سوسن فرزند بزرگ محسوب میشد چون خواهر و تنها برادرش چند سال از او کوچکتر بودند چهره گندمگون او شباهت زیادی به مادرش داشت قدش نسبتا" کوتاه به نظر می رسید اجزاء صورتش تک تک بی نقص و زیبا جلوه میکرد اما در مجموع چهره ای معمولی داشت موقع صحبت کردن حرف (ش) را به نحوی تلفظ میکرد که مایه لطف گفتارش میشد .
دوستی ما چنان بالا گرفت که تاثیر آن کم کم به خانواده هایمان نیز سرایت کرد رفت وآمد با خانواده جناب سروان رحمتی ما را از انزوای غربت بیرون کشید.
با رسیدن پائیز درس بیشتر اوقات مرا پر کرد احسان وایمان هم کلاس دوم را به دبستانی در پایگاه میرفتند در این میان فقط آذین نمی دانست چگونه اوقات فراغت خود را پر کند پدر پیشنهاد کرد اگر مایل است دوره ماشین نویسی فارسی ولاتین را بگذراند و سپس در یکی از ارگانها مشغول کار بشود مادر هم از این پیشنهاد استقبال کرد .
عاقبت او بدون هیچ شوق و ذوقی در یکی از موسسات آموزسی ثبت نام نمود.
در اواخر پائیز بر خلاف خیلی از شهر ها طبیعت جذابیت و سرسبزی خود را زیبا تر از همه جا در این نواحی به تماشا میگذارد .بارش بارانهای پاییزی چنان هوا را لطیف و سبزه ها و گیاهان را شاداب می سازد که چشم هر اهل ذوقی را خیره میسازد درست است که همه فصلها لطف خاص خود را دارند اما پاییز در این منطقه دل انگیز تر از تمامی فصول رخ مینماید
با بازگشت همسایگان با عده بیشتری از آنها آشنا شدیم سوسن مرا با ثریا و رویا دو تن دیگر از دخترهای همسایه آشنا کرد آنها چند خانه پایین تر از ما سکونت داشتند
ثریا و خانواده اش از اهالی تبریز بودن اما خانواده رویا اهل رشت
هر دوی آنها سال چهارم را میگذراندند و از نظر درسی بچه های با استعدادی به حساب می آمدند البته اکثر بچه ها ی پایگاه از سطح درسی بالایی برخوردار بودند شاید به این خاطر که شدیدا با هم رقابت داشتند
برای من گذشته از ساعاتی که به آموختن دروس میگذشت معمولا" بهترین اوقات زمانی بود که با سرویس مدرسه فاصله بین پایگاه و شهر را پشت سر می گذاشتم .بندر بوشهر یکی از بنادر قدیمی ایرا است که از گذشته ای دور بندری معتبر وجایز اهمیت به حساب میآید آبهای نیلگون خلیج فارس وسعت زیادی از بندر را در بر دارد و از یکسو بقیه راهها به دریا متهی میشود از بزرگترین نقایص این بندر کمبود آی آشامیدنی را می توان نام برد گرچه اکثر زمین های این منطقه حاصل خیز و پر برکت هستند اما کمبود آب با عث شده زراعت و کشاورزی در این منطقه پر رونق نباشد
جای شکرش باقیست که آب آشامیدنی پایگاه توسط دستگاههای آب شیرین کن مهیا میشود وگرنه ما غیر بومی ها نمی توانستیم دوام بیوریم .
با تکان آرام چرخ ها رشته افکارم پاره شد اتوبوس از خیابانی در کنار ساحل می گذشت با نگاهی به دریا با تاسف گفتم :
حیف نیست این همه آب اینجاست ان وقت شهر اینقدر خشک و بی آب چی می شد اگر این همه آب قابل آشامیدن بود؟
سوسن نگاه خندانش را به من دوخت و گفت حتما" حکمتی در این کار است که این همه آب را اینطور شور وتلخ آفریده
نگاهم به کشتی های باری شناور در دریا ومرغان ماهی خوا ر اطراف آن بودم که متوجه سوال سوسن نشدمبا آرنج به پهلویم زد و پرسید اوه،..کجایی؟
به سمتش برگشتم وگفتم من عاشق دریا هستم رنگ آبی اش را آرامش وسکونش وحتی طوفان و خشمش را دوست دارم ببین در دور دستها سطح آبی دریا و پهنه آبی آسمان چهره هایشان را به هم می سایند چه تماس دل انگیزی
پوزخند صدادار سوسن مرا از عالم خود بیرون کشید با لحن خاصی گفت : خیلی رویائی صحبت میکنی نکنه خبر هایی شده ناقلا؟
باورکن خبری نیست فقط چند لحظه در زیبایی های خلقت غرق شدم واقا" جای تعجب داره وقتی اینجا رو با نزلی مقایسه میکنم در کار خدا حیران میمونم چرا دو شهر که هر دو در کنار دریا قرار دارند فقط به خاطر چند درجه تفاوت دما این همه از نظر ظاهر با هم فرق میکنند؟ اخه تفاوتشون از زمین تا آسمون است
حق با توست یکبار همراه خانواده ام چند روزی را در شمال گذراندیم واقعا" مثل بهشت بود وقتی فاصله دو شهر را طی می کردیم تمام راه یا جنگل بود یا شالیزارهای برنج یا انبوه درختان زیتون
یاد زیتون های خوشرنگ و تر وتازه شنبه بازار دهانم را آب انداخت گفتم وای نگو دلم برای زیتون ، ماهی دودی وفلفل های سبز شمال غش رفت .
ضربه ای به شانه ام کوبید و گفت ای شکمو.
زمستان با آن باران های سیل آسا که با رعدو برق های پر سر وصدا همراه بود بعضی مواقع صدای رعد چنان تکان دهنده می شد که گمان میکردیم سقف خانه خراب خواهد شد
در یکی از همین شبهای بارانی بود که موضوعی عجیبی برایم پیش آمد آن شب آسمان لحظه به لحظه بر ابرهایش افزوده می شد صدای باد همراه با به هم خوردن شاخه درختان و انعکاس صدای رعد خواب را از چشم ما میگرفت همه تلاشم براین بود که پلکهایم راروی هم بگذارم و به خواب بروم باید برای امتحان روز بعد استراحت کافی میکردم ناگهان صدای مهیب رعدی در فضا پیچید و به دنبالآن برق منازل قطع شد تاریکی چنان بر محیط نشست که هیچ چیز قابل رویت نبود سنگینی ظلمت بهانه خوبی بود که زود به خواب بروم ظاهرا" با وجود آن همه سر وصدا آذین به خواب رفته بود رخوت خواب مرا چنان ناغافل مرا درخود کشید که متوجه زمان نشدم نمی دانم چه قدر در اون حالت بودم که ناگهان گرمی نفسی را در فاصله کمی از خود حس کردم پلک هایم ناخود آگاه باز شد با دیدن چهرهای که انقدر نزدیک صورتم بود بی اراده همراه با فریاد کوتاهی از جا پریدم گویا جریان برق وصل شده بود چرا که نور ضعیف چراغ خواب فضای اتاق رو کمی روشن تر کرده بود لحظه ای که ترسم ریخت با لحن گله مندی گفتم چرا اینجا نشستی ؟ از ترس زهره ترک شدم .
سکوت آذین مرا نگران کرد چهره اش رنگ پریده و نگاهش همچنان ثابت وبدون روح بود حتی پلک هم نیزد سفیدی چشمانش فراختر به نظر میرسید و چشمهای زیبای او را وهم انگیز جلوه میداد صدایش حالت عادی نداشت پرسید: ترسیدی؟
اگر تو بودی نمی ترسیدی؟نصف شب چرا اینطور به من زل زدی؟صدایی محکم اما شمرده گفت : مگر تو دیوانه ای که از خواهرت می ترسی حالا دیگر واقعا" از او میترسیدم تا به حال هیچوقت او را به این صورت ندیده بودم او هیچ وقت اینطوری صحبت نمی کرد در پاسخش گفتم [:
من از تو نترسیدم فقط از اینکه در این وقت شب یکی را بالی سرم دیدم وحشت کردم حالا لطفا" برو وبگذار من هم خوابم .
او بی هیچ کلامی به پا خواست و به سوی تختش رفت اندام کشیده او در میان لباس خواب سفید رنگش شبیه ارواح سرگردان بود از این فکر به خودم لرزیدم و خودرا زیر پتو پنهان کردن .
از آن شب به بعد دیگر خواهرم را در اون حالت ندیدم اما نمیدانم چرا هر وقت متوجه نگاه مستقیمش به خود میشدم قلبم از تاثیر آن نگاه می لرزید
امتحانات ثلث دوم هم با موفقیت سپری شد دیری نگذشت که بهار با تمام شکوهش از راه رسید