مریم ظرف شیرینی را تعارف کرد همراه با ان فنجان چای را هم جلویم گذاشت باتشکر از او به آقای کاشانی گفتم:نگفتید چطور در این چند ساعت خودتان را بهاینجا رساندید؟
امروز وقتی با شما صحبت می کردم حتی در تخیلم نمی گنجید به این زودی سعادت دیدارتان نصیبم شود .ساعتی بعد از ان باخبر شدم برای یک پرواز اضطراری و جابجا کردن تعدادی قطعات یدکی به تهران اعزام خواهم شد وقتی به تهران رسیدم یکراست آمدم خانه پدربزرگ میدانستم شما عصر به اینجا می آیید.
از پدرم چه خبر سرحال است؟
خیالتان آسوده باشد کاملا سلامت وسرحال است اتفاقا" قبل از حرکت او را تلفنی درجریان سفر گذاشتم برای همه شما سلام فرستاد و سفارش کرد نگران هیچ چیز نباشید .فقط از من خواست در مورد تحصیل شما بپرسم واینکه با درسها چه میکنید؟
در حال حاضر موقتا" در یکی از دبیرستانها سرگرم درس خواندن هستم وطبق روال آنها پیش می روم البته خیلی مایلم به بوشهر برگردیم فعلا"مشغول قانع کردنمادر هستم هیچ بعید نیست تا پایان همین ماه به پایگاه برگردیم.
گرچه وجود شما در پایگاه موهبتی است اما فعلا"عجله نکنید بگذارید اوضاع کمی آرامتر بشود .
معلوم نیست این وضع کی تغییر پیدا می کند و ما تا چه وقت باید به امید آرام شدن اوضاع بنشینیم البته در حال حاضر در منزل دایی کاملا" راحت هستیم اما این یک واقعیت است که هیچ جا خانه خود انسان نمی شود.
خانم کاشانی به تائید حرف من گفت: حق با آذر است گرچه من ومریم در اینجا در رفاه هستیم اما روزی نیست که آرزو نکنم ای کاش در خانه خودم بودم .
نگاه آقای کاشانی به سوی من برگشت وپرسید از پدربزرگ چه خبر؟آنها چه می کنند؟
به لطف شما بد نیستند اتفاقا" چند روز پیش تماس گرفتند.قرار است خانه ای در اصفهان اجاره کن پیشنهاد می کرد ما هم به انها ملحق شویم.
تصمیم دارید به اصفهان بروین؟
تصمیم گیری با مادر است ولی همانطور که گفتم من همه تلاشم اینست که به بوشهر برگردیم.
مادربزرگ آقای کاشانی که پیرزن خوشرویی بود عینک ذره بینی اش را کمی جابجا کرد و لبخندزنان گفت:عجیبه که شما اینقدر به بوشهر علاقه دارید شنیدم انجا آب وهوای بسیار گرمی دارد.
مریم گفت :درست شنیدید عزیز جان اما به قول شاعر کجا خوش است؟آنجا که دل خوش است.
از لحن شاعر مابانه مریم به خنده افتادم مادربزرگ سری جنباند و به حالت پر رمزو رازی گفت:پس اینهمه شور والتهاب بی علت نیست از شرم نگاهم را به زیر انداختم وسکوت کردم .پدربزرگ که به علت کهولت سن به کمک سمعک حرفها را میشنید گفت: مگر خودت یادت رفته درست خاطرم هست ان روز که برای اولین بار مرا در دادگستری دیدی چطور دست وپایت را گم کردی.
بعد نگاهش را طرف ما چرخاند وگفت:البته در آن زمان به آنجا می گفتن عدلیه.
مادربزرگ خنده ای کرد وگفت:من دستو پایم را گم کردم یا تو که کارو زندگیت ول کردی دنبال ما راه افتادی
بحث بر س اینکه کدام یک زودتر در دام افتاده بالا گرفته بود .مریم برایختم غائله پرسید راستی آذر خبر تازه را شنیدی؟با کنجکاوی گفتم کدام خبر؟
اینکه ما هم به پایگاه شما نقل مکان کردیم.
با خوشحال گفتم :واقعا" چه خبر خوشی در کدام قسمت ساکن شدید؟
مهرداد می گوید در قسمت a خانه ای برایمان در نظر گرفته اند این طور که او توضیح داد فقط یک خیابان با شما فاصله داریم.
وای چه عالیبهتر از این ممکن نیست اگر مادر این را بشنود حسابی خوشحال می شود خاله جان تصمیم ندارید از خانه جدید دیدن کنید؟شاید اگر شما تصمیم به بازگشت بگیرید مادرهم تشویق بشود.
حقیقتش آذر جان من هم خیال بازگشت دارم خصوصا که مریم نمی تواند تنها به آنجا برگردد مرخصی اش هم چند روز پیش تمام شد اگر می بینی هنوز اقدام به بازگشت نکرده به خاطر جریان نقل وانتقال است از طرفی وضعیت اینجا هم با بوشهر تفاوت زیادی ندارد هر شب با این حمله های هوایی تن آدم می لرزد پس چه فرق میکند اینجا باشیم یا بوشهر.
حق با شماست من هم همین را به مادر می گویم .آخ مثل اینکه دیر شد به مادر قول داده بودم قبل از تاریک شدن هوا برگردم اما پیش شما آنقدر خوش می گذرد که گذر وقت را فراموش کردم.
برای شام نمی مانی؟
ممنونم خاله جان به مادر قول دادم حتما" باید برگردم راستی آقای کاشانی شما تا کی در تهران هستید؟
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت وگفت تا شش ساعت دیگر نیمه شب امشب باید برگردم.
امشب؟!!!
لحظه ای که به خود آمدم متوجه نگاه اطرافیانم شدم گویا رنگ پریده ام از چشم کنجکاو انها پنهان نمانده بود.با صدای گرفته ای گفتم : خوب سلا مرا به پدر برسانید و بگویید که از پس درسها خوب بر می آیم ضمنا"...
حرفم را قطغ کرد وگفت فرصت برا خداحافظی هست من شما را میرسانم.
راضی به زحمت شما نیستم خصوصا"که وقت شما آنقدر محدود است که نباید آنرا در بدهید.
اینقد تعارف نکنید و مطمئن باشید وقت من هدر نمی رود تا شما سرگرم خداحافظی هستید من اتومبیل را حاضر می کنم.
زمانی که راه افتادیم هوا کاملا" تاریک شده بود در نیمه های آبان در این شهر هوا رو به سردی می رفت.نسیم خنکی که از شیشه نیمه باز به صورتم می خورد گونه های داغم را نوازش میکرد از لحظه حرکت کلامی بین ما ردوبدل نشده بود اما این کوت از هر کلامی گویاتر بود از گوشه چشم دزدکی نگاهی به نیم رخ زیبایش انداختم عمیقا" در فکر بود چه موضوعی او را تا این حد به خود مشغول کرده بود؟با فشردن پدال ترمز ایستاد باید تا سبز شدن چاغ صبر می کردیم.فرصت خوبی بود بی اختیار پرسیدم:شما همیشه اینقدر ساکت هستید؟
نگاهش به سویم برگشت طپش قلبم به وضوح تندتر شد به آرامی گفت:
هر وقت بخواهم در مورد موضوع مهمی صحبت کنم شروعش برایم خیلی مشکل است خصوصا"اگر حرف حرف دل باشد شاید باور نکنید امروز در تمام طول پرواز به یک مسئله می اندیشیدم به اینکه چطور می توانم هر آنچه که در فکرم می گذرد در حضور شما بیان کنم.
برای کسی که مشتاق شنیدن است نقطه شروعش اصلا"مهم نیست.
اتومبیل را دوباره به حرکت در آورد وگفت:قبل از هر چیز بهتر است از خودم برایتان بگویم چون برای مطالب بعدی لازم است کمی با روحیه ام آشنا باشید.لحظه ای ساکت شد اما مجددا" ادامه داد: شاید تا بحال به این حقیقت پی برده باشید که من مرد چشم وگوش بسته ای نیستم از زمانی که خودم را شناختم در رفاه وآزاد زندگ کرده ام .سفرهای زیادی به شهر های گوناگون داشته ام و حتی چهار سال را خارج از ایران گذراندم طی این مدت با اشخاص گوناگونی مواجه شدم و تجارب زیادی کسب کردم منظورم را درک می کنید؟
آهسته گفتم بله.
این تجربه ها باعث شد تا حدی بتوانم به روحیه اطرافیانم پی ببرم و در شناخت افراد کمی خبره بشوم.
باز هم سکوت...واین بار وقتی دوباره صدایش را شنیدم با لرزش خفیفی همراه بود.
از جمله کسانی که باطنی چون آئینه داشت و من به آسانی توانستم تا عمق وجودش را در یابم شما بودید ..شاید این جمله کمی اغراق آمیز به نظر بیاید اما عین واقعیت است از همان برخورد اول زمانی که جسم نیمه جانتان را از میان امواج آب بیرون کشیدم حس مالکیت عجیبی نسبت به شما پیدا کردم تا حدی که پس از رفتنتان خودم را سرزنش کردم که چرا هیچ نام ونشانی از شما نگرفتم ؟چند روز بعد مرخصی به پایان رسیده بود وچاره ای جز بازگشت نداشتم زمانی که بندر انزلی را ترک می کردم با خودم قرار گذاشتم در رخصی بعدی به هر طریقی نشانی از شما پیدا کنم.از آنجایی که دست تقدیر بازی های عجیبی دارد بار دیگر در هواپیما به شما برخوردم هرچند نقش چهره اتان در ضمیرم حک شده بود اما بعد مسافت آنقدر زیاد بود که از خودم پرسیدم ممکن است این دختر همان غریب آشنای من باشد؟خوشبختانه حوادث بعدی باعث شد پاسخ خود را بگیرم.آن روز به قدری خوشحال بودم که سر ا پا نمی شناختم تنها نگرانی ام شما بودید که هیچ چیز را به خاطر نداشتید.این بار هم باز سرنوشت یاری ام کرد وشما ومریم با هم آشنا شدید با خودم گفتم نباید فرصت را از دست داد وجود مریم تنها دستاویزم بود به همین خاطر از شما خواستم دوستی اتان را با اوحفظ کنید.از آن پس در هر برخوردی بیشتر می فهمیدم تا چه حد از نظر عاطفی به شما وابسته ام با اینهمه رفتار بیآلایش شما مرا ملزم می کرد که در این دیدارها دست از پا خطا نکنم.مکث کوتاهش با نفس عمیقی که کشید همراه شد سپس گفت :امیدوارم تصور نکنیند انسان خودخواهی هستم که بدون اشاره ای از سوی شما در مورد همه مسائل اینطوربی پروا صحبت می کنم.این را همه می دانند که زبان نگاه از هر کلامی گویا تر است و من از این طریق دانستم که این محبت یک جانبه نیست به همین خاطر مهرتان روز به روز بیشتر رهمه وجودم را در بر گرفت اما در کنار این احساس شیرین مسئله ای مرا شدیدا" رنج میدهد.
صف طویل اتومبیل های پارک شده پشت چراغ قرمز او را نیز وادار به توقف کردنگاهش به سوی من برگشت و گفت میدانید چه چیز مرا رنج می دهد؟اینکه هر بار احساس می کنم کاملا" به شما نزدیک شدهام و دیگر هیچ مشکلی سر راهمان نیست دست تقدیر ما را از هم جدا می کند و بین مان فاصله می اندازد.
شاید سرنوشت می خواهد میزان علاقه ما را بسنجد.
شاید این طور باشد اما نمی خندی اگر بگم من کمی از این بازی های سرنوشت می ترسم.
صدایم کاملا" می لرزید :گفتم نه نمی خندم چون با این اوضاع واحوال من هم از آینده شدیدا" هراس دارم برای همین می خواهم در بوشهر باشم چون اگر قرار است عمر کوتاهی داشته باشم می خواهم در کنار شما باشم.
نگاهش دوباره به سویم برگشت در انعکاس نور چراق برق خیابان چهره مردانه اش دلنشینتر از همیشه دیدم. همراه با لبخندی گفت" خیالم را راحت کردید خوشحالم می بینم هردوی ما یک آرزوی مشترک داریم .فاصله زیادی تا منزل دایی نداشتیم اگر دو خیابان دیگر را پشت سر می گذاشتیم به مقصد م رسیدیم از اینکه دوران با او بودن به سرعت گذشته بود دلگیر بودم در همان حال ناگهان برق قطع شد و سراسر شهر در تاریکی فرو رفت .قطع برق نشانه حمله هوایی بود لحظه ای بعد صدای گوشخراش پدافند ها صحت گمان مرا ثابت کرد ناخودآگاه ترس همه وجودم را فرا گرفت با وحشت گفتم:حمله هوایی.
با لحن آرامش بخشی گفت :نترس پدافند ها به کار خود واردند جای نگرانی نیست به دنبال این کلام اتومبیل را در کناری متوقف کردو چراغهایش را خاموش کرد.سپس با مسائل متفرقه سعی داشت ترس مرا کاهش دهد .شاید حدود بیست دقیقه در همان حال ماندیم وقتی اوضاع آرام شد دوباره به حرکت در آمدیم جلوی منزل از او خواستم که به خانه بایید وبا خانواده دایی از نزدیک آشنا بشود .
عذرخاهی کرد وگفت :خیلی مایلم با تمامی اقوامت آشنا بشوم ولی امشب وقت مناسبی نیست خصوصا" که باید هرچه زودتر خود را برای سفر مهیا کنم.راستی چیزی هست که باید آنرا در فرصتی مناسب و در حضور خانواده هایمان به تو می دادم اما می ترسم هیچ وقت فرصت آن را پیدا نکنم در هر صورت هدی ای است ناقابل این را به رسم یاد بود از من بپذیر امیدوارم یک روز در جمع نزدیکمان ان را به گردنت بیاویزم.
جعبه چهار گوش کوچکی که میان زرورقی طلایی رنک پیچیده شده بود در دست فشردم .
این با ارزش ترین هدیه ای است که در طول عمرم گرفتم قول ی دهم مانند جان ازش نگهدای کنم تا روزی که...
شرم مانع ادامه صحبتم شد لبخند محوش با صدایی گرم همراه شد :پس به امی آن روز
آنقدر کنار در بسته منزل دایی ایستادم تا اتومبیل از نظر محو شد .
حلقه اشکی که در آخرین نگاه چشمان او را پوشانده بود قلب مرا مالامال از غم کرد .گونه های اشک آلودم را به سرعت پاک کردم و زنگ را فشردم.فرامرز در را به رویم گشود ودر اولین برخورد با اخم های گره کرده پرسی :کجا بودی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)