پرواز با هواپیما همیشه حال مرا دگرگون میکرد احساس سرگیجه و حالت تهوع یک لحظه راحتم نمی گذاشت به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم احسان در کنارم مدام در حال شیطنت بود اما جرات نمی کردم دهانم را باز کنم صدای خوش طنینی پرسید :
حالتون خوب نیست؟
پلک هایم از هم باز شد مهماندار با چهره ای دلنشین روبرویم ایستاده و ظرف شکلات را به سویم تعارف می کرد با حرکت دست نشان دادم که میلی ندارم پرسید سردرد دارید؟
آذین در صندلی عقب نشسته بود او در پاسخ مهماندار با لحن ملایمی گفت :
خواهرم معمولا" موقع پرواز دچار حالت تهوع میشود .
خوشحال شدم که آذین به جای من پاسخش را داد لبهای مهماندار به لبخند ملیحی از هم باز شد و با مهربانی گفت هیچ نگران نباش الان برایت دارویی می آورم که فورا" حالت را روبراه کند .
قرص کوچکی که او داد اثر معجزه آثایی داشت پس از گذشت چند دقیقه به خوای عمیقی فرو رفتم وتا رسیدن به مقصد هیچ نفهمیدم .
عقربه ساعت مچی ام حدودا" یک وپانزده دقیقه را نشان میداد که در فرودگاه بوشهر به زمین نشستیم هنگام خروج از هواپیما با چنان گرمایی مواجه شدیم که تا بحال کمتر نظیرش رو دیده بودیم.
تحت تاثیر گرمایی که نفس را در سینه حبس میکرد بی اراده نگاهم به سوی آذین کشیده شد چهره اش حسابی درهم بود غرغر کنان گفت ظاهرا" اینجا دست کمی از جهنم ندارد !
من که به دنبال یک خواب شیرین سر حال آمده بودم گفتم فراموش نکن اواخر مرداد ماه هستیم در این ساعت روز همه جا آفتاب سوزنده ای دارد.
پدر پشت دیوار شیشه ایی سالن انتظار دستی برایمان تکان داد احسان و ایمان به محض مشاهده او بنای دویدن گذاشتند .
آفتاب سوزنده مرداد ماه از شیشه اتومبیل به درون می تابید و خنکی کولر را خنثی میکرد پدر با سوالات گوناگون سعی داشت سرما را تا رسیدن به منزل گرم کند در صحبتهایش از محیط پایگاهتعریفها کرد و اضافه نمود که شهرک دریایی بی شبا هت به یکی از شهرهای اروپایی نیست اما در آن میان ما که از شهر فاصله گرفته بودیم هر چه به اطراف نظر می انداختیم جز بیابان خشک و شوره زار چیز دیگری نمی دیدیم با رسیدن به میدان کوچکی در خارج از شهر که چهار راه از آن منشعب میشد پدر گفت به این محل برج مغام میگن از اینجا فاصله زیادی تا پایگاه نداریم شما می توانید دور نمای آن را به خوبی ببینید دو قلوها با کنجکاوی قد راست کردند واز شیشه اتومبیل سرک کشیدند نگاهم از شیشه روبرو به آسفالت خیلبان افتاد جاده ای کم عرض که از اصول خیابان بندی یا خط کشی یا حتی جدول کناره در ان خبری نبود انعکاس تابش سوزنده آفتاب به سطح خیابان چشم را دچار خطا میکرد و این تصور را پیش می آورد که لایه ای از بخار شفاف در فضا می رقصد.
پدر همانطور که پیش میرفت به سمت دیگر خیابان اشاره کرد وگفت این منطقه متعلق به نیروی هوایی است و کمی بالاتر منازل پایگاه هوایی قرار داره نگاه کنجکاو ما به آن سو کشیده شد محوطه وسیعی که در اطراف آن نیزارهای خشکیده و چند ردیف سیمهای خاردار پوشانده بود درختان بی عاری که در این سو و آن سوی محوطه قد بر افراشته و سایه های خود را بر زمین گسترده بودند جلوه خوبی به آن محیط عاری از سکنه می داد .
کلام پدر خوشنودی اش را نشان میداد خوب انهم پایگاه دریایی!
به دنبال این حرف از مسیر اصلی آرام به سمت چپ پیچید در همان حال متوجه درگاه وسیعی شدیم که از دو طرف خیابان برای ورود وخروج تشکیل می یافت اولین چیزی که نگاه هر تازه واردی را به سمت خود میکشید نوشته ای بود که بر تابلویی خود نمایی میکرد (پایگاه منطقه دوم دریایی )
در حد فاصل بین دو خیابان ساختمانی قرار داشت که جایگاه افراد دژبان بود این افراد وظیفه کنترل ورود وخروج افراد را به عهده داشتند ناوی مسئول به دنبال مشاهده کارت شناسایی پدر زنجیر قطوری را که مانع ورود میشد پایین کشید و اتومبیل ما به ارامی وارد محوطه شد .
انصافا" پدر در مورد سرسبزی و زیبایی پایگاه ذرهای گزاف نگفته بود مسیری که ما پیش میرفتیم با درختان بی عار گل ابریشمی و اکالیپتوس در طرفین خیابان واقعاگ دیدنی بود بلوار حد فاصل دو مسیر با انواع گیاهان گرمسیری از جمله گیاه گل کاغذی نخلهای زینتی خوش نما بوته های گل شاپسند میخک های خودرو گاهای خوش رنگ خرزهره ونمونه های زیادی از انواع گیاهان پوشیده شده بود وزیبایی محیط را دو چندان کرده بود
اینطور که پدر تعریف کرده بود خانه های سازمانی به چند دسته تقسیم میشدند که هر دستهبا توجه به مقام ودرجات افراد به آنها تعلق می گرفت جالب اینکه منازل محدوده با یکی از حروف الفبای انگلیسی همراه با دد نامگذاری شده بودسرسبزی پایگاه منحصر به ردیف درختان کنار خیابان نبود در اصل دیوارهای سرسبزی از شمشاد که حدود منازل را مشخص میکرد و اطاف را میپوشاند بانی اصلی این طراوت وزیبایی بود در اینجا برای ساختن منازل دست ودل بازی به خرج داده و فواصل وسیع ومعینی را بین خانه ها به فضای باز اختصاص داده بودند .
پدر با ورود به یکی از فرعی ها جلوی پارکینگ اولین خانه توقف کرد و با به صدا در آوردن بوق مادر را از رسیدن ما مطلع ساخت
دوقلو ها معطلی را جایز ندانستند و به سرعت از اتومبیل خارج شدند مادر با چهرهای خندان به پیشوازمان آمد پس از در آغوش کشیدن ما و احوالپرسی نگاهی به ما انداخت و با کنجکاوی پرسید :
از محیط پایگاه راضی هستید؟
آذین به سردی گفت فعلا" به قدری خسته ام که هیچ چیز خوشحالم نمیکنه مادر به اخلاق او آشنایی داشت با اینهمه نگاهش حالترنجیده ای به خود گرفت دست در بازویش انداختتم و گفتم :
من که باورم نمیکردم اینجا اینقدر دیدنی باشد
دستم را از سر مهر فشرد و گفت خوشحالم که لااقل تو راضی هستی راستی بچه ها امروز غذای مورد علاقه تان را درست کردم
همه ما میدانستیم که منظور او زرشک پلو با مرغ است به همین خاطر با شوق بیشتری وارد خانه شدیم