا چرا بغض کردی؟
اگر شما هم جای من بودید و بعد از انهمه ترس ودلهره با این برخورد مواجه می شدید نه تنها بغض بلکه گریه هم می کردید.ببعد قطره ای اشک بی اختیار از چشمم فرو چکید.صدای مادر را شنیدم که گفت: پاشو دست ورویت را اب بزن و کمک کن سفره شام را آماده کنیم .در حال برخاستن گفتم من میلی به شام ندارم می خواهم بخوابم.
با گفتن این جمله به اطاق خود رفتم اماتانیمه های شب قطره های اشک اجازه ندادند خواب به چشمانم بیاید.
روز بعد سر صبحانه چند بار متوجه نگاههای کنجکاو فرامرز شدمبه دنبال جمع اوری سفره و روبراه کردن آشپزخانه یک راست به اطاق خودم رفتم شوق دیدار مجدد آن هدیه یک لحظه آرامم نمی گذاشت .کیف دستی ام را گشودم وجعبه را از آن خارج کردم شب قبل با چه اشتیاقی آنرا گشوده بودم این بار دلم می خواست در روشنایی روز یکبار دیگر آنرا تماشا کنم.زنجیری از طلا که قلب کوچکی را در مهار خود داشت چند بار از زوایای مختلف تماشایش کردم از دیدنش سیر نمی شدم عاقبت تصمیم گرفتم آنرا در جای خود بگذارم که نگاهم به کاغد کوچک تا شده ایدر میان جعبه افتاد.چطور قبلا"متوجه آن نشده بودم؟آنرا با احتیاط برداشتمو تایش را باز کردم با خوط زیبایی در نهایت ظرافت نوشته شده بود
( جانان من هر گاه پرتو چشمان شهلایت به نظاره این قلب کوچک نشست,یادآر که قلب مرا تا ابد در گرو خود داری نگهدارش باش و از خودت دور نکن چرا که طپشش به هوای توست و حیاتش بسته به حیات تو )
صدای ضربه ای به در باعث شد با عجله همه چیز را درون کیف پنهان کنم وقتی در به روی پاشنه چرخید فرامرز بود که داخل شد.
با نگاهی به چشمانم پرسید:گریه می کردی؟
قطرات اشک را پاک کردم وگفتم:کمی احساس دلتنگی میکنم .نگاهش مستقیم به من دوخته شده بود پس از مکث کوتاهی گفت:اگر رفتار دیشب من ترا دلگیر کرده عذر می خوام باور کن دست خودم نبود.
با صدای گرفته ای گفتم:من از تو دلگیر نیستم افسردگی من از جای دیگریست.کمککی از من برمیاید؟
نه ممنونمخودت را برای من ناراحت نکن به مرور آرام میگیرم .
در هر صورت اگر احساس کردی باید با کسی صحبت کنی من همیشه برای شنیدن حرفهای تو حاضرم.بعد به آرامی از اطاق خارج شد.
بازگشت خانم کاشانی مادر را هم مصمم کرد که تصمیم نهایی خود را بگیرد در آخرین مکالمه تلفنی با پدر او را از خبر بازگشت خود مطلع کردیم شادی در صدایش موج می زدبا خوشحالی گفت:خانه را برای ورودتان اماده میکنم .
دوماه زندگی در کنار خانواده دپمهربان دایی همه ما را به طرز عجیبی به هم وابسته کرده بوددر آخرین روزها همه چهره ها افسرده به نظر می رسید.دایی پیشنهاد کرد ما را با اتومبیلش به بوشهر برساند اما مادر مانعش شد و اجازه نداد بیش از این خودش را به زحمت بیاندازد.
بازگشت ما به بوشهر مصادف شد با اغاز ماه آذر به یقین باید گفت که این منطقه در این ایام بهترین آبو هوا را دارد بادهای خنک پاییزی گیاهانی که بارانهای موسمی تشنگی اشان فرو نشسته وسبز وبا طراوت خودنمایی می کند مهم وهمه از خصوصیات بارز این ایام است.
اتومبیل پدر در برج مقام به انتظار ما ایستاده بود هنگامیکه از اتوبوس پیاده شدیم پدر از شوق نمی دانست اول کدامیک را بغل کند.با ورود به پایگاه تازه فهمیدم که چقدر دلم برای این محیط و خانه مان تنگ شده است با نگاهی به اذین لبخند زنان گفتم:خوشحال نیستی که به منزل برگشتیم؟
با چنان نگاهی براندازم کرد که از سوال خود پشیمان شدم چرا او نسبت به همه چیز تا این حد بی تفاوت بود؟
همه جای منزل از تمیزی برق میزد نگاه پرمهر مادر به سوی پدر متمایل شد در همان حال با لحن دلنشینی گفت:حساب به زحمت افتادی.
لبخند پدر سرشار از عشق وعطوفت بود مادر را در اغوش کشید و گفت:بیست ویک سال است که با تلاش زیاد بهترین وایده آل ترین خانه را برای من مهیا کردی بی آنکه کوچکترین انتظاری داشته باشی, میدانم که هر کاری برایت بکنم جبران آن همه زحمت نمی شود .
ظاهرا" دوقلوها هم از بازگشت به منزل خوشنود بودند یک ساعت به ظهر مانده بود اما همه ما گرسنه بودیم پدر غذای خوشمزه ای آماده کرده بود .چلوکباب غذایی است که معمولا" همه می پسندند البته دست پخت پدر کباب تابه ای بود در حین آماده کردن میز پرسیدم؟خانواده آقای کاشانی چه می کنند؟
خوبند اتفاقا" دیروز خانم کاشانی ومریم را مشغول قدم زدن دیدم وقتی شنیدند قرار است امروز بگردید خیلی خوشحال شدند مریم گفت که امشب برای دیدن تو به اینجا می آید.
با لبخند رضایتی گفتم:چه خوب پس امروز او را میبینم راستی پدر منزلشان در کدام ردیف است؟
وقتی حدود خانه آنها را مشخص کرد دانستم که فاصله زیادی بین خانه هایمان نیست و می توان در پنج دقیقه این مسافت را پیمود.
پدر پرسید تو جناب کاشانی را از نزدیک دیدی؟
فهمیدم پدر ریم نظورش است.گفتم نه اما شنیدم مرد خوبی است.پدر با لحن اطمینان بخشی گفت واقعا انسان شریفی است کمتر کسی را می توان با ایت خلق وخو پیدا کرد از زمانی که در این نیرو خدمت میکنم با اشخاص زیادی مواجه شده ام کسانی که با پیدا کردن مقام شخصیت کاذبی پیدا کرده اند واز یاد برده اند که از کجا امده اند اما در مورد او باید گفت نه میز نه درجه ومنصب نتوانست خللی در روحیه وفطرت انسان دوستانه اش وارد کند رفتار آقای کاشانی با زیر دستانش چنان با عطوفت و مهربانی همرا است که همه بی اختیار در مقابلش مطیع و سربراه می شوند البته او در کنار رفتار متینش مردی منضبط ومقرراتی است.
حرفهای پدر را با اشتیاق می شنیدم و لذت می بردم که محسنات پدر مهرداد را بر میشمارد در پایان صحبت های او گفتم:
پیداست تمام افراد این خانواده خوب ومهربان هستند.
با لبخند زیرکانه ای گفت حق با توست ضمنا" انها هم نظر مساعدی در مورد تو دارند از شرم نگاهم را به زیر انداختم و به اشپزخانه رفتم. مادر سرگرم کشیدن غذا بود دیس برنج را دستم داد وپرسید:چرا اینقدر سرخ شدی؟
در حال خروج گفتم چیز مهمی نیست از گرماست/
صدای مادر را شنیدم که متعجب گفت : از گرما؟